eitaa logo
سالن مطالعه
194 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2هزار ویدیو
893 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
صفحه ۳۷ قرآن کریم
037.mp3
3.59M
ترتیل‌خوانی صفحه ۳۷
37.mp3
773.1K
ترجمه صفحه ۲۳
۱۱۹ پیرمرده اونقدر تو حج به ستون شیطان محکم و دقیق سنگ میزد🗿 که شیطان تو بلندگو اعلام کرد:📢 گودرزی از ایران😐😡 یواش تر بزن جانم! گولت زدم ولی پول بورس تو رو که من نخوردم😐😒😂😂 حالا خوبه یوسفو نفروختی که اینجوری پشیمونی😂😂 *به نام خدای بهترین خریدار* *سلام* *خدای مهربان در قرآن کریم فرموده اند:* *وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَهٍ وَ کانُوا فِیهِ مِنَ الزّاهِدِینَ* *و برادرانش که برای اطلاع آمده بودند او را به عنوان برده گریزپا به کاروانیان و آنها هم او را به مرکز برده به عزیز مصر فروختند و برادران از بیم رسوایی، و کاروانیان به خاطر وجود نشانه های آزادی در وی به او بی رغبت بودند.* *سوره یوسف آیه ۲۰* *اگر خدا بخواهد گاهی بردگی مقدمه آقایی و گاهی آقایی مقدمه بردگی می شود. نیز همه باید مراقب یوسف وجودشان باشند که ارزان نفروشند عمر، جوانی، عزّت، استقلال و پاکی انسان، هریک یوسفی هستند که باید مواظب باشیم ارزان نفروشیم.* از این آیه میتوان به نکات زیر دست یافت: ۱. مالی که آسان به دست آید، آسان از دست می رود. ۲. نظام برده داری وبرده فروشی، سابقه ای دراز دارد. ۳. بی رغبتی به یوسف در مقطعی، به نفع آینده ی او شد. ۴. هر کس ارزش چیزی را نداند، آنرا ارزان از دست می دهد. (کاروانیان، ارزش یوسف را نمی شناختند.) ۵. اشخاص ارزشمند بالاخره ارزششان آشکار خواهد شد، هر چند در برهه ای مورد بی مهری قرار گیرند. (اگر امروز یوسف را به عنوان برده می فروشند، روزگاری او حاکم خواهد شد) ۶. تاریخ پول،به هزاران سال قبل باز می گردد: دَراهِمَ ۷. مردان ناآگاه و غافل، یوسف را به بهای کم فروختند، ولی زنان آگاه و عاشق، او را به فرشته ای کریم توصیف نمودند. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ✅ کارشناس:استاد روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه 🔷 جلسه سوم: بازی نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته می‌شود. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412150515254162.pdf
9.71M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز سه شنبه ۲۴ خرداد ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۷۷م می‌خواستیم مراسم بگیریم، اما با وجود هواپیماها فایده نداشت. نتوانستیم فاتحه بگیریم. ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواستیم هر کس خودش فاتحه بدهد. شوهرم با صدای بلند گفت: «خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. قهرمان شهید شد و رفت. برایش فاتحه بدهید. راضی نیستیم کسی جانش را به خاطر فاتحۀ برادرم از دست بدهد.» با دلی پر از غم، کمی ‌روی خاک‌ها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود مردم همه دوستش داشتند. دستم را توی خاک کردم و اشک‌هایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان، رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم: «کاکه قهرمان، حلالمان کن.» چقدر فاتحه‌اش مظلومانه و غریبانه بود. از سرِ خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. دل‌درد امانم را بریده بود. نبات‌داغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق می‌کرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شده‌ام و داغ دیده‌ام. این طور درد دارم. شب بود. اقوام علیمردان از اسلام‌آباد آمدند دنبالمان. می‌گفتند اینجا خطرناک است، بیایید با ما به اسلام‌آباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند: «چی شده؟» گفتم: «چیزی نیست، دل‌درد دارم.» زن پسرعمویم توران گفت: «نکند بچه‌ات می‌خواهد دنیا بیاید؟» گفتم: «نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.» توران گفت: «ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.» آن شب ما را با خودشان به اسلام‌آباد بردند شب به خانۀ برادرشوهرم رضا حدادی رفتیم. حالم خیلی بد بود، اما نمی‌خواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت شش صبح بود که حالم بد شد. کنار همان کوهی بودیم که خانه‌ام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الآن زود بود. بچه‌ام باید مدتی دیگر به دنیا می‌آمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچه‌ام زودتر دارد دنیا می‌آید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچه‌ام دارد به دنیا می اید شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچه‌ای پیچیدند ومن از حال رفتم. چشمم را که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشم‌هایم اول سفیدی می‌دید. بعد آرام‌آرام تختم را دیدم. من توی بیمارستان بودم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم: «کی اینجاست؟ هم عروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت: «بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.» گفتم: «من کجا هستم؟» لبخندی زد و گفت: «توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. ‌حال خودت بد شد، اما حالا خوبی. فقط بخواب.» اما خواب به چشمم نمی‌آمد. سرم را برگرداندم و قیافۀ آشنایی دیدم. مادرشوهرم بود، روی تخت روبه‌رویی من. با خودم گفتم او اینجا چه ‌کار می‌کند؟ چیزی یادم نمی‌آمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم دوباره همه چیز یادم آمد: مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادرشوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننه‌خاور بدون سر... همه چیز توی سرم چرخ ‌می‌خورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم. چشم که باز کردم، مادر‌شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت: «خدا نکند حالت بد باشد. قوی باش، زن.» بعد شروع کرد به قسم دادن من و حرف زدن: «تو را به خدا خودت را عذاب نده. چه شده، فرنگیس؟ حال بچه‌ات که خدا را شکر خوب است قدمش خیر باشد. مبارک است.» وقتی با این راحتی و شادی حرف زد، مطمئن شدم که از مرگ قهرمان خبر ندارد. هم‌عروسم توران هم با اشارۀ ابروها به من فهماند که هنوز از مرگ قهرمان خبردار نشده است. وقتی دیدم هم‌عروسم ابرو بالا انداخت، سرم را پایین انداختم. بغضم را خوردم و گفتم: «چیزی نیست. ناراحتم که بچه‌ام کنارم نیست.» هم‌عروسم با لبخند گفت: «ناراحت نباش. بچه ات پیش ماست ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از اهالی زینبیه
(۱۷) مقاله هفتم 🖋قسمت دوم مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر درخصوص عمق قرابت و دوستی شاه و خاندان راکفلر می‌افزاید: «برادران راکفلر (نلسون، دیوید و جان) بارها در سال‌های دهه ۵۰ شمسی به ایران سفر کرده و با شاه و مقامات سیاسی و اقتصادی ایران جلسات پر تعدادی داشتند که حتی تا آستانه انقلاب هم ادامه داشت. گفته می‌شد راکفلرها تنها آمریکایی‌هایی بودند که قرار ملاقاتشان با شاه پیش از سفرشان به ایران هماهنگ می‌شد. دیدار با راکفلرها هم از برنامه‌های ثابت شاه در سفرهایش به آمریکا بود. از سوی دیگر «هنری کیسینجر» به‌عنوان یکی از نزدیکان و مشاوران خاندان راکفلر هم در رایزنی با نمایندگان کنگره از حامیان شاه ایران بود. زمانی هم که کیسینجر در دوران ریاست جمهوری «نیکسون» و «فورد» بر کرسی اول سیاست خارجی آمریکا نشست، این فرایند بیشتر تقویت شد… هرچند تلاش‌های وی برای ورود شاه به ایالات متحده به ضرر آمریکا و شخص کارتر تمام شد و دانشجویان ایرانی که از ورود شاه به آمریکا عصبانی بودند، سفارت این کشور در ایران را تسخیر کردند. امری که در ناکامی کارتر در جلب دوباره آراء آمریکاییان تأثیر بسیاری گذاشت.» (۵) بنیاد راکفلر پس از انقلاب نیز در ایران حضور فعال داشته است. یکی از مصادیق مهم این حضور، تأمین مالی نهادها و سازمان‌های ضدانقلاب با هدف براندازی جمهوری اسلامی بوده است. برای مثال می‌توان به تأمین مالی مستمر نایاک (NIAC) اشاره کرد. همچنین گروه تلویزیونی «ثریا» در سال ۱۳۹۵، با تهیه برنامه «پدرخوانده» پرده از اسناد متقنِ اقدامات ۱۲ ساله‌ای برداشت که خاندان راکفلر، با تعریف پروژه‌ای با نام «ایران پروجکت» طی دهه ۱۳۸۰ و ۱۳۹۰ شمسی، با طرف‌های ایرانی خود برای نفوذ به سلسله‌مراتب حاکمیتی ایران، بارها به‌صورت محرمانه دیدار و گفتگو کرده‌اند. (۶) این گزارش، تنها اشاره‌ای به پیشینه‌ی حضور خانواده راکفلر در ایران بود. در گزارش‌های بعدی خواهیم دید کار راکفلرها هرگز به این سطح محدود نمی‌شود. خواهیم دید این بنیاد تلاش کرده با نفوذ تا بالاترین رده‌های سیاسی کشور، منویات سیاسی و اقتصادی خود را پیگیری کند. به‌طور خاص در حوزه «کشاورزی و غذا» خواهیم دید که نقش راکفلرها در تحلیل رفتن کشاورزی ایران و ناپایداری اقلیم کشور، نقشی تعیین‌کننده و بی‌بدیل است. در قسمت بعدی پرونده «جنگ جهانی غذا» فعالیت‌های این خانواده در پایه‌گذاری و تفوق بر کشاورزی صنعتی دنیا را بررسی خواهیم کرد ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee.
هدایت شده از سالن مطالعه
33.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند پدرخوانده خاندان راکفلر - قسمت دوم ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
35.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- قسمت سوم ادامه دارد ... 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
... 🖋قسمت دوم صبح اولین کاری که کردم پیگیر تماس شدم. حتی در حوالی آن ساعت هیچ تماسی ثبت نشده بود.! از طرفی ۲۵ مرتبه زنگ خوردن گوشی اتفاقی غیرممکن بود. از نظر قانونی اگر زیر ۲۵ مرتبه تماسی گرفته شود و پاسخ ندهیم. گوشی اشغال شده و قطع می شود. عقل و عشق حکم می کرد به اتفاقات آن شب اعتماد کنم. فصول کتاب در حال تکمیل است. با اتوبوس راهی روستای زنگی آباد شدم. روستایی در ۲۰ کیلومتری کرمان. در جاده زرند. به روستا که رسیدم یک لحظه دوباره شک شیطانی به سراغم آمد. این چه کاری ست که من کردم. شاید خیال بوده شاید..... هنوز شاید ها کامل نشده بود که دوچرخه سواری جلوی من ایستاد.   سلام علیکم. آقای صفایی؟   علیکم سلام. بله. شما؟   چشمانش پر از اشک شد و گفت: من مرتضی هستم. برادر شهید حاج یونس زنگی آبادی. از دوچرخه پیاده شد و من را در آغوش کشید و گفت: بفرمایید برویم منزل. شما مهمان حاج یونس هستید. قدمتان سر چشم. دیشب حاج یونس به خوابم آمد و گفت: که این ساعت به پیشواز شما بیایم!   دیگر تمام اتفاقات عجیب داشت برایم عادی می‌شد. مطمئن بودم عجیب‌تر هم خواهد شد. مهمان همسر و فرزندان شهید شدم. مصطفی و فاطمه فرزندان شهید بودند. وقتی فهمیده بودند فرستاده ای از طرف پدر می‌آید برای دیدنم لحظه شماری کرده بودند. اکنون در فضای گرم و صمیمی حیاط منزل در کنار برادر شهید و دو فرزند شهید بودم. سر صحبت را با فرزندان شهید باز کردم. پرواز کبوتری که روی دیوار حیاط نشست توجه همه ما را به خود جلب کرد. با خود فکر کردم شاید حاج یونس این بار در کسوت کبوتری ظاهر شده. مصطفی و فاطمه  همزمان گفتند: چه کبوتر قشنگی!. مصطفی سه ساله بود و فاطمه ده ماهه که پدر شهید شد. این جمله را مصطفی آنچنان با حسرت و سوزناک گفت که فاطمه زد زیر گریه. برای این که دختر شهید را آرام کنم، گفتم: پدر شما شهید است. شهداء زنده اند. دست پدران شما بسیار باز است. می‌توانند هر حاجتی که داشته باشید را برآورده کنند. ناگهان فاطمه وسط حرفم دوید و گفت: هر حاجتی؟ یکه خوردم. گفتم: تا آن جایی که بتوانند. البته بستگی به حاجت دارد. فاطمه گفت: تنها آرزوی من دیدن پدرم هست. ناگهان کبوتر پرواز کرد و روی شانه فاطمه نشست و نوکش را به گونه های فاطمه کشید. همه تعجب کرده بودیم. ولی من یقین داشتم که این کبوتر، سفیر شهید است. خبر در روستا زود می پیچد. خبر ورود نویسنده‌ای که به زنگی آباد آمده تا درباره حاج یونس کتاب بنویسد. آقا مرتضی گفت: خبر از اینجا به کرمان هم رسیده و عده ای از دوستان و همرزمان حاج یونس پیغام داده اند که امشب بعد از شام می آیند اینجا برای شب نشینی، و نقل مجلسمان هم حاج یونس خواهد بود. گفتم عالی است و با وجود آنها جای خالی خاطراتی که درباره حاجی خوانده ام، پر می شود. حضور همرزمان حاج یونس برای پی بردن به  وجوه نظامی شخصیت او بسیار ضروری است. دارم کلافه می شوم: چرا در این همه فصولی که از سر گذرانده ام، حاج یونس خودی نشان نداده است؟ آیا در این همه اشتباهی وجود ندارد که او تصحیح کند؟ حاجی جان، با تایید کار تا اینجا به من برای ادامه قوت قلب می دهی پس چرا خودی به من نمی‌نمایی؟ تویی که به جسم کبوتری در می آیی تا .... ناگهان برحاشیه دستنوشته من این خطوط پدیدار شد :   بسم الله الرحمن الرحیم ۱. اگر شما انتخاب شده اید، به دلیل روش تحلیلی کار شماست. پس انتخاب شما همان تایید کار شماست. ۲. اشتباهی صورت نگرفته است که مجبور به دخالت شوم جز آنکه شفای مادرم بیشتر از آنکه رحمت خداوند بر من و برادرم مرتضی باشد ، بر پدرم بوده است، زیرا خداوند نمی خواست زندگی بر او بیشتر از آن سخت شود. مرگ همدم در طاقت او نبود و چون فردی صالح بود، خداوند بر او این رنج را نپذیرفت. ۳. درست است که پس از مرگ پدرم ، من مرد اول خانه شدم ، اما مادرم قوی تر از آن بود که به من متکی باشد. ۴. مبادا حق مرتضی ضایع شود. او در بیشتر کارها پس از مرگ پدرم همراه و کمک من بود. ۵. در نوشتن محکم باشید و جز به رضای خدا نیندیشید ، زیرا بسیاری از دقایق در زندگی من وجود دارد که متأسفانه به رضای دیگران اندیشیده ام که رضای خدا در آن نبوده است. پس شما به حذف آن دقایق همت کنید،‌هر چند خداوند مهربان از هر آنچه قصور در زندگی من بوده است، در گذشته است.                                                                      والسلام   از شدت هیجان چنان می لرزیدم که ترسیدم قلبم تاب نیاورد. آقا مرتضی را صدا کردم و با چشمانی اشکبار دستخط حاج یونس را نشانش دادم و گفتم : این دستخط را می شناسید؟ با دقت نگاه کرد و ناباور به من خیره شد. گفت: خط حاج یونس است! و حیران به خط نگاه کرد و باز به من. پرسید: این را از کجا آورده اید؟   ادامه دارد... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۳۸ قرآن کریم
۱۲۰ از ابليس پرسيدند؛ چرا از ايران فرار کردی؟ 😳 در پاسخ گفت: مهارتهای دزدی؛ ريا؛ کلاهبرداری؛ حيله گری؛ دروغ و رشوه خواری را به آنها آموختم و بوسيله اينها کاخ و ماشين و مزرعه و ویلا خريدند و ساختند بعد بر روی آنها نوشتند: هذا من فضل ربی ... 😐😡 قدرنشناسن! می‌فهمی! قدر نشناس😐😂😂 *به نام خدای حق خواه* *سلام* *امیرالمؤمنین على عليه السلام* *اَلْحَقُّ طَريقُ الْجَنَّةِ وَ الْباطِلُ طَريقُ النّارِ وَ عَلى كُلِّ طَريقٍ داعٍ* *حق، راه بهشت است و باطل، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت كننده اى است.* *نهج السعادة، ج ۳، ص ۲۹۱* *چقدر این فرمایش حضرت زیباست. گاهی انسانها حق را می فهمند ولی به خاطر دنیا و جاه و مقام حق را پیروی نمی کنند. گاهی انسانها سعی می کنند راه های باطل را حق جلوه دهند و دیگران را به آن دعوت کنند به هر حال همواره انسانهایی هستند که ما را به حق و درستی دعوت می کنند وشیاطینی هستند که ما را به باطل دعوت می کنند و این ما هستیم که باید با عقل بزرگترین نعمت و حجت خدا بر بشر بسنجیم و هرگز از حق فاصله نگیریم. خدایا همه ما را به حق رهنمون باش و ما را از پیروی باطل دور بفرما.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412150515354162.pdf
11.01M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
شرح صحیفه. جلسه ۱.m4a
16.16M
شرح و تفسیر دعای ۲۴ جلسه اول درخدمت استاد سیدعلی حسینی‌آملی سه‌شنبه ۱۷ خرداد مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زین‌الدین -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
شرح صحیفه. جلسه ۲.m4a
10.67M
شرح و تفسیر دعای ۲۴ جلسه دوم درخدمت استاد سیدعلی حسینی‌آملی سه‌شنبه ۲۴ خرداد مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زین‌الدین -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
-------------- فراز اول دعای ۲۴ صحیفه سجادیه از دعاهای امام سجاد علیه‌السلام در حق والدین‌شان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ✅ کارشناس:استاد روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه 🔷 جلسه چهارم: زبان تربیت نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته می‌شود. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۷۸م دکتر که آمد، سری تکان داد و گفت: «لازم بود با این همه بجنگی؟ این همه کار سخت؟ چرا این‌قدر به خودت فشار آوردی؟ داشتی می‌مردی.» آرام گفتم: «چه کنم، دکتر؟ مجبور بودم.» دکتر عینکی بود. ورقه‌ای دستش گرفت و گفت: «خدا به تو و بچه‌ات رحم کرده. ممکن بود هر دو بمیرید. بچه‌ات دو ماه زودتر دنیا آمده، چون تکان خورده‌ای. هر کس به جای تو بود، با این همه سختی تحمل نمی‌کرد. برایت داروهای تقویتی می‌نویسم که بخوری.» دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایه‌ها و فامیل مواظب بچه‌ام بودند و هم‌عروسم بچه‌ام را شیر می‌داد. خودش هم بچۀ کوچک داشت. توی این مدت، از چشم‌های مادر شوهرم می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید: «روله، از قهرمان چه خبر؟ توی این مدت، این پسر یک سری به این مادر بیچاره‌اش نزده.» وقتی که این حرف را زد، دستم را به شکمم گرفتم و وانمود کردم که درد دارم. بنا کردم به آه و ناله. علیمردان که بیرون از اتاق بود، تندی وارد شد و پرسید: «چه شده، فرنگیس؟» اشک می‌ریختم، ولی گفتم: «هیچی. فقط تو را به خدا مرا از اینجا ببر. زودتر ببر.» بعد آرام، طوری که فقط خودش بشنود، ادامه دادم: «نمی‌خواهم بیشتر از این شرمندۀ مادرت باشم. نمی‌خواهم بیشتر از این به او دروغ بگویم.» حالم بد بود. از یک طرف برای بچه‌ام ناراحت بودم، از طرفی برای برادرشوهرم که شهید شده بود و از سوی دیگر مادرشوهرم هم توی اتاق، کنار من بستری بود. حالش اصلاً خوب نبود. دکتر گفته بود تا حالش خوب نشده، چیز ناراحت کننده‌ای به او نگوییم. وقتی دکتر گفت می‌توانم بروم، انگار دنیا را به من دادند. آفتابِ صبح اتاق را پر کرده بود. با خوشحالی به بیرون از اتاق نگاه کردم. درخت‌های لخت توی حیاط، انگار خیلی قشنگ‌تر از قبل شده بودند. چند نفر تک‌وتوک از حیاط رد می‌شدند. رویم را که برگرداندم، مادر شوهرم لبخند زد وگفت: «رفتی بیرون، حواست به بچه باشد. مواظب خودتان باشید. گاهی هم سری به خانۀ من بزن.» گفتم: «چشم. به امید خدا، شما هم برمی‌گردید و می‌آیید کمک من.» مادرشوهرم با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «فعلاً که جای ترکش‌ها چرک کرده. ولی به امید خدا می‌آیم. دلم می‌خواهد نوه‌ام را زودتر ببینم.» لباس‌هایم را با کمک علیمردان جمع کردم. شوهرم نسخۀ داروها را از دکتر گرفت. وقتی برای خداحافظی صورت مادر شوهرم را بوسیدم، دلم گرفت. دستش را گرفتم، همان دستی که روی قلب قهرمان گذاشته بودم. گفتم: «مادر، تو تاج سر مایی. عزیز مایی. زودتر خوب شو و برگرد. منتظرت هستیم.» هم‌عروسم که کنار مادرشوهرم بود، خندید و گفت: «حالا تو برو، من می‌مانم و با مادر برمی‌گردم.» مادر‌شوهرم چهل شب در بیمارستان ماند. بعد او را به خانۀ برادرش بردند. برادرش به سختی و به مرور، ماجرا را به او گفت.. قرار شد برای برادرم عروسی بگیرم. سال ۱۳۶۴ بود. ابراهیم بیست‌ودو سالش بود. عروس را از روستای کفراور از میان اقوام انتخاب کردیم. گروهی از زن‌ها و مردها جمع شدیم و با یک مینی‌بوس رفتیم کفراور. بعد از مصیبت‌هایی که همۀ مردم کشیده بودند، گرفتن یک عروسی، همه را دور هم جمع می‌کرد و کمی ‌از درد و غصه‌ها کم می‌شد. پدرم از خانواده‌هایی که عزادار بودند، اجازه گرفت و راه افتادیم. شیرینی و برنج و گوشت هم با خودمان بردیم وبله را از خانوادۀ عروس گرفتیم و برگشتیم. بعد از سه ماه، تصمیم گرفتیم توی ده عروسی بگیریم. می‌دانستیم میهمان زیاد داریم. گاوی سر بریدیم و مردم را دعوت کردیم. آن وقت‌ها کارت دعوت نبود و با نامه مردم را دعوت کردیم. ابراهیم همۀ دوستانش و پاسدارها را دعوت کرد. گروهی هم دنبال ساز و دهل رفتند. ساز و دهل آوردیم و بعد از مدت‌ها، مردم نفسی کشیدند. برنج و گوشت را داخل مجمع ریختیم و سه نفر سه نفر از یک سینی غذا خوردند. روستا شلوغ بود و شاد. همه‌اش دعا می‌کردیم هواپیماها نیایند. تمام مردم روستا خوشحال بودند. گرچه همه داغدار و زخمی‌ بودند، اما موافق بودند که عروسی بگیریم. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۱۸) مقاله هشتم ؟ اشاره در قسمت‌های قبلی، تغییرات در آرایش قدرت با محوریت کمپانی‌های آمریکایی بررسی شد. سپس چند شماره به معرفی اصلی‌ترین کنش‌گران «کشاورزی صنعتی» یعنی راکفلرها اختصاص داده شد. از مهمترین راهبردهای ابرکمپانی‌های آمریکایی برای تسلط بر کشورهای دنیا طی ۱۲۰ سال اخیر، «تسلط بر دانش و علوم نوین» بوده، و همچنین فعالیت‌های دانشی در عرصه علوم بین‌رشته‌ای نیز از ابتدای «قرن بیستم» در دستور کار آنها قرار داشته است. چه این‌که تسلط بر «حیات گیاهی» سرزمین‌های مختلف، مستلزم تسلط بر ابعاد گوناگون حیات بود که به‌وسیله‌ی دانش «ژنتیک گیاهی» محقق می‌شد. گزارش جالبِ پیشِ‌رو، پیشینه‌ی یکصدساله‌ی اقدامات صهیونیست‌ها برای شناسایی ابعاد «حیات» در «فلات ایران» را روشن می‌کند. ◀️ میکائیل زهری بیایید داستان دست‌بردن در کشاورزی و گیاه‌شناسی دنیا را از اقدامات «میکائیل زُهَری» (۱) آغاز کنیم. (۲) وی یهودی مارک‌داری است که در سال ۱۸۹۸ در روستایی در مرز لهستان و اوکراین فعلی چشم به جهان گشود. در سال ۱۹۲۰ از طرف بریتانیا به سرزمین فلسطین تحت قیمومتِ انگلستان (۳) فرستاده شد. میکائیل زهری در فلسطین گنجینه‌های ژنتیکی گیاهی کل غرب آسیا [خاورمیانه] – با محوریت فلات ایران – را جمع‌آوری و شناسایی کرد و دانشنامه بسیار مهم «پایه‌های جغرافیای گیاه‌شناسی خاورمیانه» (۴) را منتشر نمود. وی همچنین در سال ۱۹۳۱، به اتفاق الکساندر ایگ (۵) و نائومی فینبرن داثان (۶) «باغ ملی گیاه‌شناسی اسرائیل» (۷) را در کوه اسکوپوس، تأسیس کرد. متعاقب تشکیل اسرائیل، زهری در سال‌های ابتدایی دهه ۱۹۵۰، در رشته گیاه‌شناسی در دانشگاه عبری اورشلیم به تدریس پرداخت؛ در ادامه جایزه اسرائیل (۸) در علوم مرتبط با حیات (۹) در سال ۱۹۵۴ به او اعطا شد. وی در سال ۱۹۶۳، اولین دانشنامه جامع درباره گیاه‌شناسی سرزمین ایران را با نام «درباره ساختار جغرافیای گیاه‌شناسی ایران» (۱۰) منتشر کرد! دانشنامه گیاهان کتاب مقدس (۱۱) آخرین کار علمی میکائیل زهری است که کمی پیش از مرگش در سال ۱۹۸۳ منتشر شد. پس از میکائیل، فرزندش دانیل زهری (۱۲) نیز راه پدر را ادامه داد و به یک گیاه‌شناس برجسته و «متخصص پرورش گیاهان ماقبل تاریخ» تبدیل شد. از آثار دانیل می‌توان به سری کتاب‌های ارزشمند «تقسیمات گیاهان ماقبل تاریخ» (۱۳) اشاره کرد. بنابراین روشن است که صهیونیست‌ها، تمرکز جدی و راهبردی بر شناسایی گونه‌های گیاهی را حداقل از ابتدای قرن بیستم به‌صورت نظام‌مند و جدی در دستور کار قرار داده‌اند. در قسمت بعدی پرونده به‌صورت اجمالی ادوار تاریخی این برنامه، و روش‌شناسی اقدامات آنان طی ۱۲۰ سال گذشته معرفی خواهد شد. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee