eitaa logo
سالن مطالعه
194 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
966 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
۹۶ ی روز رفتیم رستوران خواستم برا دوستام قیافه بگیرم 💪محکم زدم رو میز و بلند گفتم گارسون عرق داری😜 ی دفه دیدم ی غول اومد گفت بله داریم😡 آهسته گفتم خب ی چیزی بپوش سرما نخوری آخه باد میاد😂😂😂 *به نام خدای بیزار از مستی* *سلام* *پیامبر مهربانیها فرمودند* *لَعنَ اللّه ُ الخَمرَ، و عاصِرَها، و غارِسَها، و شارِبَها، و ساقِيَها، و بائعَها، و مُشْتَرِيَها، و آكِلَ ثَمَننِها، و حامِلَها، و المَحْمولَةَ إلَيهِ* *خداوند شراب و شرابگير و آن را كه درختى براى تهيه شراب بكارد و شرابخوار و ساقى شراب و شراب فروش و خريدار شراب و كسى كه پول شراب فروشى را بخورد و كسى كه آن را حمل كند و كسى را كه شراب برايش حمل شود لعنت كرده است* . *بحار جلد۴۴ ص ۱۰۳* *مستی و بی عقلی و شرابخواری از گناهان کبیره است و در زندگی انسانها اثرات مخرب زیادی دارد. آنقدر مشروب نزد خداوند متعال منفور است که برداشتن هر قدم در راه آن را نهی کرده و مورد نفرین خویش قرار داده است. البته حقیر می دانم که شما اهل مشروب نیستید ولی شاید در بین دوستان و اطرافیانتان کسانی را بشناسید که با تذکر شما نجات یابند.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412150505037111.pdf
11.6M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز پنجشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۴ 🖋قسمت چهارم ابوهریره، به‌خوبی راه نزدیک شدن به امویان را یاد گرفته بود. به‌گفته‌ی سعید بن مسیب، هرگاه مروان را دشنام می‌داد، مروان با دادن پول او را ساکت می‌کرد. این برخورد میان او و معاویه نیز گزارش شده است، با این اضافه که: هرگاه معاویه به او پولی نمی‌داد، زبان او باز می‌شد. همین مسأله باعث شده بود که ابوهریره به ویژه‌ترین نماینده‌ی فرهنگی حزب اموی تبدیل شود؛ به‌گونه‌ای که برخی از مأموریت‌های ویژه‌ی فرهنگی- سیاسی نیز به او سپرده می‌شد. او در کنار ابومسلم خولانی، دو پیک معاویه به‌ سوی امیرالمؤمنین (ع) برای تحویل دادن قاتلان عثمان بودند! (۲۰) پس از حمله بسر بن ارطاة به مدینه و اشغال شهر، ابوهریره را مأمور نماز جماعت شهرکرد! (۲۱) معاویه او را مأمور خواستگاری هند بنت سهیل برای پسرش یزید کرد. (۲۲) ابوهریره هم در دفاع از امویان، از هیچ نکته‌ی ریز و درشتی دریغ نکرد. تا آنجا که درحالی که تمامی مورّخان اجماع بر حضور ابوسفیان در هنگام  شهادت رسول‌الله  (ص) در مدینه (و شرّ انگیزی او در این بُرهه‌ی حساس) دارند، ابوهریره ادعا داشت ابوسفیان در این دوران، در مدینه نبود. (۲۳) د. دروغ‌گویی در موارد متعددی به دروغ‌گویی ابوهریره اشاره شده است. به‌عنوان نمونه، سعد بن ابی‌وقاص در پاره‌ای موارد چنان بر سر روایت با ابوهریره درگیر می‌شد که دیگران را مجبور به میانجی‌گری و جلوگیری از درگیری می‌کرد. در نمونه‌ای دیگر، وقتی در مجلس هارون‌الرشید  گزارشی از او نقل شد، عموم حاضران صدا به دروغ‌گویی ابوهریره بلند کردند. جالب آن‌که در ادامه‌ی گزارش و برای دفاع از ابوهریره، شاهدِ این استدلال هستیم که اگر قرار باشد اصحاب رسول‌الله (ص) دروغ‌گو باشند، چیزی از دین باقی نخواهد ماند! در نمونه‌ای دیگر از ابراهیم نخعی نقل شده است: «(بزرگان) تنها در مواردی که مربوط به بهشت یا جهنم می‌شد (یعنی در امور غیرفقهی) به روایات ابوهریره استدلال می‌کردند.»  شعبه نیز ابوهریره را مدلّس [فریب‌کار، حقه‌باز و خدعه‌کننده] می‌دانست. براساس قرائن موجود، این اعتراض‌ها بسیار گسترده و فراگیر بود تا آنجا که صدای راویان دیگری همچون عبدالله بن عمر را هم درآورده بود. عایشه از فراوانی روایات ابوهریره تعجب کرده بود. (۲۴) ولی ابوهریره و مدافعان وی، برای تمامی این اعتراض‌ها پاسخ داشتند. او با گستاخی هرچه تمام‌تر ادعا داشت: «من حتی زمانی که رسول‌الله (ص) به خانه‌های همسرانش می‌رفت، با او بودم و کارهایش را انجام می‌دادم! همین بود که عمر و عثمان و علی [ع] و زبیر و طلحه، احادیث رسول‌الله (ص) را از من جویا می‌شدند.»! در پاسخ اعتراض عایشه نیز می‌گفت: «من مثل تو نبودم که سرمه‌دان و آینه و روغن، دغدغه‌ام باشد!» در مواردی هم تلاش شده است اعتراض عایشه بر ابوهریره، به نقل نادرستی که دیگران برای او کرده بودند بازگردد! ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
سلام و احترام مجموعه مقالات دشمن‌شناسی گامی در جهت فرمان "جهاد تبیین" از سوی فرماندهی معظم کل قوا، به نظر می‌رسد یکی از ابعاد مهم "جهاد تبیین" شناخت دشمن است. برای شناخت ریشه‌ای دشمنان اصلی اسلام و ایران و انقلاب، مدتی است مجموعه‌ی مقالات مهم و جالبی در "دشمن‌شناسی" به مرور در "سالن مطالعه محله زینبیه" در "ایتا" بارگزاری می‌شود. عموم دغدغه‌مندان و مشتاقان آگاهی از دشمنان و روش‌های آنان را به مطالعه این مقالات دعوت می‌کنیم. انتقادات و پیشنهادات به روی چشم. @mehdi2506 ۱. : https://eitaa.com/salonemotalee/1439 ۲. : https://eitaa.com/salonemotalee/1479 ۳. : https://eitaa.com/salonemotalee/1526 ۴. : https://eitaa.com/salonemotalee/1553 این مقالات از سایت: "اندیشکده مطالعات یهود" که بشدت مورد غضب و کینه‌ی دشمنان است دریافت و بارگزاری می‌شود. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۵۰م این بار هم ماشین‌های نظامی ‌ما را سوار کردند. پشت ماشین سوار شدیم. چند تا ارتشی هم کنار ما توی ماشین بودند. با تعجب می‌گفتند: «مردم دارند به جاهای دورتر فرار می‌کنند، شما می‌خواهید بروید توی دل آتش؟!» یکی از ارتشی‌ها گفت: «چرا این کار را می کنید؟ به جای اینکه به جای امن‌تر بروید، به قلب دشمن می‌روید؟ بروید همدان، اصفهان یا تهران. چرا فرار نمی‌کنید؟» با ناراحتی گفتم: «برادر، شما نمی‌دانید توی قلب ما چه خبر است. از وقتی چشم باز کردیم، اینجا را دیده‌ایم. وجب به وجب خاکش را می‌شناسیم. کجا برویم؟ نزدیک خانه‌مان، توی کوه‌ها زندگی کنیم، بهتر است از اینکه از اینجا دور شویم.» به دولابی که رسیدیم، دیدیم توی دره، یک عالمه چادر زده‌اند. با دیدن آن منظره ومردمی ‌که آنجا بودند، دلم ‌شاد شد. دولابی نزدیک گیلان‌غرب بود. جای زیبا و امنی بود. اطرافش همه کوه و تپه بود و توی دره‌، رودخانۀ بزرگی جریان داشت. از آبادی‌ها و طایفه‌های مختلف آنجا جمع شده بودند. با مردم، شروع کردیم به خوش و بش کردن. هر کدام از یک ده و از یک طایفه بودند. این همه چادر را هیچ‌ وقت یک جا با هم ندیده بودم. همۀ مردم، از طایفه‌های مختلف کنار هم بودیم. زیر هر درخت بلوط، چادری بود. توی کوه، پر از آدم بود. از نوک کوه تا ته دره. همه جا چادر بود. به محض اینکه رسیدیم، به ما هم چادر دادند؛ یک چادر، چراغ خوراک‌پزی، چند تا پتو و مقداری وسایل ریز دیگر. با خوشحالی چادر زدیم و پتوها را توی چادر گذاشتیم. از دبۀ آبی که داده بودند، توی کتری ریختم و روی چراغ گذاشتم. احساس خوبی داشتم. به خانه‌ام نزدیک‌تر بودم. شاید روزی هم می‌توانستم توی دل تاریکی تا خانه‌ام بروم و برگردم. آنجا ساکن شدیم. کار و تفریحمان شده بود به ماشین‌ هایی که می‌آمدند و می رفتند، نگاه کنیم. علیمردان حرص می‌خورد. می‌گفت کاش می‌شد برویم جایی که بشود کارگری کرد و بتوانیم خرجی‌مان را دربیاوریم. چاره‌ای نبود. باید مانند بقیۀ مردم روزگار می‌گذراندیم. هوا کم‌کم سرد شده بود. در آن روزها، چراغ علاءالدین برایمان خیلی مهم بود. بیشتر کارهامان را با آن انجام می‌دادیم. کم‌کم احتیاج به نفت بیشتر شد. نیروهای امدادی، تانکرهای نفت را می‌آوردند. گاهی نفت را مجانی می‌دادند، اما گاهی مجبور بودیم خودمان بخریم. آن‌هایی که توان داشتند، تانکر‌های کوچک خریدند و نفت را توی تانکر نگهداری می‌کردند. بعضی‌ها بشکه داشتند و عده‌ای هم چند تا دبۀ پلاستیکی خریده بودند. اما من و علیمردان که فقیرتر بودیم، توان خرید نداشتیم. یک روز علیمردان را فرستادم و سه تا دبه از روستای نزدیک خرید و آورد. گفت باید با همین سه تا دبه بسازیم. دبه‌ها را پر ‌کردیم. سعی می‌کردم قناعت و صرفه‌جویی کنم. یک روز نگاه کردم و دیدم قطره‌ای نفت نداریم . سوز سردی می‌آمد. توی کوه، سرما تن را می‌سوزاند. با خودم فکر کردم چه ‌کار کنم. نمی‌خواستم از کسی هم نفت قرض بگیرم. نفت برای همه مهم بود و در آن سرما حکم کیمیا را داشت. رفتم سمت کوه. پارچه‌ای دور دستم پیچیدم و بنا کردم به کندن چیلی. صبح بود و هوا سرد. علیمردان را فرستادم تا منقلی از روستای نزدیک بخرد. تا برگشت، چیلی‌ها را دسته کردم. چوب‌ها را آتش زدم و زغال که شدند، آن‌ها را ریختم توی منقل و بردم توی چادر گذاشتم. چادر گرم گرم شد. کمی ‌که چادر دم گرفت، علیمردان گفت: «حالا چه ‌کار کنیم؟ گازِ زغال، ما را می‌گیرد.» خندیدم و گفتم: «برای آن هم فکری دارم!» کمی ‌نمک روی آتش ریختم تا گاز ما را نگیرد. علیمردان که این وضع محقرانه آزارش می‌داد، با ناراحتی و خجالت گفت: «فرنگیس، ببخش!» بلند شدم و گفتم: «این چه حرفی است که می‌زنی؟ اینجا که خانۀ خودمان نیست. باید خودمان چاره کنیم. ما آواره‌ایم. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
مهاجمان اروپایی و جنگ‌های صلیبی نوین 🖋قسمت پنجم طی سه سده پیش از ورود اروپاییان، موجی نوین، نیرومند و رو به رشد از گسترش اسلامی در خاوردور و آفریقا پدید شد که عاملان آن نه پادشاهان و سرداران کشورگشا که بازرگانان صلح‌جوی مسلمان بودند. مورخین، «سده هفتم هجری/سده سیزدهم میلادی» را دوران گسترش اسلام در مالزی می‌دانند. این موج فرهنگی چنان گستره و عمق داشت که در آستانه سده پانزدهم میلادی سواحل مالاکا (۳۳) را، که از اوایل «سده دوم هجری/سده هشتم میلادی» کانون تکاپوی تجار ایرانی و عرب بود (۳۴)، به مرکز اصلی اسلام در خاور دور بدل ساخت. ایرانیان در این میانه سهمی بسزا داشتند و نقشی سترگ و ماندگار در اشاعه فرهنگ اسلامی – ایرانی در آسیا و آفریقا ایفا نمودند. ابن بطوطه به جزیره جاوه می‌رسد: نایب صاحب البحر (جانشین فرمانده نیروی دریایی) جاوه فردی است به نام بهروز؛ و سایر رجال عالی‌رتبه‌ای که به استقبال ابن بطوطه می‌آیند قاضی امیر سید شیرازی و تاج‌الدین اصفهانی و «جمعی دیگر از فقها»یند. ابن بطوطه به سوماترا می‌رود؛ «شهری بزرگ و نیکو». حکمران جاوه مسلمانی است شافعی مذهب و «دوستدار فقها» که «آنان برای قرائت قرآن و مباحثه پیش او می‌روند…مردی فروتن است که برای نمازجمعه پیاده می‌آید.» (۳۵) نفوذ فرهنگ اسلامی – ایرانی در جزایر اندونزی و مالزی را از سنگ قبرهایی می‌توان دریافت که در آن نام‌های ایرانی و اشعاری از سعدی حک شده است. مورخین می‌نویسند حکایات محمد حنفیه در مالزی رواج بسیار داشت و برای رفع خطر و افزایش محصول خوانده می‌شد. «در تواریخ مالایا آمده است که چون در سال ۹۱۷ق/۱۵۱۱م. پرتغالی‌ها مالاکا را محاصره کردند، در دربار مالاکا برای دفع شرّ پرتغالیان متجاوز حکایات محمد حنفیه می‌خواندند.» (۳۶) مقصد بعدی ابن بطوطه چین است. او به بندر مُعظم زیتون (تسه ئوتون، فوکیدون کنونی) می‌رسد که این نیز از کانون‌های مهم تکاپوی تجار ایرانی است. قاضی مسلمانان شهر، تاج‌الدین اردبیلی، «مردی فاضل و کریم است» و شیخ‌الاسلام کمال‌الدین عبدالله اصفهانی «از صلحای روزگار». شرف‌الدین تبریزی، از بزرگان تجار شهر، «تاجری خوش معامله» است که «قرآن را از حفظ داشت و زیاد به قرائت آن می‌پرداخت.» از مشایخ بزرگ این بندر، برهان‌الدین کازرونی است که در بیرون شهر در زاویه‌ای مقیم است. (۳۷) در شمال و شرق آفریقا نیز وضع بدین‌گونه بود: پیشینه ورود اسلام به شرق آفریقا دیرتر است؛ کانون اصلی آن زنگبار است و حاملان اصلی آن بازرگانان ایرانی. زنگبار از گذشته‌های دور یک منطقه شکوفای تجاری بود و سهم اصلی را در تجارت آن تجار شیرازی به دست داشتند. پیشینه مهاجرت شیرازی‌ها به زنگبار به سده‌های نخستین اسلامی می‌رسد. آنان اولین حکومت بزرگ را در این منطقه بنیاد نهادند و به تأثیر از آنان در سده‌های «سوم و چهارم هجری/نهم و دهم میلادی» موج گروش سیاه‌پوستان شرق آفریقا به اسلام آغاز شد. سیاهان برهنه‌گرد، لباس اسلامی می‌پوشیدند و در روابط خود با یکدیگر طبق موازین اسلامی دادوستد و رفت‌وآمد می‌کردند و رئیس و مرئوس با هم به مسجد می‌رفتند و به درگاه حق تعالی سجده می‌بردند… ورود آنان به قدرت اسلام و افزایش نظم و قانون و رواج کار تجارت و رغبت سیاهان به اسلام کمک شایان توجهی نمود. چنین بود که شرق‌ آفریقا هم به صورت مراکز مهم بازرگانی در هند و خاوردور [و] هم به صورت یک واسطه بازرگانی بین مراکز تجارتی اقیانوس هند و آسیای جنوب شرقی درآمد (۳۸). تأثیر ایرانیان بر شرق آفریقا تا بدان حد است که برخی مورخین از «تمدن شیرازی در شرق آفریقا» نام می‌برند. (۳۹) 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1599 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
پویش جدید در فارس من برای برخورد با خانم‌های بدحجاب و کلاه پوش https://farsnews.ir/my/c/134979 باید با بی‌حجابی افسار گسیخته زنان برخورد شود. بدون روسری و حجاب با انواع و اقسام کلاه‌ها رفت و آمد می‌کنند و کاملا موها را به نمایش می‌گذارند. باید حد و حدود معینی برای حفظ حجاب در نظر گرفته شود تا هرکس با ظاهر زننده ای در مکان عمومی ظاهر نشود! لطفا سریع حمایت کنید. لازمه به ۵۰ هزار حمایت برسه.
صفحه ۱۱
011.mp3
3.34M
تلاوت صفحه ۱۱
11.mp3
679.6K
ترجمه صفحه ۱۱
۹۷ اولین حقوقمو گرفتم تصمیم داشتم همتونو به رستوران و کافی شاپ دعوت کنم😎 بعد با خودم گفتم 🤔 به یه چیزی دعوتتون کنم که سودی هم براتون داشته باشه😊 رستوران و کافی شاپ که چاقتون میکنه😏 پس تصمیم گرفتم شما رو به ایمان، تقوا و عمل صالح و همچنین ورزش دعوت کنم😋 اوصیکُم بِتَقْوَی اللّه وَ نَظمِ اَمْرِکُم ✋ باشد که رستگار شوید😝😂😂😂 . . . به نام خدای متقین سلام يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ وَ جاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ای اهل ایمان، از خدا بترسید و به سوی او وسیله جویید و در راه او جهاد کنید، باشد که رستگار شوید. (آیه۳۵_سوره مائده) حضرت على عليه السلام مى‌فرمايد: «بهترين وسيله‌اى كه مى‌توان با آن به خدا نزديك شد، ايمان به خداوند و پيامبرش و جهاد در راه او و كلمه‌ى اخلاص و اقامه‌ى نماز و پرداخت زكات و روزه گرفتن ماه رمضان و حج و عمره و صله‌ى رحم و انفاق‌هاى پنهانى و آشكار و كارهاى نيك است». اهل بيت عليهم السلام همان ريسمان محكم و بهترین وسيله‌ى تقرّب به خداوند هستند. بنابراین براى رسيدن به رستگاری، هم بايد گناهان را ترك كرد، هم بايد طاعات را انجام داد و كارهاى خير، همه زمينه و وسيله‌ى سعادتند. (البتّه اگر با گناه آن زمينه‌ها را از بين نبريم.) -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412150505237112.pdf
10.37M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز شتبه ۲۴ اردیبهشت ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۴ 🖋قسمت پنجم در پاسخ اعتراض عبدالله بن عمر به روایت او درباره‌ی «سگ زراعت» هم، تلاش کردند آن را تأیید ابوهریره جلوه دهند، نه اعتراض بر او! (۲۵) زبیر بن عوام نیز نسبت به روایات ابوهریره عقیده داشت برخی از آن‌ها راست و برخی دروغ است. برای توجیه این کلام زبیر، گفته‌اند منظور او این بود که ابوهریره در پاره‌ای موارد، روایات را به‌درستی بر مصادیق خود تطبیق نمی‌کرد! عجلی هم در پاسخ گفته است: ابراهیم نخعی -که کلامش پیش از این نقل شد- نوشته: «این حرف، حرف کافران است. ایراد گرفتن به صحابه، ایجاد شکاف در اسلام است!» (۲۶) ماجرای روایات ابوهریره آن‌قدر لوده شده بود که یکی از قریشیان، با لباسی گران‌قیمت پیش ابوهریره آمد و گفت: «تو که این‌قدر از رسول‌الله (ص) روایت می‌کنی، از او درباره‌ی این لباس من چیزی نشنیدی ؟!» جالب آن‌که ابوهریره در این زمینه نیز، روایتی دروغ در چنته داشت! او در ماه صفر سال هفتم هجری اسلام آورد و با توجه به شهادت رسول خدا (ص) در سال دهم هجری، وی می‌بایست بیش از دو سال همراه پیامبر بوده باشد. اما ابوهریره تمامی این مدت را در حضور رسول‌خدا (ص) نبود، بلکه در ذی‌القعده سال هشتم به بحرین رفته و تا زمان خلافت خلیفه دوم آنجا بوده است. پس حضور او در مدینه در زمان پیامبر (ص)، «یک‌سال و نُه ماه» خواهد بود. (۲۷) با این حال، از وی در کتاب‌های حدیثی اهل تسنن تعداد ۵۳۷۴ روایت نقل شده است! این در حالی است که مجموع روایات «صحاح ستّه» اهل تسنن، یعنی «صحیح بخاری»، «صحیح مسلم»، «سنن نسائی»، «سنن ترمزی»، «سنن أبی‌داود»، و «سنن ابن‌ماجه» -که البته برخی‌ها به‌جای سنن ابن‌ماجه، «موطأ مالک» را ذکر می‌کنند- بعد از حذف مکررات، ۹۸۰۰ روایت می‌شود! به‌همین خاطر محمود أبوریه در کتاب «شیخ المضیرة ابوهریرة»، به نکته‌ی جالبی اشاره می‌کند و می‌گوید: «اگر علی (ع) در هر روز فقط یک روایت از پیغمبر حفظ بود، تعداد روایاتی که باید نقل می‌کرد بیش از ۱۲۰۰۰ روایت بود. این تنها در صورتی است که علی (ع) در هر روز، فقط یک روایت نقل کند. حال اگر می‌خواست تمام آن‌چه که از پیغمبر شنیده را نقل کند، چه می‌شد!» (۲۸) و. سیاسی عمر بن خطاب، ابوهریره را در سال بیست هجری به فرمانداری بحرین و یمامه منصوب کرد. (۲۹) او پس از یک سال، با ده‌هزار (درهم یا دینار) به مدینه بازگشت. وقتی وی در این‌باره از او جویا شد، گفت: «این درآمد در اثر زاد و ولد اسب‌ها و کسب و کار بردگانم و هدایایی است که به من رسیده!» او پس از آن، دیگر حاضر به پذیرش کار دولتی از سوی خلیفه‌ی وقت نشد، چراکه از مسئولیت آن بیم داشت! او از مدافعان سرسخت عثمان بود. وقتی مردم به او که بر منبر مسجد بود، حمله‌ور شدند؛ ابوهریره جزء مدافعان او بود و از وی اجازه‌ی جنگ مسلحانه می‌خواست! (۳۰) او بر بام خانه‌ی خلیفه فریاد می‌زد: «از رسول‌الله (ص) شنیدم فتنه‌ای اتفاق خواهد افتاد که باید به امین و یارانش پناهنده شوید.» و اشاره به وی می‌کرد. (۳۱) او ادعا داشت: «به‌خاطر سوگند خلیفه، شمشیر را از دستم انداختم و نفهمیدم چه کسی آن را برداشت!» (۳۲) تا زمانی که مهاجمان به درب خانه خلیفه نزدیک شدند، از ابوهریره در برخی گزارش‌ها نشان هست (۳۳) ولی پس از آن، دیگر از او هیچ نشانی یافت نمی‌شود! پس از مرگ خلیفه هم از مردم می‌خواست او را بکُشند (چرا که زندگی پس از خلیفه را دوست نداشت!) (۳۴) معاویه هم به پاس وفاداری ابوهریره، پس از مرگ وی به فرزندانش ده‌هزار درهم بخشید و سفارش آن‌ها را به فرماندار مدینه کرد. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۵۱م تلخ بود، اما باید تحمل می‌کردیم. رفتم بیرون و جلوی در چادر نشستم. توی سرما، دست‌هایم را بغل کردم و به رود دولابی که تا ته دره می‌رفت، نگاه کردم. بارها از دولابی رد شده بودم، اما فکر نمی‌کردم یک روز دولابی خانه‌ام شود. رودخانه از بالا مثل ماری بود که می‌خزید و می ر‌فت. همان هم برای مردم نعمت بود. هم از آبش می‌خوردیم، هم وسایلمان را توی آب می‌شستم و هم در آن حمام می‌کردیم. این طرف و آن طرف رودخانه، کوه و تپه بود همه جا پر بود از چادر آواره‌ها. مردم از صبح تا شب کنار هم می‌نشستند و حرف می‌زدند و رفت و آمد ماشین‌ها را تماشا می‌کردند. هر وقت رفت و آمدها بیشتر می‌شد، می‌دانستیم که نیروهای خودی دارند حمله می‌کنند. و ما از روی همان کوه‌ها برایشان دعا می‌کردیم. بیشتر وقت‌ها به فکر خانواده‌ام بودم که رفته بودند به روستایی نزدیک ماهیدشت. دلم برایشان تنگ شده بود و خبری از آن‌ها نداشتم. دائم فکر می‌کردم جمعه و لیلا و ستار و جبار و سیما چه می‌کنند؟ آن دو برادرم رحیم و ابراهیم که در جبهه بودند، چه می‌کردند؟ از همه‌شان بی‌خبر بودم. یک شب که توی چادر نشسته بودیم، صدای فریاد زنی بلند شد. جماعت از چادرها زدند بیرون. زنی که توی چادرِ نزدیک ما بود، جیغ می‌کشید و می‌گفت: «عقرب... عقرب.» دویدم رفتم ببینم چه خبر است. عقرب توی پتوهای زن بیچاره رفته بود و زن دنبال عقرب می‌گشت و فریاد می‌کشید. کمک کردیم و عقرب را با تکه سنگی کشتیم در آنجا، عقرب‌ و مار و مارمولک‌هایی که ما به آن‌ها کولنجی می‌گفتیم، مردم را می‌گزیدند. مار و عقرب فراوان بود. هر شب عقرب‌ها چند نفر را نیش می‌زدند. تمام کوه، پر بود از لانۀ عقرب‌ها. یک روز از حرصم آفتابه‌ای دست گرفتم و اطراف چادرها گشتم. لانۀ عقرب‌ها و مارها را می‌شناختم. از وقتی بچه بودم، یاد گرفته بودم که از آب بدشان می‌آید. توی لانۀ عقرب‌ها آب ریختم. عقرب‌ها یکی‌یکی از زیر خاک بیرون می‌آمدند. با پا و سنگ آنها را می کشتم. هر کدام از این عقرب‌های سیاه، می‌توانستند بچۀ بی‌گناهی را بکشند. پس از آن، کار خاصی نداشتم، به جز اینکه هر روز تا آنجا که می‌توانم، عقرب بکشم. یواش‌یواش هواپیماها هم از بالا به جانمان افتادند. جایمان را پیدا کرده بودند و روزی نبود که به ما سری نزنند. می‌آمدند و صدای وحشتناکی می‌دادند که بعدها از رزمندگان شنیدیم به آن دیوار صوتی شکستن می‌گویند. وقتی دیوار صوتی را می‌ شکستند، تمام کوه پر از صدا می شد کوه صدای هواپیماها را چند برابر می‌کرد. حاضر بودیم بمباران شویم و این همه صدا توی گوش بچه‌ها‌مان نپیچد. هواپیماها از بالا بمباران می‌کردند و حیوانات وحشی هم از روی زمین امانمان را بریده بودند. زمستان و برف، با هم از راه رسیدند. مجبور بودیم در دولابی بمانیم. سرما تا مغز استخوانمان را می‌سوزاند. چراغ‌های علاءالدین نمی‌توانستند چادر را گرم کنند. از سرما می‌لرزیدیم و دست و پامان سرخ می‌شد. توی آن سرما، حیوانات وحشی هم به ما نزدیک می‌شدند. هر خانواده‌ای با خودش تفنگ داشت تا اگر گرگ یا حیوان درنده‌ای به طرفشان آمد، بتوانند دفاع کنند. دیگر فهمیده بودیم این جنگ طولانی می‌شود. دولابی هم زیاد بمباران می‌شد. دیدیم آنجا با خط مقدم تفاوتی ندارد. مدتی بعد نیروهای خودی آمدند و با بلندگو اعلام کردند کسی نباید اینجا بماند، همه باید بروند ‌عقب. چادرها را که جمع می‌کردیم، همه گریه می‌کردند. دوباره با علیمردان سوار ماشینها شدیم. از دولابی حرکت کردیم و یک ساعت بعد برگشتیم به گواور. گواور امن بود. در گواور، زمین بزرگی بود که سپاه آنجا را برای ما آماده کرده بود. اول چادر زدند. چادرهای زیادی آماده کرده بودند و هر خانواده‌ای زیر یک چادر نشست. همان وسایل اولیه زندگی را به ما دادند. پدر و مادرم و بچه‌ها توی یکی از روستاهای اطراف ماهیدشت در امان بودند. دلم خوش بود که اقل‌کم جای آن‌ها خوب است. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
مهاجمان اروپایی و جنگ‌های صلیبی نوین 🖋قسمت ششم در زمان ورود اروپاییان، ممباسا و مالیندی (ملنده)، در شمال زنگبار و در سواحل کنیای امروز، کیلوا (کلوه) (۴۰) در ساحل تانگانیکا، به سان بندر موگادیشو (مقدشو) (۴۱)، در ساحل سومالی، و جزیره مهم زنگبار، مراکز مهم و شکوفای تجاری آن عصر در شرق قاره آفریقا و کانون تجار ثروتمند مسلمان ایرانی و غیرایرانی بود. به گزارش ابن بطوطه، «بندر مقدشو» شهری است بزرگ که روزانه دویست شتر در آن نحر می‌شود و مأوای مردمی «توانگر و تاجرپیشه» است. حکمران آن مسلمانی است بربر به نام ابوبکر بن عمر که «شیخ» نامیده می‌شود و مردم‌دار و غریب‌نواز است و بازرگانان را محترم می‌شمرد. (۴۲) ابن بطوطه سپس به «منبسی» می‌رود و مردم آن را «به غایت متدین و عفیف و صالح» می‌یابد. (۴۳) در این زمان، ممباسا را مهاجرین شیرازی اداره می‌کردند و، به نوشته دکتر عبدالسلام فهمی مصری، آخرین حکمران این دودمان، که در سال ۱۵۸۹ پرتغالی‌ها او را برکنار کردند، شاهومشاهام بن هشام (شاهنشاه بن هشام) نام داشت. (۴۴) مقصد بعدی ابن بطوطه بندر مهم کیلوا است؛ شهری «بزرگ» و «نیکو» با «ساختمان‌های خوب» و مردمی «غالباً متدین و صالح». در زمان سفر ابن بطوطه، حکمران کیلوا ابوالمظفر بن حسن بود که به دلیل «بذل و بخشش به ابوالمواهب شهرت داشت»؛ مردی «فروتن که با درویشان می‌نشیند و با آنان غذا می‌خورد و مردمان متدین و شریف را بسیار بزرگ می‌دارد». (۴۵) کیلوا را نیز خاندان‌های مهاجر شیرازی اداره می‌کردند و دارای ضرابخانه و سکه مسین بود. اوج شکوفایی و درخشش این شهر در اوایل سده دوازدهم، در دوران حکومت داوود بن سلیمان شیرازی، است (۴۶). واپسین حکمران کیلوا از این خاندان امیر ابراهیم شیرازی نام داشت که درباره فرجام او سخن خواهیم گفت. در آستانه سده شانزدهم میلادی، اسلام نیرویی رو به گسترش بود و مهم‌ترین مانع سلطه انحصاری و قهرآمیز مهاجمان اروپایی بر اقتصاد مشرق زمین. میچل کراودر در تاریخ غرب آفریقا در دوران استعماری جدی‌ترین نیروی مقابله‌کننده با نفوذ استعمار اروپایی در قاره آفریقا را اسلام می‌خواند و فصلی از کتاب خود را چنین می‌نامد: «ریشه‌های امپریالیسم اروپایی و پیدایش اسلام مبارز» امروزه، امپریالیسم اروپایی رسماً پدیده‌ای غیرقابل دفاع است ولی راه‌هایی برای توجیه آن، یا حداقل کاهش «قبح» و عادی جلوه دادن آن، وجود دارد. لذا، کراودر رندانه تقابل استعمار غرب با اسلام را تقابل «دوگونه از امپریالیسم» می‌خواند و می‌نویسد: «تاریخ غرب آفریقا در سده نوزدهم صحنه تعارض دو امپریالیسم است: [امپریالیسم] آفریقایی – اسلامی و [امپریالیسم] اروپایی – مسیحی». (۴۷) مع‌هذا، همو در صفحه بعد می‌نویسد: «پیش از سال ۱۶۰۰، اسلام از طریق راه‌های کاروان‌رو صحرا، به وسیله بازرگانان عرب و بربر، به سودان غربی رسوخ کرد و در بسیاری موارد مورد پذیرش بازرگانان سیاهپوست طرف معامله آنان قرار گرفت. مسلمانان به دلیل دانش‌شان در دستگاه‌های اداری دولت‌های بزرگ سودان مفید بودند و مورد استفاده قرار گرفتند… مسلمانان نه تنها در دربارهای شاهان و حکام دولت‌های سودان مورد استقبال قرار گرفتند بلکه چنان نفوذی یافتند که اسلام به شکلی فزاینده در جایگاه دین رسمی این دولت‌ها قرار گرفت». (۴۸) این گسترش فرهنگی را، که وابسته و متکی به هیچ دولت مقتدر مسلمانی نبود، چگونه می‌توان امپریالیسم دانست و با نفوذ تجاوزکارانه و دسیسه‌گرانه‌ی اروپاییان مقایسه کرد؟! در این دوران، اسلام گسترش فرهنگی و اقتصادی خود را از دولت‌ها نمی‌گرفت بلکه به‌عکس این اسلام بود که دولت‌های غیر مسلمان را، از فرمانروایان مغول در آستانه سده چهاردهم تا حکمرانان محلی سودان در سده پانزدهم، به خود جلب می‌کرد. دولت‌های بزرگ گورکانی هند و صفوی ایران در نیمه اول سده شانزدهم پدید شدند و دولت عثمانی نیز در همین زمان به اوج انسجام و قدرت خویش رسید. بدین‌سان، اروپاییان، که آزمندانه چشم به ثروت‌های شرق دوخته بودند و راه دستیابی سریع به آن را نه در کوشش و رقابت مسالمت‌آمیز و عملیات متعارف تجاری بلکه در تهاجم و تصرف قهرآمیز و سوداگری‌های ضدانسانی می‌دیدند، تهاجمی هولناک را به بازرگانان مسلمان آغاز کردند. پرتغالیان آغازگر این جنگ صلیبی نوین بودند. 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1609 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۱۲
012.mp3
3.21M
تلاوت صفحه ۱۲
12.mp3
498.4K
ترجمه صفحه ۱۲
۹۸ حیف نون ۱۵ سال دعا می کرد😔🤲🏻 و از خدا پسر می خواست.😢🚶🏻‍♂ در سال شانزدهم فرشته ای نازل شد و گفت فلان فلان شده😐👀 اول باید زن بگیری!میفهمییی؟ زن!😐😐😐😤😂😂😂 . . . *به نام خدای بهترین وارث* *سلام* *خداوند کریم در قرآن فرمودند* *رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ* *پروردگارا مرا تنها و بی فرزند رها مکن در حالی که تو بهترین وارث اهل عالم هستی.* *(آیه ۸۹ سوره انبیا)* *-اینجا خداوند از زبان یکی از پیامبران درخواست فرزند کرده است یعنی انبيا با پيش آمدن هر مشكلى، به درگاه خداوند شتافته و گشايش آن را از پروردگار خويش خواستار مى‌شدند* . *- پس هرگز نباید از رحمت الهى مأيوس شویم.* *-یادمان باشد ذكر كلمه‌ ی «رب» و تكرار آن در دعا، درخواست‌ها را به اجابت نزدیکتر مى‌کند نیز بهتر است در هنگام دعا، خداوند را با آن صفتى كه با خواسته ما تناسب بيشترى دارد ياد كنيم.* *- فرزند، عطيه الهى است لذا پیامبران هم از خدا درخواست این عطیه را دارند.. از این آیه میتوان فهمید دست خداوند بسته نيست و مى‌تواند زن یا مرد نازا را هم شايسته‌ى فرزند آوری گرداند. و نیز انسان مى‌تواند از طريق دعا نازائى را اصلاح كند.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412150505337112.pdf
11.5M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز یکشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۵۲م کم‌کم نیروهای کمکی هم آمدند و شروع کردند به خانه ساختن. نیروهای جهادی بودند و از استان‌های دیگر آمده بودند. خانه‌ها ساخته شدند؛ خانه‌هایی ساده، مخصوص زمان جنگ. خانه‌هایی با یک یا دو اتاق کوتاه و ساده، فقط برای اینکه سرپناهی داشته باشیم و توی سرما و گرما زجر نکشیم. خانه‌ای که برای من ساختند، یک اتاق دراز داشت و یک اتاق کوچک. با سنگ و گل ساخته بودند. وقتی خانه‌ام را می‌ساختند، جلوی خانه می‌نشستم و با خودم می‌گفتم: «فرنگ، این یعنی اینکه جنگ مدت‌ها طول می‌کشد و حالا حالاها ننباید فکر کنی که به خانه‌ات برمی‌گردی.» آرام‌آرام شهرکی درست شد و شهرک گواور نام گرفت. وقتی خانه‌ها را تحویل خانواده‌ای می‌دادند، ما شیون می‌کردیم. وقتی برای کسی خانه می‌سازند، باید خوشحال باشد، اما توی گواور، این خانه ساختن از مرگ بدتر بود. می‌فهمیدیم حالا حالاها باید از خانه‌هامان دور باشیم. دیگر فهمیدیم جنگ طول می‌کشد و باید سختی‌های زیادی را تحمل کنیم. زن‌ها که با هم حرف می‌زدیم، می‌گفتیم حتماً دولت می‌داند جنگ خیلی طول می‌کشد، وگرنه ما را زیر همان چادرها پناه می‌داد. من و علیمردان در شهرک گواور ماندگار شدیم. روزها می‌نشستم و گریه می‌کردم. بعد هم اتفاقی فهمیدم که باردار بوده‌ام و سقط کردم. بیست سالم بود. دو ماهه باردار بودم و خودم نمی‌دانستم. این هم ضربۀ بدتری شد. زانوی غم بغل می‌کردم و توی خانه‌ام تک و تنها می‌نشستم و ناله می‌کردم. آن‌قدر کنارم بمب ترکیده بود که بچه‌ام را از دست دادم . در آن روزها، علیمردان سعی می‌کرد دلداری‌ام بدهد. می‌گفت: «خدا اگر بخواهد، دوباره به ما فرزند می‌دهد. به خدا توکل کن و کم غصه بخور.» نگران برادرهایم ابراهیم و رحیم بودم. مدت‌ها بود از آن‌ها بی‌خبر بودم. نگران خانواده‌ام بودم که در روستای دیگر چه می‌کنند. به فکر خانه‌ام بودم که در دست عراقی‌ها به چه شکلی درآمده بود. روزها و شب‌ها به این چیزها فکر می‌کردم. یک روز جلوی خانه‌ام نشسته بودم و به آسمان نگاه می‌کردم که دیدم کلاغ‌های دشمن از راه رسیدند. با نگرانی از جا بلند شدم. صدای آژیر قرمز توی کوه و دشت پیچید. هنوز آژیر تمام نشده، هواپیماها بنا کردند به بمباران شهرک. همه فکر می‌کردیم مثل همیشه می‌خواهند بروند کرمانشاه را بمباران کنند و برگردند، اما این بار آمده بودند سراغ ما. از دیدن چیزی که می‌دیدم، داشتم دیوانه می‌شدم. هواپیماها خیلی نزدیک زمین بودند و ما اصلاً آماده نبودیم. هر کس از طرفی شروع کرد به دویدن. ضد‌هوایی‌ها تیراندازی می‌کردند و صدایشان بیشتر دل هامان را می‌لرزاند. اردوگاه را که بمباران کردند، رفتند. شیون و داد و فریاد همه جا را گرفت. به طرف زخمی‌ها دویدیم. چند نفر روی زمین افتاده بودند. بعضی‌هاشان ناله می‌کردند و بعضی دیگر صدایی نداشتند. چند نفر کشته شده بودند. زن‌ها بالاسر مجروحین و کشته شده‌ها، صورت‌هاشان را می‌خراشیدند و بچه‌ها گریه می‌کردند. ماشین‌ها که رسیدند،‌ کمک کردم و زن‌های زخمی را توی ماشین‌ها گذاشتیم. دست و لباس‌هایم همه خونی شده بودند. بچه‌ای که مادرش را از دست داده بود، دستش در دست زنی دیگر بود و گریه می‌کرد. این صحنه را هیچ‌ وقت از یاد نمی‌برم. دیگر آنجا هم امن نبود. نیروهای صدام، هر وقت می‌توانستند، اردوگاه را بمباران می‌کردند. تا آژیر می‌زدند، می‌دیدیم هواپیماها بالای سرمان هستند. در شهرک، امکانات کم بود. بچه‌ها که مریض می‌شدند، آب‌نمک درست می‌کردیم و آن‌ها را پاشویه می‌دادیم. وسیله‌ای نداشتیم بچه‌ها را برسانیم دکتر بزرگ‌ترین مشکلمان، ماشین و وسیله برای نقل و انتقال بود. بعد برایمان دکتر آوردند. دکتر پاکستانی بود. چهره‌ای سیاه داشت و فارسی سخت حرف می‌زد. اما به کارش وارد بود. یک شب که بچه‌ای را عقرب زد، دکتر پاکستانی سریع به او آمپول زد. بچه آرام‌آرام حالش خوب شد و ما خیالمان راحت شد که با وجود دکتر، مشکلاتمان کمتر شده است. کم‌کم دکترهای پاکستانی زیاد شدند و مرتب به ما رسیدگی می‌کردند. زمستان در دولابی بودیم و تابستان هم گواور. در هر دو جا شهرک درست کرده بودند. از مردم قصرشیرین و روستاهای مختلف در این اردوگاه‌ها بودند. وقتی بمباران‌های گواور هم شدت گرفت، بعضی‌ها به دالاهو و کرمانشاه رفتند؛ یا شهرهای دور و پیش اقوامشان. گواور هم داشت خالی می‌شد.آنجا مرتب بمباران می‌شد. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee