#لطیفه_نکته ۸۷
بچه بودم یه بار معلم موضوع انشا داد که اگر شما یک پرنده بودید چه می کردید؟ 😳😳
منم نوشتم تخم میذاشتم... 😄😂💪
بهم صفر داد😏
آیا این رفتار درستی است با یک پرنده ی تخم گذار؟! 🤔😂😂
*به نام خدایی که اولین معلم هستی است*
*سلام خدا بر روزه دارانی که امروز پاداش روزه خویش را خواهند گرفت عید فطر و روز ارزشمند معلم را محضرتان تبریک و شاد باش عرض می کنم*
*خداوند کریم در قرآن می فرمایند*
*کَما ارْسَلْنا فیکُمْ رَسُولًا مِنْکُمْ یَتْلُو عَلَیْکُمْ آیاتِنا وَ یُزَکّیکُمْ وَ یُعَلِّمُکُمْ الْکِتابَ و الْحِکْمَةَ وَ یُعَلِّمُکُمْ مالَمْ تَکُونُوا تَعْلَمُونَ*
*همانگونه (که با تغییر قبله، نعمت خود را بر شما کامل کردیم،) رسولی از خودتان در میان شما فرستادیم؛ تا آیات ما را بر شما بخواند؛ و شما را پاک کند؛ و به شما، کتاب و حکمت بیاموزد؛ و آنچه را نمیدانستید، به شما یاد دهد*
*سوره بقره، آیه ۱۵۱*
*خداوند متعال در آیه ای جهان را به منزله دانشگاهی معرفی می کند و گوشزد می کند که همه مخلوقاتش را به منظور علم و آگاهی بیشتر انسانها خلق کرده است یعنی هدف از آفرینش علم و دانش بوده است نیز در آیه ای دیگر هدف از بعثت پیامبران را علم و حکمت و پرورش نفوس بر می شمرد. در آیه ای نیز مردم را به آنان که علم دارند و می دانند ارجاع می دهد و می فرماید از اهل ذکر بپرسید. قرآن در جایی نیز مسلمانان را به دو گروه متعلم و معلم تقسیم می کند یعنی مسلمانان همواره باید یا در حال آموزش به دیگران و یا در حال فراگیری علم از دیگران باشند یا باید معلم باشند یا شاگرد.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود
#زید_بن_ثابت
🖋قسمت چهارم
زید، خط یهودی (۳۵) (یا سریانی یا آرامی) را در مدارس ماسله فرا گرفت. (۳۶)
ماسله، تصحیف «ماسکه» است.
زید تعلیمات خود را در مدراسی از گروه یهودیانی اخذ نمود که به آنها ماسکه میگفتند.
براساس دیدگاه فرهنگهای لغت عرب، مدراس یهودیان، درواقع خانهی آنهاست که در درون آن، کتاب فرامین که به موسی نازل شد بهصورت مکرر خوانده میشود، یا خانهی آنهاست که در آن کتاب خدا خوانده میشود، یا بهصورت مکرر خوانده میشود، یا کتابهای یهودیان مطالعه میشود. (۳۷)
اسلامی شدهی واژهی ماسکه، در لسان العرب انعکاس یافته است. (۳۸)
ماسکه در روستایی قرار داشت که به آن القُف میگفتند و در قسمت پایینی مدینه قرار داشت.
در عین حال، شواهدی وجود دارد که القُف روستای قبیلهی بنیقینقاع بوده
گفته شده است، مدراس ماسکه یک نوع بیتالمدراس قینقاع بود که در جاهای دیگر ذکر آن آمده است؛
احتمال خیلی اندکی وجود دارد که در این روستا، دو نوع از این مؤسسات وجود داشته باشد.
ارتباط میان ماسکه و قینقاع بهطور قطع معلوم نیست؛ یا ماسکه یکی از زیرگروههای قینقاع بوده است، یا اینکه به احتمال قابل قبولی، هردو گروههای مستقلی بودهاند.
در هر حال، قینقاع جزء غالب در جمعیت القُف بوده است.
این روستا ساکنان دیگری نیز غیر از سایر یهودیان داشته (۳۹) که شامل ماسکه بوده است.
احتمال دارد استادِ زید، خارجه، دختر عمرو بن حزم (۴۰) بوده که در اشعار حسان بن ثابت انصاری نیز آمده است.(۴۱)
او از یهودیان بنیماسکه است که خانهاش در منطقه القُف بود.
پدرش رئیس یهودیانی بود که عهدهدار خانهی توراتخوانی بودند و وی فردی معتبر در میان یهودیان بود.(۴۲)
همچنین وقتی زید از دنیا رفت، ابوهریره گفت: «امروز رِبّی این امت (حبر هذه الأمة) مُرد، شاید که خدا ابنعباس را جانشین او قرار دهد.» (۴۳)
اما سؤالی که در اینجا وجود دارد، این است که زید بهخاطر دانستن مطالب یهودیان به نام «ربی» مشهور شده بود یا اینکه وی در اصل یهودی بوده است؟! (۴۴)
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۴۱م
نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران میکردند. جنگ توپخانهها بود و شلیک توپها گوش آدم را کر میکرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد. از سمت کرمانشاه میآمدند. ما از همانجا برایشان دست تکان میدادیم. از رنگ پرچمهایی که زیر هواپیماها و هلیکوپترها بود، میشد فهمید نیروی خودی هستند یا عراقی.
از دور یکی از جوانهای روستا از کوه بالا آمد. تا به ما رسید، پرسید: «هواپیماهای خودمان را دیدید؟ آن هلیکوپترها را میبینید؟ این هلیکوپترها مالِ خلبانان خودمان *شیرودی و کشوری* هستند. خلبانهای واردی هستد. خدا پشت و پناهشان باشد.»
وقتی کمی نشست، هلیکوپترها بنا کردند به بمباران عراقیها که در روستای گورسفید بودند. تا غروب، خیلی از تانکها را آتش زدند. از روی تپه، همراه مردم، وقتی تانکی آتش میگرفت، صلوات میفرستادیم و میشمردیم.
عراقیها هم از پشت تنگه حاجیان مرتب گلوله میانداختند. تانکها یکییکی آتش میگرفتند. صحنۀ وحشتناکی بود. زنها و بچهها همهاش جیغ میزدند.
رفتم روی بلندی تپه تا بهتر ببینم. یکی از مردها، دوربینی داشت و عراقیها را نگاه میکرد. جلو رفتم و گفتم: «دوربین را به من هم میدهی؟»
دوربین را داد دستم. روی تختهسنگ بلندی ایستادم تا بهتر ببینم. مادرم مرتب فریاد میکشید: «فرنگ، بیا پایین! بیا دراز بکش کنار این صخرهها، الآن به ما هم بمب میزنند. میمیری دختر!»
اما من اهمیتی نمیدادم. میخواستم ببینم تانکهای عراقی چطور نابود میشوند. با هر شلیک، دود از یکی از تانکها بلند میشد و توی دلم اللهاکبر میگفتم. تانکهایی را که آتش گرفته بودند، یکییکی میشمردم. اگر اجازه میدادند، حاضر بودم بروم آن وسط و بجنگم.
نیروهای ایرانی و عراقی، گورسفید را میزدند. دشت مرتب میلرزید. بعضی وقتها آنقدر صدا بلند بود که از روی کوه ، شن و خاک پایین میریخت. بچهها، دو تا دستها را روی گوشها گذاشته بودند و کنار صخرهها پناه گرفته بودند.
همان شب، چند نفر از جوانهای ده که به گیلانغرب رفته بودند، خودشان را از راه تپهها به ما رساندند. نان برایمان آورده بودند. همه از دلاوری شیرودی و کشوری تعریف میکردند و میگفتند نیروهای عراقی که ترسیده بودند، کمی عقبنشینی کردهاند و همان نزدیکیها سنگر گرفتهاند. آن شب خیلی دلمان خوش شد. یکی از زنها گفت: «به امید خدا، فردا برمیگردیم
وتوی خانهمان هستیم.»
ما هم فکر میکردیم زود به خانههامان برمیگردیم. امید داشتیم که ارتش و نیروهای خودی آنها را عقب برانند و به همین دلیل از کوه تکان نمیخوردیم. وسط آن هیاهو و درگیری، مادرم پرسید: «اگر نیروهای عراقی عقبنشینی نکنند، باید چهکارکنیم؟»
زنداییام گفت: «خب، باید مثل مردم دیگر برویم روستاهای دورتر، یا شاید هم شهرهای دورتر.»
همۀ زنها با هم گفتند: «خدا نکند! این چه حرفی است که میزنی؟»
ماندن ما توی کوه دوازده روز طول کشید. روزها توی کوه قایم میشدیم و شبها سری به روستا میزدیم. وقتی هوا تاریک میشد، عراقیها توی روستا نمیماندند و ما راحتتر بودیم.
یکی از آن روزها، بچهها شروع کردند به گریه و بهانه گرفتن. غذا میخواستند. گرسنه بودند. چند تکه نان خشک که از روز قبل مانده بود، دست زنها دادم و گفتم: «به آن آب بزنید تا نرم شود و بدهید دست بچهها.
نان خشک را آب زدند، تکه تکه کردند و دست بچهها دادند. اما باز هم صدایشان بلند بود. به آنها که نگاه کردم، دلم گرفت. موهاشان خاکی و به هم چسبیده بود. لباسهای کهنهشان، از رنگ و رو افتاده بود. زنها از روی ناچاری به من نگاه میکردند و کمک میخواستند. خودشان هم بدتر از بچهها گرسنه و خسته بودند. با خودم گفتم: «هر چه باداباد، میروم توی روستای گورسفید. هم سری به خانهام میزنم، هم چیزی میآورم که بچهها بخورند.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۸۸
موبایلم رو گذاشتم لای کتابم📖
و باهاش ور میرفتم که الکی مثلا دارم درس میخونم
یهو برق رفت👀
بابام گفت اون نور رو کتاب چیه؟؟!!!🤔
گفتم تا حالا چیزی در مورد نور دانش شنیدی؟!🙄😒
با اون زانویی که زد تو شکمم معلوم بود نشنیده 😐😕😂😂
*به نام خدایی که بهترینآموزگار است*
*سلام*
*خداوند ﷻ میفرماید:*
*الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ*
*(بخوان به نام پروردگاری) که انسان را علم نوشتن با قلم آموخت*
*(آیه ۴ سوره علق)*
*-با توجه به این آیه متوجه میشویم که خداوند در میان این همه نعمت برای اجرای دستورش به نعمت علم اشاره فرموده و می فرماید خدایی که به تو علم داد ستودنی است و با این کار جایگاه سترگ علم را گوشزد می فرماید و منت این نعمت را به صورت خاص بر سر انسانها می گذارد.*
*یادمان باشد قلم، بهترين وسيله انتقال دانش است. رهائى از جهل با استفاده از قلم، جلوهاى از كرم و ربوبيّت اوست و نويسندگى هنر مطلوب و مورد ترغيب اسلام است. خداوند، اولین و بهترین معلم انسان ها است. توانایى انسان بر خواندن نوشته ها و آموختن معارف مکتوب، هدیه خداوند و نعمت او است. تراوشات قلم نویسندگان و تأثیر آن در انتقال اطلاعات به دیگران، وابسته به خداوند است. توجّه به آموزگار بودن خداوند و وابستگى قرائت و کتابت به قدرت او، برانگیزاننده انسان به تلاوت کلام او است.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود
#زید_بن_ثابت
🖋قسمت پنجم
زید بن ثابت بعدها به یکی از بازیگردانان اصلی جبههی نفوذ تبدیل شد.
مهمترین فعالیتهای فرهنگی- سیاسی زید عبارت است از:
الف. تلاش برای تثبیت جریان باطل
زید بن ثابت، در راه تثبیت و ماندگاری جریان باطل از شخصیتهای نقشآفرین بود.
در سقیفه و پس از آنکه پیشنهاد انصار (شورای رهبری، متشکل از یکی از مهاجران و یکی از انصار) مطرح شد، زید به دفاع از خلافت مهاجران سخن گفت و خودشان را یاران خلیفهی انتخابی از مهاجران، معرفی کرد.
ابوبکر نیز از سخنان او تشکر کرد و افزود:
«اگر غیر از این میگفتید، با شما کنار نمیآمدیم!» (۴۵)
در محاصرهی خانهی عثمان هم، زید یکی از مدافعان او بود. (۴۶)
زید به وی گفته بود: «انصار میگویند بگذار همانگونه که بهوسیلهی رسولالله (ص) خدا را یاری کردیم؛ اینبار نیز بهوسیلهی تو خدا را یاری کنیم!» ولی او نپذیرفت. (۴۷)
زید، به سفارش وی به میان مردم آمد و به دفاع از او پرداخت. سخنان زید بیتأثیر نبود و عدهای از محاصرهکنندگان، بهخاطر حرفهای او میدان را رها کردند. (۴۸)
ب. جایگاه ویژهی فرهنگی زید
زید بعدها (و با مناسب دیدن فضا) از خود تعریف و تمجید میکرد که:
«من همسایهی رسولالله (ص) بودم و هرگاه قرآن نازل میشد، مرا برای نوشتن آن میطلبید و در تمامی زمینههای دنیایی و آخرتی، هرگاه وارد بحث میشدیم او نیز با ما همراهی مینمود.
بنابراین هرآنچه برایتان میگویم، از اوست!»(۴۹)
از دیگر سو، بعد از شهادت رسولخدا (ص) زید بهعنوان استاد گردآوری قرآن، معرفی میشود!
هرگاه که از خلیفه دوم درخواست میشد زید را به فرمانداری شهری نصب کند، میگفت:
«جایگاه زید را خودم بهتر میدانم، ولی مردم این شهر (مدینه) به اندوختهی او احتیاج دارند»!! (۵۰)
بدون تردید، باید اطلاعات دینی زید را بخشی از این اندوخته بهشمار آورد!
پس از مرگ زید بن ثابت، عبدالله بن عمر او را «عالم الناس» گفت و افزود که پدرش او را در مدینه، برای پاسخ به مسائل مردم شهر و نیز مسافران، نگهداشته بود. (۵۱)
مسروق، او را یکی از مفتیان و قاضیان اصحاب رسولالله (ص) معرفی کرده است. (۵۲)
مسروق همچنین عقیده داشت: «دانش اصحاب رسولالله (ص) به شش نفر، از جمله زید میرسد.» (۵۳)
بهگفتهی علی بن عبدالله، در میان اصحاب رسولالله (ص)، تنها سه نفر یارانی داشتند که کلمات آنها را ماندگار کردند.
زید بن ثابت و عبدالله بن مسعود و عبدالله بن عباس.
آگاهترین مردم به دانش زید، ده تن از جمله سعید بن مسیب و ابوسلمة بن عبدالرحمان و عبیدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود و عروة بن زبیر و ابوبکر بن عبدالرحمان و خارجة بن زید بن ثابت و سلیمان بن یسار و ابان بن عثمان بن عفان و قبیصة بن ذؤیب بودند.
پس از این طبقه، آگاهترین مردم به دانش این عده، ابنشهاب و پس از او مالک بن انس و پس از او عبدالرحمان بن مهدی بودند. (۵۴)
اینها همه درحالی است که خود زید، در ماجرایی اعتراف کرد هرآنچه برای حاضران گفته، اجتهاد خودش بوده است! (۵۵)
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◀️ ببینید؛
اتفاقی عجیب در لحظهی اعلام خبر شهادت #شهید_مطهری در رادیو!
لحظه رسیدن خبر شهادت استاد مطهری بامداد ۵۸/۲/۱۲ به استودیوی برنامه زنده رادیو و تاثر شدید حمید عاملی هنرمند مشهور که بر حسب اتفاق در حال خواندن کتاب داستان راستان بود را بشنوید.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۴۲م
دلم برای خانهام تنگ شده بود. دلم میخواست ببینم خانهام زیر دست عراقیها چطور شده است. رو به زنها گفتم: «من میروم آذوقه بیاورم.»
همه نگاهم کردند. مادرم نالید و گفت: «دختر، دوباره میخواهی خودت را به کشتن بدهی؟ همان یک بار بس نبود؟» گفتم: «اتفاقی نمیافتد، نگران نباش.»
یکی از زنهای روستا به نام کشور کرمی گفت: «من هم میآیم!»
خوشحال شدم. حالا که دو نفر بودیم، بهتر بود. کشور همسایهمان بود. تقریباً هم سن و سال خودم بود و مدتها بود کنار هم زندگی میکردیم. نترس و پر دل و جرئت بود.
از سرازیری کوه پایین آمدیم. از توی دشت و مزرعهها گذشتیم. تمام دشت، پر بود از پوکۀ فشنگ و خمپاره و بمب. از کنار مزرعۀ بزرگی که توی آن کار میکردم، رد شدیم. یک لحظه ایستادم و به یاد روزهایی افتادم که راحت آنجا کار میکردم.
گرمای هوا اذیتم میکرد. اطراف گورسفید، پر بود از پوکۀ فشنگ و تکههای خمپاره تعدادی لاشۀ تانک عراقی کنار ده مانده بود. آتش گرفته بودند و سیاه شده بودند. جای زنجیرهای آهنیشان، همه جا روی زمین رد انداخته بود.
رسیدیم به گورسفید. تمام راه را زیر نظر داشتم. چاقویم همراهم بود. زیر لباسم قایم کرده بودم که اگر مشکلی پیش آمد، از آن استفاده کنم.
یکدفعه یک گروه اسلحه به دست را دیدم که به سمتمان میآمدند. ابراهیم به ما گفته بود که اگر عراقیها را دیدید، دستتان را روی سر بگذارید. سریع دستها را روی سر گذاشتیم. بعد راه افتادیم. هزار تا فکر توی سرم بود. رو به کشور کردم و گفتم: «دیدی بیچاره شدیم؟!»
کشور پرسید: «فرنگیس، چاقو همراهت هست؟» گفتم: «آره، نگران نباش!»
نالید و گفت: «اگر اتفاقی افتاد، مرا بکش!»
یک لحظه که این حرف را شنیدم، حالم بد شد. اما سعی کردم توجهی نکنم.
نیروهای عراقی نگاهمان میکردند، اما کاری با ما نداشتند. یکیشان بلند بلند گفت: «زود بروید توی خانههاتان.»
کشور تا این حرف را شنید، خیالش راحت شد و وسط راه گفت: «من سری به خانهام میزنم.»
من هم به طرف خانۀ خودم دویدم. وقتی رسیدم، از چیزی که دیدم، نزدیک بود بیهوش شوم. خانهام انگار محل نگهداری کشتههای عراقی شده بود. توی خانه، پر از کفن و خون و جنازه بود. مقدار زیادی کفن توی حیاط بود. توی اتاق، یکی از عراقیها، معلوم نبود که جان دارد یا نه. به دیوار تکیه زده بود و چند بالش هم پشتش بود. خانه به هم ریخته بود. یکی دیگر ازکشتهها را روی تشکی گذاشته بودند و باد کرده بود. بدنش کبود بود. سُرمی با میخ وصل بود به دیوار. او را همانطور ول کرده بودند آنجا. وقتی جنازهها را دیدم، تو نرفتم.
مات و مبهوت مانده بودم. دیوارهای خانه، پر از لکههای خون بود. روی طاقچه هم چند تا سرم گذاشته بودند. توی دلم گفتم: «خدا برایتان نسازد. خانۀ من شده جای جنازههای شما؟! خدا نسل شما را روی زمین باقی نگذارد.»
کشور برگشت. مقداری وسایل توی دستش بود. جلوی در ایستاده بود و با دهان باز به خانهام که لانۀ کرکسها شده بود، نگاه میکرد. وقتی دید دارم نگاهش میکنم، سرش را پایین انداخت و گفت: «فرنگیس، بیا برویم. نگاهشان نکن.»
راه نیفتادم. پیراهنم را کشید و گفت: «به خاطر خدا بیا برویم.» پرسیدم: «چی آوردی از خانه؟» گفت: «با من بیا. هنوز باید وسایل بردارم.»
دیگر توی خانۀ خودم نماندم. کشور گفت: «بیا با من. میخواهم پتو و لحاف هم بردارم
به خانه اش رفتیم. مقداری وسایل توی موج گذاشت و به پشت بست. بعد گفت: «فرنگیس، حرکت کنیم. همراه هم باشیم.»
من هم مقداری وسایل از خانۀ برادرشوهرم قهرمان برداشتم. اتاقی که قهرمان توی آن کار میکرد، به هم ریخته بود. عراقیها به همه جا سرک کشیده بودند و نشانی ازشان باقی بود.
حالا باید به طرف کوههای آوهزین میرفتیم. قسمتی از راه را آرامآرام حرکت کردیم. کمی که دور شدیم، شروع کردیم
به دویدن من جلو افتادم. یکدفعه از پشت، ما را به رگبار بستند. سعی کردم توی یک مسیر ندوم. همهاش این طرف و آن طرف میدویدم. تیراندازها، همانهایی بودند که میگفتند کاری به شما نداریم!
جنازهای را دیدم که روی جاده افتاده. از کنار جنازه دویدیم. با صدای بلند فریاد زدم: «خدانشناسها، شما که گفتید کاری ندارید.»
یکدفعه فریاد کشور بلند شد. لحاف و پتوهای روی کولش آتش گرفتند. فهمیدم با گلوله به لحاف و تشک زدهاند. وسایل از روی شانهاش لیز خورد. تندی موجها را از روی کول پرت کرد و پا به فرار گذاشت. داد میکشید و زیر لب نفرینشان میکرد. توی جادۀ خاکی، شروع کردیم به دویدن. معلوم بود از اینکه ما را اذیت میکنند، لذت میبرند.
دست خالی برگشتیم کوه. فقط خدا رحم کرد که کشور کشته نشد.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
سلام و احترام
امروز؛ ۴شنبه
۱۴م اردیبهشت و ۳م مه
سالروز استقرار پرتغالیها در جزیرهی هرمز و آغاز مداخلهی غرب در خاورمیانه (سال ۸۹۴ هجری شمسی، ۹۲۱ هجری قمری و ۱۵۱۵ میلادی) است.
به همین مناسبت مقالهای در وقایع آن سالها را روزانه و تا چند قسمت در "سالن مطالعه" بارگذاری میکنیم.
برای آگاهی از تاریخ جنایات غربیها در منطقهمان که تا امروز نیز ادامه دارد، به آدرس زیر مراجعه کنید:
https://eitaa.com/salonemotalee/1514
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
یاعلی
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
#پرتغال_آغازگر_استعمار_و_زرسالاری
پرتغالیها در شرق
🖋قسمت اول
در واپسین سالهای سده پانزدهم میلادی، ایزابل ملکه خونریز کاستیل، به همراه شوهرش، فردیناند شاه آراگون، سپاهی عظیم را به سوی آخرین بقایای دولتهای مسلمان اندلس به حرکت درآورد.
مورخین مینویسند او کشتزارها را پایمال کرد و پس از غارت و تخریب روستاها، شهر مالقه (مالاگا) (۱) را چنان به محاصره گرفت که، به گفته ویل دورانت:
«مردم اسبها و سگها و گربههایی را که در شهر یافت میشد کشتند و خوردند و سپس از گرسنگی دهها و صدها جان سپردند یا بر اثر ابتلا به امراض مردند.»
مهاجمان پس از فتح شهر ۱۲ هزار تن از سکنه آن را به بردگی بردند. (۲)
در دوم ژانویه ۱۴۹۲ شهر غرناطه (گرانادا) (۳)، پس از محاصرهای سخت و مقاومتی قهرمانانه، که ۹ ماه به درازا کشید، تسلیم شد و واپسین امیر مسلمانِ غرب اروپا، با درد و رنجی جانکاه، به همراه مادر، همسر، خویشاوندان و پنجاه سوار، راهی تبعیدگاه خویش در کوهستانهای اندلس شد.
ایزابل و فردیناند در میدان بزرگ شهر زانو زدند و خدای را سپاس گفتند که پس از ۷۸۱ سال اسلام را از اندلس برانداخته است. (۴)
آنان سپس به کاخ افسانهای الحمرا، این نماد جادویی و شگفت تمدن اندلس، رفتند. (۵)
بدینسان، شهری که چشم و چراغ و مایه مباهات سراسر اروپا بود سقوط کرد و این گوهر تابناک تمدن بشری خاموش شد.
هفت ماه بعد، در اوت ۱۴۹۲، یک ماجراجوی دریایی ایتالیایی به نام کریستف کلمب از سوی ایزابل و فردیناند راهی سفری دور و دراز شد تا با غارت هند افسانهای گنجینه انباشته حکمرانان آزمند اروپا را انباشتهتر سازد.
کلمب، بیآنکه خود بداند، قاره آمریکا را «کشف!!!؟» کرد و در بازگشت «افتخاری» دیگر بر «افتخارات» ایزابل و فردیناند افزود.
در این زمان، در گوشهای دیگر از شبه جزیره ایبری، مانوئل ثروتمند، شاه حریص پرتغال، با رشک نظارهگر پیروزیهای ایزابل و فردیناند بود.
او خود از شهسواران جنگهای صلیبی علیه مسلمانان اندلس بود و همو بود که به سان همتایان اسپانیاییاش واپسین بقایای تمدن اسلامی را در غرب اروپا به خاک و خون کشید.
دربار پرتغال، که پیشتر هنری دریانورد را راهی دریاها کرده و تجارت جهانی برده را بنیاد نهاده بود، نمیخواست در این مسابقهی تاراجگری عقب بماند.
مانوئل، پنج سال پس از سفر کلمب، واسکو داگاما [ واسکو دوگاما ] را راهی دریاها کرد.
گاما در سال ۱۴۹۸ (۸۷۷ ش) به سواحل هند رسید.
بدینسان، تاریخ، فصلی نوین را گشود که سال ۸۷۱ ش و ۱۴۹۲ م مبداء آن است؛
سال سقوط غرناطه و «کشف» آمریکا.
این حوادث نقطه عطفی در تاریخ تمدن بشری است و آغاز ظهور پدیدهای است که زرسالاری جهانی نامیده میشود.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1528
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#یهودیان_مخفی
شیطان انسان نما
الا لعنت الله علی الیهود، انسان از انسجام این مرموزان کثیف و اتحادشون بر ضدیت با خدا و هرچه در مسیر حق است از شدت تعجب انگشت به دهان میماند، شاید بتوان یهود را شیاطین انسى نامید.
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۸۹
چند سال پیش گفتم خونه جن داره😳😡
بابام رو کاغذ نوشت "بصملاهه رهمان رهیم" زد رو دیوار خونه 🔖👀
فرداش دیدیم جن ها رو کاغذه نوشتن: داداش ما که رفتیم ولی سطح سوادت از ما خیلی ترسناک تره 😐✋🏻😂😂😂
*به نام نخستین آموزگار هستی*
*سلام*
*خداوند بزرگ در قرآن میفرماید*
*اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ*
*بخوان به نام پروردگارت كه آفريد*
*(آیه ۱ سوره ی علق)*
*از افتخارات اسلام اين است كه كارش را با قرائت و علم و قلم شروع كرد و اولين فرمان خداوند به پيامبرش فرمان فرهنگى بود. خواندن لوحى كه براى اولين بار در برابر پيامبر باز شد، منظم و مكتوب بود. در فرمان اقرء اين نكته نهفته است كه آنچه بر تو نازل خواهد شد، خواندنى است، نه فقط دانستنى یا انجام کاری فیزیکی آغاز تحصيل علم بايد با نام خدا باشد. «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ» فارغ التحصيلان نيز بايد در راه او باشند.*
*پیامبر(ص) نیز مأمور آغاز قرائت قرآن، با نام خداوند است و از همینجا میتوان نتیجه گرفت هر آغازی باید با نام خداوند فرجام نیکش را بیمه کند.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود ۲
#زید_بن_ثابت
🖋قسمت ششم
با توجه به دو نکتهی آخر، راز و رمز اینکه خلیفه دوم او را در مدینه نگه داشته بود و دست او را در مسائل دینی باز گذاشته بود، کاملاً روشن میشود.
در هر حال بدیهی است که زهری (۵۶) و مالک (۵۷) که براساس فقه او روزگار میگذراندند، باید او را منحصر بهفرد بدانند!
ابوهریره نیز پس از مرگ زید گفت: «بهترین این امت از دنیا رفت.» (۵۸)
حسان بن ثابت نیز در شعر خود به خلأ وجود زید اشاره دارد. (۵۹)
ج. جایگاه ویژهی سیاسی زید
زید بعد از شهادت رسولالله (ص)، در مناصب ویژهای به کار گرفته شد.
او در این زمان، بهعنوان کاتب و مأمور استخراج فرائض [و میزان میراث مردم] بود. (۶۰)
زید قاضی مورد اعتماد نیز بود:
براساس یک گزارش، خلیفه دوم دربارهی قضاوت و فتوا و فرائض [تعیین میزان ارث افراد]، هیچکس را بر زید برتری نمیداد. (۶۱) و هرگاه که شکوائیههای قضایی زیاد میشد، شاکیان را به زید حواله میداد و دلیل آن را هم، قضاوت زید براساس کتاب خدا و سنت میدانست! (۶۲)
زید بهخاطر منصب قضاوتش، حقوق هم میگرفت (۶۳)؛
در بالاترین مرحله، زید جانشین خلیفه در مدینه بود و خلیفه در هر مسافرتی، زید را جانشین خود در مدینه میکرد و کارهای مهم را به او میسپرد.
براساس گزارشی دیگر: خلیفه دوم هرگاه به حج میرفت و نیز زمانی که به شام رفت، زید را جانشین خود در مدینه قرار داد.
خلیفه سوم نیز هرگاه به حج میرفت، زید را جانشین خود میکرد. (۶۴)
زید در سالهای ۱۶ و ۱۷ ق. جانشین خلیفه در مدینه بود. (۶۵)
جالب آنکه خلیفه دوم بیشتر اوقات، پس از بازگشت از سفر (گویا بهعنوان مزد زحمتهای زید) قطعه باغی به او میبخشید! (۶۶)
در دوران عثمان، علاوه بر منصب قضاوت و فتوا و فرائض که پیش از این اشاره شد، خزانه نیز به دست زید افتاد! (۶۷)
همچنین در زمان وی امور قضاوت، بیتالمال و دیوان را برعهده داشت (۶۸) و در نبود او جانشین وی در مدینه بود. (۶۹)
در مورد بیعت یا عدم بیعت زید بن ثابت با حضرت علی (ع)، گفتارهای گوناگونی وجود دارد.
ابنسعد معتقد است که زید از بیعتکنندگان با حضرت علی (ع) بوده است (۷۰) و برخی همچون مسعودی، علامه مجلسی و… در کتابهایشان آوردهاند که زید با حضرت على (ع) بیعت نکرده است. (۷۱)
عبدالله بن حسن گوید:
«وقتی عثمان کشته شد، انصار بهجز چند کس، و از جمله حسان بن ثابت و کعب بن مالک و مسلمة بن مخلد و ابوسعید خدری و محمد بن مسلمه و نعمان بن بشیر و زید بن ثابت و رافع بن خدیج و فضالة بن عبید و کعب بن عجرد که عثمانی بودند، با حضرت علی (ع) بیعت کردند.» (۷۲)
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۴۳م
یک بار دیگر که آمدم به روستا تا وسایل ببرم، موقع برگشتن، صحنۀ عجیبی دیدم. مزرعهای کنار روستای گورسفید است که خیلی از کنار آن عبور کردهام. کنار مزرعه، جنازه ای را درون لحافی پیچیده بودند و رها کرده بودند. از دیدن جنازۀ توی لحاف وحشت کردم. چه کسی میتوانست باشد؟ خواستم بروم ببینم کیست که یک نفر از توی مزرعه فریاد کشید: «نایست، حرکت کن.»
با شنیدن صدا، به سمت کوههای آوهزین دویدم. وسایل توی دستم بود و باید سریع به پناهگاه میرسیدم.
چند ساعت بعد، یکی از رزمندهها که به کوه آمد، گفت: «حواستان باشد! عراقیها جنازهای را سر راه گذاشتهاند. هر کس بالا سر جنازه بایستد، به سمتش شلیک میکنند.»
یک لحظه نفسم حبس شد. پرسیدم: «جنازه مال کیه؟»
جواب داد: «جنازۀ یک نفر است که آمده از حال خواهرش توی روستا خبر بگیرد. جنازه را برای طعمه گذاشتهاند روی جاده. هر کس برود بالای سرش، کشته میشود. آنها از این جور کشتن لذت میبرند.»
توی دلم هزار بار نفرینشان کردم. خانهمان، زندگیمان، همه چیزمان را میخواستند از ما بگیرند
برادرم ابراهیم آمد تا از وضع و اوضاعمان خبر بگیرد. وقتی خستگی در کرد، پرسید: «فرنگ، به چیزی احتیاج ندارید؟»
زنها گفتند: «آب نداریم.»
ابراهیم دبۀ آب را دست گرفت و با چند تا از مردها، رفتند که از آوهزین آب بیاورند. چند بار صدای تیراندازی و انفجار آمد که نگرانمان کرد. وقتی برگشتند، میخندیدند. پرسیدم: «چی شده؟ این همه صدای بمب از چه بود؟»
ابراهیم خندید و گفت: «وقتی نزدیک روستا رسیدیم، یکی را نگهبان گذاشتیم وگفتم مواظب باشد و بقیه رفتیم توی ده. داخل روستا، داشتیم توی انبارها به گندمها نگاه میکردیم. پسرعمهام از گوشۀ در که نگاه میکرد، گفت دو تا عراقی آمدند توی رودخانه و چهار تا دبه دستشان است. از بغل دیوار نگاه کردیم. دو تا از بیست لیتریها را پر کردند و با خودشان بردند و دو تا را همانجا گذاشتند تا برگردند و آنها را ببرند. من هم یواشکی رفتم و آب دبهها را خالی کردم. دو تا عراقی وقتی برگشتند و دبههای خالی را دیدند، فهمیدند کسی توی روستاست . برای همین هم روستا را زیر آتش گرفتند و انبار گندم آتش گرفت.»
با ناراحتی گفتم: «نترسیدید؟ آخر این چه کاری بود که کردید؟»
ابراهیم با خنده گفت: «باور کن اگر به دستم میافتادند، همهشان را به درک میفرستادم.»
یک روز دیگر، چند پاسدار را دیدیم که به سمت ما میآیند. بلند شدیم و سلام دادیم. به آنها آب و نان تعارف کردیم. آمده بودند به مردم اعلام کنند از آنجا دور شوند، زیرا دیگر آن منطقه امنیت ندارد
وقتی این را شنیدم، تمام وجودم آتش گرفت. پرسیدم: «مگر نگفتید ما زود به خانههامان برمیگردیم؟»
یکیشان که فرماندهشان بود، گفت: «فعلاً باید بروید. شما زن هستید و ماندنتان به صلاح نیست.»
وقتی از روی کوه به روستا نگاه میکردم، باورم نمیشد روستای به آن قشنگی، حالا خط مقدم شده و عراقیها صاحبِ خانه و زندگی ما شدهاند. روز آخر، روی کوه و تختهسنگها نشستم و دستم را به زانویم گرفتم. پدرم آمد کنارم نشست و گفت: فرنگیس، دوازده روز است اینجا نشستهایم. نشستنمان فایده ندارد. بهتر است برویم دورتر. خواهر و برادرهایت دارند از گرسنگی میمیرند.»
همه جمع شدیم و هر کس حرفی زد. من هم گفتم: «اگر اینجا بمیریم، بهتر از این است که خانهمان را ول کنیم برای عراقیها.»
داشتیم بحث میکردیم که ارتشیها هم آمدند. چند سرباز، با یک ارشد بودند. مردی که ارشد سربازها بود، گفت«شما هنوز اینجایید؟! اینجا محل جنگ است، نه ماندن زنها و بچهها. دیگر فایده ندارد، بروید.»
وقتی نیروهای خودی این حرف را زدند، مردهامان هم گفتند: «راست میگویند، باید بروید. ما اینجا هستیم، میمانیم و میجنگیم. شماها بروید کمی دورتر تا ببینیم بالاخره چه میشود.»
به سیما و لیلا و جبار و ستار که نگاه کردم، دلم سوخت. مادرم با چشمهایش از من پرسید که چه کنیم؟ دیگر اصرار نکردم. بلند شدم، لباسم را تکان دادم و رو به مادرم و بچهها گفتم: «حرکت میکنیم
همه آمادۀ رفتن شدند. به جبار گفتم: «جبار، بیا روی کول من.»
جبار و سیما شش سالشان بود. لیلا دوازده سال داشت و ستار ده سال. روی زمین نشستم. جبار دستش را از پشت به گردنم حلقه کرد و من چادری را که روی لباسم داشتم، گره زدم. مادرم هم سیما را به پشتش بست. وقتی بچهها را روی پشتمان محکم کردیم، بلند شدم و رو به لیلا و جمعه و ستار گفتم: «شما هم باید با پای خودتان راه بیفتید.
ان ها را جلو انداختم. بقیۀ زنها هم که مرا دیدند، بلند شدند و دست بچههاشان را گرفتند. توی خار و خاشاک و توی آن هوای گرم، با دلی پر از درد و غم و با پای پیاده، به راه افتادیم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۹۰
بچه که بودم ازم میپرسیدن بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی؟! 😂😜
میگفتم بیکار ... 😜😜
اصن نمیدونید چقد خوشحالم که با تلاش و پشت کار به ارمان ها و اهدافم رسیدم 😂😂😂😂
*به نام خدایی که سرنوشت جوامع بشری را به دست خودشان تغییر می دهد*
*سلام*
*خداوند عزیز و مقتدر در قرآن میفرمایند*
*إِنَّ اللَّـهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ*
*به درستی که خداوند شرایط زندگی اقوام را تغییر نمی دهد تا اینکه خودشان سرنوشتشان را تغییر دهند.*
*(سوره رعد،.آیه ۱۱)*
*برخی گناهان نعمتها و سرنوشتها را تغيير مىدهند مانند ظلم به مردم، ناسپاسى خداوند و رها كردن كارهاى خيرى كه انسان به آن عادت كرده است.*
*اين آيه در مورد جوامع بشرى است، نه تكتك افراد انسانى. يعنى جامعهى صالح، مشمول بركات خداوند و جامعهى منحرف، گرفتار قهر الهى مىشود. امّا اين قاعده در مورد فرد صالح و انسان ناصالح صادق نيست، زيرا گاهى ممكن است شخصى صالح باشد، ولى بخاطر آزمايش الهى گرفتار مشكلات شود و يا اينكه فردى ناصالح باشد، ولى به جهتمهلت الهى، رها گردد. سرنوشت جامعه تغییر نمی کند مگر آنکه جامعه برای تغییر آن تلاش کند خواه این تلاش در مسیر شیطانی باشد خواه در مسیر الهی. در این تغییر هر فرد از افراد جامعه نیز سهمی در تغییر خواهد داشت. مراقب سهم خویش در این تغییر باشیم*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود ۳
#عبدالله_بن_سلام
🖋قسمت اول
عبدالله بن سلّام بن حارث اسرائیلی (۱)، از یهودیانی است که برخی مورّخان اسلام آوردن او را در سال اول هجرت دانستهاند (۲) و برخی دیگر، اسلام وی را دو سال پیش از شهادت رسولالله (ص) یعنی سال هشتم هجری، میدانند. (۳)
نام او در روزگار جاهلیت «حصین» بود که گفتهاند پیامبر اسلام (ص) پس از اسلام آوردن، او را عبدالله نامید. (۴)
کنیهاش أبایوسف و از بزرگان یهود بنیقینقاع بود. (۵)
او را از نوادگان حضرت یوسف (ع) دانستهاند. (۶)
الف. عبدالله بن سلام در روزگار پیامبر اکرم (ص)
نمونههایی از گفتار و رفتارهای عبدالله بن سلام به شرح ذیل است:
در یکی از نقلهای (۷) مربوط به اسلام آوردن او، آمده است:
«هنگامی که عبدالله بن سلام خبر نبوت پیامبر اسلام (ص) را شنید و اسم و صفات و زمانی که ظهور کرده بود را شناخت؛ پس از آن که نبی اکرم (ص) به قباء در میان بنی عمرو بن عوف وارد شد، او که در میان نخلستان خود مشغول کار بود، نزد رسول خدا (ص) رفت و اسلام آورد، آنگاه پیش خانوادهی خود برگشت و به آنها پیشنهاد داد که اسلام بیاورند و همگی اسلام آوردند و اسلام آوردن خویش را از یهودیان مخفی نگاه میداشت… .» (۸)
عبدالله بن سلام در غزوه بنینضیر شرکت داشت. پیامبر (ص) دستور داد تا نخلهای خرما را قطع کنند و بسوزانند، ابولیلی مازنی و عبدالله بن سلام، مأمور این کار شدند.
ابولیلی بهترین نوع درختان خرما را (درختان عجوه) قطع میکرد؛ ولی عبدالله بن سلام از سر تعصّب به قومش، درختهای نر و کم بار را میبُرید. (۹)
در برخی منابع تفسیری، نزول آیاتی را در شأن عبدالله بن سلام دانستهاند؛ مانند آیهی:
«قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ كَانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ بِهِ وَ شَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلَىٰ مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اسْتَكْبَرْتُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ؛ بگو به من خبر دهید اگر این قرآن از سوی خدا باشد و شما به آن کافر شوید، در حالیکه شاهدی از بنیاسرائیل بر آن شهادت دهد، و او ایمان آورد و شما استکبار کنید (چه کسی گمراهتر از شما خواهد بود)؟! خداوند گروه ستمگر را هدایت نمیکند!».(۱۰)
ادعا شده این آیهی شریفه در شأن عبدالله بن سلام نازل شده است.(۱۱) اما این شأن نزول، دارای اشکالاتی است:
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۴۴م
بچهها را جلو انداختم. بقیۀ زنها هم که مرا دیدند، بلند شدند و دست بچههاشان را گرفتند. توی خار و خاشاک و توی آن هوای گرم، با دلی پر از درد و غم و با پای پیاده، به راه افتادیم
وقت حرکت، برگشتم و برای آخرین بار به آوهزین نگاه کردم. قلبم درد گرفته بود. با خودم گفتم: «چول بریمن بیابان و جی.»
از این برایم سختتر نبود که اجنبی بیاید و خانهات را بگیرد و تو با خواری، بگذاری و بروی. چند بار دیگر برگشتم و به روستا
نگاه کردم
میدانستم دوباره برمیگردم و به خانهام سر میزنم. دلم قرص بود، اما ناراحت بودم. رو به روستا دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم: «خداحافظ خالو. خداحافظ آوهزین. خداحافظ گورسفید.»
زنها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچهها هم گریه میکردند. صورتهاشان کثیف و خاکی بود و اشک رد انداخته بود. جبار روی کولم، گاهی خواب میرفت و گاهی بیدار میشد و نان میخواست. مرتب میگفتم: «الان میرسیم و نان میخوری. کمی صبر کن.»
یکی از مردهایی که همراهمان بود، شروع کرد به خواندن مور. صدای مورش، آدم را دیوانه میکرد. صدای مورش که توی کوه میپیچید، حتی خارهای بیابان هم میتوانستند بفهمند که چه بر سرمان آمده است.
تپههای آنجا پوشیده از درخت بلوط بود. وقتی خسته میشدیم، کنار درختی مینشستیم. درختهای بلوط را که میدیدم، آرام میگفتم: «خوش به حالتان اینقدر اینجا میمانید تا تکهتکه شوید. کاش میشد من هم مثل شما اینجا بمانم.»
از پایم خون میآمد، اما اهمیت نمیدادم. برادرها و خواهرهایم را نوبتی کول میکردم. خسته شده بودند و ناله میکردند. توی راه، سعی میکردم برایشان حرف بزنم تا حواسشان پرت شود.
مرتب به مادرم میگفتم زودتر، تندتر. سعی میکردم کاری کنم سریعتر حرکت کنند. میدانستم خطر پشت سرمان است. صدای بمبها و توپها یک لحظه قطع
نمی شد بچهها دیگر حالی نداشتند. از دور، تانکها و نیروهای دشمن و خودی را میدیدیم. انگار در قلب جنگ بودیم و باید از زیر باران گلولۀ توپ و تانک فرار میکردیم.
صبح از آوهزین حرکت کردیم و غروب به گیلانغرب رسیدیم؛ با پای زخمی و دل پردرد.آنچه آنجا دیدیم، خیلی بد بود. شهری که قبلاً پر از شادی و صفا بود، حالا مثل یک خانۀ غمگین شده بود. مردم میدویدند و این طرف و آن طرف میرفتند. همه
نگران و وحشتزده بودند. مردها همه تفنگ داشتند و مشغول ساختن سنگر بودند. شهر پر از نظامیهای خودمان بود. بعضیها سوار بر ماشین، این طرف و آن طرف میرفتند. توی هر ماشین، میدیدی که شش هفت جوان گیلانغربی، با اسلحه و مهمات نشستهاند و به سمت جادۀ گورسفید میروند. کسی به آنها دستور نداده بود. خودشان خودشان را هدایت میکردند.
خودمان را به خانۀ یکی از فامیلها به نام مشهدی فتاح رستمی رساندیم. زنِ خانه تا ما را دید، به سینه کوبید. تندی به پیشواز آمد و بچهها را از کولمان پایین آورد. همانجا، دم در خانه، نزدیک بود از هوش برویم. توی خانه، دست و صورت و پاها را شستیم. خانه پر از آوارهها بود. زنِ فامیل، سریع دستههای نان کُردی را روی سفره چید و کاسهای ماست وسط سفره گذاشت. بچهها به طرف نان و ماست هجوم بردند. نان و آبی خوردیم و بعد شروع به صحبت کردیم.
تا صبح دست به زانو گرفتم و غمگین و عزادار، زیرلبی برای شهدایمان گریه کردم. زن فامیلمان گفت که عراقیها تا گیلانغرب هم آمده بودند، اما نیروهای خودی و مردم آنها را عقب راندند. من هم از ماجراهایی که به چشم دیده بودم، گفتم. زن فامیلمان فهمید که دلم خون است. گفت: «بیا استراحت کن، بعداً تصمیم میگیری که چه کار کنی.»
آن شب تا صبح گریه کردم.
بزرگترها همهاش در این مورد حرف میزدند که چه باید بکنیم. مادرم میگفت کاش برویم یکی از شهرهای دورتر. مردها هم هر کدام حرفی میزدند. پدرم و علیمردان هم هر کدام نظری داشتند. وقتی این حرفها را شنیدم، برگشتم و گفتم: «محال است من به شهر دیگری بروم. اگر جای دور بروم، دستم از خانهام کوتاه میشود. ما باید برگردیم. مگر اینها قرار است تا کی بمانند؟»
مردها هم گفتند: «اگر بمیریم، بهتر از این است که از اینجا خیلی دور بشویم. شما زنها هم باید همین نزدیکیها باشید. اگر نزدیک باشید، ما هم میتوانیم به شما سر بزنیم.»
فتاح رستمی گفت: «مردم گیلان غرب دسته دسته شدهاند و گروه تشکیل دادهاند؛ گروه عسگر بهبود، گروه صفر خوشروان و...»
هر دسته یک فرمانده داشت. سردستهها رفته بودند از سپاه اسلحه و مهمات گرفته بودند.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee