🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و ششم 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/161
✒شب، سرنگهبان وارد زندان شد. وقتی بچهها را میشمرد، با کوبیدن کابل به سرمان شمارش میکرد. آدم بیرحمی بود. با کابل به سرِ اسماعیل صولتدار کوبید، درست همانجایی که ترکش خورده بود. به کمر نصرالله غلامی میزد، جایی که ترکش خورده بود. ترکش تکهای از گوشت کمرش را کنده و برده بود. وقتی کمر نصرالله را پانسمانی میکردیم، باید مقداری بانداژ در گودی کمرش فرو میبردیم، تا هم سطح کمرش شود، بعد پانسمانش میکردیم.
امروز یکشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۶۷ است. یکی از اسرا نام کوچکش محمد بود و اهل لاهیجان. نمیدانم چرا آنهمه دژبانها کتکش میزدند. کتک که میخورد این شعر را برای دژبانها میخواند:
«دنیا اگر از یزید لبریز شود/ ما پشت به سالار شهیدان نکنیم.»
اسرای سالم غیرت خاصی روی مجروحان داشتند. نمیدانم چه شد که عباس بهنام گفت: «سید! اون موقعی که پهلوی مادرتون زهرا سلاماللهعلیها رو شکستند، اون نامردها او رو تنها گیرآورده بودند، مگه من مُرده باشم که اینا اذیتت کنن.»این را که گفت،اشک از چشمانش سرازیر شد.
ساعت حدود ده صبح، بود. اسرا را در حیاط زندان جمع کردند. گفته بودند میخواهند ما را به اردوگاه ببرند.از خدا میخواستم هرچه زودتر از شر زندان الرشید خلاص شوم. نگران بودم نکند همین جمع چند نفریمان را از هم جدا کنند. به هم عادت کرده بودیم. خوشحال بودم از شر بعضی از نگهبانهای بیرحم به خصوص صباح راحت میشوم. هر روز این زندان یک ماجرای عجیب و فراموش نشدنی برایم داشت.
سوار اتوبوسهای خاکستریرنگ وزارت دفاع شدیم و از زندان الرشید بغداد بیرون آمدیم. درعالم خودم بودم. ازدرز پردهها بیرون را نگاه کردم. نخلستانها را میدیدم. نمیدانم چرا دیدن نخلهای خرما این همه حزن انگیز بود. شاید فلسفهاش به اهلبیت علیهمالسلام برمیگشت. تا چشمم به نخلهای خرما میافتاد، دلم میگرفت. گویی آن نخلها از مظلومیت علی علیهالسلام و خاندان پیامبر سخن میگفت. قدری عشق میخواست تا غم تنهایی علی علیهالسلام و پیمانشکنی کوفیان را در این سرزمین نفرینشده بفهمی. با دیدن نخلها اشکم دراومد.
بعد از حدود چهارساعت و طی کردن سیصد کیلومتر، وارد محوطه خاکی پادگانی شدیم که اردوگاه اسرای مفقود الاثر در آن قرار داشت. از اتوبوس پیاده شدیم. اطرافم را که نگاه کردم، کویری بود. اطراف اردوگاه را سه ردیف سیمهای خاردار توپی پوشانده بود. دیوار این پادگان بیش از چهارمتر ارتفاع داشت. طول این دیوار با احتساب سیمهای خاردار بیش از شش متر بود. چهار برجک دیدهبانی بلند در چهار قسمت کمپ پیدا بود. وقتی برجکهای دیدهبانی را میدیدم، دلم میگرفت. به یاد میآوردم روزهایی را که بالای دکل دیدهبانی در جزیره مجنون دیدهبان بودم و عراقیها را زیرنظر داشتم. به ستون سه، وارد کمپ شدیم .
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و هفتم 🇮🇷
✒در بدو ورودمان نگهبان ها کابل به دست، دو طرف درِِ ورودی ایستاده بودند. آنها با کابلهای دولایه به جان بچهها افتادند. تعدادی از بچهها با ضربههایی که در تونل وحشت دیده بودند، ناراحتی فتق و مثانه پیدا کردند.
هوای تکریت چنان گرم بود که نفسمان گرفته بود. آفتاب سوزان تکریت گوشت از استخوان زمین جدا میکرد. بعد از یک ساعت نشستن در آن گرمای سوزان، با احترام نگهبانهای کمپ، فرمانده وارد شد. فرمانده اردوگاه سروان خلیل نام داشت.
سروان خلیل شروع به سخنرانی کرد. «لابهلای سیمهای خاردار توپی اطراف کمپ، رشتههای برق عریان قوی کار گذاشته شده، هر کس به این سیمها دست بزند، برق او را میکشد. سعی کنید فکر فرار به مغزتان خطور نکند، چون تنها آرزوی دستنیافتنی شما، فرار از اینجاست!
سروان خلیل ضمن معرفی سعد به عنوان سرنگهبان کمپ،گفت: «سعد شما را با قوانین این کمپ آشنا میکند، سرپیچی از این قوانین بخشودنی نیست.»
سعد آدم سنگین وزن،قدبلند، شکم برآمده و درشت هیکلی بود. قوانین خاصی بر کمپ حاکم بود، که باید به آن عمل میکردیم. آنچه را سعد در کمپ ممنون اعلام کرد، از این قرار بود:
اجرای برنامههای دینی و مذهبی، تجمع بیش از سه نفر، برگزاری نماز جماعت، اذان گفتن، نماز شب، آوردن نام صدام، نگهداری هر شی نوکتیز و . . .
بر اساس اعلام زمان خواب که ساعت ۹ شب بود، همه باید به اجبار میخوابیدیم. اگر اسیری خوابش نمیبُرد، باید دراز میکشید، چشمانش را میبست و خودش را به خواب میزد. هرکس با نگهبانها کار داشت، باید پای راستش را به حالت احترام به زمین میکوبید. چنانچه افسر و یا نگهبان اجازه میداد، صحبت میکرد، در غیر این صورت اجازه صحبت کردن نداشت. من و محمد کاظم بابایی که پا نداشتیم، از این قانون معاف بودیم!
در اسارت هفتهای دوبار، آن هم روزهای یکشنبه و سهشنبه، نوبت تراشیدن اجباری ریش بود. برای اصلاح صورت، هر تیغ سهمیه پنج نفر بود. هرماه یک بار،نوبت تراشیدن موی سرمان بود. سهمیهی هر چهارنفر یک تیغ بود. لباس ما زردرنگ و سورمهای بود.
در کمپ ملحق، توالتها مقررات خاص خودش را داشت.رفتن به توالت با شمارش بود. وقتی اسیری برای قضای حاجت وارد توالت میشد، یک نفر از یک تا ده میشمرد. بچهها با اعلام عدد ده از توالت بیرون میآمدند.
سهمیه نان هر روز ما دو عدد بود. عراقیها به آن صمون میگفتند. نانها به شکل باگت بود. وزن هرکدام حدود پانصد گرم بود. بیش از نصف این نانها نپخته و خمیر بود.خمیر داخل آن را مقابل آفتاب میگذاشتیم تا خشک شود، بعد آن را خُرد میکردیم.دآردی که یک بار مراحل نان شدن را طی کرده بود،دوباره مراحل آرد شدن را طی میکرد.در اسارت خمیر آرد شده را روی غذا میریختیم،با برنج قاطی میکردیم و میخوردیم.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و هشتم 🇮🇷
✒بازداشتگاه پر بود از خاک، سوسک و تار عنکبوت. انگار سالهای سال کسی در آن زندان به سر نبرده بود.
شام، آب لوبیا بود. هرچندکم بود،اما محبت و معرفت بچهها به گونهای بود که هر کسی سعی داشت، زودتر از بقیه کنار برود تا مجروحان چند قاشق بیشتر بخورند. با اینکه همیشه گرسنه بودیم، مناعت طبع و گذشت اسرای سالم که همخرجمان بودند، به یک فرهنگ تبدیل شده بود. بیشتر شبها از گرسنگی خوابمان نمیبرد. بچهها از گرسنگی از این پهلو به آن پهلو میشدند و دور خود غلت میزدند. بعضیها که از خواب بیدار میشدند، به کسانی که بیدار بودند، میگفتند: «از گرسنگی خوابم نمیبرد. خواب دیدم هر چقدر غذا میخورم، سیر نمیشوم!»
بعد از مدتها، عراقیها اجازه دادند، حمام کنیم. بیشتر بچهها تا آن روز حمام نکرده بودند. زندان الرشید حمام نداشت.
محمدباقر وجدانی همیشه شاد و شنگول بود. شوخ طبعترین اسیر بازداشتگاه یک بود. از وقتی فهمید از شوخی بدم نمیآید زیاد سر به سرم میگذاشت. یک روز وقتی وارد بازداشتگاه شدم، گفت: «برای سلامتی آقا سید از یک تا ده بشمارید!» طولی نمیکشید که شوخیاش را اصلاح میکرد: «برای سلامتی تنها سید بازداشتگاه یک صلوات بلند بفرستید!»
در عالم تنهایی با خاطراتم سیر میکردم که یکی از اسرای مجروح که تا آن روز ندیده بودمش، کنارم نشست. با همان نگاه اول، مهرش به دلم افتاد. میثم سرفر نام داشت. پیک حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله بود. حاج قاسم او را دنبال حاج مرتضی باقری فرمانده تیپ تخریب لشکر فرستاده بود. در سه راه حسینیه با ترکش خمپاره چشم راستش را از دست داده بود واز پا هم تیر خورده بود. با عصا راه میرفت. بعدها که او را بیشتر شناختم، فهمیدم آدم اهل دلی است. بچهها به شوخی و جدی به او میگفتند: «میثم! تو سید ناصر رو بیشتر از ما دوست داری،کم معرفت، یه کم هم با ما بِپر!»
میثم در جواب بچهها بدون اینکه بخندد میگفت:«اینطوری هم که شما میگید، نیست! من همه شمارو دوست دارم، به جد همین سید من همه شما رو با یه چشم نگاه میکنم!» وقتی این حرف را میزد، خنده بچهها بلند میشد. میثم راست میگفت و همه را با یک چشم نگاه میکرد، چون یک چشم بیشتر نداشت!
میثم ارادت خاصی به سادات داشت.هر وقت میخواست ارادتش را به من ابراز کند، میگفت: «آقا سید! ما فشنگ خشابتیم!» در اسارت درسهای فراوانی از میثم به یاد دارم. با اینکه آدم کم حرفی بود، با من زیاد هم صحبت میشد. آن روز بهم گفت: «آقا سید! تو این اردوگاه باید حواسمون جمع باشه، از خاکریز اعتقاداتمون عقبنشینی نکنیم!»
برای اسرای کمپ تشکیل پرونده دادند. سرنگهبان اعلام کرد برای بازجویی و تشکیل پرونده روبهروی بازداشتگاهها به ردیف پنج بنشینیم. سید محمد شفاعت منش بهم گفت:«یه وقت نگی تو اطلاعات کار میکردی!» لری غلیط صحبت کن، بگو فارسی بلد نیستم! طبق معمول میخواست بهم روحیه دهد.نوبت به من رسید. وارد اتاق سرنگهبان شدم.
ادامه دارد...
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و نهم 🇮🇷
✒وارد اتاق سرنگهبان شدم. سروان خلیل و یک سرهنگ دوم عراقی از بچهها بازجویی میکردند. خالد محمدی اسیر عرب زبان خوزستانی مترجم بود. مشخصات سجلیام را پرسید و بعد از ثبت مشخصات فردیام، پرسید: «در جبهه چکاره بودی؟!»
- تو واحد اطلاعات و عملیات کار میکردم!
وقتی کلمه استخبارات را خالد محمدی ترجمه کرد، تعجب سرهنگ برایم عجیب بود. قبل از آمار شب، خالد بهم گفت: «از اتاق که بیرون رفتی، سرهنگ به سروان خلیل گفت: «ما هشت سال تو جبهه با این بچهها میجنگیدیم! نیروهای استخبارات ما یک عمر نظامیگری کردن، سنی ازشون گذشته، اونوقت تو ایران یه الف بچه تو استخبارات یگانهای نظامی خمینی کار میکنند!»
سرهنگ با تعجب و حس جستجوگرانهای که داشت، پرسید: «ارتش عراق قویتر است یا ارتش ایران!» قدری سکوت کردم.
- این سکوت شما میگه ارتش عراق قویتره!
این را که گفت، تحریکم کرد. لذا گفتم: «با گفتن من، نه ارتشی قوی میشه، نه ارتشی ضعیف میشه. ولی به نظر من هر ارتشی که از روی عقیده و ایمان از کشورش دفاع کنه، قویتره. چه بکشه چه کشته بشه. ما اینو از آقا امام حسین علیهالسلام یاد گرفتیم!»
- آخوندا شما بچهها رو شستشوی مغزی دادن!
هر وقت حرف حق میزدیم فوری بحث آخوندا و شستشوی مغزی را پیش میکشیدند. برای اینکه هم حرفم را زده باشم، هم کمتر حرصشان داده باشم، گفتم: «شما ارتش قوی و خوبی داشتید!» آدم تیز و زیرکی بود. وقتی گفتم شما ارتش قوی و خوبی داشتید، پرسید: «داشتیم یا داریم؟!»
- دارید!
ادامه دادم: «شما از نظر تجهیزات و ادوات نظامی،قویتر بودید.امریکا و شوروی و خیلی کشورهای عربی هر چه میخواستید بهتون میدادن،ولی ما تحریم بودیم.»
ادامه دادم: «دانشآموز پنجم دبستان که بودم از نام سوپر اتاندارد میترسیدم. اسمش ترسناک بود.وقتی میرفتیم راهپیمایی،شعار میدادیم: «تنگه هرمز را کرب و بلا میکنیم/سوپراتاندارد را دود هوا میکنیم.»
دلم میخواست بدونم این سوپراتاندارد چیه که شما داشتید،ولی ما نداشتیم.بعد فهمیدم سوپراتاندارد رو فرانسه فقط به شما داده! ایران که بودم از تلویزیون میدیدم،سربازان اردنی، سودانی و مصری اسیر نیروهای ما میشدن.خب اینجوری شما قویتر بودید!»
من بعد از این بازجویی،به «ناصر استخباراتی» معروف شدم. بین نگهبانها از آنروز به بعد ولید بدجوری بامن لج کرد.کینهی ولید با من زبانزد بود. ولید آدم بدبینی بود، با چهرهی زرد و هیکلی متوسط، مژههای کم مو،چشمانی ریز و قیافه عبوس.گونه و ابروی سمت راستش در جزیره مجنون، عملیات خیبر سوخته بود. کلاه نظامیاش را تا نزدیکی ابروهایش پایین میکشید. از کینه ولید خاطرات تلخی دارم.
عصر،به اتفاق سیدمحمد کنار درِ بازداشتگاه هفت نشسته بودم. حامد نگهبان عراقی،فهمیده بود توی واحد اطلاعات کار میکردم.
- شما نیروهای استخباراتی خمینی، چطوری از اونهمه موانع رد میشدید و میاومدید پشت سر ما!
- از جلوتون که رد میشدیم وجعلنا من بین ایدیهم سدا و . . . رو میخوندیم، پشت سرتون هم که میرفتیم،آقا امام حسین علیهالسلام کمکون میکرد و مارو نمیدیدید!
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهلم 🇮🇷
✒عراقیها اسرایی را که حاضر نبودند ریش خود را بتراشند، بیرون بردند. حامد جلوی بچهها چانهام را گرفت و گفت: «تو چرا حاضر نیستی مثل بقیه ریش بتراشی؟!»
گفتم: «ریشی ندارم که بتراشم، چندتار مو که بیشتر ندارم اونارو میکنم، ولی نمیتراشم»
بعضیها به دلیل اینکه تراشیدن ریش کار حرامی بود، اینکار را نمیکردند. زیربار نرفتم. برایم مهم نبود کتک میخورم. دلم نمیخواست در آن سن، صورتم با تیغ آشنا شود.
تهدیدهای حامد به خشونت منجر شد. مرا درون محوطهی سیمانی کمپ بردند. نگهبانها برای اسرایی که حاضر نبودند ریش خود را بتراشند، تنبیه خاصی در نظر گرفته بودند.
حامد برای من که به خاطر نداشتن یک پا نمیتوانستم آن تنبیه را انجام دهم، پنجاه ضربه کابل درنظر گرفت.کابلها را ولید به کمرم کوبید. کمرم بر اثر ضربات کابلها کبود شد.برای ده، بیست کابل اولی خیلی درد داشتم،اما کابلهای آخر دردش کمتر بود.
امروز یکشنبه دهم مهرماه ۱۳۶۷، اربعین آقا امام حسین علیه السلام است. برای اجرای برنامههای مذهبی محدودیت داشتیم.حیدر راستی قبل از ظهر، سراغم آمد. میخواست برای بچههای بازداشتگاه هفت و شانزده به مناسبت اربعین برنامه اجرا کنیم.
میدانستم عراقیها اگر موقع مداحی سر برسند، کارمان ساخته است. حیدر برای بازداشتگاه هفت مداحی کرد و من برای بازداشتگاه شانزده. مداحی ترکی حیدر با آن صدای حزین و زیبایش، اشک همه را در میآورد. وقتی حیدر میخواند ناخودآگاه گونههامان خیس میشد. نمیدانم چرا مداحی ترکی این همه حزن انگیز است. این راز و رمز مداحی حزنانگیز ترکی که آنگونه دل آدمها را میبرد، به دلیل علاقهی بیش از حد ترکها به آقا ابوالفضل العباس علیهالسلام است.
در دو بازداشتگاهی که من و حیدر مداحی میکردیم، دو نفر از بچهها آینهدار پنجره بودند. آنها با آینه راهروی بازداشتگاه را دید میزدند. قرار بود به محض دیدن نگهبانها،آینهدارها خبرمان کنند. با اینکه قرار ما هنگام آمدن نگهبانها قطع موقت مداحی بود، عراقیها که اومدن از بس حس و حال معنوی بچهها بالا بود، مداحی را قطع نکردیم.اشاره آینه دارها باعث قطع برنامه نشد. نگهبانها پشت پنجره حاضر شدند.من با دیدنشان مداحیام را قطع نکردم. حواسم به نگهبانها و حرف هایشان نبود. کریم حرفهای حامد را از پشت پنجره ترجمه میکرد.
- عالیه، خیلی خوبه،یعنی شما اینجارو انقدر امن و بیخطر دیدید که نوحه بخونید و سینه بزنید!؟ پدرسوختههای مجوس! بلایی به روزتون بیارم که خود حسین بیاد اینجا کمکتون!
من و حیدر را به اتاق سرنگهبانها بردند. سعد با عصبانیت گفت: «من در جبهههای جنوب اسرای شمارو دیدم که پشت پیراهنشان وحتی روی پیشانیبندهایشان نوشته بودند مسافر کربلا! شما میخواید کربلارو تصرف کنید؟! شما خوب بود یک دستگاه تریلر میآوردید،کربلا را میگذاشتید روی تریلر و با خودتان میبردید ایران و دست از سر ما برمیداشتید.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/172
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت بیستم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/162
از اونجایی که حدس میزدم پسر فاطمه خانم هم مثل بقیه خواستگارهام ملاکهای من رو نداره حتی بهش فکر هم نکردم و دوباره خودم رو متمرکز این پازل بهم ریخته کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه....
ولی انگار باید این گره به دست خود خانم مائده باز میشد ....
بالاخره فردا صبح شد و من سر قرار با فرزانه راهی خونهی خانم مائده شدیم. دوباره جلوی در، استرس روز قبل باعث شدت دلشوره و نگرانیمون شده بود.
آیفون رو زدیم و خانم مائده در را باز کرد ایندفعه فرزانه ساکت بود نمیدونم به چی فکر میکرد شاید هم یاد حس وحشتناک دیروز افتاده بود....
از پلهها رفتیم بالا ....
خانم مائده اومد استقبالمون و رفتیم داخل اتاق پذیرایی، تا این لحظه روال مثل دیروز بود. تا ما نشستیم، خانم مائده با یه سینی چایی اومد و لبخندی زد. هنوز ما حرفی نزده بودیم
گفت: واقعا از بابت دیروز ببخشید نمیخواستم اصلا اینجوری بشه. داداشم خیلی اصرار کرد که آخرشم دیدین چی شد...
گفتم: نه اشکال نداره. برا همه ممکنه پیش بیاد ... راستی پای داداشتون خیلی آسیب دید؟
فرزانه طوری که خانم مائده متوجه نشه یه سقلمه زد به پهلوم و آهسته گفت: به تو چه!!! احوال داداش یه داعشی رو میپرسی؟
با یه لبخند پر از حرص نگاهش کردم...
خانم مائده گفت : نه! بخیر گذشت. آسیب جدی ندید. فقط چند روز باید استراحت کنه که دیگه گفتم بیاد پیش خودم بمونه...
فرزانه با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: یعنی الان داداشتون تو خونهس ؟
خانم مائده گفت: بله داخل اتاق کناری در حال استراحته ...
آب دهنم رو آروم قورت دادم و نگاهی به فرزانه انداختم...
کاری نمیشد کرد. گفتم: خوب آماده هستید مصاحبه رو شروع کنیم ...
خانم مائده گفت بله. به کجا رسیدیم؟
فرزانه نیش خندی زد و با طعنه گفت:
با اتفاق دیروز هنوز ب بسم اللهایم.
خانم مائده دوباره عذر خواهی کرد.
گفتم: داشتید از دوران نوجوانیتون میگفتید. از عاشق جهاد و گذشت بودن. از تعصب و وجهی مذهبیتون...
اگر امکان داره برامون بیشتر توضیح بدید...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/177
سلام
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهل و یکم 🇮🇷
✒حامد گفت: «گریه ممنوع، عزاداری ممنوع، نوحه ممنوع، تجمع ممنوع.زیارت حسین ممنون، تفهمیم شد؟!»
تنبیه کسانی که برای امام حسین علیهالسلام عزاداری میکردند، سنگین بود و خلیل رحم در کارش نبود. علتش سیاست صدام و حزب بعث در ایام محرم بود. محدودیت کامل. به دستور سروان خلیل، من و حیدر هر کدام به هفتاد ضربه کابل محکوم شدیم. حامد حیدر را زد و ولید مرا. وقتی هفتاد ضربه کابل را نوشجان کردیم، حیدر با همان لهجه ترکی و دوست داشتنیاش دوبار تکرار کرد: «سیدی! سنی ننهوین جانی ایکی دانادا شالاق ویر؛ جون مادرت دوتا کابل دیگه هم بزن!»
- کابل به سرتون خورده،گیج شدید، خواهش نمیخواد.
- نه اتفاقا خیلی هم حالم خوبه و میدونم چی میگم.
حامد در حالی که، به هر کداممان دو کابل دیگر کوبید،گفت: «این هم دو کابل دیگه،یالا برید گم شید، از جلو چشمم دورشید.»
وقتی برمیگشتیم بازداشتگاه، گفتم: «حیدر! مثل اینکه راستی راستی حالت خوش نیست، چرا گفتی دو کابل دیگه بزنن؟!»
- حضرت عباسی نفهمیدی؟!
- نه،نفهمیدم!
- آقا سید! خواستم رُند بشه، ارزشش رو داشت که به خاطر اربعین اقا امام حسین علیه السلام هر کدوممون هفتاد و دو کابل بخوریم، خدا وکیلی ارزش نداشت؟!
یکه خوردم. این حرف را که شنیدم خیلی خجالت کشیدم و کم آوردم.گفتم: «چرا خدایی میارزید.» ذهن حیدر به کجا رفته بود. میگفت: «بذار به تعداد شهدای کربلا کابل بخوریم!» به خاطر همین عقیده و مرامش بود که وقتی نوحه میخواند،حتی سامی و قاسم نگهبانهای عراقی هم تحت تاثیر مداحیاش قرار میگرفتند.
به دلیل عزاداری اربعین، شب قبل به اسرای بازداشتگاه ها آب ندادند.حسن بهشتی پور که در بازداشتگاه شماره دو بود، از بچههای بازداشتگاه خواسته بود، امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السو را بخوانند.
از شدت تشنگی کلافه بودیم. صبح زود بهشتی پور را دیدم. گفت: «سید! چه خوب شد دیشب آب دادن، شب بدی بود، اگه آب نمیدادن، بچهها تا صبح از تشنگی تلف میشدن.»
- مگه آب به شما دادن؟!
- آره، یه مقداری آب دادن اما ته سطل پر از گِل و لای بود، ولی رفع تشنگی شد.
وقتی بهشتی پور فهمید بین تمام بازداشتگاهها فقط به بازداشتگاه آنها آب دادهاند، تعجب کرد.خود بهشتی پور همیشه میگفت : «این نتیجه دعا کردن است!»
قبل از آمار ظهر، بسیجیها و پاسدارها را از اسرای ارتشی جدا کردند. در مراسم اربعین، بسیجیها و پاسدارها را مسبب برنامه و عامل قانونشکنی میدانستند. تعدادمان کم بود و با ارتشیها که بیشرشان سرباز بودند، ارتباط برادرانهای داشتیم. بیشتر کارهای شخصیمان را همین بچههای با غیرت ارتشی انجام میدادند.
امروز دوشنبه هجدهم مهرماه ۱۳۶۷، رحلت حضرت رسول اکرم صلیالله علیهوآله و شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام بود. صدای سرسامآور بلندگوها، سوهان روحمان بود. نوارها بیشتر ترانههای فارسی و عربی بود. بچهها از اینکه روز رحلت پیامبر،ترانه از بلندگوهای اردوگاه پخش میشد، حرص میخوردند.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/168
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهل و دوم 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/172
✒قبل از آمار، از جعفر دولتی مقدم خواستم همراهم به اتاق سر نگهبان بیاید. میخواستم از عراقیها بخواهم به خاطر روز رحلت پیامبرصلیاللهعلیهوآله و شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام از پخش ترانه از بلندگوهای کمپ خود داری کنند. به همراه جعفر وارد اتاق سر نگهبان شدم. سعد که مشغول نوشتن بود، پرسید: «ها شنهو؟ چیه؟»
به سعد گفتم: «سیدی! درسته از نگاه شما ما دشمن هستیم،ولی مسلمانیم، به خدا و پیامبر خدا که اعتقاد داریم»
- آره میدونم همه ما مسلمانیم، چی میخوای؟!
- سیدی! پیامبر اکرم حرمت داره. پیامبر همه مسلمان هاست. به احترام پیامبر که امروز روز رحلتشونِ دستور بدین این نوارهای ترانه رو خاموش کنن!
جعفر نامی از امام حسن علیهالسلام به میان نیاورد، او با یادآوری رحلت پیامبر سعی کرد روی نقاط مشترک شیعه و سنی انگشت بگذارد. سعد دستور داد نوارهای ترانه را خاموش کنند!
جعفر چند روز قبل با ستوان حمید که خودش در عملیات والفجر هشت مجروح شده بود، بحث کرد. جعفر در جواب سوال ستوان حمید که پرسیده بود: «شما ایرانیها چطور در آن سرمای زمستان از اروندرود گذشتید و به فاو رسیدید؟!»
گفته بود: «از خدا و اهل بیت کمک خواستیم. وقتی قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله، غواصان بسیجی رو تو اون سرما، کنار آب اروند جمع میکنه، به بچههای غواص میگه این آب رو میبینید، این آب مهریه فاطمه زهراست، خدا رو به حق مهریه حضرت فاطمه سلام الله علیها قسم بدید،که امشب از این آب بگذرید و دل امام رو شاد کنید. حالا میخوای حضرت فاطمه کمکمون نکنه؟!»
ستوان حمید مبهوت سرش را به علامت تایید تکان میداد و به فکر فرو رفته بود.
ستوان حمید پرسید: «شما ایرانیها همه حرفهای خمینی را عملی میکنید؟!» بهش گفتم: «بله»، لبخندی زد و گفت: «شورای سیاست گزاری حزب بعث، حرفها و سخنرانیهای خمینی را تحلیل میکند و بعضی از دستورات و حرفهای رهبر شمارو ما اینجا عملی میکنیم!»
گفتم: «مثلا چه حرفی؟!» گفت: « ارتش مردمی، همان ارتش بیست میلیونی که خمینی قبل از جنگ فرمان تشکیل آن را صادر کرد، ماهم بعد از این فرمان خمینی نیروهای جیش الشعبی رو تو عراق تشکیل دادیم. الگوی ما همان ارتش مردمی خمینی بود!»
امروز جمعه ششم آبان ۱۳۶۷. حسن بهشتی پور دوستان خوبی داشت. بیشتر دانشجو بودند. برای دین و دنیای اسرای کمپ برنامه ریزی کرده بودند. دانشجویانی که به اسارت در آمده بودند، با مدیریت خوب بهشتی پور جریان علمی و فرهنگی را در کمپ راهاندازی کرده بودند. حسن بهشتی پور به بچهها میگفت: «بچهها هیچ چیز گرانبهاتر از وقت نیست، هیچ چیز هم به اندازه آن تلف نمیشود!» تمام وقتش را روی کارهای علمی و فرهنگی گذاشته بود.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/174
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهل و سوم 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/173
✒به اخلاص و کارهای او اعتقاد داشتم. کلاسهای ترجمه، تجوید و صرف و نحو را حیدر راستی، دستور زبان فارسی را اصغر اسکندری، مکالمه انگلیسی را دکتر بهزاد روشن، عربی و ترجمه روزنامههای عربی را حیم خلفیان و محمد آغاجری و ترجمه روزنامههای انگلیسی زبان را مرتضی واحدپور و خود بهشتیپور برعهده داشتند. بعضی از بچهها میگفتند: «برای ما که بد نشد.مکالمه انگلیسی رو تو صف توالت یاد گرفتیم.»
اسرای مفقودالاثر در تکریت محدودیتهای خاصی داشتند. اگر نگهبانها از وسایل شخصی اسیری خود کار و یا کاغد گیر میآوردند، کارش ساخته بود. بچهها از کاغذهای سیمان، قوطی تاید و زرورق سیگار به جای کاغذ استفاده میکردند. خیلیها خودکار و مدادشان را لابهلای متکا و یا داخل خمیر دندان مخفی میکردند.
روش تدریس هم مشکلات و شکل خودش را داشت. حیاط خاکی کمپ تخته سیاه، تخته پاک کن کف دست، و کچ هم نوک انگشت معلمین بود! بعضیها هم با چوب نازکی روی زمین خاکی مینوشتند و تخته پاکنشان لنگ دمپاییشان بود.
رفتم بازداشتگاه نُه، سری به یدالله زارعی بزنم. یدالله در گوشهای نشسته و ناراحت بود. هیچوقت او را اینطوری ناراحت ندیده بودم. یدالله در بدترین شرایط صبور بود. کنارش نشستم.
- چه شده، پَکری، مگه کشتیهات غرق شده!؟
- از دست عیسی ناراحتم، تو سیدی،دعای تو رو خدا اجابت میکنه، عیسی رو نفرین کن!
از برخوردهای خصمانه عیسی، نگهبان سودانیالاصل برایم گفت. روز قبل یدالله از عیسی به سعد، ارشد نگهبانها شکایت کرده بود. عیسی که داشت آب جوش داخل فلاسک چای میریخت، روی کمر یدالله هم پاشیده بود. یدالله گفته بود: «از تو ظالمتر تا حالا ندیدم!» عیسی پارچ آب سردِ روی میز را روی یدالله خالی کرده و بهش گفته بود: «با آب جوش سوزوندمت،با آب سرد خُنکت کردم!»
امروز چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۶۷، روزنامههای عراق خبر از توافق ایران و عراق مبنی بر مبادله اسرای بیمار و معلول میدادند.اسرای سالم سراغمان میآمدند و تبریک میگفتند. بچهها اصرار داشتند من و محمدکاظم بابایی به محض اینکه آزاد شدیم، خبر زنده بودن آنها را به سازمان ملل و هلال احمر برسانیم. سه هفتهای طول کشید تا اسمها را روی زرورق سیگار و کاغذهای سیمان نوشتم.
قبل از ظهر، دو اسیر را به فلک بستند. بدون اجازه عراقیها بازداشتگاهشان را عوض کرده بودند.نگهبانها کف پایشان آب میریختند و با کابل میزدند. اسیری دیگری را به جرم ورزش کردن کتک میزدند.حامد به او پیله کرده بود و میگفت: «تو قصد فرار داری که اینهمه ورزش میکنی!»
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/175
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهل و چهارم 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/174
✒آیفای حامل نان وارد کمپ شد. رانندهاش گروهبان یکم ابراهیم یونس بود. حدود پنجاه و چند سالی داشت. نام پسرش ناصر بود.از اوایل جنگ تا روزی که جنگ تمام شد، در ارتش راننده بود. هر وقت میدیدمش، حس خوبی داشتم. نمیدانم چرا به دلم نشسته بود.آن روزها، فهمیدم این ارتباط دو طرفه است.
عریف ابراهیم صدایم زد و به عربی گفت: «الاکل فوق حائط اخر المرافق، غذا روی دیوار دستشویی آخریه!»
فهمیدم چه گفت. وارد راهروی توالت شدم و رفتم توالت آخری. دیوار توالت بلندتر از قدم بود. دستم را روی دیوار کشیدم. پلاستیک فریزری بود که داخلش مقداری نان و کتلت بود. کتلتها دستپخت خانمش بود. عریف ابراهیم قضیه مرا به خانمش گفته بود. میگفت به خانمم گفتم بین اسرای ایرانی یکیشون که از همه کم سن و سالتره، یه پاش تو جنگ قطع شده، هم اسم پسرمونه و سید است! خانمش ناراحت شده و از او خواسته بود هوای مرا داشته باشد.از آن روز به بعد،هر ده، پانزنده روز یک بار دستپخت خانمش را دور از چشم دیگران برایم میآورد.
عریف ابراهیم اوایل جنگ، در یکی از لشکرها راننده بود. از غارت اموال مردم خرمشهر و دیگر شهرهای اشغال شده خاطرات زیادی داشت. غارت اموال مردم خرمشهر بود.از اتفاقاتی که بعد از اشغال این شهر رخ داده بود، عذاب وجدان داشت. بعدازظهر امروز، از خرمشهر صحبت کرد. میگفت: «با امضای سرهنگ غفور فرج، رئیس کمیته نظارت بر غنایم جنگی، بیش از چهل برگ ماموریت برای بردن اموال و وسایل مردم خرمشهر برایم صادر شد. من وسایل را به آدرسهای مشخص، برای آدمهای مشخص، فرماندهان ارتش، بستگان فرماندهان و بیشتر فامیلهای خانمشان و افرادی که آنها میگفتند میبردم. مجبور بودم...»
از ته دل آه کشید، اشکش جاری شد و ادامه داد: «یک بار وقتی از خرمشهر به شهر کوت میرفتم، در اتوبان العماره- بصره با یک تریلر حامل تانک تصادف کردم.آ ن تصادف به خاطر خیانت ما به ایرانیها بود. ما در یک دزدی آشکار داشتیم اموال مردم را به شهرهای خودمان میبردیم، اموالی که بعدها جهیزیه دختران جوان عراق شدند. چه دخترانی که با این جهیزیه زندگیشان را شروع کردند و بیچاره شدند!
قسم خورد و گفت: «با اینکه میتونستم، ولی هیچ وسیلهای نبردم،اما نظامیان ما خیلی از وسایل مردم خرمشهر را در شهرهای بصره، العماره و دیگر شهرهای عراق فروختند، بیشتر متدینین عراق که میفهمیدند، این وسایل مال مردم جنگ زده خرمشهر است، نمیخریدن.»
امروز شنبه، بیست و هشتم آبان ۱۳۶۷- روز بدی بود. سید محمد داخل بازداشتگاه شد و گفت: «دوستان شرح پریشانی من گوش کنید/قصه بیسر و سامانی من گوش کنید.»
گفتم: «سید محمد چه شده؟!» گفت: «گاومان زایید، یک نصف تیغ گم شده!»
آنهایی که سالها در زندانهای عراق گرفتار بودند، میدانند گم شدن یک نصف تیغ چه عواقبی برای اسرا داشت. عراقیها به مسئولان بازداشتگاه گفته بودند که تا زمانی که نصف تیغ گم شده پیدا نشود،از ناهار خبری نیست.
تلاش بچهها برای پیدا کردن نصف تیغ گم شده بیفایده بود.نگهبانها با کابل به جان بچهها افتادند.برای آنها مجروح و سالم فرقی نداشت.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/176
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهل و پنجم 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/175
✒امروز صبح، مرا بیرون بردند. سه نفر بودیم که قرار بود تنبیهمان کنند. علی کوچکزاده، حسین شکری و من. بچهها عکس رجوی را پاره کرده بودند.
افسر بخش توجیه سیاسی گفت به علی و حسین هرکدام صد ضربه کابل بزنند. حامد سرِ شلنگ آب را توی دهانم قرار داد، با دستهایش فکم را محکم گرفت و از سلوان خواست شیر آب را باز کند. شیرآب را که باز کرد، زیاد تقلا کردم رهایم کند. شکمم پر از آب شده بود، مثل کسی که در آب غرق شده باشد. از بینیام آب میریخت.
جرم من سوارخ کردن چشم عکس مجید نیکو، قاتل شهید آیتالله مدنی و پاره کردن عکس مسعود رجوی بود، همان عکسی که در یکی از دیدار هایش در منطقه خضرا با صدام گرفته بود. امروز به میزان علاقه عراقیها به سران گروهک منافقان بیشتر پی بردم!
مدتی بود شلوارم از چندجا پاره شده بود.دنبال نخ و سوزن میگشتم. طبق مقررات اردوگاه، هر شی نوکتیز ممنون بود.
برای ساخت سوزن خیاطی،یک تکه سیم خاردار پیدا کردم. یک سرسیم را روی کنارههای محوطه سیمانی حیاط ساییدم تا خوب تیز شود.در مرحله دوم ته سیم را با سنگ کوبیدم تا پهن شود،در مرحله سوم، نوک میخ فولادی را روی ته پهن شده سیم قرار دادم و با سنگ محکم به میخ فولادی ضربه زدم تا سوراخی در ته سوزن ایجاد شود، در مرحله چهارم، با ساییدن ته سوزن روی کف سیمانی بازداشتگاه آن را منظم کردم تا حالت استاندارد پیدا کند و به راحتی دوخت و دوز با آن انجام شود!
بعضی وقتها برای نخ مشکل داشتیم. اسرایی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بودند، از پتوی عراقیها مقداری نخ بیرون میکشیدند. بعضی از نگهبانها که شاهد ابتکار، خلاقیت و نوآوری اسرای ایرانی بودند، تعجب میکردند.
آنها اقرار میکردند ایرانیها با همین خلاقیت و نوآوری توانستند هشت سال مقاومت کنند. میگفتند: «شما اگر تحریم نبودید، ما را چه کار میکردید.» جمیل میگفت: «تا فلسطین هیچکس جلودارتان نبود!»
بچهها نمونههایی از خلاقیتها و ابتکارات رزمندگان ایرانی را به رخ عراقیها میکشیدند. مثل پلهای خیبری در عملیات خیبر، پلی به طول سیزده کیلومتر. یا بستن چراغ روی قایقهای بدون سرنشین. شب، در رودخانه کرخه نور و کارون، برای فریب عراقیها. آنها به خیال اینکه ایرانیها با قایقها در حال پیشروی و عملیات هستند، ساعتها روی قایقهای بدون سرنشین که فقط چند فانوس روشن، روی آنها نصب بود، آتش تهیه میریختند.
یا تله برای تانک در مناطق عملیاتی دشت آزادگان. ایرانیها با کندن زمین با عمق زیاد و استتار این کانالها با چوب و خاک، کاری میکردند که تانکهای دشمن در این کانالها زمینگیر شوند. میگفتند طرح تله برای تانک از ابتکارات دکتر مصطفی چمران بود.
ولید وارد بازداشتگاه شد و خبر از مسابقه تیراندازی داد! نگهبانها عکس امام خمینی را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت باید به طرف عکس رهبرتان نشانهگیری کنید!
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/179
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت بیست و یکم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/169
نفس عمیقی کشید و گفت: آره توی اون دوران یه سر داشتم و هزار سودا ...
یادمه خیلی تلاش میکردم ایمانم رو قوی کنم خیلی اهل دعا و نماز و نافله بودم دوستان گروهمون هم همینطور بودند و این باعث تقویت این نوع رفتارها در ما می شد....
توی همون دوران یکی از دوستانم خیلی دوست داشت به خاطر ثواب زیادی که احترام و محبت به والدین در اسلام گفته شده، پای مادرش رو ببوسه ولی بخاطر جو خونهشون اصلا نمیشد این کار رو بکنه!
اینقد روی خودش کار کرد تا بالاخره در همون ایام نوجوانی تونست این توفیق نصیبش بشه و خیلی خوشحال بود از اینکه تونسته بود با نفسش مبارزه کنه و به هدفش برسه....
در واقع تقدس نگاه تیممون خیلی وقتها به تقویت چنین موارد خوبی کمک میکرد...
ولی در همون ایام که ما مشغول کسب ثواب بودیم بخاطر رشد یک بعدیمون اتفاقاتی داشت میافتاد که بعدها متوجه ضرر و زیان بزرگش شدیم...
خوب یادمه گاهی که با مدرسه اردو میرفتیم، هر کدوم از بچههامون تلاش میکردن یه باری از دوش کسی بردارند مثل کسانی که در مسابقه دو میدانی چنان میدون که ثانیهها رو هم از دست ندن. همچین حسی داشتن...
فرزانه دیگه طاقت نیاورد پرسید خوب این کارها که خیلی خوبن !
پس چرا آخرش شدین این؟!
من یه نگاه به فرزانه کردم و با چشم و ابروهام بهش فهموندم که این چه سوالیه توی این موقعیت!!!
ولی فرزانه بدون توجه به حرکات من منتظر جواب خانم مائده موند....
خانم مائده سرش رو انداخت پایین و در حالی که بغض گلوش رو گرفته بود...
گفت: چون خودم رو درست نشناختم...
دین رو درست نشناختم....
تکلیف رو درست نشناختم...
جهاد رو درست نشناختم...
اشکهاش سر خوردن روی گونههاش...
سرش رو بلند کرد و با دست اشکها رو پاک کرد و ادامه داد خودمون هم فکر میکردیم این کارهای خوب از ما چه دسته گلهایی میسازه!!
ولی نمیدونستیم برای دسته گل شدن هم آب لازم هست هم خاک هم نور....
فرزانه که از اشک ریختن خانم مائده کمی احساس خجالت بهش دست داد! خودش رو مشغول نوشتن روی برگهها کرد...
من گفتم : از کی متوجه درک اشتباهتون از دین شدید؟؟؟
خانم مائده در حالی که آه عمیقی کشید نگاهش خیره به قاب عکس روی دیوار موند و سکوت کرد...
فرزانه که انگار منتظر بود مچ خانم مائده رو بگیره، با یک هیجانی سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و دوباره سوال من رو تکرار کرد!
خانم مائده نگاهش رو از قاب عکس برداشت و ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/184
سلام
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهل و ششم 🇮🇷
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/176
✒نگهبانها عکس امام خمینی را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت باید به طرف عکس رهبرتان نشانهگیری کنید!
برای قسمتهای مختلف عکس حضرت امام امتیازاتی مشخص کرده بودند. چشم و پیشانی و عمامه ده امتیاز، چانه و گونه هشت امتیاز، محاسن شش امتیاز و خود عکس چهار امتیاز!
پیشنهاد برگزاری این مسابقه را شفیق عاصم، افسر بعثی بخش توجیه سیاسی، داده بود. هربار که میآمد نقشه پلیدی در سر داشت. طرح اعدامهای مصنوعی فکر خودش بود. هر چند وقت یکبار یکی از اسرا را بیرون کمپ میبرد، کنار دیوار قرار میداد و یا به پایه برق و ستون پرچم عراق میبست، چند نظامی با اسلحه میآمدند و به اسیر میگفتند قرار است اعدام شوی.
یک بار این بلا را به سر من هم آورد. آن روز وقتی بهم گفت: «دستور صدام است که نیروهای واحد اطلاعات و عملیات رو اعدام کنیم.» واقعا باورم شده بود که اعدام میشوم!
وقتی موضوع این مسابقه مطرح شد، بچهها اعتراض کردند. مقاومت و غیرت بچهها، عراقیها را عصبانی کرد. ولید و ماجد به خشونت متوسل شدند. بچهها حاضر نشدند در مسابقه شرکت کنند. عکس امام دست حامد بود. عکس را روی کارتن چسبانده بودند. ولید به من پیله کرده بود که در این مسابقات شرکت کنم. به ولید گفتم: «تو خط مقدم به خاطر اینکه حاضر نشدم به امامم توهین کنم، با اینکه پایم قطع بود و فقط به یه تکه پوست و رگ وصل بود، افسر شما دو گلوله به هردو پایم شلیک کرد، تو میگی به طرف عکس رهبرم نشانهگیری کنم؟! به خدا اگه بمیرم این کار رو نمیکنم.»
گفت: «پس باید سر خودتو به جای عکس خمینی نشانهگیری کرد.» گفتم: «سر من فدای یه تار موی امام.» اینجا بود که با کابل و لگد به افتاد به جانم.
بعد از اینکه با مقاومت بچهها مواجه شدند یک قدم عقبنشینی کردند و تصمیم گرفتند خودشان در این مسابقه شرکت کنند.
داشتم وارد بازداشتگاه میشدم که یک دفعه به زمین افتادم.از درد آرنجم، چشمانم سیاهی رفت. سر چرخاندم ببینم چه کسی عصایم را از زیر بغلم کشید. حامد بود. او در حالی که عصایم کابلش شده بود، با فحش و ناسزا به سر و کمر اسرا میکوبید و از بچهها میخواست صف توالت را خلوت کنند. وقتی میدیدم حامد با عصایم به بچهها میکوبد، سختم بود.
دست نوشته ها و اطلاعات مهمی در عصایم جاسازی کرده بودم. آنها را درآوردم و لابهلای متکای ابری جاسازی کردم و به اتاق سرنگهبان رفتم. سعد آنجا بود. به سعد گفتم: «حامد با این عصا بچهها رو میزنه، حقیقتش رو بخواید من عصایی رو که شما باهاش بچهها رو میزنین، نمیخوامش.من از دوستانم خجالت میکشم با این عصا راه برم!»
- اگه خجالت میکشی باهاش راه نرو!
- باهاش راه نمیرم، پا ندارم دست که دارم!
عصایم را با ناراحتی زمین گذاشتم و نشسته با کمک دستهایم از اتاق سرنگهبان بیرون آمدم. یک لنگه دمپاییام کفش دست چپم بود. با اینکه زندگی در شلوغی بدون عصا برایم سخت بود، اما راضی بودم.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/180
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهل و هفتم 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/179
✒هفته اول با همان یک لنگه دمپاییام و یک نصف آجر راه میرفتم. حامد بهم تذکر داد و گفت: آجر در اردوگاه ممنوع است. دیگر حق نداشتم از ان استفاده کنم. اسرایی که بیگاری رفتند، مشکلم را حل کردند. حسین جعفری یک کفِ کفش بلااستفاده برایم آورد. نمیخواستم برای رفتن به توالت، بچهها زیر بغلم را بگیرند. یک لنگه دمپایی خودم و کف کفشی که حسین برایم آورد، کفشهای دستم شد.با استفاده از آنها به صورت نشسته رفت و آمد میکردم .توالت که میرفتم، دست هایم نجس میشد. بیرون که میآمدم بچهها از سهمیه آبشان روی دستم میریختند. بچهها اصرار داشتند برای جابهجا شدن، کولم کنند، قبول نمیکردم.
بعد از چند روز عصایم را برایم آوردند. ظاهرا دکتر موید که خودش مثل من یک پایش مصنوعی بود سفارش مرا کرده بود.
امروز یکشنبه دوم بهمن ۱۳۶۷، قبل از ظهر سعد دستور داد آماده جابهجایی شویم. بار و بندیلمان را برداشتیم و آماده شدیم. دار و ندارم یک کیسه انفرادی، یک لیوان حلبی و یک دشداشه عربی بود.
ما را به سولهها بردند. اطراف سوله را سیمهای خاردار حلقوی، برجکهای دیدهبانی و چند زره پوش احاطه کرده بود. زندگی در سوله با زندگی در کمپ ملحق متفاوت بود. در هر سوله بیش از هزار اسیر کنار هم زندگی میکردند.
از دیدن اسیر نُه سالهای تعجب کردم. فکر میکردم یکی از نگهبانها فرزندش را با خودش به اردوگاه آورده. میگفتند: «این بچه نُه ساله اسیر شده.»
کنجکاو شدم.کم سن و سالترین اسیر اردوگاه بود.امیر نام داشت. اهل یکی از روستاهای مرزی ایلام بود. با برادرش ابراهیم اسیر شده بود.
آخرهای شب، رفتم پیشش. جریان اسارتش را تعریف کرد. عراقیها غافلگریشان کرده بودند. ابراهیم، برادر بزرگ از عراقیها خواهش کرده بود، گوسفندانشان را ببرند ولی اسیرشان نکنند. عراقیها قبول نکرده بودند. ابراهیم از عراقیها خواسته بود خودش را ببرند ولی با امیر کاری نداشته باشند. تلاش ابراهیم برای قانع کردن عراقیها بیفایده بود!
امیر را درک میکردم. گوشهگیر شده بود. سعی کردم به زندگی و آزادی امیدوارش کنم. امشب، دلتنگ خانوادهاش بود. ابراهیم و امیر برادرزادههای عمو ابراهیم بودند.
عمو ابراهیم پیرمرد هفتاد ساله ایلامی از امیر مواظبت میکرد. او پیرترین اسیر سوله بود. عمو ابراهیم در جستوجوی برادرزادههایش امیر و ابراهیم به خط مقدم آمده بود. نزدیک مرز، عراقیها او را هم اسیر کرده بودند!
امروز بیست و دوم بهمن ۱۳۶۷، دهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است.در این روزها حساسیتها و مراقبتهای شدیدی از سوی نگهبانها اعمال میشد.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/181
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهل و هشتم 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/180
✒ دهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است. در این روزها حساسیتها و مراقبت های شدیدی از سوی نگهبانها اعمال میشد. با وجود تنگناها و کمبود های فراوانی که داشتیم، از چند روز پیش، تعدادی از اسرا به صورت خودجوش تصمیم گرفته بودند، سالگرد پیروزی انقلاب را جشن بگیرند. جشنهای ما ساده و دور از چشم عراقیها بود. با پیشنهاد حاج حسین شکری تعدادی از بچهها از هفتهها قبل مقدمات لازم را فراهم کرده بودند. تلاش من برای خرید ده عدد شمع بیفایده بود.
مسابقه فرهنگی کار یزدان بخش مرادی بود. چند سوال درباره امام و انقلاب طرح شد. برندگان جایزه گرفتند. سولههای دیگر هم برنامههای مسابقات کُشتی، مشاعره و تئاتر داشتند. در مسابقه کشتی بچهها جوری وانمود میکردند که به حالت عادی دارند کشتی میگیرند. روزهای بعد، کشتیگیران لو رفتند!
جوائز مسابقات را از صنایع دستی خودمان تهیه کرده بودیم و شامل کلیه بند، کلاه، شال، تسبیح و ... بود. بچهها هر چه در توان داشتند، در اختیار مسئول فرهنگی قرار داده بودند.
یکی از بچههای آذربایجان که ترک باسلیقهای بود، عکس امام خمینی را روی پارچه سفید دشداشه با نخ حوله و پتو گلدوزی کرده بود. نقاشیاش کار علی یمانی بود. کار قشنگی بود. علی گفت: «برای ما که دسترسی به تلویزیون ایران و عکس امام نداریم، وجود یه نقاشی از امام نعمته. هرکس دلش برای امام تنگ میشه، بیاد این نقاشی رو ببینه!»
بعضی از بچهها دوده حمام را که از آبگرمکنهای نفتی تهیه شده بود،با روغن مایع مخلوط کرده و با آن تصویر امام را رنگآمیزی میکردند.
بچهها با همان حقوق یک و نیم دینارشان از ماهها قبل شیرینی و شکر تهیه کرده بودند. با استفاده از شیر، شکر و خمیر های خشک شده نان، شیرینی درست میکردند.آشپزهای حزباللهی با وسایلی که بچهها تحویلشان داده بودند، شیرینی میپختند.
امروز بعد از ظهر، دو، سه نفر از نگهبانها، عطیه، حامد و سلوان شیرینی جشن پیروزی انقلاب را خوردند. مهندس غلامرضا کریمی به آنها شیرینی تعارف کرد. سلوان به مهندس کریمی گفت: «شینو مناسبت؟! چیه مناسبتش؟»
مهندس کریمی گفت: «سیدی مناسبتش،جاءالحق و زهق الباطل»!!!
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/182
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهل و نهم 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/181
✒سعد، گروهبان کریم و ستوان حمید، نسبت به امام خمینی اظهار محبت میکردند. آنها از کسانی بودند که قبلا به امام توهین میکردند. علی جارالله خوشحال بود که بالاخره شرایطی پیش آمد که سعد و بعضی از نگهبانها نسبت به حقانیت رهبر ما اظهار محبت کنند.
روز قبل، جراید عراق از صدور فتوای تاریخی امام خمینی در مورد اعدام نویسنده کتاب آیات شیطانی،سلمان رشدی، خبر دادند. سعد گفت: «درسته ما با هم جنگیدیم، اما تو چهار چیز با هم نقطه اشتراک داریم.» عراقی ها میگفتند : « فتوای هیچ کدام از بزرگان اهل تسنن اینگونه به مسلمانان عزت نداد.»
گروهبان کریم که بعضی وقتها به امام توهین میکرد، پشیمانتر از قبل بود. ماضی میگفت: « شما سربازان و بسیجیها مردان بزرگی هستید.»
از امروز به بعد، ندیدم و نشنیدم که سعد و سیدحسن به امام توهین کنند.
سعد به من و حاج اسدالله گفت: «من از سه چیز شما ایرانیها خوشم میآد.هفته وحدت،روز قدس و این فتوای رهبرتون درباره سلمان رشدی!»
امروز، روزنامه آوردند. روز قبل،مجلس شورای اسلامی ایران با قید دو فوریت لایحه قطع کامل رابطه سیاسی و دیپلماتیک ایران با دولت انگلستان را تصویب کرده بود. سامی و جارالله که از انگلیس بدشان میآمد،این اقدام مجلس کشورمان را تحسین میکردند. سامی گفت: «انگلیسیها از امریکاییها نامردترند. انقلابی که شما کردید، باید اولین اقدامتون بعد از انقلاب، قطع رابطه با انگلیس بود!»
امروز سه شنبه یکم فروردین ۱۳۶۸، عید باصفایی داشتیم. دلم میخواست موقع تحویل سال کنار خانوادهام باشم. این آرزو را برای همه هم اسارتیهایم داشتم. خیلی از بچهها ناراحت و گرفته بودند. بیشتر آنها امید نداشتند روزی آزاد شوند. به علی اکبر فیض گفتیم: «علی! با امید خدا عید سال آینده، ایرانیم!»
دیروز، به حاج سعدالله و حاج حسین شکری قول داده بودم لوازم سفره هفت سین را جور کنم.در اسارت دسترسی به سیب، سیر، سرکه، سکه،سمنو،سماق و سبزه برایمان وجود نداشت. اما دلم میخواست روی سفره هفت سینمان، هفت سین باشد.امروز، خدا همه چیز را برایمان جفت و جور کرد.یک تکه سنگ، سیم خاردار،سوزن خیاطی، سیب زمینی، یک پاکت سیگار سومر،یک عدد سُرنگ و سک سُرم پلاستیکی جور شد!
با استفاده از خمیر نان، محمود یوسفی بچه ملایر یک ماهی خمیری درست کرد. حاج سعد الله دعای تحویل سال را خواند. یا مقلب القلوب و الابصار. . .
شب، بچهها سنت دید و بازدید را در سوله بهجا آوردند.بعضی از بچهها با هم قهر بودند که آشتی کردند.ریش سفیدی حاج سعدالله و حاج حسین خیلی از کینهها را به محبت تبدیل کرد و خیلیها که روی هیچ و پوچ باهم قهر بودند، آشتی کردند
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/183
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاهم 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/182
✒از چند روز قبل، عراقیها مجبورمان کرده بودند در صف آمار، هنگام بشین و پاشو، به امام توهین کنیم!
بعد از صدور فتوای تاریخی حضرت امام علیه سلمان رشدی مرتد، امام نزد مسلمانان از جمله اهل تسنن محبوبیت خاصی پیدا کرده بود.
طبیعی بود که این محبوبیت امام خمینی، صدام و سران بعث عراق را عصبانی میکرد.
بچهها حاضر به توهین نبودند. عراقیها کوتاه نمیآمدند. دستوری بود که از سوی شخص صدام صادر شده بود.
آنطور که عراقیها میگفتند باید با گفتن خبردار توسط ارشد ایرانی کمپ، حین کوبیدن پا، اسرا به امام خمینی توهین میکردند!
خبردار که اعلان شد و بچهها پا کوبیدند، هیچکس به امام توهین نکرد. عراقیها با کابل و باتوم به جانمان افتادند.امروز، بچهها سرسختانه مقاومت کردند و از این بخشنامه تبعیت نکردند.
روزهای بعد،بچهها تدبیر به خرج دادند و با پس و پیش کردن کلمات شعار دادند. وقتی بچهها شعار میدادند، عراقیها تا چند هفتهای خوشحال بودند. عراقیها فهمیدند بچهها به جای مرگ بر . . . میگویند: «مَرد، مرد خمینی، یا مرد است خمینی» در سوله سه، بچهها به جای مرگ بر ... میگفتند: «برق رفت، خمینی!»
وقتی فهمیدند بچهها به جای کلمه مرگ از مرد یا برق استفاده میکنند، به جانمان افتادند و حسابی اذیتمان کردند و جیره غذاییمان را کم کردند. آب، ساعات رفتن به توالت و بیرون باش را محدودتر کردند و از تمام اهرمهای فشار علیه اسرا استفاده کردند.
امروز چهارشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۶۸، اسرا با جمع آوری کاغذهای پاکت سیمان و زرورقهای سیگار و نوشتن دعاهای مفاتیح و سورههای قرآن، دفترچههای جیبی زیبایی درست کرده بودند. بیشتر قرآنهای دستنویس شده، نوبتی بین بچهها میچرخید. هر هفته سهمیه استفاده هر نفر دو ساعت بود.خیلی از بچهها با همین دفترچههای کوچک جیبی، دعاهای مفاتیح و سورههای قرآن را حفظ کردند. بچههای فرهنگی به کسانی که در مرحله اول سی جزء قرآن را حفظ میکردند جوائزی از صنای عدستی میدادند.
بعضی مواقع که به کاغذ بیشتری نیاز داشتیم، بچهها جعبههای خالی پودر لباسشویی را داخل آب میانداختند تا خیس شود، بعد آن را از هم جدا کرده و خشک میکردند. بعد از خشک شدن لایه لایه شده و روی آن مینوشتند.
وقتی نیاز ضروری به خودکار پیدا میکردیم، اسرایی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بودند، با سرنگ از خودکار عراقیها که روی میز کارشان بود، جوهر میکشیدند و داخل تیوپهای خالی خودکارشان میریختند. برای پنهان کردن خودکارها، مغز آن را داخل خمیردندان یا لابهلای متکای ابری، بعضی وقتها هم در عصا جاسازی میکردیم.
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/186
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت بیست و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/177
گفت: به اونجا هم میرسیم. هنوز زوده ...
فرزانه که منتظر جواب مد نظر خودش بود با این حرف خانم مائده دوباره خودش رو مشغول نوشتن روی برگهها کرد.
من گفتم: خوب! داشتید میگفتید. ادامه بدید...
خانم مائده گفت: توی اون تایم، زمانی که ما میگذروندیم روزگار، بر وفق مراد ما بود.
شبهای چهارشنبه دعای توسل ...
شبهای جمعه دعای کمیل ...
صبحهای جمعه دعای ندبه...
قرار همیشگیمون بود.
ما یک تنه داشتیم مثلا روی معنویاتمون کار میکردیم. ولی این دقیقا شبیه ماشینی بود که بنزین نداشت و ما مدام هلش میدادیم که بره جلو !
البته بیتأثیر هم نبود. چند قدمی حرکت میکرد. ولی خوب تا وقتی ماشینی بنزین نداشته باشه، مگه چقدر آدم توان داره هلش بده! اون موقع معلوم نبود ولی حساسترین جای زندگیم خودش رو نشون داد...
حرفهای خانم مائده من رو یاد تحلیلهامون با فرزانه انداخت...
اینکه؛ یک خشک مقدس فقط دنبال سجاده و تسبیح و ...
اینکه یه خشک مغز با پیشونی پینه بسته مخلصترین بنده خدا رو میکشه...
داشتم فکر میکردم؛ دین ما ابعاد مختلف زندگیمون رو در بر میگیره. چرا یه عده از اینور میافتن، یه عده از اونور؟! که گاهی هم این نوع افتادن خیلی خطرناک میشه. حالا یا برای خودشون، یا برای جامعه...
با حرف زدن دوباره فرزانه، رشتهی افکارم پاره شد...
فرزانه گفت: دوستاتون هم همینطور بودن! بعد با کنایه یه دستی زد و گفت: یعنی هیچ کس نبود یه لیتر بنزین بریزه تو این ماشین!
خانم مائده لبخند تلخی نشست رو صورتش و گفت: دوستان هر کسی، هم تیم و هم گرایش همون فردن ...
معمولا آدما دوستانی رو انتخاب میکنن که با روحیات و شخصیت خودشون سازگاری داره ، خوب منم از این قضیه مستثنی نبودم ...
توی دورهی نوجوانی و جوانی که اوج شور و هیجان انسان هست، وقتی داخل قالب یه گروه یا تیم میشه، با افکار و رفتار همون گروه انس میگیره و تفکراتش نقش میبنده...
فرزانه مجال نداد حرفش تموم بشه دوباره با طعنه گفت: البته اگر تفکری باشه!
خانم مائده سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت: بله کاملا درست میگید. اگر تفکری باشه! و به فکر فرو رفت و ساکت شد...
روی برگه برای فرزانه نوشتم؛ میشه لطفاً اینقدر نطق نکنی! هر دو دقیقه یه چیزی میگی، طرف دیگه نمیتونه حرف بزنه! اینجوری ادامه بدی تا فردا باید مصاحبه بگیریم ...
فرزانه تا نوشته رو خوند با یه دستش زد روی لبش و دست دیگهاش رو گذاشت رو چشمش ...
یعنی یه جوری تابلو کرد که خانم مائده هم فهمید من چی براش نوشتم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/191
سلام
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاه و یکم 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/183
✒لیلةالقدر بود. عراقیها اجازه نمیدادند شب زندهداری کنیم. یزدانبخشمرادی گفت: اجازه بدید ما اعمال این شب را بجا بیاریم. ضرری متوجه شما نمیشه، توی ثواب ما هم شریک میشید.
سلوان گفت: شما میگید ما اسلحه بدیم دستتون؟ یزدانبخش گفت: اسلحه کدومه؟ شما اصلاً معلومه چی میگید؟
سلوان گفت: شماها با همین دعاهاتون با ما میجنگید مگه شما غیر دعا اسلحه دیگهای هم دارید؟
یکی از کسانی که برای عراقی ها جاسوسی میکرد با بیان جملهی دعا اسلحه مؤمن است، عراقیها را تحریک و بدبین کرده بود. به عراقیها گفته بود: از دعای اسرای روزهدار بترسید.
خلاصه امشب ما را از برکات شب قدر محروم کردند.
دیروز، یعنی دوشنبه ۱۱ اردیبهشت، یکی از اسرا که قصد فرار داشت، گیر افتاد. آنطور که میگفتند، گویا خودش را زیر شکم آیفای حامل نان و یا ماشینی که زبالههای اردوگاه را بیرون میبرد، چسبانده بود. دژبانها هنگام خروج ماشینها زیر شکم خودروها را وارسی میکردند. برای اینکه اسرا از لابهلای زبالهها و ماشین زبالهبر فرار نکنند، زبالهها را با دستگاه مخصوصی آسیاب میکردند. بعد از فرار دو اسیر ایرانی از اردوگاه موصلِ دو آن هم در زمان جنگ، به غرور عراقیها برخورده بود. دیگر هیچ روزنهای برای فرار از اردوگاه تکریت وجود نداشت.
فرار ناموفق اسیر ایرانی کار دستمان داد. آمار روزانه را از سه وعده به پنج وعده افزایش دادند. آمار قبل از ظهر و بعد از ظهر هم به آمار صبح و ظهر و شب اضافه شد.
اسیر دیگری که سعی داشت داخل تانکر آب فرار کند داخل تانکر آبی گیر افتاد و کشته شد. او نتوانسته بود از تانکر آب بیرون بیاید. تا سه، چهار روز جنازه،اش داخل تانکر بود. ما از تانکر آبی که جنازهی او داخلش بود، آب میخوردیم. آب بوی مردار گرفته بود. همه فکر میکردند از چاه آب است. بعد از یک هفته که داخل تانکر آب را وارسی کردند، جنازه متلاشی شدهی او را بیرون کشیدند.
بچهها روزه بودند. اسیر ایرانی بد موقعی را برای فرار انتخاب کرده بود. نمیدانم بعضیها چطور حاضر میشدند با فرارشان زندگی را بر چند هزار اسیر ایرانی سخت کنند؟!
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/187
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاه و دوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/186
✒امروز عصر نگهبانها با کابل و باتوم وارد سوله شدند. به مجروح و سالم رحم نکردند. نمیدانستم چه شده بود. کنجکاو شدم ببینم چه خبر است. عطیه که آدم خنگی بود، گفت: اسرا در یکی از توالتها علیه صدام فحش نوشتهاند. یکی از اسرا پشت در توالت نوشته بود: امروز جشن تولد صدام است، لطف کنید پس از رفع حاجت، خوب آب بریزید تا کاخ صدام تمیز شود! 😂
از امروز عصر آب را به رویمان قطع کردند. فکر میکنم تنبیه امروز حقمان بود.
چند روز بعد چهار نفر از عُمال سازمان مجاهدین خلق به همراه ستوان فاضل و شقیق عاصم وارد سوله شدند. برای دومین بار بود که مسئولین سازمان برای یارگیری سراغ ما میآمدند.
یکی از اعضای منافقین گفت: مسئولین ایرانی تاکنون یک قدم برای آزادی شما برنداشتند. شما فراموش شدید. اگر برای ایران مهم بودید، چرا شما بعد از جنگ این همه سال باید توی زندان باشید؟ از شما میخوام به ما بپیوندید تا آیندهای خوب و درخشان در عراق داشته باشید!
آدم زرنگی بود. سعی کرد سیاهنمایی کند. حرفهایش بعضیها را وسوسه میکرد. تعداد کمی از اسرای سادهدل حرفهایش را باور کردند. تعدادشان زیر بیست نفر بود. عراقیها و اعضای سازمان منافقین انتظار داشتند اسرا استقبال بیشتری کنند.
فردای آن روز به اتفاق حاج حسین شکری سراغ یکی از اسرایی که به عضویت سازمان در آمده بود، رفتیم. کنارش نشستم. با او رفیق بودم. فکر نمیکردم به همین راحتی فریب بخورد. پسر دوست داشتنی و سادهدلی بود. دلم میخواست انگیزهاش را از این کار بدانم. اهل نماز بود. حاج حسین از او پرسید:چرا این کار رو کردی؟
احساس کردم از این کارش خجالت میکشد. خیلی از دوستان حزباللهیاش با او قطع رابطه کرده بودند. میگفت: به خدا قسم چشم دیدن آدمهای وطن فروش رو ندارم. فکر میکردم با این کارم از شر اسارت خلاص میشم. حاج حسین گفت: میخوای از چاله در بیای، بیفتی تو چاه؟ پسرم الان که تو اسیر هستی، تو ایران پدر و مادرت و همه فامیلات بهت افتخار میکنن، فکرشو کردی اگه اسرا برگردن ایران و خانوادهات بفهمن در عراق عضو گروهک منافقین شدی، چقدر تو جامعه سر خورده و سرافکنده میشن؟ الان خانوادهات تو ایران خانوادهی یک اسیر مفقودالاثرند اما اون وقت چی؟
از قیافهاش پیدا بود چقدر حرفهای حاجحسینشکری در او اثر کرده است. روزهای بعد اظهار پشیمانی کرد.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/188
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاه و سوم
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/187
✒روز قبل ولید بهم فحشهای رکیکی داده بود. ظهر که سروان خلیل برای بازدید وارد اردوگاه شد، از ولید شکایت کردم. بیش از حد دلم گرفته بود. از سروان خلیل خواستم مرا به سوله دیگری بفرستد. گفتم دلم میخواهد جایی بروم که ولید نباشد. دوست داشتم در سوله سه با سید فاضل فضلیان و یا در سوله چهار با منصور مظاهری و همشهریهایم باشم. گاهی اوقات منصور به همراه بچههای گچساران پشت سیم خاردار میآمدند تا مرا ببینند. همه همشهریهایم که منصور لیدر آنها بود، سوله چهار بودند. بچههای دوست داشتنی و شوخی بودند؛ ارتشی بودند اما روحیه بسیجی داشتند.
سروان خلیل به ولید تذکر داده بود. این را از علی جارالله فهمیدم. سروان به ولید گفته بود: با ناصر سلیمان کاری نداشته باش! اولین باری بود که از ولید شکایت میکردم. وقتی محق بودم، بارها تصمیم گرفتم از او شکایت کنم، به عاقبتش که فکر میکرد، پشیمان میشدم. دلم میخواست وقتی از او شکایت میکنم، سروان مثل عیسی نگهبان سودانی او را جای دیگری میفرستاد. ولید بعثی بود. پشتش پر بود. شفیق عاصم افسر بخش توجیه سیاسی اردوگاه از فامیلهای ولید بود. این موضوع را از سامی شنیده بودم.
بعد از ظهر وقتی داشتم وضو میگرفتم. ولید صدایم زد. کنارش حاضر شدم. قبل از هر حرکتی چشم به چشمم دوخت. در نگاهش کینه و غضب موج میزد. منتظر بودم ببینم چه میکند؟ نمیتوانستم بدون اجازهاش وارد سوله شوم. بچهها که داشتند برای آمار وارد سوله میشدند، ولید سیلی محکمی به صورتم زد و با لگد پرتم کرد. به زمین که افتادم، حمید زارع زاده بلندم کرد. محمدکاظم بابایی که کتک خوردن مرا شاهد بود، به ولید گفت: این سید، معلول، جد داره، چرا باهاش اینطوری رفتار میکنی؟!
چون افتاده بودم، حالم گرفته بود. وقتی خواستم وارد سوله شوم، ولید صدایم زد و گفت:
ـ شکایت منو به فرمانده اردوگاه میکنی! اگر جرأت داری یه بار دیگه از من شکایت کن، پدرتو در میارم!
به حکیم خلیفان که حرفهایمان را ترجمه میکرد، گفتم:
ـ بهش بگو، من یه بار از تو به سروان خلیل شکایت کردم، نتیجهاش این شد که زیر گوشم بزنی. اگه تو این اردوگاه این یکی پامو هم قطع کنی، دیگه به خلیل از تو شکایت نمیکنم، اما مطمئن باش شکایت تو رو به یک کسی میکنم که بزندت، اگه من جد دارم جدم تو رو میزنه، اگه نزدت جد ندارم!
حکیم که خودش از این کار ولید ناراحت بود، حرفم را برایش ترجمه کرد. تا آن روز اتفاق نیفتاده بود، از ته قلب اینطوری کسی را نفرین کنم. چندمین بارش بود که پرتم میکرد. این بار در حضور خیلیها این کار را کرده بود. دفعه قبل بیرون کمپ تنبیهم کرده بود. امروز خیلی دلم شکست.
مدتها بعد که ولید به مرخصی رفت، وقتی از مرخصی برگشت، دست راستش گچ گرفته بود و به گردنش آویزان بود. خودش چیزی نمیگفت. اما دکتر مؤید گفت: ولید با ماشین شخصیاش که تویوتای سواری بود، در اتوبان بصره ـ العماره تصادف کرد. دست راستش از آرنج شکست بعد از یک هفته مرخصی استعلاجی وارد اردوگاه شد و فورا از فاضل ارشد سوله سراغم را گرفت. زیر سایبان غربی سوله نشسته بودم که کنارم حاضر شد و گفت: ها! ناصر استخباراتی! تو منو نفرین کردی، من هم تصادف کردم!
فکر کردم الآن بخاطر تصادفی که کرده با کابل به سرم بکوبد. از اینکه کتکم نزد خوشحال شدم. آن روزها فکر میکردم شاید تغییری در رفتارش به وجود آید ولی روزهای بعد فهمیدم ولید آدمی نیست که به خودش بیاید و عوض شود.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/189
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاه و چهارم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/188
✒قبلازظهر آیفای نظامی تدارکات وارد اردوگاه شد. اسرا برای گرفتن سهمیهی دمپایی سال دوم اسارت در محوطهی اردوگاه جمع شدند. بچهها به ردیف و در صفوف منظم سهمیهی دمپاییشان را تحویل گرفتند.
قرار بود ماه بعد سهمیهی لباسمان را تحویل دهند. من و محمد کاظم بابایی که هر دو قطع عضو بودیم، آخر صف ایستادیم. من پای راستم قطع بود و محمدکاظم پای چپش. با هم توافق کرده بودیم، دمپاییهایمان را که گرفتیم، لنگهی راستش را به محمدکاظم بدهم، او هم لنگهی چپش را به من. با این کار هر کداممان برای یک پایمان یک لنگه دمپایی اضافه داشتیم.
نوبت به من و محمدکاظم رسید. کنار در عقب آیفا ایستاده بودم. همین که سرباز تدارکات خواست دمپاییام را تحویلم دهد، سروان خلیل فرمانده اردوگاه که کنار آیفا ایستاده بود، به سرباز گفت: یک جفت دمپایی برای این دونفر کافیه! خلیل بدجور به من و محمد کاظم ضدِ حال زد. آدم تیز و باهوشی بود. آنها یک جفت دمپایی به ما دونفر دادند و یک جفت دیگر را در تدارکات ارتش عراق برای ذخیره نگه داشتند!
مدتی بود برایمان تلویزیون آورده بودند. شب قبل یعنی جمعه 12 خرداد 68 وقتی تلویزیون عراق، سیمای رنجور و بیمار امام را نشان داد، دلها فرو ریخت. وقتی اخبار شبانگاهی تلویزیون عراق تصویر بستری شدن امام در بیمارستان قلب تهران را نشان داد، اسرا با سرعت به تلویز یون هجوم بردند و سراپا گوش شدند. عراقیها بهت زده بودند. نگهبانها تا آن روز نتوانسته بودند با تهدید و اجبار، اسرای ایرانی را پای برنامهی رقص، ترانه و شوهای تلویزیونیشان بنشانند.
در اسارت همانطور که به خانوادهمان فکر میکردیم، به همان میزان به امام میاندیشیدیم. بیشتر دلخوشیها این بود که بعد از آزادی ما را به دیدار امام میبرند. فکر دیدن امام بعد از آزادی، دردها و رنج های اسارت را آسان می کرد. عشق به امام به نوعی با زندگی اسارتی گره خورده بود. قلبی نبود که با یاد امام نتپد. دلی نبود که به یاد امام نباشد. به اتفاق دیگر مجروحین جلوی تلویزیون جمع شدیم. چشمهای گریان و نگران اسرا متوجه خبرنگار و اخبار شبانگاهی بود. برای لحظه ای سکوت بر فضای سوله حاکم شد. هیچ کس آرام و قرار نداشت. دلم برای دیدن عکس امام تنگ شده بود. بعد از شنیدن خبر بستری شدن امام بیصبرانه منتظر شنیدن خبر بهبودیاش بودیم.
پخش تصویر سیمای امام که از تلویزیون عراق به پایان رسید، بچهها از جلوی تلویزیون متفرق شدند. هرکسی مثل ماتم زدهای به گوشه و کناری رفت و برای سلامتی امام دست به دعا برد. حاج سعدالله با حالت خاصی گفت: خدایا! خودت میدونی ماییم و این امام، امام رو از ما نگیر! شب سختی بود. خیلی دیر گذشت. آن شب تا صبح بیشتر بچهها در اضطراب و نگرانی به سر بردند حتی آنهایی که خیلی وقتها بیتفاوت بودند. شب را به این امید که فردا خبری از سلامتی امام به دستمان برسد، سپری کردیم.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/190