خطبه ۴۳.mp3
4.69M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۴۳ نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام #استاد_احمد_غلامعلی
یکشنبه ۲۲ خرداد
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
adongz2231655095031000.pdf
8.11M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات روزنامه کیهان
امروز دوشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روانشناسی_و_مشاوره
💢#فرزندپروری
✅ کارشناس:استاد #اخوی
روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه
🔷 جلسه دوم: وفای به عهد
#سبک_زندگی_اسلامی
#وفای_به_عهد
نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته میشود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۷۶م
برادرشوهرم را توی ماشین گذاشتیم.
ماشین آمده بود تا زخمیها را به بیمارستان برساند.
به جز قهرمان، یکی دو تا از زخمیها را هم توی ماشین گذاشتیم.
کمک کردم، چند تا پتو دور زخمیها پیچیدیم و به سمت جاده راه افتادیم.
من هم سوار ماشین شدم تا با آنها بروم.
کمی جلوتر، بلند به راننده گفتم:
«بایست.»
باورم نمیشد مادرشوهرم گوشهای روی زمین افتاده باشد.
از ماشین پریدم پایین.
وقتی پریدم، سنگ و شیشه و خار به پایم رفت.
اهمیتی نداشت.
تمام بدن مادرشوهرم پر از ترکش بمب بود.
دست زیر بالش انداختم و او را بلند کردم.
او را هم توی ماشین گذاشتم.
ماشین راه افتاد.
سرعتش آنقدر زیاد بود که مرتب بالا و پایین میافتادیم.
گردن قهرمان مرتب این طرف و آن طرف میافتاد.
به راننده گفتم:
«آرامتر برادر!»
حق داشت.
باید زودتر به بیمارستان میرسیدیم.
نزدیک گردنۀ تقوتوق، چشمهای قهرمان به بالا خیره شد.
باورم نمیشد.
خم شدم و فریاد زدم:
کاکه قهرمان !»
چند بار صدایش زدم،
اما فایده نداشت.
برادرشوهرم توی ماشین جان داد. وقتی چشمهایش را بست، شیون کردم؛ اما آرام. مادر شوهرم تقریباً بیحال بود. هوش و حواسش سر جا نبود. نخواستم طوری شیون کنم که چیزی بفهمد.
از بغض و درد، دلم داشت میترکید. قهرمان شهید شده بود و مادرش را داشتم به بیمارستان میبردم. چه کسی میتوانست باور کند؟ یاد خندههای شب قبلمان افتادم؛ حرفهای قهرمان و خوابش ..
ماشین بهسرعت حرکت میکرد و من بیحال شدم. راننده مرتب به پشت سرش نگاه میکرد. با ناراحتی پرسید: «چه شده؟»
با بغض و ناله گفتم: «چیزی نیست، برادر.»
آرام زیر لب نالیدم و زمزمه کردم: برادر تو چند سال همسایهام بودی. تو بودی که تبر را برایم ساختی. تبری که از تو برایم به یادگار مانده است. حیف این دستها. این دستهایی که تبرها را ساختند.
قهرمان تو برادر شوهرم بودی. استادم بودی. گریه میکردم و آرام با خودم حرف میزدم. دلم میخواست موهایم را میکندم. بعد با خودم گفتم بگذار دیدار مادر و فرزند به قیامت نیفتد. رسم داشتیم که هر کس میمرد، دست مادرش را روی سینهاش میگذاشتند تا آرام شود. دست مادرشوهرم را گرفتم. بیحس بود. بیهوش بود. دستش را بوسیدم و روی صورتم مالیدم. بعد دستش را روی سینۀ قهرمان گذاشتم تا دیدارشان به قیامت نیفتد. دستش را آنقدر نگه داشتم تا به بیمارستان رسیدیم .
برادرشوهرم را که پس آوردند، همه توی گورسفید جمع شدند تا جنازه را خاک کنیم. روستا، شهید و زخمیِ زیادی داده بود و همه عزادار بودند. مرد و زن سیاه پوشیده بودند. همه گریه میکردند. حدود بیست نفر از اقوام جمع شدند و جنازه را بردند تا غسل بدهند.
علیمردان مثل سایه این طرف و آن طرف میرفت. تمام غم دنیا روی دلم بود، اما انگار چیزی داشت از درون، شکمم را پاره میکرد. احساس کردم حال خوبی ندارم. باید تا بعد از مراسم چیزی نمیگفتم.
یکدفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در آسمان بودند. مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها. خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم. هواپیماها شروع کردند به بمباران، اما مردم توی سنگر بودند. بعد از مدتی، هواپیماها رفتند.
کنار چشمۀ گورسفید جمع شدیم. برادرم رحیم بیلی دست گرفت و گفت: «باید سریع قبرها را بکنیم، صدامیها دوباره میآیند. باید عزیزانمان را خاک کنیم. زود .»
رحیم مشغول کندن قبر شد. بیست نفر کنار قبر ایستاده بودند و گریه میکردند. این بار که صدای هواپیماها آمد، همۀ آن بیست نفر، به طرف قبری که رحیم میکند، هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند.
از دیدن چیزی که میدیدم، شوکه شدم. فریاد زدم: «بیایید بیرون. الآن رحیم خفه میشود.»
اما همه میترسیدند.
صدای رحیم از آن ته میآمد. فریاد میزد خفه شدم.»
وحشتناک بود. قبر شده بود جانپناه. هواپیماها بمب نمیانداختند، فقط تیراندازی میکردند.
هواپیماها که رفتند، جماعت از توی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود. آن روز نُه نفر را خاک کردیم. هواپیماها مرتب میآمدند و بمب میانداختند و میرفتند. ما قبر میکندیم و گریه میکردیم و خاک میکردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسرداییام کمک کردند و جنازهها را خاک کردند
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۱۶)
مقاله هفتم
#سابقه_حضور_راکفلرها_در_ایران
🖋قسمت اول
در شمارههای پیشین، ساختار قدرت جهانی و آرایش کنشگران عرصه غذا – خصوصاً خانواده راکفلر – را نشان دادیم.
سیاستورزی و نوع دیدگاه راکفلرها موجب شد این خانواده در اتفاقات قرن اخیر ایران حضور فعال داشته باشند و اتفاقات مهمی را برای کشور ما رقم بزنند.
این حضور پر رنگ از قبل از انقلاب تا هماکنون مستمراً ادامه داشته است.
در این بخش به سابقه حضور راکفلرها در ایران اشارهای خواهیم داشت.
◀️ تاریخچه حضور راکفلرها در ایران
این خانواده پیش از انقلاب با شاه مخلوع ایران پیوند عمیق اقتصادی و سیاسی داشتند.
در همین راستا شاه بخش قابل توجهی از پول نفت ایران را در بانکها و مؤسسات تجاری راکفلرها سرمایهگذاری کرده بود.
این روابط به پیوند عمیق میان دیوید راکفلر و هنری کیسینجر با شاه ایران منجر شد.
مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر درخصوص ارتباط شاه مخلوع ایران با کیسینجر و خانواده راکفلر مینویسد:
«روابط شخصی خاندان پهلوی و جمهوریخواهان در نزدیکی بیشتر آنها به یکدیگر مؤثر بود. بهعنوان مثال میتوان به عضویت کیسینجر در بنگاه اقتصاد راکفلرها و مراوادت این بنگاه اقتصادی با پهلویها اشاره کرد.
مسئلهای که موجب شده بود تا کیسینجر – حتی برخلاف توصیهی وزارت دفاع آمریکا که با فروش بدون محدودیت سلاح به شاه مخالف بود – به سیاستمداران آمریکا توصیه نماید که در اینباره باید دست شاه را باز گذاشت.» (۱)
این مؤسسه در ادامه خاطرنشان میکند:
«در فاصله بین دیماه ۱۳۵۷ تا مرداد ۱۳۵۹ یعنی دورانی که شاه در ایام سرگردانی پس از فرار به سر میبرد و سرانجام غم فقدان تاج و تخت و بیماری مهلک جانش را در قاهره گرفت، تنها تعداد معدودی از دوستان خارجی او در کنارش مانده بودند.
هم دولتها و هم مقامات سیاسی و اقتصادی خارجی دریافته بودند که آفتاب عمر سیاسی شاه بر لب بام است و ستاره اقبالش رو به خاموشی.
کشورهای گوناگونی که شاه همواره بر رابطه قوی خود با آنها میبالید و آن را نشانهای از قدرت ایران معرفی میکرد از میزبانی او سرباز میزدند.
حتی ایالات متحده آمریکا که در دو دهه پایانی حکومت پهلوی، متحد استراتژیک و همهجانبه این حکومت محسوب میشد نیز در حمایت از شاه بیمار ایران تردیدهای جدی وارد کرده بود.
در چنین وضعیتی و در حالیکه شاه بین مصر، پاناما، مراکش، آمریکا و باهاما در رفت و آمد بود، یکی از معدود افرادی که پشتیبان شاه و خانوادهاش بود «دیوید راکفلر» از خاندان شناخته شده و فوق ثروتمند راکفلر بود. (۲)
هم او بود که در رایزنی با کارتر، زمینهی سفر درمانیِ هرچند کوتاهمدت شاه به آمریکا را فراهم کرد.
همچنین با مشاهده عدم تمایل دولت آمریکا به تداوم میزبانی از شاه بی تاج و تخت ایران، کمکهای پزشکی و حمایتهای امنیتی قابل توجهی را برای دوست قدیمی خود فراهم کرد.» (۳)
این مقاله میافزاید:
«دیوید راکفلر و کیسینجر بر حمایت کاخ سفید از شاه که آواره شده و تعلیقی خوفناک را تجربه میکرد تأکید داشتند.
سفارت آمریکا در ایران به کاخ سفید اعلام کرد که شاه را نپذیرد.
با این حال، رایزنیهای دیوید راکفلر و کیسینجر باعث شد تا سرانجام با آمدن شاه به آمریکا موافقت شود…
بعدها عیان شد که یکی از دلایل این رایزنی، سهامدار بودن این دو در بانک «چیس منهتن» بود که بخش عمدهای از دوازده میلیارد دلار پول ایران در آن ذخیره شده بود.
میزان نفوذ راکفلر در محافل آمریکایی، کارتر را هم وسوسه کرد تا در آستانه انتخابات ریاستجمهوری، با نظر او موافقت کرده و اجازه ورود شاه به آمریکا را بدهد.» (۴)
این شرایط نشان میدهد رابطهی شاه بلندپرواز ایران با قدرتمندترین کانونهای سیاسی و اقتصادی در ایالات متحده، توسط بازوهای اجرایی خاندان راکفلر و مشاوران آنها عملیاتی میشد.
مشاوران و نزدیکانی که گاه مانند هنری کیسینجر تا بالاترین ردههای دیپلماسی آمریکا نیز صعود کرده بودند.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
39.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند
#ارباب_رخنهها
پدرخوانده
خاندان راکفلر - قسمت اول
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
33.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند
#ارباب_رخنهها
#پدرخوانده
#خاندان_راکفلر - قسمت دوم
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#خاطرات
#ظهور_دوباره_شهید...
*روایت عجیب نویسنده کتاب خاطرات شهید زنگی آبادی از ظهور دوباره شهید پس از شهادتش
🖋قسمت اول
صدای زنگ تلفن من را به خود آورد. بی اهمیت به صدای زنگ مشغول جمع آوری ورقه ها شدم. باز هم صدای زنگ. ورقه ها را جمع می کردم و به درون کارتن می انداختم. بازهم صدای زنگ تلفن. روزهای گذشته را با خود مرور می کردم. بازهم صدای زنگ تلفن. از آقای کرمانی درخواست کرده بودم نگارش زندگینامه یکی از سرداران را به من بسپارد. باز هم زنگ تلفن. آقای کرمانی مسئول چاپ کتاب های مربوط به کنگره بزرگداشت سرداران بود. باز هم زنگ تلفن. آن روز یک کارتن پر از برگه داده بود دستم. بازهم زنگ تلفن. برگه ها مجموعه ای از گفتار خانواده، دوستان و همرزمان سرداری شهید بود. بازهم زنگ تلفن. با مطالعه برگه ها وا رفتم. باز هم زنگ تلفن. نا امیدانه احساس کردم این همه خاطره از شهید قابلیت تبدیل شدن به اثری داستانی را ندارد. بازهم زنگ تلفن. از طرفی پروین، لیلا و سهیلا با دیدن کارتن دلخور شده بودند.باز هم زنگ تلفن. میدانستند تا چند وقتی که نگارش کتاب را در دست دارم من را بسیار کمتر خواهند دید. بازهم زنگ تلفن. اما چه کنم ؟ زندگی خرج دارد؟. باز هم زنگ تلفن. باید کاری کنم تا داستان جذاب شود. باز هم زنگ تلفن. می توانم از تجربه ای که در نگارش دارم برای خلق داستانی جذاب استفاده کنم. باز هم زنگ تلفن. حال آدمی را داشتم که بین زمین و آسمان معلق است. باز هم زنگ تلفن. و این زنگ تلفن. چه سماجتی دارد. باز هم زنگ تلفن. احتمالاً یکی از خوانندگان است.باز هم صدای زنگ تلفن. و باز هم ....... این بیست و پنجمین بار است که صدای تلفن بلند می شود. تعداد زنگ ها را شمرده بودم.گوشی را برداشتم.
سلام علیکم. بفرمایید.....
علیکم سلام. می خواستم بگویم شما می توانید برای رفع این به ظاهر مشکل، از صناعات داستانی برای پرداختن به خاطرات استفاده کنید و جای دست بردن در آن کاری کنید که خواندنی تر شود .
حیرت زده شده بودم. او چه کسی است که ذهن من را می خواند؟!!
شما؟
من زنگی آبادی هستم.
ببخشید. کی؟!
یونس زنگی آبادی.
خشکم زده بود. سریع گوشی را گذاشتم. با چشمانی از حدقه در آمده به پنجره خیره شده بودم. زل زده بودم به دو چشم که در میان تاریکی هویدا شده بود. دو چشم پر فروغ و مهربان در طرح محوی از یک سر. دو چشم پر از لطافت و لبخند. حسی که داشتم حیرت بود نه ترس. فضا بسیار دوستانه بود. دوباره زنگ تلفن به صدا در آمد. بی اختیار گوشی را برداشتم. من خوابم یا بیدار؟
دوباره همان صدا بود. سر تا پا گوش شده بودم.
من برای ترساندنت نیامده ام. بلکه برای ادای حقی که بر ذمه توست آمدم. هر عباسی یک حسین دارد و هر حسینی یک زینب و هر زینبی، شمشیری است در نیام که باید برآید. من این شمشیر را در دست تو می گذارم. زیرا از خدا خواستم که یک بار چون عباس شوم و یک بار چون حسین. به وقت عباس شدن بی دست شدم و به وقت حسین شدن بی سر. مرا از پاهایم شناختند. این ها را می دانی......خوانده ای ...
یعنی من انتخاب شده ام؟
ما خود را تحمیل نمی کنیم. بلکه در دل ها جا می کنیم.
باید چه کنم؟
حق را ادا کن .حق این اثر آن است که مرا طوری در یادها برانگیزد که در قیامت برانگیخته می شوم. کامل، نه شرحه شرحه، آن طور که در دنیا شدم. اگر حسین را سر بریدند و عباس را دست، آنان قیامت نه با سر و دست بریده که با اندام کامل خویش برانگیخته خواهند شد و من نیز که مرید آنان بوده ام، چنینم. پس تو خاطرات مرا که چون جسم دنیایی ام شرحه شرحه است، همچون جسمی که در قیامت برانگیخته می شود، به اندام کن. با سر و دست . بخواهی می توانی .
می خواهم. پس حتماً می توانم.
مرا نه ناظر خود، که خواننده ای فرض کن که با کلمه به کلمه تو پیش می آید. به هر جمله ات قد می کشد. اگر کتاب تو جسم باشد، من روح آنم .
من مفتخرم .
از تعارف کم کن.
حرف دلم را زدم .
برای آن که به مکان مسلط شوی ،به روستای زنگی آباد برو ...
آیا ارتباط یک طرفه است ؟
همین طور تلفنی ؟
تو اراده کن من می آیم. به هر صورتی که بخواهم. من اذن از خدا دارم . منبرای زینب شدن اجازه گرفته ام.
ناگهان تلفن شروع کرد به بوق ممتد زدن. گوشی را گذاشتم. حجمی از سوالات به من حمله ور شد. یعنی خواب می دیدم؟ واقعاً او سردار شهید، حاج یونس زنگی آبادی بود؟ درباره این واقعیت با چه کسانی مشورت کنم؟ چه کسی باور می کند شهید با من تماس تلفنی داشته است؟ چه کسی باور می کند خیره شدن من به دو چشم مهربان و خندان را؟ به هرکسی توضیح دهم باید برایش قسم جلاله بخورم. آخر باور کردنی نیست. باید اولین کاری که می کنم از مخابرات پیگیر تماس شوم.
تمام شب واقعه را مرور می کردم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#کتابسازی_یک_یهودی_برای_شیعه
قسمت چهارم
✡ ذبیحالله منصوری؛ نوستراداموس ایرانی!
1⃣ #ذبیحالله_منصوری در مجلهٔ سپید و سیاه در سال ١٣۵٠ سلسله مقالاتی نوشت تحت عنوان «دنیای ناشناختهٔ سحر و جادو» که بیش از سایر نوشتههایش خواننده داشت.
2⃣ استقبال مردم از این مطالب آنقدر زیاد بود که خوانندگان نامه مینوشتند و منصوری پاسخ میداد.
3⃣ در همین مجله بود که ایشان زیر پوشش «متخصص جهاندیده» (عنوانی که سردبیر مجله به او داده بود)، برای آیندهٔ مخاطبان جواب مینوشت که در مجله چاپ میشد.
4⃣ کار پیشگویی به آنجا رسید که زنان صاحبنام و سرشناس مقامات دولتی هم بدون اینکه او را بشناسند تقاضای پیشگویی میکردند.
5⃣ جالب اینكه وی در مصاحبه با #اسماعیل_جمشیدی (تنها خبرنگاری که توانست با ذبیحالله منصوری مصاحبه کند) گفته بود که تا چهار سال دیگر و در سن ٨٠ سالگی خواهد مرد [وی در چند مصاحبه بر این مطلب اصرار داشت] که البته درست از آب در نیامد و در سن ٨٩ سالگی از دنیا رفت!!
والحمدلله
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۱۹
پیرمرده اونقدر تو حج به ستون شیطان محکم و دقیق سنگ میزد🗿
که شیطان تو بلندگو اعلام کرد:📢
گودرزی از ایران😐😡
یواش تر بزن جانم! گولت زدم ولی پول بورس تو رو که من نخوردم😐😒😂😂
حالا خوبه یوسفو نفروختی که اینجوری پشیمونی😂😂
*به نام خدای بهترین خریدار*
*سلام*
*خدای مهربان در قرآن کریم فرموده اند:*
*وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَهٍ وَ کانُوا فِیهِ مِنَ الزّاهِدِینَ*
*و برادرانش که برای اطلاع آمده بودند او را به عنوان برده گریزپا به کاروانیان و آنها هم او را به مرکز برده به عزیز مصر فروختند و برادران از بیم رسوایی، و کاروانیان به خاطر وجود نشانه های آزادی در وی به او بی رغبت بودند.*
*سوره یوسف آیه ۲۰*
*اگر خدا بخواهد گاهی بردگی مقدمه آقایی و گاهی آقایی مقدمه بردگی می شود. نیز همه باید مراقب یوسف وجودشان باشند که ارزان نفروشند عمر، جوانی، عزّت، استقلال و پاکی انسان، هریک یوسفی هستند که باید مواظب باشیم ارزان نفروشیم.*
از این آیه میتوان به نکات زیر دست یافت:
۱. مالی که آسان به دست آید، آسان از دست می رود.
۲. نظام برده داری وبرده فروشی، سابقه ای دراز دارد.
۳. بی رغبتی به یوسف در مقطعی، به نفع آینده ی او شد.
۴. هر کس ارزش چیزی را نداند، آنرا ارزان از دست می دهد. (کاروانیان، ارزش یوسف را نمی شناختند.)
۵. اشخاص ارزشمند بالاخره ارزششان آشکار خواهد شد، هر چند در برهه ای مورد بی مهری قرار گیرند. (اگر امروز یوسف را به عنوان برده می فروشند، روزگاری او حاکم خواهد شد)
۶. تاریخ پول،به هزاران سال قبل باز می گردد: دَراهِمَ
۷. مردان ناآگاه و غافل، یوسف را به بهای کم فروختند، ولی زنان آگاه و عاشق، او را به فرشته ای کریم توصیف نمودند.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روانشناسی_و_مشاوره
💢#فرزندپروری
✅ کارشناس:استاد #اخوی
روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه
🔷 جلسه سوم: بازی
#سبک_زندگی_اسلامی
#بازی_با_کودک
نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته میشود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412150515254162.pdf
9.71M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۷۷م
میخواستیم مراسم بگیریم، اما با وجود هواپیماها فایده نداشت. نتوانستیم فاتحه بگیریم. ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواستیم هر کس خودش فاتحه بدهد. شوهرم با صدای بلند گفت: «خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. قهرمان شهید شد و رفت. برایش فاتحه بدهید. راضی نیستیم کسی جانش را به خاطر فاتحۀ برادرم از دست بدهد.»
با دلی پر از غم، کمی روی خاکها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود
مردم همه دوستش داشتند. دستم را توی خاک کردم و اشکهایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان، رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم: «کاکه قهرمان، حلالمان کن.»
چقدر فاتحهاش مظلومانه و غریبانه بود.
از سرِ خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. دلدرد امانم را بریده بود. نباتداغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق میکرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شدهام و داغ دیدهام. این طور درد دارم.
شب بود. اقوام علیمردان از اسلامآباد آمدند دنبالمان. میگفتند اینجا خطرناک است، بیایید با ما به اسلامآباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند: «چی شده؟» گفتم: «چیزی نیست، دلدرد دارم.»
زن پسرعمویم توران گفت: «نکند بچهات میخواهد دنیا بیاید؟» گفتم: «نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.»
توران گفت: «ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.»
آن شب ما را با خودشان به اسلامآباد بردند
شب به خانۀ برادرشوهرم رضا حدادی رفتیم. حالم خیلی بد بود، اما نمیخواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت شش صبح بود که حالم بد شد.
کنار همان کوهی بودیم که خانهام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الآن زود بود. بچهام باید مدتی دیگر به دنیا میآمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچهام زودتر دارد دنیا میآید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچهام دارد به دنیا می اید
شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچهای پیچیدند ومن از حال رفتم.
چشمم را که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشمهایم اول سفیدی میدید. بعد آرامآرام تختم را دیدم. من توی بیمارستان بودم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم: «کی اینجاست؟
هم عروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت: «بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.» گفتم: «من کجا هستم؟»
لبخندی زد و گفت: «توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد، اما حالا خوبی. فقط بخواب.»
اما خواب به چشمم نمیآمد. سرم را برگرداندم و قیافۀ آشنایی دیدم. مادرشوهرم بود، روی تخت روبهرویی من. با خودم گفتم او اینجا چه کار میکند؟ چیزی یادم نمیآمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم
دوباره همه چیز یادم آمد: مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادرشوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننهخاور بدون سر...
همه چیز توی سرم چرخ میخورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم.
چشم که باز کردم، مادرشوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت: «خدا نکند حالت بد باشد. قوی باش، زن.»
بعد شروع کرد به قسم دادن من و حرف زدن: «تو را به خدا خودت را عذاب نده. چه شده، فرنگیس؟ حال بچهات که خدا را
شکر خوب است قدمش خیر باشد. مبارک است.»
وقتی با این راحتی و شادی حرف زد، مطمئن شدم که از مرگ قهرمان خبر ندارد. همعروسم توران هم با اشارۀ ابروها به من فهماند که هنوز از مرگ قهرمان خبردار نشده است.
وقتی دیدم همعروسم ابرو بالا انداخت، سرم را پایین انداختم. بغضم را خوردم و گفتم: «چیزی نیست. ناراحتم که بچهام کنارم نیست.»
همعروسم با لبخند گفت: «ناراحت نباش. بچه ات پیش ماست
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۱۷)
مقاله هفتم
#سابقه_حضور_راکفلرها_در_ایران
🖋قسمت دوم
مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر درخصوص عمق قرابت و دوستی شاه و خاندان راکفلر میافزاید:
«برادران راکفلر (نلسون، دیوید و جان) بارها در سالهای دهه ۵۰ شمسی به ایران سفر کرده و با شاه و مقامات سیاسی و اقتصادی ایران جلسات پر تعدادی داشتند که حتی تا آستانه انقلاب هم ادامه داشت.
گفته میشد راکفلرها تنها آمریکاییهایی بودند که قرار ملاقاتشان با شاه پیش از سفرشان به ایران هماهنگ میشد.
دیدار با راکفلرها هم از برنامههای ثابت شاه در سفرهایش به آمریکا بود.
از سوی دیگر «هنری کیسینجر» بهعنوان یکی از نزدیکان و مشاوران خاندان راکفلر هم در رایزنی با نمایندگان کنگره از حامیان شاه ایران بود.
زمانی هم که کیسینجر در دوران ریاست جمهوری «نیکسون» و «فورد» بر کرسی اول سیاست خارجی آمریکا نشست، این فرایند بیشتر تقویت شد…
هرچند تلاشهای وی برای ورود شاه به ایالات متحده به ضرر آمریکا و شخص کارتر تمام شد و دانشجویان ایرانی که از ورود شاه به آمریکا عصبانی بودند، سفارت این کشور در ایران را تسخیر کردند.
