eitaa logo
سالن مطالعه
197 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1.1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 "" نوشته حجت‌الاسلام مظفر سالاری بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15367 ◀️ قسمت چهل‌ویکم مسرور به قنواء گفت: "زحمت بیهوده نکش. وقتی ابوراجح، قوهایش را به وزیر نداد، به ارباب تو هم نخواهد داد." قنواء به مسرور گفت: "تو بهتر است ساکت بمانی و تا چیزی نپرسیده‌ام، حرف نزنی." آن‌گاه رو به من گفت: "ما آن‌چه را بخواهیم، صاحب خواهیم شد. شما به‌زودی این قوهای زیبا را در حوض اربابم که با سنگ یشم ساخته شده خواهی دید." قنواء از طرف کوچه‌ای که خلوت بود راه افتاد که برود گفتم: "خواهیم دید." من و مسرور دورشدن او را با آن دو اسب زیبا نگاه کردیم تا در پیچ کوچه از نظر ناپدید شد. به مسرور گفتم: "در این باره چیزی به ابوراجح نگو. بگذار جوهر باز گردد و خودش با ابوراجح صحبت کند." - یعنی قوها این قدر ارزش دارند؟! - برای کسانی که نمی‌دانند با ثروت فراوان‌شان چه کنند آری. وارد مغازه که شدم، پدربزرگم به فروشنده‌ها گفت: "این جوان را می‌شناسید؟ قیافه‌اش به نظر آشنا می‌آید. می‌گویند مدتی است به دارالحکومه رفت‌وآمد دارد. ببینید چه می‌خواهد. لابد آمده تا هدیه‌ی در خوری برای دختر حاکم بخرد." روی چهارپایه‌ام نشستم و در دل خدا را شکر کردم که قنواء با آن قیافه‌اش هوس نکرده بود به دیدن پدربزرگم بیاید. پدربزرگ با تحسین نگاهم کرد و گفت: "امروز خیلی زود به مغازه آمده‌ای. تازه خورشید دارد غروب می‌کند." فروشنده‌ها خندیدند و چند مشتریِ درون مغازه لبختد زدند. گفتم: من و شما برای روز جمعه به یک میهمانی دعوت شده‌ایم. - میهمانی حاکم؟! - نه ابوراجح از ما دعوت کرده که روز جمعه به خانه‌اش برویم. پدربزرگ راحت نشست و گفت: "خدا را شکر! حال و حوصله رفتن به دارالحکومه را ندارم. اما رفتن به خانه ابوراجح و صحبت با او برایم لذت‌بخش و دل‌‌نشین است." به فکر فرو رفتم. قبل از آن‌که بیرون حمام از مسرور خداحافظی کنم، او به من گفته بود: "ابوراجح به من گفت که تو و ابونعیم، روز جمعه؛ میهمان او خواهید بود." گفتم: "درست است اما برای چه ابوراجح این را به تو گفته؟!" گفت: "ابوراجح چیزی را از من مخفی نمی‌کند." بی‌گمان صدای ابوراجح را شنیده بود. پرسیدم: "اگر این‌طور است می‌توانی بگویی دلیل این دعوت چیست؟" با رنگی پریده و صدایی لرزان گفت: "حدس می‌زنم تو از ریحانه خواستگاری کرده‌ای و آن میهمانی به این قضیه مربوط است!" از سادگی مسرور خندیدم و گفتم: "تو که گفتی ابوراجح چیزی را از تو مخفی نمی‌کند؛ پس چگونه از دلیل این میهمانی اطلاعی نداری؟!" آرزو کردم که کاش میهمانی روز جمعه برای همین بود. بعد فکر کردم که بهتر است به مسرور بگویم که از ریحانه خواستگاری نکرده‌ام و میهمانی، ارتباطی با این موضوع ندارد؛ تا آن بیچاره را از نگرانی بیرون آورد. در آن لحظه نمی‌دانستم که گفت‌وگوی کوتاه من با مسرور چه فاجعه‌ای را در پی دارد………. …….. صبح، موقع خوردن صبحانه، ام‌حباب به من گفت: "خوشحالم که می‌بینم پس از مدتی، امروز با اشتها صبحانه می‌خوری و حالت بهتر شده است." - کاش می‌رفتی و بار دیگر از ریحانه برایم خبری می‌آوردی. - فکر می‌کردم ریحانه را فراموش کرده‌ای. به هر حال من به خانه آن‌ها نخواهم رفت. - باید بروی. - نمی‌روم. کار بی‌فایده را باید رها کرد. - لازم هم نیست بروی. شوخی کردم. من و پدربزرگ، روز جمعه به خانه‌شان خواهیم رفت. - باور نمی‌کنم! برای چه؟! - می‌توانی از پدربزرگ بپرسی. ابوراجح ما را دعوت کرده. - مرا دعوت نکرده؟ - نه. - چه بد!؟ 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15500 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
✔️روایتی جالب از همسر 🔹می‌گفت چند روز پیش به قاب عکس‌ش نگاه کردم و گفتم: آقامصطفی! حساب‌ش دستته چند شاخه گل بدهکاری!؟ آخه مصطفی رسمِ محبت‌ش این بود که لااقل هفته‌ای یک‌بار برام شاخه گلی می‌خرید و هدیه می‌داد… 🔹فاطمه‌اش از اونور اتاق گفت: مامان! خرج بابا زیاد میشه! اگر بخواد همهٔ این مدت رو جبران کنه باید یه دسته‌گل شیک برات بفرسته! 🔹امروز صبح بدون هیچ برنامهٔ قبلی از جایی زنگ زدن و دعوتمون کردن برا مراسم بزرگداشت مصطفی. به محض ورودمون به مراسم، یک نفر با این دسته‌گل جلو آمد و گفت این رو آقامصطفی برای همسرش فرستاده! 🔸اینکه میگن شهدا زنده هستند، به اعتبار لفظ و کلام و تشبیه و استعاره نیست. شهدا صرفا ناظر نیستند، حاضرِ فعال‌اند؛ مثل همین مصطفی صدرزاده. 🔸به قول همسرش، آقامصطفی در لحظه‌لحظه زندگی با آنهاست و حضورش را کاملا ملموس احساس می‌کنند.
38.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 چقدر نایب امام زمان رو می‌شناسیم؟! 😱😳 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
10.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 یک وقت نفر تربیت می‌شود؛ رشد معنوی می‌کند! یک وقت جامعه تربیت می‌شود؛ جامعه می‌شود محیط مساعد برای تربیت انسان‌ها، هر کس در دل آن می‌رود چیز دیگری می‌شود. تربیت نفوس و آحاد قبل از انقلاب هم بود؛ اما آنچه بعد انقلاب دیدیم؛ معجزه دیگری بود. اولا؛ جامعه معنوی ساخته شد. این فیلم، گوشه‌ای از باغ‌ها و بستان‌های آن است. ثانیا؛ کثرت تربیت نفوس، آنقدر شد؛ که انسان‌هایی که نظر کردند به رخسار خدای متعال را نمی‌شناسیم آنقدر زیادند که برای‌مان عادی‌اند. ثالثا؛ سرعت رشد نفوس آن قدر زیاد بود، که پیر عارفی می‌گفت: پنجاه سال عبادت کردید، خدا قبول کند! بروید وصیت‌نامه یکی از این (حتی نوجوان‌های) شهید را بخوانید؛ که رهبر مایند. یک شبه ره صد ساله را دیدیم. راهنمای تمدن سازی ما است این گنج لایزال. 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا اَلْإِمَامُ اَلْوَحیدُ و القَائِمُ الرَّشیدُ سلام بر تو! ای یگانه روزگار! و ای تنهاترینِ عالم؛ سلام بر تو و بر روزی که برای هدایت و محبّت قیام خواهی کرد! خبر آمدنت آمده؛ از راه بیا سربزن از دل یک جمعه و ناگاه بیا عهدکردیم و شکستیم و گذشتی صدبار باز هم با دل آلوده‌ی ما راه بیا راه‌گم‌کرده‌ی این جاده‌ی پر پیچ‌وخمیم ای هدایت‌گر هر بنده‌ی گمراه بیا جمعه‌ها رفت ولی جمعه موعود نشد جمعه‌ها می‌رود ای جمعه دل‌خواه بیا ده شب، مهمان حرم سامرا شده بود. شب‌ها در حرم می‌ماند. شب آخر، شب جمعه، خیلی دعا خواند. خیلی التماس کرد. با پافشاری و اصرار، اذن دیدار خواست بعد از نماز صبح، رفت به سرداب مقدس هوا هنوز تاریک بود با خودش شمع آورده بود، اما دید که صحن سرداب مقدس روشن است. خبری از چراغ نبود. آقایی بزرگوار، نشسته بود نزدیک صفّه جلوتر از آن آقا، ایستاد به نماز و دعا آل‌یاسین و ندبه خواند رسید به این فراز که: «و عرجت بروحه إلی سمائک» شنید از آن آقا که: این جمله از ما نرسیده بگو «و عرجت به إلی سمائک»؛ هیچ وقت هم جلوتر از امام خودت نایست! علامه میرجهانی، ندبه‌خوانی‌اش را به آخر رساند. وقتی به سجده رفت، سوال‌ها سراغش آمدند: چرا سرداب، بدون هیچ چراغی، روشن بود؟! آن آقا چرا گفت این جمله از «ما» نرسیده؟! چرا فرمود: بر «امام خودت» پیشی نگیر؟! فهمید که التماس‌ها جواب داده دعایش مستجاب شده بود سر از سجده برداشت، تا دامان امامش را بگیرد. اما سرداب تاریک بود و... جز او، کسی آن‌جا نبود. 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee