🍃🌸🇮🇷🌸🍃
#پرتغال_آغازگر_استعمار_و_زرسالاری
پرتغالیها در شرق
🖋قسمت اول
در واپسین سالهای سده پانزدهم میلادی، ایزابل ملکه خونریز کاستیل، به همراه شوهرش، فردیناند شاه آراگون، سپاهی عظیم را به سوی آخرین بقایای دولتهای مسلمان اندلس به حرکت درآورد.
مورخین مینویسند او کشتزارها را پایمال کرد و پس از غارت و تخریب روستاها، شهر مالقه (مالاگا) (۱) را چنان به محاصره گرفت که، به گفته ویل دورانت:
«مردم اسبها و سگها و گربههایی را که در شهر یافت میشد کشتند و خوردند و سپس از گرسنگی دهها و صدها جان سپردند یا بر اثر ابتلا به امراض مردند.»
مهاجمان پس از فتح شهر؛ ۱۲ هزار تن از سکنه آن را به بردگی بردند. (۲)
در دوم ژانویه ۱۴۹۲ شهر غرناطه (گرانادا) (۳)، پس از محاصرهای سخت و مقاومتی قهرمانانه، که ۹ ماه به درازا کشید، تسلیم شد و واپسین امیر مسلمانِ غرب اروپا، با درد و رنجی جانکاه، به همراه مادر، همسر، خویشاوندان و پنجاه سوار، راهی تبعیدگاه خویش در کوهستانهای اندلس شد.
ایزابل و فردیناند در میدان بزرگ شهر زانو زدند و خدای را سپاس گفتند که پس از ۷۸۱ سال اسلام را از اندلس برانداخته است. (۴)
آنان سپس به کاخ افسانهای الحمرا، این نماد جادویی و شگفت تمدن اندلس، رفتند. (۵)
بدینسان، شهری که چشم و چراغ و مایه مباهات سراسر اروپا بود سقوط کرد و این گوهر تابناک تمدن بشری خاموش شد.
هفت ماه بعد، در اوت ۱۴۹۲، یک ماجراجوی دریایی ایتالیایی به نام کریستف کلمب از سوی ایزابل و فردیناند راهی سفری دور و دراز شد تا با غارت هند افسانهای گنجینه انباشته حکمرانان آزمند اروپا را انباشتهتر سازد.
کلمب، بیآنکه خود بداند، قاره آمریکا را «کشف!!!؟» کرد و در بازگشت «افتخاری» دیگر بر «افتخارات» ایزابل و فردیناند افزود.
در این زمان، در گوشهای دیگر از شبه جزیره ایبری، مانوئل ثروتمند، شاه حریص پرتغال، با رشک نظارهگر پیروزیهای ایزابل و فردیناند بود.
او خود از شهسواران جنگهای صلیبی علیه مسلمانان اندلس بود و همو بود که به سان همتایان اسپانیاییاش واپسین بقایای تمدن اسلامی را در غرب اروپا به خاک و خون کشید.
دربار پرتغال، که پیشتر هنری دریانورد را راهی دریاها کرده و تجارت جهانی برده را بنیاد نهاده بود، نمیخواست در این مسابقهی تاراجگری عقب بماند.
مانوئل، پنج سال پس از سفر کلمب، واسکو داگاما [ واسکو دوگاما ] را راهی دریاها کرد.
گاما در سال ۱۴۹۸ (۸۷۷ ش) به سواحل هند رسید.
بدینسان، تاریخ، فصلی نوین را گشود که سال ۸۷۱ ش و ۱۴۹۲ م مبداء آن است؛
سال سقوط غرناطه و «کشف» آمریکا.
این حوادث نقطه عطفی در تاریخ تمدن بشری است و آغاز ظهور پدیدهای است که زرسالاری جهانی نامیده میشود.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1528
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#یهودیان_مخفی
شیطان انسان نما
الا لعنت الله علی الیهود، انسان از انسجام این مرموزان کثیف و اتحادشون بر ضدیت با خدا و هرچه در مسیر حق است از شدت تعجب انگشت به دهان میماند، شاید بتوان یهود را شیاطین انسى نامید.
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۸۹
چند سال پیش گفتم خونه جن داره😳😡
بابام رو کاغذ نوشت "بصملاهه رهمان رهیم" زد رو دیوار خونه 🔖👀
فرداش دیدیم جن ها رو کاغذه نوشتن: داداش ما که رفتیم ولی سطح سوادت از ما خیلی ترسناک تره 😐✋🏻😂😂😂
*به نام نخستین آموزگار هستی*
*سلام*
*خداوند بزرگ در قرآن میفرماید*
*اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ*
*بخوان به نام پروردگارت كه آفريد*
*(آیه ۱ سوره ی علق)*
*از افتخارات اسلام اين است كه كارش را با قرائت و علم و قلم شروع كرد و اولين فرمان خداوند به پيامبرش فرمان فرهنگى بود. خواندن لوحى كه براى اولين بار در برابر پيامبر باز شد، منظم و مكتوب بود. در فرمان اقرء اين نكته نهفته است كه آنچه بر تو نازل خواهد شد، خواندنى است، نه فقط دانستنى یا انجام کاری فیزیکی آغاز تحصيل علم بايد با نام خدا باشد. «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ» فارغ التحصيلان نيز بايد در راه او باشند.*
*پیامبر(ص) نیز مأمور آغاز قرائت قرآن، با نام خداوند است و از همینجا میتوان نتیجه گرفت هر آغازی باید با نام خداوند فرجام نیکش را بیمه کند.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود ۲
#زید_بن_ثابت
🖋قسمت ششم
با توجه به دو نکتهی آخر، راز و رمز اینکه خلیفه دوم او را در مدینه نگه داشته بود و دست او را در مسائل دینی باز گذاشته بود، کاملاً روشن میشود.
در هر حال بدیهی است که زهری (۵۶) و مالک (۵۷) که براساس فقه او روزگار میگذراندند، باید او را منحصر بهفرد بدانند!
ابوهریره نیز پس از مرگ زید گفت: «بهترین این امت از دنیا رفت.» (۵۸)
حسان بن ثابت نیز در شعر خود به خلأ وجود زید اشاره دارد. (۵۹)
ج. جایگاه ویژهی سیاسی زید
زید بعد از شهادت رسولالله (ص)، در مناصب ویژهای به کار گرفته شد.
او در این زمان، بهعنوان کاتب و مأمور استخراج فرائض [و میزان میراث مردم] بود. (۶۰)
زید قاضی مورد اعتماد نیز بود:
براساس یک گزارش، خلیفه دوم دربارهی قضاوت و فتوا و فرائض [تعیین میزان ارث افراد]، هیچکس را بر زید برتری نمیداد. (۶۱) و هرگاه که شکوائیههای قضایی زیاد میشد، شاکیان را به زید حواله میداد و دلیل آن را هم، قضاوت زید براساس کتاب خدا و سنت میدانست! (۶۲)
زید بهخاطر منصب قضاوتش، حقوق هم میگرفت (۶۳)؛
در بالاترین مرحله، زید جانشین خلیفه در مدینه بود و خلیفه در هر مسافرتی، زید را جانشین خود در مدینه میکرد و کارهای مهم را به او میسپرد.
براساس گزارشی دیگر: خلیفه دوم هرگاه به حج میرفت و نیز زمانی که به شام رفت، زید را جانشین خود در مدینه قرار داد.
خلیفه سوم نیز هرگاه به حج میرفت، زید را جانشین خود میکرد. (۶۴)
زید در سالهای ۱۶ و ۱۷ ق. جانشین خلیفه در مدینه بود. (۶۵)
جالب آنکه خلیفه دوم بیشتر اوقات، پس از بازگشت از سفر (گویا بهعنوان مزد زحمتهای زید) قطعه باغی به او میبخشید! (۶۶)
در دوران عثمان، علاوه بر منصب قضاوت و فتوا و فرائض که پیش از این اشاره شد، خزانه نیز به دست زید افتاد! (۶۷)
همچنین در زمان وی امور قضاوت، بیتالمال و دیوان را برعهده داشت (۶۸) و در نبود او جانشین وی در مدینه بود. (۶۹)
در مورد بیعت یا عدم بیعت زید بن ثابت با حضرت علی (ع)، گفتارهای گوناگونی وجود دارد.
ابنسعد معتقد است که زید از بیعتکنندگان با حضرت علی (ع) بوده است (۷۰) و برخی همچون مسعودی، علامه مجلسی و… در کتابهایشان آوردهاند که زید با حضرت على (ع) بیعت نکرده است. (۷۱)
عبدالله بن حسن گوید:
«وقتی عثمان کشته شد، انصار بهجز چند کس، و از جمله حسان بن ثابت و کعب بن مالک و مسلمة بن مخلد و ابوسعید خدری و محمد بن مسلمه و نعمان بن بشیر و زید بن ثابت و رافع بن خدیج و فضالة بن عبید و کعب بن عجرد که عثمانی بودند، با حضرت علی (ع) بیعت کردند.» (۷۲)
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۴۳م
یک بار دیگر که آمدم به روستا تا وسایل ببرم، موقع برگشتن، صحنۀ عجیبی دیدم. مزرعهای کنار روستای گورسفید است که خیلی از کنار آن عبور کردهام. کنار مزرعه، جنازه ای را درون لحافی پیچیده بودند و رها کرده بودند. از دیدن جنازۀ توی لحاف وحشت کردم. چه کسی میتوانست باشد؟ خواستم بروم ببینم کیست که یک نفر از توی مزرعه فریاد کشید: «نایست، حرکت کن.»
با شنیدن صدا، به سمت کوههای آوهزین دویدم. وسایل توی دستم بود و باید سریع به پناهگاه میرسیدم.
چند ساعت بعد، یکی از رزمندهها که به کوه آمد، گفت: «حواستان باشد! عراقیها جنازهای را سر راه گذاشتهاند. هر کس بالا سر جنازه بایستد، به سمتش شلیک میکنند.»
یک لحظه نفسم حبس شد. پرسیدم: «جنازه مال کیه؟»
جواب داد: «جنازۀ یک نفر است که آمده از حال خواهرش توی روستا خبر بگیرد. جنازه را برای طعمه گذاشتهاند روی جاده. هر کس برود بالای سرش، کشته میشود. آنها از این جور کشتن لذت میبرند.»
توی دلم هزار بار نفرینشان کردم. خانهمان، زندگیمان، همه چیزمان را میخواستند از ما بگیرند
برادرم ابراهیم آمد تا از وضع و اوضاعمان خبر بگیرد. وقتی خستگی در کرد، پرسید: «فرنگ، به چیزی احتیاج ندارید؟»
زنها گفتند: «آب نداریم.»
ابراهیم دبۀ آب را دست گرفت و با چند تا از مردها، رفتند که از آوهزین آب بیاورند. چند بار صدای تیراندازی و انفجار آمد که نگرانمان کرد. وقتی برگشتند، میخندیدند. پرسیدم: «چی شده؟ این همه صدای بمب از چه بود؟»
ابراهیم خندید و گفت: «وقتی نزدیک روستا رسیدیم، یکی را نگهبان گذاشتیم وگفتم مواظب باشد و بقیه رفتیم توی ده. داخل روستا، داشتیم توی انبارها به گندمها نگاه میکردیم. پسرعمهام از گوشۀ در که نگاه میکرد، گفت دو تا عراقی آمدند توی رودخانه و چهار تا دبه دستشان است. از بغل دیوار نگاه کردیم. دو تا از بیست لیتریها را پر کردند و با خودشان بردند و دو تا را همانجا گذاشتند تا برگردند و آنها را ببرند. من هم یواشکی رفتم و آب دبهها را خالی کردم. دو تا عراقی وقتی برگشتند و دبههای خالی را دیدند، فهمیدند کسی توی روستاست . برای همین هم روستا را زیر آتش گرفتند و انبار گندم آتش گرفت.»
با ناراحتی گفتم: «نترسیدید؟ آخر این چه کاری بود که کردید؟»
ابراهیم با خنده گفت: «باور کن اگر به دستم میافتادند، همهشان را به درک میفرستادم.»
یک روز دیگر، چند پاسدار را دیدیم که به سمت ما میآیند. بلند شدیم و سلام دادیم. به آنها آب و نان تعارف کردیم. آمده بودند به مردم اعلام کنند از آنجا دور شوند، زیرا دیگر آن منطقه امنیت ندارد
وقتی این را شنیدم، تمام وجودم آتش گرفت. پرسیدم: «مگر نگفتید ما زود به خانههامان برمیگردیم؟»
یکیشان که فرماندهشان بود، گفت: «فعلاً باید بروید. شما زن هستید و ماندنتان به صلاح نیست.»
وقتی از روی کوه به روستا نگاه میکردم، باورم نمیشد روستای به آن قشنگی، حالا خط مقدم شده و عراقیها صاحبِ خانه و زندگی ما شدهاند. روز آخر، روی کوه و تختهسنگها نشستم و دستم را به زانویم گرفتم. پدرم آمد کنارم نشست و گفت: فرنگیس، دوازده روز است اینجا نشستهایم. نشستنمان فایده ندارد. بهتر است برویم دورتر. خواهر و برادرهایت دارند از گرسنگی میمیرند.»
همه جمع شدیم و هر کس حرفی زد. من هم گفتم: «اگر اینجا بمیریم، بهتر از این است که خانهمان را ول کنیم برای عراقیها.»
داشتیم بحث میکردیم که ارتشیها هم آمدند. چند سرباز، با یک ارشد بودند. مردی که ارشد سربازها بود، گفت«شما هنوز اینجایید؟! اینجا محل جنگ است، نه ماندن زنها و بچهها. دیگر فایده ندارد، بروید.»
وقتی نیروهای خودی این حرف را زدند، مردهامان هم گفتند: «راست میگویند، باید بروید. ما اینجا هستیم، میمانیم و میجنگیم. شماها بروید کمی دورتر تا ببینیم بالاخره چه میشود.»
به سیما و لیلا و جبار و ستار که نگاه کردم، دلم سوخت. مادرم با چشمهایش از من پرسید که چه کنیم؟ دیگر اصرار نکردم. بلند شدم، لباسم را تکان دادم و رو به مادرم و بچهها گفتم: «حرکت میکنیم
همه آمادۀ رفتن شدند. به جبار گفتم: «جبار، بیا روی کول من.»
جبار و سیما شش سالشان بود. لیلا دوازده سال داشت و ستار ده سال. روی زمین نشستم. جبار دستش را از پشت به گردنم حلقه کرد و من چادری را که روی لباسم داشتم، گره زدم. مادرم هم سیما را به پشتش بست. وقتی بچهها را روی پشتمان محکم کردیم، بلند شدم و رو به لیلا و جمعه و ستار گفتم: «شما هم باید با پای خودتان راه بیفتید.
ان ها را جلو انداختم. بقیۀ زنها هم که مرا دیدند، بلند شدند و دست بچههاشان را گرفتند. توی خار و خاشاک و توی آن هوای گرم، با دلی پر از درد و غم و با پای پیاده، به راه افتادیم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۹۰
بچه که بودم ازم میپرسیدن بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی؟! 😂😜
میگفتم بیکار ... 😜😜
اصن نمیدونید چقد خوشحالم که با تلاش و پشت کار به ارمان ها و اهدافم رسیدم 😂😂😂😂
*به نام خدایی که سرنوشت جوامع بشری را به دست خودشان تغییر می دهد*
*سلام*
*خداوند عزیز و مقتدر در قرآن میفرمایند*
*إِنَّ اللَّـهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ*
*به درستی که خداوند شرایط زندگی اقوام را تغییر نمی دهد تا اینکه خودشان سرنوشتشان را تغییر دهند.*
*(سوره رعد،.آیه ۱۱)*
*برخی گناهان نعمتها و سرنوشتها را تغيير مىدهند مانند ظلم به مردم، ناسپاسى خداوند و رها كردن كارهاى خيرى كه انسان به آن عادت كرده است.*
*اين آيه در مورد جوامع بشرى است، نه تكتك افراد انسانى. يعنى جامعهى صالح، مشمول بركات خداوند و جامعهى منحرف، گرفتار قهر الهى مىشود. امّا اين قاعده در مورد فرد صالح و انسان ناصالح صادق نيست، زيرا گاهى ممكن است شخصى صالح باشد، ولى بخاطر آزمايش الهى گرفتار مشكلات شود و يا اينكه فردى ناصالح باشد، ولى به جهتمهلت الهى، رها گردد. سرنوشت جامعه تغییر نمی کند مگر آنکه جامعه برای تغییر آن تلاش کند خواه این تلاش در مسیر شیطانی باشد خواه در مسیر الهی. در این تغییر هر فرد از افراد جامعه نیز سهمی در تغییر خواهد داشت. مراقب سهم خویش در این تغییر باشیم*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود ۳
#عبدالله_بن_سلام
🖋قسمت اول
عبدالله بن سلّام بن حارث اسرائیلی (۱)، از یهودیانی است که برخی مورّخان اسلام آوردن او را در سال اول هجرت دانستهاند (۲) و برخی دیگر، اسلام وی را دو سال پیش از شهادت رسولالله (ص) یعنی سال هشتم هجری، میدانند. (۳)
نام او در روزگار جاهلیت «حصین» بود که گفتهاند پیامبر اسلام (ص) پس از اسلام آوردن، او را عبدالله نامید. (۴)
کنیهاش أبایوسف و از بزرگان یهود بنیقینقاع بود. (۵)
او را از نوادگان حضرت یوسف (ع) دانستهاند. (۶)
الف. عبدالله بن سلام در روزگار پیامبر اکرم (ص)
نمونههایی از گفتار و رفتارهای عبدالله بن سلام به شرح ذیل است:
در یکی از نقلهای (۷) مربوط به اسلام آوردن او، آمده است:
«هنگامی که عبدالله بن سلام خبر نبوت پیامبر اسلام (ص) را شنید و اسم و صفات و زمانی که ظهور کرده بود را شناخت؛ پس از آن که نبی اکرم (ص) به قباء در میان بنی عمرو بن عوف وارد شد، او که در میان نخلستان خود مشغول کار بود، نزد رسول خدا (ص) رفت و اسلام آورد، آنگاه پیش خانوادهی خود برگشت و به آنها پیشنهاد داد که اسلام بیاورند و همگی اسلام آوردند و اسلام آوردن خویش را از یهودیان مخفی نگاه میداشت… .» (۸)
عبدالله بن سلام در غزوه بنینضیر شرکت داشت. پیامبر (ص) دستور داد تا نخلهای خرما را قطع کنند و بسوزانند، ابولیلی مازنی و عبدالله بن سلام، مأمور این کار شدند.
ابولیلی بهترین نوع درختان خرما را (درختان عجوه) قطع میکرد؛ ولی عبدالله بن سلام از سر تعصّب به قومش، درختهای نر و کم بار را میبُرید. (۹)
در برخی منابع تفسیری، نزول آیاتی را در شأن عبدالله بن سلام دانستهاند؛ مانند آیهی:
«قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ كَانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ بِهِ وَ شَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلَىٰ مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اسْتَكْبَرْتُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ؛ بگو به من خبر دهید اگر این قرآن از سوی خدا باشد و شما به آن کافر شوید، در حالیکه شاهدی از بنیاسرائیل بر آن شهادت دهد، و او ایمان آورد و شما استکبار کنید (چه کسی گمراهتر از شما خواهد بود)؟! خداوند گروه ستمگر را هدایت نمیکند!».(۱۰)
ادعا شده این آیهی شریفه در شأن عبدالله بن سلام نازل شده است.(۱۱) اما این شأن نزول، دارای اشکالاتی است:
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۴۴م
بچهها را جلو انداختم. بقیۀ زنها هم که مرا دیدند، بلند شدند و دست بچههاشان را گرفتند. توی خار و خاشاک و توی آن هوای گرم، با دلی پر از درد و غم و با پای پیاده، به راه افتادیم
وقت حرکت، برگشتم و برای آخرین بار به آوهزین نگاه کردم. قلبم درد گرفته بود. با خودم گفتم: «چول بریمن بیابان و جی.»
از این برایم سختتر نبود که اجنبی بیاید و خانهات را بگیرد و تو با خواری، بگذاری و بروی. چند بار دیگر برگشتم و به روستا
نگاه کردم
میدانستم دوباره برمیگردم و به خانهام سر میزنم. دلم قرص بود، اما ناراحت بودم. رو به روستا دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم: «خداحافظ خالو. خداحافظ آوهزین. خداحافظ گورسفید.»
زنها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچهها هم گریه میکردند. صورتهاشان کثیف و خاکی بود و اشک رد انداخته بود. جبار روی کولم، گاهی خواب میرفت و گاهی بیدار میشد و نان میخواست. مرتب میگفتم: «الان میرسیم و نان میخوری. کمی صبر کن.»
یکی از مردهایی که همراهمان بود، شروع کرد به خواندن مور. صدای مورش، آدم را دیوانه میکرد. صدای مورش که توی کوه میپیچید، حتی خارهای بیابان هم میتوانستند بفهمند که چه بر سرمان آمده است.
تپههای آنجا پوشیده از درخت بلوط بود. وقتی خسته میشدیم، کنار درختی مینشستیم. درختهای بلوط را که میدیدم، آرام میگفتم: «خوش به حالتان اینقدر اینجا میمانید تا تکهتکه شوید. کاش میشد من هم مثل شما اینجا بمانم.»
از پایم خون میآمد، اما اهمیت نمیدادم. برادرها و خواهرهایم را نوبتی کول میکردم. خسته شده بودند و ناله میکردند. توی راه، سعی میکردم برایشان حرف بزنم تا حواسشان پرت شود.
مرتب به مادرم میگفتم زودتر، تندتر. سعی میکردم کاری کنم سریعتر حرکت کنند. میدانستم خطر پشت سرمان است. صدای بمبها و توپها یک لحظه قطع
نمی شد بچهها دیگر حالی نداشتند. از دور، تانکها و نیروهای دشمن و خودی را میدیدیم. انگار در قلب جنگ بودیم و باید از زیر باران گلولۀ توپ و تانک فرار میکردیم.
صبح از آوهزین حرکت کردیم و غروب به گیلانغرب رسیدیم؛ با پای زخمی و دل پردرد.آنچه آنجا دیدیم، خیلی بد بود. شهری که قبلاً پر از شادی و صفا بود، حالا مثل یک خانۀ غمگین شده بود. مردم میدویدند و این طرف و آن طرف میرفتند. همه
نگران و وحشتزده بودند. مردها همه تفنگ داشتند و مشغول ساختن سنگر بودند. شهر پر از نظامیهای خودمان بود. بعضیها سوار بر ماشین، این طرف و آن طرف میرفتند. توی هر ماشین، میدیدی که شش هفت جوان گیلانغربی، با اسلحه و مهمات نشستهاند و به سمت جادۀ گورسفید میروند. کسی به آنها دستور نداده بود. خودشان خودشان را هدایت میکردند.
خودمان را به خانۀ یکی از فامیلها به نام مشهدی فتاح رستمی رساندیم. زنِ خانه تا ما را دید، به سینه کوبید. تندی به پیشواز آمد و بچهها را از کولمان پایین آورد. همانجا، دم در خانه، نزدیک بود از هوش برویم. توی خانه، دست و صورت و پاها را شستیم. خانه پر از آوارهها بود. زنِ فامیل، سریع دستههای نان کُردی را روی سفره چید و کاسهای ماست وسط سفره گذاشت. بچهها به طرف نان و ماست هجوم بردند. نان و آبی خوردیم و بعد شروع به صحبت کردیم.
تا صبح دست به زانو گرفتم و غمگین و عزادار، زیرلبی برای شهدایمان گریه کردم. زن فامیلمان گفت که عراقیها تا گیلانغرب هم آمده بودند، اما نیروهای خودی و مردم آنها را عقب راندند. من هم از ماجراهایی که به چشم دیده بودم، گفتم. زن فامیلمان فهمید که دلم خون است. گفت: «بیا استراحت کن، بعداً تصمیم میگیری که چه کار کنی.»
آن شب تا صبح گریه کردم.
بزرگترها همهاش در این مورد حرف میزدند که چه باید بکنیم. مادرم میگفت کاش برویم یکی از شهرهای دورتر. مردها هم هر کدام حرفی میزدند. پدرم و علیمردان هم هر کدام نظری داشتند. وقتی این حرفها را شنیدم، برگشتم و گفتم: «محال است من به شهر دیگری بروم. اگر جای دور بروم، دستم از خانهام کوتاه میشود. ما باید برگردیم. مگر اینها قرار است تا کی بمانند؟»
مردها هم گفتند: «اگر بمیریم، بهتر از این است که از اینجا خیلی دور بشویم. شما زنها هم باید همین نزدیکیها باشید. اگر نزدیک باشید، ما هم میتوانیم به شما سر بزنیم.»
فتاح رستمی گفت: «مردم گیلان غرب دسته دسته شدهاند و گروه تشکیل دادهاند؛ گروه عسگر بهبود، گروه صفر خوشروان و...»
هر دسته یک فرمانده داشت. سردستهها رفته بودند از سپاه اسلحه و مهمات گرفته بودند.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرتغال_آغازگر_استعمار_و_زرسالاری
پرتغالیها در شرق
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1514
🖋قسمت دوم
مأموریت واسکو داگاما
سفر واسکو داگاما به هند سرآغاز تأسیس امپراتوری مستعمراتی اروپا در شرق تلقی میشود؛ امپراتوری که در سده شانزدهم پایههای آن بنیان نهاده شد و در سده نوزدهم به اوج خود رسید.
واسکو داگاما (۶) (۱۴۶۰-۱۵۲۴) به یک خاندان اشرافی پرتغالی تعلق داشت.
در ۳۲ سالگی به خدمت دربار پرتغال درآمد و در رأس ناوگان دریایی این کشور برای مبارزه با دزدان دریایی فرانسوی قرار گرفت.
مانوئل پادشاه پرتغال، دو سال پس از آغاز سلطنتش گاما را برای مأموریتی مهم برگزید:
ایجاد رابطه مستقیم دریایی با شرق.
به نوشته دکتر ریان (۷)، استاد دانشگاه لیورپول، گاما به ماجراجویان دریایی بیدانش چون کلمب شباهت نداشت؛ یک شخصیت سیاسی و نظامی بود و مأمور اجرای «سیاستی برنامهریزی شده» (۸).
انتخاب فردی چون گاما برای این مأموریت نشانگر اهداف درازمدتی است که کانونهای سیاسی و مالی پرتغال دنبال میکردند؛ این یک «سفر اکتشافی» ساده نبود.
در ۸ ژوئیه ۱۴۹۷، گاما در رأس ناوگانی مرکب از چهار کشتی، بندر لیسبون را به مقصد هند ترک گفت؛ در ماه نوامبر دماغه امید نیک را در جنوب آفریقا در نوردید و وارد آبهای قاره آسیا شد.
در ۲۲ مه ۱۴۹۸ به بندر کالیکوت (۹) در ساحل مالابار هند رسید و سرانجام در اوایل سپتامبر ۱۴۹۹ پیروزمندانه به لیسبون بازگشت و به تعبیر لرد کرزن «برای پرتغال قرنی سرشار از شهرت و ثروت فراهم ساخت.» (۱۰)
مورخین مینویسند گاما پس از دور زدن قاره آفریقا، در دو بندر ممباسا (۱۱) و مالیندی (۱۲)، در شرق آفریقا، پهلو گرفت.
او در مالیندی، که مانند سایر بنادر آفریقا و آسیا با خوشرویی پذیرفته شد، یک دریانورد بومی استخدام کرد تا راهنمای او به سوی هند باشد (۱۳).
میگویند این دریانورد یک ایرانیِ شیعی به نام شهابالدین احمد بن ماجد، از اهالی بندر لنگه و ساکن جلفار (رأس الخیمه) بود. (۱۴)
در کالیکوت حکمران هندوی منطقه به نو رسیدگان پرتغالی با گشاده رویی برخورد کرد و آمادگی خود را برای ایجاد رابطه تجاری با پرتغالیها اعلام داشت؛ «هرچند هدایای او به سلطان چنان حقیر بود که درباریان در زمان اهداء آن میخندیدند» (۱۵).
بندر کالیکوت در این زمان، به نوشته جرج امرسون، شهری «بزرگ و باشکوه» بود (۱۶) مشرف بر دریای عربی و مرکز دولتی کوچک و مستقل به همین نام.
این سرزمین، که حکمرانان محلی هندو موسوم به سامری (۱۷) آنرا اداره میکردند، اقتصاد و صنعتی شکوفا داشت.
کالیکوت از دیرباز در صلح و رفاهی کاملاً تجاری غوطه میخورد؛ چنان آرامشی بر آنان حکمروا بود که هیچگاه فرمانروایان یا تجار آن در اندیشه ایجاد قلعه یا ناوگان نظامی مقتدری برنیامدند.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1537
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۹۱
تعریف از خود نباشه 😬
به این برکت اگه بخوام ازخودم تعریف كنم 😁
اما باور كنید تو هر مركز خریدی که پا میذارم، درش خود بخود واسم وا میشه! 😐😇
اصن خودمم موندم.... آخه آدم انقد محبوب؟! 😍
انقد دوست داشتنی؟! 😊
انقد با جذبه؟! 😎😂😂😂
*به نام خدای مالک دلها*
*سلام*
*إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَٰنُ وُدًّا*
*به درستی آنان که به خدا ایمان آوردند و نیکوکار شدند خدای رحمان آنان را محبوب و دوست داشتنی خواهد کرد*
*(آیه ۹٦سوره مریم)*
*-طبق این آیه ايمان بدون عمل و عمل بدون ايمان، كارساز نيست. باید انسان مجهز به هر دو بال باشد نیز روشن است که ايمان وكار شايسته، كليد محبوبيّت نزد مردم است. بنابراین هرگاه ديديم محبوبيّت ما كم شده باید ایمان يا عملكرد خود را تجزيه و تحليل كنيم. زيرا در تحقق وعدهى خداوند شکی نیست. طبق این آیه معلوم میشود که محبوب شدن به دست خداست. دلها نيز در اختیار اوست. و محبوبیت رحمتى الهى است كه نصيب مؤمنان و صالحان مىشود. آرى، كسى كه تنها به خدا دل ببندد، خداوند هم دلهاى مردم را به او متوجّه مىكند. كسى كه به ياد خدا باشد، خداوند او را در يادها محبوب مىكند.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#امام_خمینی
#آیتالله_جوادیآملی
#امام_و_پیام_به_شوروی
🎥 سفیر امام برای کمک به رهبر شوروی
🔹به مناسبت سالروز تولد استاد بزرگ تفسیر قرآن و مرجع تقلید شیعه، آیتالله عبدالله جوادی آملی
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
سلام و عرض ادب و احترام
برای دریافت اخبار و اطلاعاتِ
صندوق قرضالحسنه امام هادی علیهالسلام
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام
شهرک شهید زینالدین
لطفا در یکی از گروهای زیر عضو شوید:
ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/2839740595C1a25e6a078
واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/EWzw1e6OFctD7MCjrLmgMG
🔷 ️این صندوق هم اکنون با ۳۱۵ عضو و سرمایه حدود ۲۱۵ میلون تومان، تعداد ۲۱۸ وام بلند مدت پرداخت کرده است.
🔷 ️شما هم میتوانید با افتتاح حساب و پرداخت ماهانه هم در اجر قرضالحسنه شریک باشید و هم در موقع نیاز درخدمتتان هستیم.
🔹ساعات کار دفتر صندوق: فعلا روزهای زوج ساعت ۱۹:۳۰ الی ۲۱:۳۰ مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/ خ دکتر حسابی/نبش ک۷
والحمدلله
یاعلی
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود ۳
#عبدالله_بن_سلام
🖋قسمت دوم
در برخی منابع تفسیری، نزول آیاتی را در شأن عبدالله بن سلام دانستهاند؛ مانند آیهی:
«قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ كَانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ بِهِ وَ شَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلَىٰ مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اسْتَكْبَرْتُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ؛ بگو به من خبر دهید اگر این قرآن از سوی خدا باشد و شما به آن کافر شوید، در حالیکه شاهدی از بنیاسرائیل بر آن شهادت دهد، و او ایمان آورد و شما استکبار کنید (چه کسی گمراهتر از شما خواهد بود)؟! خداوند گروه ستمگر را هدایت نمیکند!». (۱۰)
که ادعا شده این آیهی شریفه در شأن عبدالله بن سلام نازل شده است. (۱۱) اما این شأن نزول، دارای اشکالاتی است:
اول: اینکه آیهی مزبور در شأن عبدالله بن سلام نازل شده باشد را همهی مفسّران (از شیعه و اهل تسنن) نپذیرفتهاند. پس همین اختلاف نظر، موجب سست شدن این شأن نزول میشود.
دوم: برخی از مفسران گفتهاند چون این آیه مکّی است و عبدالله در مدینه ایمان آورده، مراد از آیه نمیتواند عبدالله باشد. (۱۲)
سوم: همچنین گفته شده که مقصود از شاهد، حضرت موسی (ع) است؛ زیرا در کتاب تورات، آمدن پیامبری را ثابت نموده است و بر تورات که از سوی خدا و در معنا (توحید، نبوت و معاد) مانند قرآن بود، ایمان آورد. (۱۳)
چهارم: ابنحجر عسقلانی در «شرح صحیح بخاری» میگوید:
«ظاهر سیاق حدیث این است که نبی اکرم (ص) آیهی مذکور را در مقام رد عقیده و نظریهی یهودیان دربارهی جبرائیل قرائت کرد، و این مطلب مستلزم نزول آیهی مذکور -همزمان با طرح سؤال از سوی عبدالله بن سلام و پاسخ آن حضرت- نمیباشد.»
آنگاه ابن حجر میگوید: «این رأی را باید همان نظریهی قابل اعتماد برشمرد که چنین تعبیری نمیتواند بیانگر سبب نزول باشد. و در نتیجه میتوان گفت که باید برای این آیه، سبب نزولی دیگر غیر از قضیهی عبدالله بن سلام و گفتوگوی او با نبی اکرم (ص) را جستوجو کرد.» (۱۴)
طبق نقل محدثان غیرشیعه، عبدالله بن سلام از پیامبر (ص) اجازه خواست یک شب قرآن بخواند و یک شب تورات، و پیامبر (ص) هم به او اجازه داد! (۱۵)
و نیز نقل میکنند که او از پیامبر (ص) اجازه خواست که روز شنبه را که روز مقدس یهودیان بود، گرامی بدارد و در نماز بهجای قرآن تورات بخواند، ولی پیامبر (ص) اجازه نداد. (۱۶)
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۴۵م
رو به مرد فامیل گفتم: «پس کاکه، بدان که ما به روستامان برمیگردیم. نباید به شهر دورتر برویم. اگر بمانیم، همه با هم میتوانیم آنها را عقب برانیم. نظامیهای ایرانی این منطقه را خوب بلد نیستند، ولی ما همۀ راهها را میشناسیم.»
بعد مرد فامیل از ابراهیم و رحیم حرف زد که با گروههای گیلانغربی توی گورسفید مشغول جنگ بودند. یک لحظه که یاد آن دو تا برادرهایم افتادم، اشک از چشمم سرازیر شد. مرد فامیل دلداریام داد و گفت: «همه را به خدا میسپاریم. به امید خدا همه چیز درست میشود.»
صبح زود، نان و چای خوردیم و همگی تصمیم گرفتیم به کوه برویم تا اگر در حین جنگ نیروهای عراقی وارد شهر شدند، دستشان به ما نرسد. به طرف کوههای چله حرکت کردیم. چله، جایی نزدیک گیلانغرب است و میتوانستیم
انجا پناه بگیریم. با پای پیاده به راه افتادیم. کفشی کهنه پیدا کردم و پوشیدم. با پارچه دور کفشم را بستم تا کفشم دیرتر پاره شود.
دوباره جبار را کول کردم و مادرم سیما را بغل گرفت و راه افتادیم. تعدادمان بیشتر شده بود. چهل نفر میشدیم. وقتی به چله رسیدیم، دیدم که مردم زیادی آنجا هستند؛ زن و مرد و بچه. همه داغدار و غمگین بودند. با آنهایی که میشناختیم، سلام و علیک کردیم. چند نفرشان با خنده گفتند: «فرنگیس، شنیدیم که دمار از روزگار عراقیها درآوردهای؟ دستت درد نکند.»
پرسیدم: «از کجا فهمیدید؟»
زنها با خنده گفتند: «از نیروهای خودمان شنیدیم.»
کمی که توی کوه نشستیم، نیروهای امداد آمدند. تعداد زیادی چراغ علاءالدین و چادر صحرایی آورده بودند. به همه چادر و پتو و چراغ دادند. با خوشحالی چادرها را گرفتیم و همانجا چادر زدیم. توپخانۀ خودمان تندتند توپ میفرستاد و عراقیها هم جواب میدادند. ما وسط این توپها بودیم. هم بمب های ایران و هم بمبهای عراق از روی سر ما رد میشد. چارهای نبود. هیچ کس حاضر نبود از آنجا تکان بخورد.
شب، هوا توی چادر گرم بود و جلوی درِ چادر دراز کشیده بودیم. وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم نگاه میکردم، دلم به درد میآمد. خوابشان نمیبرد. لیلا و جبار و ستار و سیما، با ناراحتی روی سنگها میغلتیدند و این پهلو و آن پهلو میشدند. برای اینکه با آنها شوخی کنم، گفتم: «بالش کدامتان نرمتر است؟!»
از حرفم تعجب کردند. با خنده گفتم: «اگربدانید بالش من چقدر نرم است!»
یکدفعه صدای خندهشان بلند شد؛ چون سنگ بزرگی زیر سرم بود. بعد آنها را کنار خودم جمع کردم و بنا کردم برایشان حرف زدن. لیلا پرسید: «کی برمیگردیم خانه؟»
گفتم: «هر وقت نیروهای خودمان آنها را نابود کنند.» بعد ادامه دادم: «لیلا، دیدی دلت برای آن سرباز دشمن میسوخت؟ همان دشمن ما را از خانهمان بیرون کرد.» لیلا چیزی نگفت و با ناراحتی به ستارهها نگاه کرد. توی کوه و آخرهای شب، ستارهها خیلی به زمین نزدیک بودند.
یاد وقتی افتادم که تابستان بود و بچه بودم و از کنارۀ چادر به ستارهها نگاه میکردم. چقدر خوب بود! اصلاً نگران چیزی نبودم. اما وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم و آن همه آدم که توی کوه بودند، نگاه میکردم، گریهام میگرفت. آرامآرام بنا کردم به گریه کردن. توی تاریکی شب، یک دل سیر گریه کردم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرتغال_آغازگر_استعمار_و_زرسالاری
پرتغالیها در شرق
🖋قسمت سوم
شکوفایی کالیکوت مدیون تجار مسلمان بود که از نخستین سدههای هجری در آن مستقر شدند و تا زمان ورود پرتغالیها، در یک دوران طولانی، آن را به یکی از مراکز مهم تجاری جهان آن روز بدل ساختند.
از آنجا بود که سیل کالاها به جنوب شرقی آسیا، چین، آفریقا، عربستان و ایران روانه میشد.
کالیکوت از تولیدکنندگان بزرگ پوشاک مشرق زمین به شمار میرفت و از صادرکنندگان مهم ادویه و سایر کالاها.
درباره اهمیت صنعت نساجی کالیکوت همین بس که پس از اشغال این بندر به دست پرتغالیها، آنان در سطحی وسیع به صادرات پوشاک آن به اروپا پرداختند.
در سده هفدهم منسوجات کالیکوت یکی از اقلام مهم صادراتی کمپانی هند شرقی بریتانیا به انگلستان به شمار میرفت و پارچه کالیکو (۱۸) نامی شناختهشده در غرب بود.
کالیکوت، در کنار مصر، از کهنترین سرزمینهایی است که به تولید پارچههای منقوش شهره بود. (۱۹)
حدود یک سده و نیم پیش از ورود گاما، یک جهانگرد مسلمان از اهالی طنجه مراکش به نام ابن بطوطه (۲۰) در گزارش سفرهای دور و دراز خود (۷۲۵-۷۵۳ق./۱۳۲۴-۱۳۵۲م.) توصیفی دقیق و ماندگار از بنادر مهم آفریقا و آسیا به یادگار نهاده است:
ابن بطوطه، که در سال ۱۳۴۲م. از بندر کالیکوت دیدن کرده، آن را از «بزرگترین بنادر دنیا» میخواند که «اهل چین و جاوه و سیلان و مهل (مالادیو) و یمن و فارس به آنجا روی میآورند و بازرگانان ممالک مختلف در آن جمع میشوند.»
در زمانی که ابن بطوطه به کالیکوت میرسد، ۱۳ کشتی چینی در ساحل آن لنگر انداختهاند.
هرچند سلطان کالیکوت «کافری است سالخورده» که ریش خود را به سان رومیان میتراشد، ولی بزرگان شهر بیشتر مسلمان و بسیاری ایرانیاند.
امیرالتجار شهر، ابراهیم، «از اهالی بحرین و مردی خیر و صاحب فضایل است».
قاضی شهر، فخرالدین عثمان، «مردی فاضل و کریم است.»
شیخ شهابالدین کازرونی «زاویه شهر را اداره میکند و نذرهایی که مردم هندوستان و چین در حق شیخ ابواسحاق کازرونی میکنند به او میرسد.
و ناخدا متقال، ثروتمند معروف زمانه، «که دارای ثروت هنگفت و کشتیهای تجارتی بسیار میباشد و در هند و چین و یمن و فارس به تجارت میپردازد»، در این شهر سکنی دارد. (۲۱)
عبدالرزاق سمرقندی، حدود یک قرن پس از ابن بطوطه و نیم قرن پیش از ورود گاما، کالیکوت را چنین میبیند: (۲۲)
«بندری است امن و آباد قرینه هرمز در جمعیت تجار هر بلاد و دیار و یافتن نفایس بسیار از اجناس دریابار خاصه از ممالک زیربار و حبشه و زنگبار.
و گاه گاه از جانب بیتالله و سایر بلاد حجاز جهاز آید و مدتی به اختیار در آن بندر توقف نماید…
جمعی مسلمانان در آن مقیم شدهاند و ده مسجد جامع ساخته،
جمعهها به جمعیت خاطر نماز گذارند و قاضی متدین دارند و بیشتر شافعی مذهب باشند. و در آن شهر امن و عدل چنان است که تجار، که در ثروت نقش بحار دارند، به آنجا از دریا بار مال بسیار آرند و از کشتی به در آورده و در کوچه و بازار اندازند…
امینان دیوان محافظت نمایند…
و اگر فروشند زکات چهل یک ستانند والا به هیچ وجه تعرض نرسانند.» (۲۳)
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1557
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از جوانه های صالحین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پدر و پسری که در آمریکا میتوانند سالانه ۵ میلیون دلار درآمد داشته باشند اما از ایران نمیروند