امری که در ناکامی کارتر در جلب دوباره آراء آمریکاییان تأثیر بسیاری گذاشت.» (۵)
بنیاد راکفلر پس از انقلاب نیز در ایران حضور فعال داشته است.
یکی از مصادیق مهم این حضور، تأمین مالی نهادها و سازمانهای ضدانقلاب با هدف براندازی جمهوری اسلامی بوده است.
برای مثال میتوان به تأمین مالی مستمر نایاک (NIAC) اشاره کرد.
همچنین گروه تلویزیونی «ثریا» در سال ۱۳۹۵، با تهیه برنامه «پدرخوانده» پرده از اسناد متقنِ اقدامات ۱۲ سالهای برداشت که خاندان راکفلر، با تعریف پروژهای با نام «ایران پروجکت» طی دهه ۱۳۸۰ و ۱۳۹۰ شمسی، با طرفهای ایرانی خود برای نفوذ به سلسلهمراتب حاکمیتی ایران، بارها بهصورت محرمانه دیدار و گفتگو کردهاند. (۶)
این گزارش، تنها اشارهای به پیشینهی حضور خانواده راکفلر در ایران بود.
در گزارشهای بعدی خواهیم دید کار راکفلرها هرگز به این سطح محدود نمیشود.
خواهیم دید این بنیاد تلاش کرده با نفوذ تا بالاترین ردههای سیاسی کشور، منویات سیاسی و اقتصادی خود را پیگیری کند.
بهطور خاص در حوزه «کشاورزی و غذا» خواهیم دید که نقش راکفلرها در تحلیل رفتن کشاورزی ایران و ناپایداری اقلیم کشور، نقشی تعیینکننده و بیبدیل است.
در قسمت بعدی پرونده «جنگ جهانی غذا» فعالیتهای این خانواده در پایهگذاری و تفوق بر کشاورزی صنعتی دنیا را بررسی خواهیم کرد
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee.
هدایت شده از سالن مطالعه
33.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند
#ارباب_رخنهها
پدرخوانده
خاندان راکفلر - قسمت دوم
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
35.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند
#ارباب_رخنهها
#پدرخوانده
#خاندان_راکفلر - قسمت سوم
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#خاطرات
#ظهور_دوباره_شهید ...
🖋قسمت دوم
صبح اولین کاری که کردم پیگیر تماس شدم. حتی در حوالی آن ساعت هیچ تماسی ثبت نشده بود.!
از طرفی ۲۵ مرتبه زنگ خوردن گوشی اتفاقی غیرممکن بود.
از نظر قانونی اگر زیر ۲۵ مرتبه تماسی گرفته شود و پاسخ ندهیم. گوشی اشغال شده و قطع می شود.
عقل و عشق حکم می کرد به اتفاقات آن شب اعتماد کنم.
فصول کتاب در حال تکمیل است.
با اتوبوس راهی روستای زنگی آباد شدم.
روستایی در ۲۰ کیلومتری کرمان.
در جاده زرند.
به روستا که رسیدم یک لحظه دوباره شک شیطانی به سراغم آمد.
این چه کاری ست که من کردم.
شاید خیال بوده شاید.....
هنوز شاید ها کامل نشده بود که دوچرخه سواری جلوی من ایستاد.
سلام علیکم. آقای صفایی؟
علیکم سلام. بله. شما؟
چشمانش پر از اشک شد و گفت:
من مرتضی هستم. برادر شهید حاج یونس زنگی آبادی.
از دوچرخه پیاده شد و من را در آغوش کشید و گفت:
بفرمایید برویم منزل.
شما مهمان حاج یونس هستید.
قدمتان سر چشم.
دیشب حاج یونس به خوابم آمد و گفت: که این ساعت به پیشواز شما بیایم!
دیگر تمام اتفاقات عجیب داشت برایم عادی میشد.
مطمئن بودم عجیبتر هم خواهد شد.
مهمان همسر و فرزندان شهید شدم.
مصطفی و فاطمه فرزندان شهید بودند.
وقتی فهمیده بودند فرستاده ای از طرف پدر میآید برای دیدنم لحظه شماری کرده بودند.
اکنون در فضای گرم و صمیمی حیاط منزل در کنار برادر شهید و دو فرزند شهید بودم.
سر صحبت را با فرزندان شهید باز کردم.
پرواز کبوتری که روی دیوار حیاط نشست توجه همه ما را به خود جلب کرد.
با خود فکر کردم شاید حاج یونس این بار در کسوت کبوتری ظاهر شده.
مصطفی و فاطمه همزمان گفتند:
چه کبوتر قشنگی!.
مصطفی سه ساله بود و فاطمه ده ماهه که پدر شهید شد.
این جمله را مصطفی آنچنان با حسرت و سوزناک گفت که فاطمه زد زیر گریه.
برای این که دختر شهید را آرام کنم، گفتم:
پدر شما شهید است.
شهداء زنده اند.
دست پدران شما بسیار باز است.
میتوانند هر حاجتی که داشته باشید را برآورده کنند.
ناگهان فاطمه وسط حرفم دوید و گفت:
هر حاجتی؟
یکه خوردم.
گفتم: تا آن جایی که بتوانند.
البته بستگی به حاجت دارد.
فاطمه گفت:
تنها آرزوی من دیدن پدرم هست.
ناگهان کبوتر پرواز کرد و روی شانه فاطمه نشست و نوکش را به گونه های فاطمه کشید.
همه تعجب کرده بودیم. ولی من یقین داشتم که این کبوتر، سفیر شهید است.
خبر در روستا زود می پیچد.
خبر ورود نویسندهای که به زنگی آباد آمده تا درباره حاج یونس کتاب بنویسد.
آقا مرتضی گفت:
خبر از اینجا به کرمان هم رسیده و عده ای از دوستان و همرزمان حاج یونس پیغام داده اند که امشب بعد از شام می آیند اینجا برای شب نشینی، و نقل مجلسمان هم حاج یونس خواهد بود.
گفتم عالی است و با وجود آنها جای خالی خاطراتی که درباره حاجی خوانده ام، پر می شود.
حضور همرزمان حاج یونس برای پی بردن به وجوه نظامی شخصیت او بسیار ضروری است.
دارم کلافه می شوم:
چرا در این همه فصولی که از سر گذرانده ام، حاج یونس خودی نشان نداده است؟
آیا در این همه اشتباهی وجود ندارد که او تصحیح کند؟
حاجی جان، با تایید کار تا اینجا به من برای ادامه قوت قلب می دهی
پس چرا خودی به من نمینمایی؟
تویی که به جسم کبوتری در می آیی تا ....
ناگهان برحاشیه دستنوشته من این خطوط پدیدار شد :
بسم الله الرحمن الرحیم
۱. اگر شما انتخاب شده اید، به دلیل روش تحلیلی کار شماست. پس انتخاب شما همان تایید کار شماست.
۲. اشتباهی صورت نگرفته است که مجبور به دخالت شوم جز آنکه شفای مادرم بیشتر از آنکه رحمت خداوند بر من و برادرم مرتضی باشد ، بر پدرم بوده است، زیرا خداوند نمی خواست زندگی بر او بیشتر از آن سخت شود. مرگ همدم در طاقت او نبود و چون فردی صالح بود، خداوند بر او این رنج را نپذیرفت.
۳. درست است که پس از مرگ پدرم ، من مرد اول خانه شدم ، اما مادرم قوی تر از آن بود که به من متکی باشد.
۴. مبادا حق مرتضی ضایع شود. او در بیشتر کارها پس از مرگ پدرم همراه و کمک من بود.
۵. در نوشتن محکم باشید و جز به رضای خدا نیندیشید ، زیرا بسیاری از دقایق در زندگی من وجود دارد که متأسفانه به رضای دیگران اندیشیده ام که رضای خدا در آن نبوده است. پس شما به حذف آن دقایق همت کنید،هر چند خداوند مهربان از هر آنچه قصور در زندگی من بوده است، در گذشته است. والسلام
از شدت هیجان چنان می لرزیدم که ترسیدم قلبم تاب نیاورد.
آقا مرتضی را صدا کردم و با چشمانی اشکبار دستخط حاج یونس را نشانش دادم و گفتم :
این دستخط را می شناسید؟
با دقت نگاه کرد و ناباور به من خیره شد.
گفت:
خط حاج یونس است!
و حیران به خط نگاه کرد و باز به من.
پرسید: این را از کجا آورده اید؟
ادامه دارد...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee