eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۵۴م من از بچگی، بچۀ یک‌دنده‌ای بودم و می‌توانستم سخت کار کنم. یاد وقتی افتادم که بچه بودم و توی کوه برای خودم خانۀ کوچکی درست می‌کردم و به بچه ها می گفتم این مال من است. دور خانه‌ام را سنگ می‌گذاشتم و هر کس می‌خواست به خانه‌ام بیاید، باید در می‌زد... توی کوه، همۀ این فکرها به سراغم می‌آمد. گاهی گریه می‌کردم و گاهی از فکرهایم خنده‌ام می‌گرفت. مردم از پایین کوه نگاه می‌کردند. زن‌ها جلوی در خانه‌هاشان نشسته بودند تا ببینند روی کوه چه می‌کنم. حتی دیدم بعضی‌هاشان لبخند می‌زنند، اما اهمیت نمی‌دادم. با خودم فقط دبۀ آب و لیوان برده بودم. هر وقت خسته می‌شدم، کمی اب میخوردم و دوباره شروع می‌کردم. از روی کوه فریاد می‌زدم: «آهای مردم، حواستان را جمع کنید، سنگ روی سرتان نخورد.» بعد سنگ‌ها را یکی‌یکی قل می‌دادم پایین. گاهی وقت‌ها حتی یادم می‌رفت بچه‌ای در شکم دارم و باید مراعات کنم. دربه‌دری و آوارگی همه چیز را از یادم برده بود. خانۀ برادرشوهرم رضا پایین کوه بود و راحت می‌توانستم خانۀ او را ببینم. وقتی جای خانه آماده شد، با خوشحالی به زمینِ اماده نگاه کردم. حالا یک زمین خوب داشتم. دستم را رو به آسمان کردم و گفتم: «خدایا، ممنون که به من یک تکّه زمین دادی؛ زمینی به اندازۀ یک خانۀ کوچک. و بچه‌ام را سالم نگه داشتی.» شب که به خانۀ برادرشوهرم رفتم، دیدم یواش‌یواش دارند باور می‌کنند که می‌توانم این کار را انجام بدهم. برادرشوهرم باز هم اصرار کرد و گفت: «فرنگیس، الآن مردم به ما حرف می‌زنند. فکر می‌کنند تو را از خانه بیرون کرده‌ایم. بیا و همین‌جا بمان. اینجا که مشکلی نداریم.گفتم نه، مشکلی نیست، اما این خانه را می‌سازم. شاید به این زودی‌ها نشد به خانه‌ام در گورسفید برگردم. بگذار اقل‌کم اینجا توی خانۀ خودم باشم.» برادرشوهرم خندید و گفت: «حالا نقشۀ خانه‌ات چطوری است؟ می‌خواهی بدهی کدام مهندس نقشه‌اش را بکشد!» خندیدم و گفتم: «خودم نقشه‌اش را کشیده‌ام. یک اتاق دارد و یک دستشویی کوچک کنار کوه.» صبح زود رفتم و از داخل شهر سیمان و ماسه خریدم. می‌دانستم خانه‌ام را چطوری بسازم گفتم یک ماشین ماسه آوردند و شروع کردم به ساختن. مثل کارگرهای مرد کار می‌کردم. حتی چند تا مرد هم به پایم نمی‌رسیدند. تصمیم گرفتم اول یک اتاق بسازم. علیمردان کم‌کم باورم کرده بود و به کمکم آمد. سنگ‌ها را روی هم می‌چیدیم و بالا می‌بردیم. مردم کنار کوه نشسته بودند و ما را تماشا می‌کردند. دیوار را که بالا آوردیم، اتاق کم‌کم شکل گرفت. یک اتاق که حالا می‌خواست خانه‌ام باشد. یک اتاق حدود نه متری بود؛ یک سرپناه. حالا باید چوب برای سقفش فراهم می‌کردم. برادرشوهرم رضا صبح زود چند تکه چوب آورد. با کمک آن‌ها، چوب‌ها را روی سقف اتاق چیدیم. اشک از چشمم می‌ریخت. نایلونی را هم به در و پنجره‌ای که گذاشته بودم، زدم. کنار اتاق ایستادم و از خوشحالی گریه کردم. به اتاق که نگاه کردم، خستگی‌ام در رفت. از پایین کوه، هم‌عروسم کشور و برادرشوهرم رضا برایم دست تکان می‌دادند. به خانۀ برادرشوهرم رفتم و وسایل کمی ‌که داشتم، جمع کردم و گفتم: «ممنون. دیگر باید بروم به خانۀ خودم. خانه‌ام ساخته شد.» برادرشوهرم و زنش، در حالی‌ که می‌خندیدند، همراهم آمدند. هنوز هم از دیدن این اتاق روی کوه تعجب می‌کردند. با خنده بهشان گفتم: «فرنگیس است، شوخی نیست!» هم‌عروسم کشور مقداری وسایل همراه خودش آورده بود. کنار اتاق گذاشت و گفت: «این هم سوغات و هدیه برای خانۀ جدیدت. منزل مبارک!» ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
آغاز خونین زرسالاری جهانی 🖋قسمت دهم المیدا از زمان استقرار در کوچن تهاجم گسترده‌ای را به سواحل هند و شرق آفریقا آغاز کرده بود که با غارت و آتش زدن بنادر کوچک و روستاهای ساحلی همراه بود. احداث قلعه سن توم (۶۶) در ساحل مدرس کنونی، تهاجم به بنادر گجرات و نیز اشغال ممباسا، مالیندی و کیلوا در همین زمان صورت گرفت. توصیف یکی از مورخین معاصر از ماجرای اشغال بنادر فوق گویای ابعاد بهره‌گیری پرتغالی‌ها از تمامی تمهیدات ناجوانمردانه و خدعه‌گرانه است: «پرتغالی‌ها که از تجارت پررونق زنگبار خبر داشتند، در اندیشه تسلط بر آن کشور افتادند. در ۱۶ ژوئیه سال ۱۵۰۰ پدرو کابرال، ملاح دیگر پرتغالی، با شش کشتی به کیلوا رسید که نامه‌ای از امپراتور برای سلطان دارم. سلطان امیرابراهیم شیرازی از ملاقات وی خودداری کرد و پدرو کابرال هم بازگشت. اما دوباره به جزیره مراجعت نمود و خواهش کرد که یکی از افسران او را که بیمار است در کیلوا نگه دارند تا بهبود یابد. حاکم با این تقاضا موافقت کرد. ولی آن افسر بیمار نبود، بلکه به بهانه بیماری در کیلوا ماند که درباره قدرت دفاعی و استحکامات آن شهر جاسوسی کند. دو سال بعد [۱۵۰۲] واسکو داگاما به ساحل کیلوا آ‌مد و سلطان را به کشتی خود احضار کرد. امیر ابراهیم به کشتی رفت و دریاسالار پرتغالی بدو پیشنهاد کرد که سروری و حکومت پرتغال را بپذیرد. امیر ابراهیم نپذیرفت و دریاسالار پرتغالی دستور داد که وی را زندانی کنند و شهر را به آتش بکشند. امیرابراهیم به ناچار پذیرفت که سالی هزار لیره خراج بدهد و پرچم پرتغال را بر فراز قصر خود نصب کند. گاما خراج سال اول را به طلا و جواهر گرفت و اهتزاز پرچم پرتغال را بر فراز قصر دید، آن‌گاه به کشور خود بازگشت. این پرچم نشان آن بود که کیلوا استقلال خود را از دست داده است. پس از آن، پرتغالی‌ها نواحی زنگبار و براوه و ممباسا را نیز تصرف کردند و بدین ترتیب تجارت و حکومت شرق آفریقا به دست پرتغالی‌ها افتاد. اما حاکم کیلوا هنوز نمی‌خواست دنده به قضا بدهد و تصمیم گرفت قلعه‌ای برای دفاع از بندر بسازد. ولی با این‌که مردم با فداکاری در بنای قلعه شرکت کردند، هنوز تمام نشده پرتغالی‌ها سر رسیدند. این‌بار فرانسیسکو د المیدا، دریاسالار دیگر پرتغالی، آمده بود که انحصار تجارت آفریقای شرقی را برای دولت متبوع خود تثبیت کند. وی پس از غارت و تخریب ممباسا به کیلوا آمد و از دیدن قلعه نیمه تمام دانست که امیر ابراهیم در چه اندیشه‌ای است. او را بازخواست کرد که چرا باج معهود را نپرداخته و پرچم پرتغال را از قصر خود پایین آورده. امیرابراهیم به دریاسالار مغرور پرتغالی جوابی نداد و دالمیدا هم به سربازان پرتغالی دستور داد تا شهر را تصرف کنند. امیرابراهیم از در مخفی قصر با جمعی از همراهان خود به جنگل‌ها پناه برد. پرتغالی‌ها هم کیلوا را غارت کردند و در عرض سه هفته یک قلعه سنگی در آنجا بنا کردند و یکی از طرفداران خود را به نام محمد نکونی به حکومت نشاندند و یکصد و پنجاه سرباز پرتغالی برای حفظ شهر در قلعه گذاشتند». (۶۷) 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1648 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۱۵
KayhanNews75979710412150505638114 (1).pdf
8.79M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
💠 2️⃣توجه به محرومیت‏های دیگران: 🔅در بسیاری موارد، منشا دغدقه‌ها، اضطراب‌ها، و افسردگی‌های روحی افراد، عدم دستیابی به مراتب علمی، اقتصادی، اجتماعی، و ... دلخواه است. 📌این که مثلاً در فلان موقعیت اقتصادی و مالی نیست؛ یا از شهرت بالای اجتماعی برخوردار نیست... موجب رنجش و اضطراب را فراهم خواهد نمود. 🔅اگر شخص در چنین مواردی افراد پایین‌تر از خود را ببیند، فرضاً آن کسی که کمبود فضا و بنای مسکن او را به اضطراب روحی گرفتار کرده است؛ به کسی نگاه کند که اصلاً از خود خانه‌ای ندارد؛ یا به جای مجذوب شدن به قدرت و شهرت دیگران، به کسانی بنگرد که از موقعیت اجتماعی پایین خود هم راضی‌اند، به آرامش دست می‌یابد. ‼️البته این حالت مستلزم رکود شخص در زندگی نمی‌باشد و داشتن همت بالا مطلب دیگری است. 🔅فرد همیشه در امور معقول و مطلوب، مثل کمالات علمی و دینی بایستی مراتب بالاتر زندگی را در نظر داشته باشد و در عمل، دستیابی به آن‏ها را دنبال کند. 🔅در عین حال به جهت پیش‌گیری از یأس و نامیدی، خوب است به زیر دستان خود و افرادی که از او دنبال‌تر و پایین‌تر هستند توجه داشته باشد، و از این رهگذر، به قناعت، که مالی تمام ناشدنی است دست یابد. ♦️مولا امیر المؤمنین علیه‌السلام: 📌"القَناعَهُ مالٌ لا ینَفَد" 🔅"قانع بودن انسان، سرمایه‌ای است که از بین نمی‌رود" 📚نهج البلاغه، کلمات قصار، ۴۶۷ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۵۵م وقتی گفت منزل مبارک، قلبم گرفت. هم خوشحال بودم، هم یاد قدیم افتادم و اشک ریختم. وسایلم را چیدم و با شادی به اتاقم نگاه کردم. برادرشوهرم و زنش که رفتند، هوا تاریک بود. تازه یادم افتاد آب و برق نداریم، اما به خودم گفتم مهم نیست. شوهرم خندید و پرسید: «حالا باید چه ‌کار کنیم؟» گفتم: «فانوس. فردا فانوس می‌خریم.» شب بعد فانوسی خریدم و روشن کردم و توی اتاق گذاشتم. هم‌عروسم و برادر شوهرم گفتند: بایک فانوس؟!» خندیدم و گفتم: «نه، خدا هست.» یک زیلو داشتم، یک قابلمه، یک چراغ علاءالدین، فانوس و چند تکه ظرف. وسایلم همین‌ها بود. خیلی کم بود، اما دلم خوش بود. حالا خانه‌ای از خودم داشتم و مردی که می‌توانست به کار برود و کارهایی که باید انجام می‌دادم. مردم هر روز می‌آمدند بالای کوه تا خانه‌ام را ببینند. زن‌ها و مردها آفرین می‌گفتند و تشویقم می‌کردند. شوهرم هم خوشحال بود. همه‌اش می‌گفت: «فرنگیس، واقعاً که فکر خوبی کردی.» بچه‌هایی که با پدر و مادرهاشان می‌آمدند، از دیدن خانۀ من توی کوه تعجب می‌کردند. برایشان جالب بود. وقتی مردم را می‌دیدم که چطور به خانه‌ام نگاه می‌کنند، می‌گفتم: «خدایا شکرت.» آن بالا، بدون برق و آب زندگی برایم سخت بود. برای بردن آب، روزها دبه‌های آب را دست می‌گرفتم و از کوه پایین می‌آمدم. بالا بردن آب مصیبت بود. شب‌ها هم تا آنجا که امکان داشت، فانوس روشن نمی‌کردم. زیر نور ماه می نشستیم. فقط شب‌هایی که خیلی تاریک می‌شد، فانوس را ‌روشن می‌کردم. توی کوه، زندگی برایم قشنگ شده بود. فامیل می‌آمدند و بهمان سر می‌زدند. حتی میهمانی می‌دادم! خوشحال بودم از اینکه محتاج کسی نیستم. در گرما و سرما توی آن خانه زندگی می‌کردم. مجبور بودم بروم از خانه‌های مردم آب بیاورم. چراغ علاءالدین اگر نفت داشت، روشنش می‌کردم و اگر نداشت، توی سرما می‌نشستم. اما خدا را شکر می‌کردم که یک خانه به من داده. یک روز که روی سنگ‌های کوه نشسته بودم، به شکمم دستی کشیدم و به فرزندم، که در شکمم بود، گفتم: «تو در خانۀ خودت به دنیا می‌آیی. تو فرزند کوه می‌شوی.» هنوز هم کسی خبر نداشت فرزندی چهار ماهه در شکم دارم. دیگر وقتش بود خبرش را به دیگران هم بدهم. وقتی به هم‌عروسم کشور گفتم می‌خواهم برای بچه‌ام لباس بدوزم، با ترس و نگرانی گفت: «مطمئنی بچه‌ات زنده است؟! چرا به ما نگفتی؟ زن ها دوره‌ام کردند و گفتند: «چطور بچه را نینداخته‌ای؟!» خندیدم و گفتم: «خدا بچۀ مرا توی دل کوه حفظ می‌کند.» با پول‌های کارگری علیمردان، پارچه خریدم و شروع کردم به دوختن. با چرخ خیاطی هم‌عروسم، لباس‌ها را دوختم و اطرافشان را گلدوزی کردم. هم‌عروسم خندید و گفت: «فرنگ، فکر می‌کردم فقط کارهای مردانه بلدی. نمی‌دانستم خیاطی و گلدوزی‌ات هم خوب است.» خندیدم و گفتم: «چه فکر کردی! من حتی وقتی بچه بودم، خودم عروسک خودم را درست کردم.» بعد به یاد عروسکم دختر افتادم. چقدر دوستش داشتم! هم‌عروسم پرسید: «حالا فکر می‌کنی خدا به تو پسر می‌دهد یا دختر.» دست از کار کشیدم و گفتم: «هر چه باشد، فرقی نمی‌کند، اما نذر کرده‌ام خدا بچه‌ام را حفظ کند، گدایی کنم و در راه خدا ببخشم. فکر ‌کنم خدا به من پسر می‌دهد که باید غلام امام رضا بشود.» با همان شرایط به زندگی‌ام ادامه می‌دادم. آب آوردن و نفت آوردن و زندگی سخت توی کوه. کارها سخت بود و شکمم هر روز بزرگ‌تر می‌شد، اما دلم گرم بود که این بار فرزندم به سلامتی به دنیا می‌آید. یک روز که توی اتاقم نشسته بودم و مشغول درست کردن تشک بچه‌ام بودم، زنی به اسم فاطمه که از دوستانم بود، آمد و با خنده گفت: «خواب خوشگلی دیده‌ام.» با خنده گفتم: «خب، برایم تعریف کن.» گفت: «فرنگیس، توی خواب به من گفتند به فرنگیس بگو خدا به تو پسری خواهد داد و اسمش را رحمان بگذار دست از کار کشیدم و به فاطمه نگاه کردم. می‌خندید و نگاهم می‌کرد. گفتم: «چشم فاطمه. اگر خوابت درست باشد و خدا به من پسری بدهد، حتماً اسمش را رحمان می‌گذارم.» به یاد نذری که کرده بودم افتادم. با خودم گفتم: «به امید خدا، نذرم را هم بجا می‌آورم.» هواپیماهای عراقی گاهی وقت‌ها اسلام‌آباد را بمباران می‌کردند. به محض اینکه هواپیماها می‌آمدند، زیر تخته‌سنگی پناه می گرفتم و وقتی می‌رفتند، به اتاقم برمی‌گشتم. یک روز شوهرم با شادی به خانه آمد و گفت: «توی شهرداری کار ثابت پیدا کرده‌ام.» با خوشحالی گفتم: «خدا را شکر. انگار پاقدم بچه‌مان مبارک است. حالا، هم خانه داریم، هم کار تو درست شد و هم خدا به ما یک بچۀ خوب و سالم خواهد داد.» شب بود. زودتر از همیشه دراز کشیدم. چشمم به سقف بود و خوابم نمی‌برد. دل‌درد داشتم و می‌دانستم بچه‌ام می خواهد به دنیا بیاید. اما صبر کردم. با خودم گفتم بگذار نزدیک زایمانم بشود، بعد علیمردان را خبر کنم. نیمه‌شب بود که درد زایمان به سراغم آمد. ‌درد امانم را بریده بود. عل
یمردان را بیدار کردم و گفتم برو ماما را خبر کن. وقتش هست. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۱۶