#لطیفه_نکته ۱۳۷
یکی ﺍﺯ ﺗﻔﺮﻳﺤﺎﺕ ﺭﻭﺯﺍﻧﻢ ﺍﻳﻨﻪ که:
ﺗﻮ مترو ﻳﻬﻮ ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻴﺸﻢ😐
ﻣﻠﺖ ﻛﻪ ﻫﺠﻮﻡ ﻣﻴﺎﺭﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺻﻨﺪلی خالی 🏃🏻♂️
ﺍﺯ ﺟﻴﺒﻢ ﻣﻮﺑﺎﻳﻠو ﺩﺭ ﻣﻴﺎﺭﻡ و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ 😎😂😂
ی حالی میده ملت اسکل میشن که نگو😂😂😂
*به نام خداوند مهربان*
*سلام*
*امام سجاد علیه السلام*
*کَفُّ الأَذى مِن کَمالِ العَقلِ وَ فیهِ راحَةُ البَدَنِ عاجِلاً وَ آجِلاً*
*خودداری از آزار و اذیت دیگران، از علائم کامل شدن عقل است و در دنیا و آخرت، موجب آرامش بدن انسان است. (در دنیا آرامش و اعتبار انسان را در پی دارد و در آخرت از عذاب الهی ایمن می کند)*
*الکافی (ط - الإسلامیة)، ج۱، ص۲۰*
*برخی از انسانها میوه نیستند ولی کرمو شده اند و همواره دیگران را آزار می دهند. آنان اولا با آرامش خود بازی می کنند و ثانیا خود را فرومایه و پست به دیگران معرفی می کنند. بیاییم و از هم اکنون دست از آزار اطرافیان خود بکشیم و لذت مهربانی و ادب را به کام خویش بچشانیم*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412149525369207.pdf
10.78M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۹۵م
دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت: «چیزی نیست، فرنگیس. سرم زخم برداشته.»
خون از روی صورت، روی لباسش میچکید. دستم را به صورتش میکشیدم و گریه میکردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ میکشید.
دایی بلند شد. بالاسر یکییکی گوسفندهایش میرفت و به سرش میزد. گریهکنان به طرفش رفتم و گفتم: «خالو، به سرت نزن. نزن خالو.»
با ناراحتی گفت: «ببین چه بر سرم آمده ببین ، بدبخت شدم. خانه خراب شدم. این همه راه آنها را آوردم تا اینجا...»
طوری کنار جنازۀ گوسفندهایش راه میرفت و گریه میکرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون میکرد و بر سرش میزد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف میزد و گریه میکرد. نالهکنان گفت: «با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.»
گوشۀ پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم میلرزید، سرش را بستم.
مدام میگفتم: «خالو، گریه نکن. تو که نمیخواستی اینطور بشود. همینجا بمان. زخمی شدهای، باید بروی بیمارستان... خالو، دردت به جانم، درد و غمهایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتادهاند؟»
انگار تازه داشت میفهمید اطرافش چه خبر است. این ور و آن ور را نگاه میکرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند. جاده سوراخ سوراخ شده بود. خون آدمهایی که روی جاده افتاده بودند، روی آسفالت راه گرفته بود. چند نفرشان تکه تکه شده بودند. دست کناری، پا کناری... بقیه داشتند کمک میکردند و آنها را کنار جاده میبردند.
با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشینهای نظامی داشتند زخمیها را جمع میکردند. با اینکه سهیلا روی کولم بود، شروع کردم به کمک به سربازها و مردمی که نمیتوانستند تکان بخورند. دایی دستش به سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمیها را میبردند. لباسم از خون زخمیها سرخ شده بود. از لباسم خون میچکید
یکی از سربازهایی که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید: «خواهرم، زخمی شدی؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، زخمی نیستم. حالم خوب است.»
سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت: «فکر کنم موج انفجار گرفته. هنوز نمیداند زخمی است!»
دستم را تکان دادم و گفتم: «برادر، حالم خوب است. این خونهای روی لباسم مال زخمیهاست. موج مرا نگرفته.»
ماشینهای ارتشی ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند. به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم، سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمیها و آدمهایی بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ایستاد به گوسفندهای زندهاش برسد.
ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردند به حرف زدن و ماجراهایی را که دیده بودند، تعریف کردن. چشمهایم را بستم. صداهاشان مثل توپ توی سرم صدا میداد. یاد حرفهای دو تا سرباز افتادم که میگفتند من موجی شده ام
گوشم وزوز میکرد و سرم گیج می
رفت. انگار آنچه را دیده بودم، نمیتوانستم باور کنم.
ماشین میرفت و من در فکر و خیال خودم بودم که راننده گفت: «خواهر، باید پیاده شوی.»
ماشین به کفراور رسیده بود. پیاده که شدم، کمی فکر کردم کجا هستم و چه کار باید میکردم. با خودم گفتم به خانۀ فامیلمان نوخاص پرورش بروم. باید خودم را جمع و جور میکردم. سر تا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد میکرد
سهیلا توی بغلم بیحال بود. خانوادۀ زنبرادرم در کفراور بودند. به خانۀ آنها رفتم. وقتی رسیدم، شیون و واویلا برپا شد. مرتب میپرسیدند فرنگیس، چه کسی مرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ زخمی شدهای؟ چه بلایی بر سرت آمده؟
آنجا بود که بغض گلویم ترکید. بچه را بغل خواهرزن برادرم دادم و به دشت زدم. گریه میکردم و «رو، رو» میگفتم و مینالیدم.
نزدیک شب، هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود که صدای هواپیماها بلند شد. سهیلا را بغل
کردم و بیاختیار رو به کوه دویدم. هواپیماها به آنجا هم آمده بودند. مردم فریاد میزدند و بچهها جیغ میکشیدند. همه در حال دویدن بودند.
صدای ضدهواییها هم بلند شد. اطراف دهات، روی کوهها ضدهوایی بود. کوه و دشت از آتش ضدهوایی روشن شده بود. از هر طرف، گلولههای ضدهوایی بالا میرفت. دست روی گوش سهیلا گذاشتم و نگاه کردم. هواپیمای دشمن توی آسمان چرخی زد و یکدفعه دود از آن بلند شد.
همه از خوشحالی فریاد زدند. نگاه کردم. معلوم بود گلولۀ ضدهوایی به آن خورده است. صدای اللهاکبر توی روستا پیچید. با خوشحالی صلوات فرستادم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۳۴)
مقاله چهاردهم
#بیلگیتس_و_اتحاد_گاوی
🖋قسمت سوم
حتی تاریخچه خود سایت «بنیاد بیل و ملیندا گیتس» نیز از سال ۱۹۹۷ عقبتر نمیرود، و آغاز کار را «متأثر شدن خانواده گیتس از مقالهای درباره سلامت مردم فقیر دنیا» معرفی میکند؛
در حالی که تاریخچه سایت راکفلر از ورود رسمی گیتسها به این برنامه لااقل از ۱۹۹۴ پرده برمیدارد.
این تضاد بین روایتها، بهوضوح نشان میدهد برنامه مشارکت گیتس از مدتی قبل از ۱۹۹۴ آغاز شده بود.
سایت بنیاد راکفلر آغاز بهفعالیت این بنیاد را ۱۹۹۴ میداند و درباره تشکیل یک سازمان نوین با همراهی بیل گیتس در «بلاجیو»ی ایتالیا در سال ۱۹۹۹ مینویسد:
«بنیاد بیل و ملیندا گیتس در سال ۱۹۹۴ شکل گرفت و یکی از نخستین اهداف آن، تمرکز بر تلاشهای جهانی ایمنسازی بود.
تبلیغات درباره بنیاد جدید و برنامههای تأمین مالی آن، توجه بیشتر و فرصتهای جدید مالی را به ارمغان آورد.
نشست بانک جهانی در بلاجیو در سال ۱۹۹۹ شامل کارمندان ارشد راکفلر، بنیاد گیتس، سازمان جهانی بهداشت، بانک جهانی و یونیسف بود.
شرکتکنندگان نتیجه گرفتند که نیاز به جایگزینی CVI با یک سازمان جدیدتر و با ارتباط نزدیکتر به پایهگذاران آن وجود دارد.
از این ایده، اتحاد جهانی واکسن و ایمنسازی (GAVI) در سال ۲۰۰۰ شکل گرفت.» (۱۰)
با وجود اینکه راکفلرها گرداننده اصلی زمینی بودند که خانواده گیتس را در عرصه واکسیناسیون و غذا وارد کرد،
در سایت «گاوی»، از میان سازمانهای شرکتکننده در آن کنفرانس در ایتالیا، فقط از راکفلرها اثری نیست! در حالی که سایت بنیاد راکفلر خود را یکی از اسپانسرهای متعهد GAVI میداند؛ و این سازمان را بخشی از ابتکارات عملیاتی در دست اقدام بنیاد راکفلر میشمرد که در این زمینهها باید فعال باشد:
۱. کمکهای مالی برای تحقیقات جدید واکسن
۲. مطالعه در زمینه روشهای توزیع واکسن
۳. روشهای تثبیت و پایدارسازی
۴. ارتقاء سطح همکاریها از طریق جلسات مشاوره و جذب مشارکت عمومی / خصوصی. (۱۱)
به نوشتهی سایت بنیاد راکفلر، برای رسیدن به این اهداف، GAVI یک استراتژی چهار بخشی ایجاد کرد که شامل موارد زیر است:
۱. سرعت بخشیدن به استفاده از واکسنهای نامطلوب و جدید.
۲. تقویت سیستمهای بهداشتی که واکسن را ارائه میدهند.
۳. افزایش بودجه برای واکسیناسیون و ایجاد چنین برنامههایی پایدار است.
۴. بازار؛ طوریکه واکسنها در سطح جهان، برای فقرا مقرون بهصرفه و مناسب باشد. (۱۲)
و در نهایت سایت بنیاد راکفلر این برنامهها را در ادامه برنامههای خود میداند که از ابتدای قرن بیستم آغاز شده بود، و در ادامه متودولوژی و روش اجرای بدیع برنامه را نیز – با ارجاع به برنامههای سابق خود – بیان میکند؛ این سایت مینویسد:
«به دنبال مدل بنیاد راکفلر که در اوایل قرن بیستم با «کمپینهای کرم قلابی» شروع شد، GAVI نیاز به همکاری کامل دولتهایی دارد که تصمیم به شرکت در این برنامه دارند. تعهد شامل ایجاد کمیتههایی میشود که بتوانند کار سازمانهای غیردولتی و همچنین دولت و نمایندگیهای سازمان ملل و تولیدکنندگان واکسن محلی را هماهنگ کنند.» (۱۳)
در ادامهی پرونده به برنامه مشترک راهبردی دیگری از بیل گیتس و بنیاد راکفلر در موضوع کشاورزی و غذا خواهیم پرداخت.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۳۸
*به نام خدای خالق امام باقر*
*با سلام و ادب و تسلیت شهادت جانسوز مولا امام باقر علیه السلام محضر مبارکتان*
*امام باقر علیه السلام فرمودند*
*همه جنبندگان زمین، حتی ماهیان دریا، بر جوینده دانش درود میفرستند.*
*إِنَّ جَمِيعَ دَوَابِّ الْأَرْضِ لَتُصَلِّي عَلَى طَالِبِ الْعِلْمِ حَتَّى الْحِيتَانُ فِي الْبَحْرِ.*
*بصائر الدرجات، ج۱ ص۴*
*خداوند متعال از میان مومنین کسانی که علم دارند را درجات افزونی داده نسبت به دیگران و می فرماید:
یَرفَعُ اللهُ الذینَ آمَنُوا مِنکُم وَ الذینَ أوتُوا العِلمَ دَرَجَاتٍ
علم و تقوا دو بالی هستند که انسان می تواند با آنها تا بیکران پرواز کند.
ارزش هر انسان با میزان علم و تقوا و با چگونگی به کارگیری علم و دانش معین می شود.
علم و دانش، آگاهی و معرفت او را به جایی می رسانند که حتی فرشتگان هم بدان دست نمی یابند.
هر چه دانایی انسان بیشتر شود، نقش رهبری او در زندگی پر رنگ تر می شود.
بسیار اتفاق افتاده که با دیدن شخصی و یا صحبت کردن کسی، به دانش وی پی برده اید.
این مسئله بیانگر این نکته است که هر دانشی که انسان فرا می گیرد در رفتار او نمود پیدا می کند و از کردار بسیاری از افراد می توان به میزان علم آنها پی برد.
در ارزش علم همین بس که خداوند متعال در سوره زمر ایه ۱۱ می فرماید: «قُل هَل یستَوی الذَّینَ یعلَمُونَ و الذین لا یعلَمُونَ …؛بگو آیا کسانی که می دانند با کسانی که نمی دانند برابر هستند؟…»
این استفهام انکاری است یعنی هرگز برابر نیستند.
یادگیری و کسب علم همزاد بشر است؛ خداوند نیز به این نکته در قرآن اشاره فرموده آنجا که می فرماید:
«و عَلَّمَ ادَمَ الاَسماءَ کُلَّها…؛ و یاد داد به آدم همه نام ها را …»
عزیزان فرزندان خویش را بر علم و دانش و ملکه تقوا تشویق کنید و در این زمینه هر چه می توانید آنان را جهت دهید و برای این مسیر هزینه کنید*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412149525469208.pdf
9.77M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۹۶م
هواپیما رو به زمین میآمد و این طرف و آن طرف میرفت. مردم همه نگاه میکردند ببینند هواپیما کجا زمین میخورد. هواپیما پایین و پایینتر آمد و کنار روستا زمین خورد. صدای برخورد هواپیما با زمین، تمام روستا را لرزاند. انگار زمینلرزه آمده بود.
همۀ مردم روستا شروع کردند به دویدن به سمتی که هواپیما زمین خورده بود. فریاد زدم: «ایهاالناس نروید!»
سعی داشتم جلوی مردم را بگیرم. از ابراهیم و رحیم شنیده بودم که هر وقت هواپیما زمین میخورد، نباید دور و برش جمع شد؛ چون ممکن بود بمب عمل نکرده داشته باشد. اما مردم به حرفم گوش نمیدادند.
توی دلم دعا میکردم اتفاقی نیفتد. روی تختهسنگی نشستم و از دور جماعت را تماشا کردم. سهیلا به اندازۀ کافی ترسیده بود. دیگر نمیخواستم جلوتر بروم
مردم وقتی برگشتند، میگفتند هواپیما تکه تکه شده. خانوادۀ فامیلمان با خنده و خوشحالی میگفتند: «فرنگیس، هواپیماها اینجا هم دنبالت آمده بودند!»
صبح روز بعد، به فامیلمان گفتم میخواهم به ماهیدشت برگردم. چند نفر از خانوادۀ زنبرادرم با من آمدند و گفتند: «ما هم با تو میآییم.»
سهیلا را بغل زدم و به سمت ماهیدشت به راه افتادم. دلم میخواست زودتر به ماهیدشت برسم و شوهرم و رحمان را ببینم توی جاده به سمت اسلامآباد که خواستیم حرکت کنیم، نیروهای خودی را دیدم. پرسیدم: «برادر، چه خبر؟»
وقتی که گفتند راه بسته شده، انگار درهای دنیا را به روی قلبم بستند. یکی از پاسدارها گفت: «منافقین از راه سرپلذهاب و کرند تا چهارزبر رفتهاند.»
خانوادۀ فامیلمان با تعجب و ناراحتی به من نگاه کردند. با عجله پرسیدم: «پس اسلامآباد چی؟»
پاسدار سری تکان داد و گفت: «اسلامآباد هم دست آنهاست.»
انگار کمرم شکست. این چه مصیبتی بود؟ با گریه گفتم: «پسرم توی ماهیدشت است.»
زنِ فامیل زیر بغلم را گرفت و گفت: «بلند شو، نگران نباش. خدا بزرگ است.»
اما نمیتوانستم بلند شوم.
تمام جاده پر از ماشینهای نظامی بود. نیروهای ما و نیروهای عراقی و منافقین با هم قاطی شده بودند. منافقین از کنار سرپلذهاب گذشته بودند و به اسلامآباد رسیده بودند. من مانده بودم این طرف، شوهرم آن طرف. دیگر راهی نبود که به اسلامآباد و ماهیدشت برسم. فکر اینکه دیگر رحمان را نبینم، دیوانهام میکرد. روی زمین نشستم و گریه کردم.
به کفراور برگشتیم. خانوادۀ زنبرادرم دوباره مرا به خانۀ خودشان بردند. شب توی کفراور ماندم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. فکرهای مختلف داشت دیوانهام میکرد. با خودم میگفتم: «نکند تا آخر عمرم رحمان و علیمردان را نبینم؟ نکند توی درگیری کشته شوند؟ وقتی عراقیها و منافقین به علیمردان و رحمان برسند، چه کار میکنند؟»
صبح که از خواب بلند شدم، گفتم بروم شیان، پیش پدر و مادرم. بیقرار شده بودم. حداقل میرفتم پیش خانوادهام تا کمی آرام شوم. خداحافظی کردم و راه افتادم. روی جاده، منتظر ماشین بودم که مرا تا نزدیکی شیان ببرد. یکدفعه ماشینی جلویم ایستاد. خوب که نگاه کردم، فامیلمان ابراهیم نوربخش را شناختم. انگار دنیا را به من دادند. مردِ فامیل، دستش را جلوی دهانش گرفت و با تعجب گفت: «خدا خانهات را آبادکند. فرنگیس، این تویی؟ تک و تنها اینجا چه کار می کنی؟»
قبل از اینکه جوابی بدهم، در ماشینش را باز کرد و گفت: «سوار شو... سوار شو ببینم کجا میروی!»
پیکان مدل بالایی داشت. وقتی سوار شدم، احساس آرامش کردم. گفتم: «آمده بودم که به خانه بروم، اما عراق ما را توی داربادام بمباران کرد. تمام گلۀ داییام نابود شد. داییام زخمی شد...»
گفت: «فرنگیس، چقدر به هم ریختهای؟ پس شوهرت کجاست؟ پسرت؟»
وقتی این حرف را زد، اشک از چشمم سرازیر شد وگفتم دور مانده ام از آنها...
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#عقاید
#شیطانپرستی
#مارینا_آبراموویچ_شیطانپرستی_در_میان_ما
اخیراً در حوزهی نشر، کتبی منتشر شده است که با توجه به سوابق نویسندهی کتاب، میبایست بیشتر به آن توجه شود، مقولاتی که مؤلف یا موضوع آن دربارهی شیطانپرستی است.
فردی بهنام سحر دولتشاهی مترجم کتبی است که شخصیت محوری در این ترجمهها، بهعنوان یکی از چهرههای منفور و مطرح در حوزهی رفتارهای شیطانپرستی است.
اما آخرین کار ترجمهای که از دولتشاهی به بازار آمده، بسیار قابل توجه است؛
چرا که یک نام بهشدّت جنجالی و چالشبرانگیز در غرب (البته نهچندان شناختهشده در داخل کشور) روی آن خودنمایی میکند:
#مارینا_آبراموویچ
پیش از این کتابی با عنوان «عبور از دیوارها» از #مارینا_آبراموویچ توسط دولتشاهی ترجمه شده بود که توسط نشر اورکا به چاپ رسید و در سال ۱۴۰۰ برای چندمین بار تجدید چاپ شد (البته تیراژ پایین کتابها را باید در نظر داشت).
اما تازهترین ترجمهی دولتشاهی مربوط به امسال است که:
«شیوه #مارینا_آبراموویچ: دستور کارهای لازم برای شروع دوباره زندگی»
نام دارد و توسط نشر نظر به چاپ رسیده است.
اما #مارینا_آبراموویچ کیست؟
چهرهی پیشروی سبک هنری موسوم به «پرفورمنس آرت» (Performance art) [۱]، «مارینا آبراموویچ» (Marina Abramović)، متولد ۱۹۴۶ از تباری یهودی در شهر بلگراد یوگسلاوی سابق به دنیا آمد.
زن یهودیتبار ۷۶ ساله، متولد شهر بلگراد (پایتخت یوگوسلاوی سابق)، بهعنوان «ملکه پرفورمنس» یا به تعبیر خودش، «مادربزرگ پرفورمنس» شناخته میشود.
او که به مدد وجوه عجیب و اصطلاحاً گروتسک (Grotesque) [۲] اجراهای خود و همچنین مداومت حضور در صحنه و البته پشتیبانی و حمایت بیوقفهی رسانههای جریان اصلی، شهرت یگانهای در بین آرتیستهای «کانسپچوآل آرت» (Conceptual art) [۳] و «پرفورمنس» دارد، وجوه و ابعاد جدیدی را وارد این حوزه کرد که وجوهی تاریک، خوفناک و سیاه هستند.
مشخصهی بارز او، ابداع شاخهای در پرفورمنس به نام «هنر تحمل» است.
این سبک، مبتنی بر ایجاد انواع درد و اِعمال انواع خشونت بر بدن است.
بهعلاوه، او در واقع مبدع اصلی حرکات پیچیده و عجیب بدنی پرفورمر در اجراست که همراه با زجر و درد در اجراکننده و ایجاد احساسات آنی و شدید چون خشم، نفرت و هراس است.
یکی از دلایل شهرت آبراموویچ، بهکارگیری خون، جسد و اجزاء بدن در بهاصطلاح آثار هنری خود است.
منتقدانش میگویند، او از خون واقعی و اجزاء واقعی بدن انسان استفاده میکند و «جادوی سیاه» را بهصراحت وارد پرفورمنس کرده و بیشتر آثاری که مستقیماً ساخته یا در پشتپرده در ساخت آنها نقش ایفاء کرده، در واقع «مناسک» (ریچوآل) جادوی سیاه بوده است.
آبراموویچ نام این اقدامات تهوعآور خود روی صحنه را «پختن روح» (spirit cooking) گذاشته است و نخستین بار، در سال ۱۹۹۷ بود که پرفورمنس او با این نام منتشر شد که بسیار حیرتآور بود.
او در آن ویدئو، با خونی که ادعا میشد خون خوک است، روی دیوار دستورالعملهای کثیف مناسک جادوی سیاه را مینوشت و در طول ویدئو، بارها ظرفی حاوی خون و امحاء و احشاء یک موجود زنده را روی چیزی که شبیه کودکی مومیایی شده در کنج دیوار بود، میپاشید.
شواهد و مدارک دربارهی مشغولیت درازمدت و ریشهدار او با جادوی سیاه و مناسک شیطانی، آن اندازه زیاد بود که او مجبور شد در سال ۲۰۲۰، تلویحاً اعتراف کند که از این ابزارهای سیاه در کار و زندگی خود استفاده میکند اما «شیطانپرست» نیست.
آبراموویچ «استاد» (mentor) بسیاری از ابرستارگان موسیقی همچون لیدی گاگا (Lady Gaga)، بیانسه (Beyoncé) و جِی زی (Jay-Z) بوده است؛ به عبارت دیگر، طبق گزارشهای منتشر شده، بسیاری از ستارگان زن امروز دنیای موسیقی، چند سال قبلتر، یک دورهی کارآموزی را نزد آبراموویچ گذراندهاند که طبق گفتههای او در یک مصاحبه جنجالی، شامل تمرینها و ریاضتهای عجیب همچون حضور چند شب به صورت برهنه در جنگل و عذابهای بدنی برای افزایش تحمل درد میشود!
او اسم این روشها را، «متد آبراموویچ» (Abramovic Method) گذاشته و مبنای آن دریافت «انرژی» از منبعی نامعلوم است.
البته اهل فن میدانند که این چیزی جز نام دیگری برای ارتباط گرفتن با ارواح شریر و اجنه یا بهاصطلاح فارسی «موکل» گرفتن نیست.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#عقاید
#شیطانپرستی
#مارینا_آبراموویچ_شیطانپرستی_در_میان_ما
قسمت دوم؛
آبراموویچ ورکشاپهایی خاص با تعداد اندکی شاگرد از آرتیستهای جوان (که خود شخصاً گزینش میکند) برگزار میکند و در واقع روح و جسم آنها را در اختیار میگیرد و جهت میدهد.
برای اینکه معلوم شود آبراموویچ در خودِ ایالت متحده چه اندازه جنجالی و البته منفور است، فقط به این نکته اشاره میکنیم که افشای ارتباطات این زن با مسئول کمپین انتخاباتی هیلاری کلینتون در سال ۲۰۱۶، یعنی جان پودستا و برادرش تونی (در پروندهی لو رفتن صدها هزار ایمیل مرتبط با پودستا) و دعوت از این دو برادر برای حضور در یکی از همان مهمانیهای کذایی آبراموویچ موسوم به «اسپیریت کوکینگ»، مثل یک زلزله فضای انتخاباتی آمریکا را تکان داد و کارشناسان سیاسی یکی از دلایل شکست غیرمنتظره هیلاری کلینتون را در انتخابات ریاستجمهوری آن سال، افشای همین مسأله میدانند.
نکته مهم"
بهراستی مترجم و ناشر ایرانی آثار آبراموویچ بر اساس کدام شاخص و معیاری آثار چنین فردی را برای عرضه به بازار نشر ایران انتخاب کردهاند؟!
آیا «شیوههای» کذایی آبراموویچ که در عنوان کتاب ترجمه شده توسط دولتشاهی هم آمده، مرتبط با همان متدهای سیاه و شوم از نوع «اسپیریت کوکینگ» نیست؟!
پینوشتها:
[۱] «پرفورمنس آرت» یا «نمایش اجرامحور» را به فارسی «هنر اجرا» یا «هنر نمایشگون» ترجمه کردهاند و هنریست مرتبط با دیگر رشتههای هنری که برای بینندگانی اجرا میشود. این اجرا میتواند از پیش نوشته شده یا فیالبداهه، تصادفی یا کاملاً هماهنگشده باشد؛ همراه با شرکت بینندگان یا بدون حضور آنها باشد. در واقع میتواند هر موقعیتی را که دارای چهار عنصر پایهای: زمان، مکان، بدن اجراکننده یا حضور رسانهای آن و رابطهٔ میان اجراکننده و بیننده است. هنر اجرا گونهای هنر است که عناصر تئاتر، موسیقی و هنرهای تجسمی را با هم ترکیب میکند.
[۲] «گروتسک» یا «عجییبپردازی» سبکی از هنر است که با تحریف و تخریب اشکال معمول حیوانات و شخصیتها پدید میآید. اگر بخواهیم بهتر بگوییم، گروتسک ترکیبی است از اشکال، تصاویر و چهرههای زشتی که آراسته شده باشند و این زشتیِ همراه با آراستگی، چیزی عجیب و غریب، ترسناک، خندهدار و غیرواقعی را خلق کند.
[۳] «هنر مفهومی» یا «کانسپچوآل آرت» گونهای از «هنرهای تجسمی» است که در آن مفهوم یا ایدهی موجود در اثر، بر زیباییشناسی معمول و مواد بهکار رفته برای خلق آن اولویت دارد. در هنر مفهومی، ایده یا مفهوم مهمترین جنبهی کار است.
««« پایان »»»
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
"پختن روح"
مارینا در ویدئویی، با خونی که ادعا میشد خون خوک است، روی دیوار دستورالعملهای کثیف مناسک جادوی سیاه را مینوشت و در طول ویدئو، بارها ظرفی حاوی خون و امحاء و احشاء یک موجود زنده را روی چیزی که شبیه کودکی مومیایی شده در کنج دیوار بود، میپاشید.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
عکس عجیب نوجوانان دهه هشتادی در پارک های تهران که در اینستاگرام منتشر شده است را تماشا کنید
گسترش روزافزون ابزارهای ارتباط جمعی در میان خانواده ها و استفاده سوء و بدون سواد رسانه ای فرزندان خانواده از این ابزارها موجب شده تا سبک زندگی غربی که چیزی جز توحش و جنسیت گرایی ندارد در میان نوجوانان دهه هشتادی و حتی در جمع برخی دهه نودی ها رواج پیدا کند.
این موضوع لزوم اهتمام هرچه بیشتر دستگاه های فرهنگی کشور برای مقابله با جنگ نرم دشمنان و نفوذ فرهنگ غرب و شرق [آنچه در تصویر منتشره مشهود است] در میان نوجوانان ایرانی را نشان می دهد.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۳۵)
مقاله پانزدهم
#بیلگیتس_و_خزانه_جهانی_بذر_سوالبارد
🖋قسمت اول
اشاره
پیش از این، در پرونده «جنگ جهانی غذا»، پس از بررسی جنگ جمعیتی غرب با کشورهای دیگر طی حدود دو قرن اخیر، به ساختار قدرت و تطور و تغییر این ساختار طی دو سده گذشته اشاره شد؛ سپس سابقه خانواده راکفلر و فعالیتهای آنان در کشاورزی فراملی و صنعتی طی ۱۲۰ سال گذشته مورد بررسی قرار گرفت.
در بخشهای قبل ضمن معرفی خانواده «گیتس»، پروژههای مشترک آنان با بنیاد راکفلر معرفی شد.
این بخش نیز یکی از این پروژهها را معرفی میکند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سوالبارد (۱) -به معنای کرانهی سرما- مجمعالجزایری به وسعت ۶۱ هزار کیلومترمربع است که در شمال محور شمالگان در اقیانوس منجمد شمالی واقع شده است.
این مجمعالجزایر شمالیترین نقطه اروپا و همچنین شمالیترین منطقه تحتکنترل کشور نروژ است.
در سالهای ابتدایی هزاره سوم، بنیاد گیتس و بنیاد راکفلر با مشارکت پادشاه نروژ، «مرکز ذخیره بذر»ی در این منطقه پایهگذاری کردند که شرایطش بسیار خواندنی و جالب توجه است.
🔹شرایط محیطی سوالبارد
منطقه سوالبارد بهنوعی خودمختار محسوب میشود؛
برای ورود به این جزایر نیازی به روادید و اجازه اقامت نیست و مدت مجاز اقامت در آن نامحدود است.
به این جزایر دامنه اینترنتی جداگانه “sj” اختصاص داده شده ولی عملاً از همان دامنه نروژ “no” استفاده میشود.
جزایر اصلی سوالبارد، «اسپیتسبرگن» (۲)، «نورداستلندت» (۳) و «ادگئویا» (۴) هستند.
مرکز اداری و اجرایی این مجمعالجزایر، شهر «لانگییربین» (۵) است که جمعیتی حدود ۱۸۰۰ نفر در آن ساکنند.
حاکمیت این مجمعالجزایر، نوعی فرمانداری است.
علاوه بر «خزانه جهانی بذر سوالبارد»، گردشگری و معدن مهمترین فعالیتهای اقتصادی در این منطقه بهشمار میرود.
سابقهی فعالیتهای اقتصادی در حوزههای معدن و گردشگری در این جزایر به سالهای پایانی سده ۱۹ میلادی، باز میگردد. در کنار این فعالیتهای اقتصادی، دانشگاه مرکزی سوالبارد نیز تأسیس شده است.
در این جزایر در فصل سرما خودروهای مخصوص سرزمینهای برفخیز، هواپیماها و قایقها، بهعنوان وسائل نقلیه عمومی تردد میکنند. فرودگاه «سوالبارد ایرپورت لانگییر» (۶)، یکی از مهمترین دروازههای ورودی این سرزمین است.
احتمالاً ساکنان شبهجزیره اسکاندیناوی در قرن دوازدهم اولین کسانی هستند که این جزایر را کشف کردهاند. چه اینکه در برخی متون باستانی اسکاندیناوی نیز به سرزمینی با نام «سوالبارث» اشاره شده است. در خلال قرنهای ۱۷ و ۱۸ میلادی این مجمعالجزایر پایگاه شکار نهنگ بود. قرارداد ۱۹۲۰ اسپیتسبرگن، سوالبارد را تحت حکومت پادشاهی نروژ قرار داد. همچنین پیماننامه ۱۹۲۵، سوالبارد را کاملاً جزو خاک حکومت پادشاهی نروژ برشمرد. سوالبارد پس از آن تبدیل به منطقه آزاد تجاری و غیرنظامی گردید. پس از آن شرکت نروژی «استور نورسک» (۷) و شرکت روسی «آرکتیکوگال» (۸) بهعنوان تنها شرکتهای اکتشاف معدن در این جزایر باقی ماندند.
واقع شدن سوالبارد در شمال مدار قطب شمال باعث شده این سرزمین در تابستانها با پدیده خورشید نیمهشب و در زمستانها نیز با پدیده شب قطبی مواجه باشد.
سوالبارد
تودههای یخ ۶۰ درصد، زمینهای سنگی و صخرهای ۳۰ درصد و زمینهای دارای پوشش گیاهی ۱۰ درصد خاک سوالبارد را تشکیل میدهند. این منطقه تحتتأثیر آب و هوای قطبی قرار دارد؛ مجمعالجزایر سوالبارد محل زندگی انواع مرغ دریایی، گوزن شمالی، پستاندار دریایی و خرس قطبی است.
این سرزمین دارای فضاهای سبز طبیعی حفاظت شده و دست نخورده فراوانی است. ۷ پارک ملی و ۲۳ اندوختگاه طبیعی، ۷۰ درصد مجمعالجزایر را به خود اختصاص دادهاست. ۶۰ درصد مجمعالجزایر سوالبارد از رودهای یخی، تودههای یخ غلتان، یخچالهای طبیعی، کوههای یخی و آب درهها تشکیل شدهاست. زمستانها میانگین دمای هوا در سوالبارد ۱۲ درجه زیر صفر است.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۳۹
حیف نون میگفت😂
خیلی دوست داشتم خوشگل میبودم که الان بگم این زیبایی چیزی جز بدبختی واسه من به ارمغان نیاورده😃😳
ولی متاسفانه هم زشتم هم بدبخت
معنی ارمغانم نمیدونم چیه😂😂
*به نام خدای خالق زیبایی*
*سلام*
*پیامبر مهربانیها صلى الله عليه و آله*
*إنّ اللّه َ تعالى جميلٌ يُحِبُّ الجَمالَ ، و يُحِبُّ أنْ يَرى أثَرَ نِعمَتِهِ على عَبدِهِ ، و يُبغِضُ البُؤْسَ و التَّباؤسَ*
*خداوند متعال زيباست، زيبايى را دوست دارد و دوست دارد اثر نعمت خود را در بنده اش ببيند. او فقر و فقر نمايى را دشمن مى دارد.*
*میزان الحکمه، ج ۲، ص۲۴۸*
*زیبایی فقط به ظاهرنیست خداوند زیبایی ظاهر و باطن را دوست دارد که زیبایی باطن در رفتار و گفتار نیک آشکار می شود. نیز استفاده از نعمتها را دوست دارد به شرطی که فخر فروشی نکنیم و استفاده نکردن از نعمتهای خدا نوعی ناسپاسی است. بنابراین نباید خود را بدون توجه به نعمتهای خدا فقیر نشان دهیم.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۹۷م
سعی کرد دلداریام بدهد و گفت: «ناراحت نباش. به خدا توکل کن. مطمئن باش همه چیز درست میشود. نیروهای ما دارند با عراقیها و منافقین میجنگند. من هم دارم میروم سراغی از خانوادهام بگیرم. بعد هم باید بروم و به بقیه کمک کنم.»
پرسیدم خانوادهاش کجا هستند. سری تکان داد و گفت: «من هم مثل تو. من هم از خانوادهام جدا افتادهام. رفتم سراغشان. انگار الآن کرمانشاه هستند و من این طرف ماندهام.»
مرا تا نزدیکی شیان رساند. باید راهش را ادامه میداد. خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم. سهیلا را روی کول گرفتم و از کوههای قازیله به سمت شیان رفتم.
شیان، دهاتی در یک جادۀ فرعی بود. توی راه، با خودم شروع کردم به حرف زدن. کمی زیرلبی برای خودم و تنهایی و خستگیام شعر خواندم. گریه کردم و اشک ریختم. دشمن حالا تا نزدیک ماهیدشت رفته بود و اگر به آنجا میرسید، حتماً شوهرم و رحمان از آنجا میرفتند. من این طرف مانده بودم، آنها آن طرف. اگر دشمن پیروز میشد، باید چه کار میکردیم؟ برای همیشه از هم جدا میشدیم.
وقتی به شیان رسیدم، به خانۀ فامیلمان شیخ خان برزویی رفتم. در حیاط باز بود. عمویم یک خانۀ بزرگ داشت. سر و صدای زیادی از توی خانه میآمد. خانوادهام در خانۀ فامیلمان بودند. پنجاه نفری آنجا بودند.
یکدفعه صدای بچهها بلند شد که فرنگیس آمد. مادر و خواهرها و برادرهایم، دورهام کردند. همه با خوشحالی مرا میبوسیدند و شادی میکردند. مادرم پرسید: «پس رحمان و علیمردان کجا هستند؟»
اسم آنها که آمد، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. همه با نگرانی پرسیدند: «اتفاقی افتاده؟»
در میان گریهام گفتم: «نه، از هم جدا شدهایم. آنها توی ماهیدشت هستند.»
مادرم پرسید: «پس چرا جدا شدید؟»
گفتم : «داشتم میرفتم گورسفید. میخواستم بروم سری به خانهام بزنم.»
مادرم به سینه کوبید و گفت: «فرنگیس، بالاخره کار خودت را کردی؟ مگر نگفتم مواظب باش!»
پدرم گفت: «چهکارش داری، زن؟ الآن وقت سرزنش کردن نیست. خب، دلش طاقت نمیآورد. آنجا خانهاش است، زندگیاش است.»
حرفهای پدرم باعث شد که بس کنند. انگار تمام حرفهای دلم را میدانست. پدرم جلو آمد. سرم را بغل کرد و پیشانیام را بوسید وگفت: «فرنگیس، براگم، ناراحت نباش. خدا بزرگ است.» نالیدم: «میترسم بلایی سر رحمان بیاید.»
با اطمینان گفت: «بس کن، فرنگیس. علیمردان آدم عاقلی است. نمیگذارد صدمهای ببینند. خیالت راحت باشد.»
سرم را توی بغل پدرم گذاشتم و کمی آرام شدم.
دو تا خواهرهایم لیلا و سیما، سهیلا را بغل کردند و به گوشهای بردند. بهشان گفتم: «چیزی به سهیلا بدهید بخورد. طفلکی گرسنه است.»
همه دورم را گرفتند. برایم چای آوردند. سعی میکردند سرم را گرم کنند تا زیاد توی فکر نروم.
نمیدانستم چطور به مادرم بگویم داییاحمد زخمی شده. با خودم گفتم بهتر است فعلاً چیزی نگویم، چون حتماً حالش بد میشود.
شب توی خانه جای خوابیدن نبود. مادرم و چند تا زن دیگر با هم حرف میزدند. هر لحظه به تعداد میهمانها اضافه میشد. همه از روستاهای دیگر داشتند به آنجا میآمدند.
حدود پنجاه نفر بودیم. با اینکه خانۀ عمو کوچک بود، اما آن شب را همه کنار هم ماندیم. همۀ زنها توی یک اتاق دراز کشیدیم. سهیلا را محکم بغل کردم تا توی خواب مشکلی برایش پیش نیاید.
از پنجرۀ اتاق ستارهها معلوم بودند. هوا صافِ صاف بود. یاد رحمان و علیمردان ناراحتم میکرد. کاش میدانستم رحمان چه کار میکند. همانطور که برای سهیلا شعر میخواندم، سرم را روی زمین گذاشتم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee