🍃🌸🇮🇷🌸🍃
#تحلیل_تاریخی
#آندلس
امروز ۲۱ شوال سالروز فتح آندلس در سال ۹۲ ه.ق و ۷۱۱ میلادی است.
آندلس(شبه جزیره ایبِری) در جنوب غربی اروپا قرار دارد و کشورهای اسپانیا، پرتغال، آندورا و جبلطارق را در بر میگیرد.
شبهجزیره ایبری سرزمینی است که مردم آن برای رهایی از ستم حکمرانان بیگانه داوطلبانه به سرداران عرب پیوستند.
به یاری این مردم بود که اسلام با سرعتی شگرف سراسر این شبه جزیره پهناور را فراگرفت.
همین مردم گروهگروه به اسلام گرویدند و در پیوند با مهاجرین مسلمان تمدنی درخشان و شکوهمند را بنا نهادند.
مردم شبهجزیره ایبری قریب به شش سده حکومت اشغالگران رومی را آزمودند و آنگاه نوبت به تاراج اقوام متعدد اروپایی رسید؛
و سرانجام قبایل ویسیگوت آلمانی در سال ۴۱۵ میلادی بر ایشان تاختند و حکومتی خشن و ستمگر را بنیاد نهادند.
این حکمرانان هیچگاه آرام نداشتند؛ یا با قبایل مهاجمی که از قلب قاره اروپا سرازیر میشدند در ستیز بودند یا در کوران جنگهای خونین خانگی سرزمین ایبری را به آتش میکشیدند.
سرانجام؛
همین مردم، طارق بن زیاد سردار مسلمان، را از شمال آفریقا فراخواندند،
به او راه نمودند
و آنگاه که هفت هزار سپاهی طارق به خاک ایبری پا نهادند، ارتش انبوه پادشاه ویسیگوت بناگاه فروپاشید.
آنچه رخ داد یک انقلاب اجتماعی سترگ بود و ربطی به کشورگشایی نداشت.
طارق کاری جز گشودن راه برای مردمی به ستوه آمده نکرد.
راز شکوفایی سریع و حیرتانگیز تمدن اسلامی اندلس در این است.
معماران واقعی این تمدن همان مردم بودند؛
نه مهاجرین مسلمان که هماره اقلیتی ناچیز به شمار میرفتند.
🔸🌺🔸-----------
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۰۴
طرف به حیف نون پیام میده:
یه کم پول داری بهم قرض بدی؟😢
حیف نون:
سلام، پیامت نرسید😐😂😂😂
*به نام خدای بخشنده ی بی نیاز*
*سلام*
*خداوند بخشنده در قرآن می فرمایند*
*«مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً کَثِیرَةً وَ اللَّهُ یَقْبِضُ وَ یَبْصُطُ..»*
*کیست که به خدا قرض نیکو دهد، تا خدا بر آن چند برابر بیفزاید؟و خداست که میگیرد و میدهد..*
*(بقره / ۲۴۵)*
*«قرض»، در زبان عربى به معناى بريدن است و اينكه به وام، قرض مىگويند بخاطر آن است كه بخشى از مال بريده وبه ديگران داده مىشود تا دوباره باز پس گرفته شود. كلمه «بسط» به معناى گشايش و وسعت است و «بساط» به اجناسى گفته مىشود كه در زمين پهن شده باشد.*
*به جاى فرمان به قرض دادن، سؤال مىكند كه كيست كه به خداوند قرض دهد، تا مردم احساس اكراه و اجبار در خود نكنند، بلكه با ميل و رغبت و تشويق به ديگران قرض دهند.*
*از آنجا كه انسان غريزه منفعت طلبى دارد، لذا خداوند براى تحريك انسان، از اين غريزه استفاده كرده. به جاى «قرض به مردم» فرمود: «به خداوند قرض دهيد»، تا فقرا احساس كنند خداوند خودش را به جاى آنان گذاشته و احساس ضعف و ذلّت نكنند.*
*در روايات، پاداش قرض الحسنة هيجده برابر، ولى پاداش صدقه دهبرابر آمده است.و دليل اين تفاوت چنين بيان شده است كه قرض را افراد محتاج مىگيرند ولی هدیه و بخشش گاهى به غير محتاج نيز داده مىشود.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
wscjma3661653360517327.pdf
8.58M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#روانشناسی_و_مشاوره
#افسردگی
#راهکارهای_معنوی_درمان_افسردگی:
7️⃣ استمداد از امور معنوی:
🔰برخی از شاخصههای معنوی در ایجاد امنیت و آرامش انسان:
✳️ دعا
🔅دعا کردن و رسماً از خداوند متعال، مقاصد و مطالب را درخواست نمودن، مورد سفارش قرآن کریم است که میفرماید:
"وقال ربکم ادعونی استجب لکم"
📚(سوره مبارکه غافر ،۶۰).
‼️هم دستور به دعاست و هم وعده استجابت و پذیرش.
🔅دعا کردن از یک طرف شکوفاییِ ارادت و خضوع و محبت نسبت به ذات مقدس الهی است، که این حالت منشأ آرامش است؛ و هم باعث امیدواری انسان در مشکلات و گرفتاریها و هم دستیابی به مقاصد و مطالبی که گاهی به طور معمول قابل دستیابی نیست.
🔅اگر شخص با رعایت شرایط و خلوص کامل چیزی را از خداوند در خواست کند اجابت خواهد شد، مگر در مواردی که نامعقولی را در خواست کند و یا مطلوب واقعاً به صلاح او نباشد که باز در این مورد اخیر دعای او بیاثر مطلق نخواهد بود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۶۰م
یکروز داشتم حیاط را جارو میزدم که زن همسایه آمد دم در و صدایم زد. رفتم
سلام کردم. تعارفش کردم بیاید تو. نیامد. رنگش پریده بود. با تعجب پرسیدم: «چی شده؟»
مِنمِن کرد و گفت: «چیز مهمی نیست. پیغام دادهاند که برادرت ستار دستش زخمی شده.»
تا این را گفت، توی سر زدم. آن موقعها ستار دوازده سالش بود. جارو را پرت کردم روی زمین و به طرف خانۀ پدرم دویدم. با خودم هزار جور فکر میکردم. توی راه آنقدر حالم بد بود که مرتب فکر میکردم، وقتی رسیدم دیدم مادرم گریه میکند و زنها دلداریاش میدهند. زودی نشستم کنارش؛ شانههایش را تکان دادم و پرسیدم: «چی شده؟»
پدرم جلو آمد و گفت: «نگران نباش. کمی دستش زخمی شده، اما حالش خوب است.» پرسیدم: «کی؟!» گفت: «ستار.»
افتادم روی زمین. یک نفر لیوان آب داد دستم. پدرم کنارم نشست.
پرسیدم: «کجاست؟ چی شده؟»
گفت: «کنار گوسفندها بوده و خودکاری پیدا کرده. خودکار را نگاه میکند که یکدفعه خودکار توی دستش میترکد. پسرعمهاش هم بوده. حال هر دوشان خوب است، نگران نباش.»
لیلا که حرفهای پدر را شنید، جلو آمد و با بغض گفت: فرنگیس «یک انگشتش نیست، تمام بدنش سوراخ شده بود.»
وقتی لیلا اینها را گفت، فریاد زدم: «شما که گفتید چیزی نیست؟»
دنیا دور سرم میچرخید. با عجله بلند شدم و گفتم میروم بیمارستان. پدرم جلویم را گرفت و گفت: «برادرهایت رفتهاند. نگران نباش. خبر آوردهاند حالش خوب است. الان میرسند. وقتی ستار برگشت، یک انگشت نداشت. بقیۀ انگشتهایش هم زخمی و تکهتکه بودند. تمام بدنش پر از ترکش بود. روی صورتش دست کشیدم. زیر چشمش گود شده بود و جای ترکش پیدا بود. گفتم: «ستار، خدا را شکر که چشمت طوری نشده. مرا خوب میبینی؟»
خندید و گفت: «آره، میبینمت!»
بوسیدمش. انگشت کوتاهش را آرام بوسیدم. چوپانِ کوچک زخمی بود. با اخم گفتم: «مگر نگفته بودند چیزهای مشکوک را برندارید!
نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «به خدا اگر خودت هم آن خودکار را میدیدی، برمیداشتی. فکر میکردی واقعی است. پسرعمه هم با من بود. گفتم نگاه کن، این خودکار چقدر قشنگه. گفت آن را دستت نگیر، اما تا خواستم بیندازم، یکدفعه ترکید.»
بعد ستار زد زیر گریه و ادامه. داد: «وقتی خودکار را انداختم، شکم پسرعمه را دیدم که پاره شد و رودههایش معلوم بود. اما پسر عمه فرار کرد. هر چی صدایش زدم، از ترس نایستاد. فرنگیس، شکمش را دیدم. سوراخ شده بود.»
دستی به سر ستار کشیدم.
گفت: «وقتی لیلا آمد و دیدم ترسیده، گفتم من چیزیام نیست، برو کمک پسرعمه. شکمش پاره شده.»
رحیم که ستار را از بیمارستان برگردانده بود و تا آن وقت چیزی نگفته بود، رو به من کرد و گفت: «خدا به هر دوی بچهها رحم کرده. کارگرهایی که توی ستاد بازسازی بودند، متوجه شدهاند و هر دو را بردند بیمارستان.»
بعد رو به من کرد و گفت: «فرنگیس، اگر خودم توی ده بودم، حتماً مواظبشان بودم. اما نیستم؛ هم من و هم ابراهیم.»
نالیدم و گفتم: «رحیم، به خدا من هم دورم. سعی میکنم بیشتر سر بزنم، ولی...»
ستار درد میکشید. انگشتش درد میکرد، همان انگشتی که نداشت. بدنش درد میکرد. ترکشهای سیاه، تمام بدنش را پر کرده بودند. ترکشها خیلی ریز بودند. با ناراحتی و گریه به رحیم گفتم: «پس این ترکشها را چه کار کنیم؟»
گفت: «دیگر به ترکشها فکر نکن. دکتر گفت تا آخر عمر با ستار هستند.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee