🔥تنها میان داعش🔥
#تنها_میان_داعش
◀️ قسمت سی و دوم
💠 خبر کوتاه بود
خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید.
صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد:
«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید:
«بلاخره حیدر هم برمیگرده!»
همین حال حیدر شیشه شکیباییام را شکسته بود.
با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم:
«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد:
«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.»
همین جمله از زندگی سیرم کرد
اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به فدایش رفتم:
«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود.
از جا بلند شدم.
یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست.
در این تاریکی نزدیک سحر با خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم.
پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد.
با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود.
خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه، دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند
فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد.
دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم.
هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد.
همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود.
میترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد
مثل کودکی از ترس به گریه افتادم.
ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود.
تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند
دلم میخواست کسی به فریادم برسد
خدا با آرامش آوای #اذان_صبح دست دلم را گرفت.
در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد.
نمازم را به سرعت تمام کردم
با وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد
دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و عشقم در حصار همین خانه بود
قدمهایم بیاختیار دوید
با گریه به خدا التماس میکردم؛ هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیز دلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد.
صدایی غریبه قلبم را شکافت:
«بلاخره با پای خودت آمدی!»...
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
45.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کودکانه
📺کارتون #پهلوانان (۱۷)
🎞این قسمت: فرخلقا
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستندها
✡ #آن_سوی_غبار
4⃣ قسمت چهارم: آژانس بینالمللی انرژی اتمی
🎬 این مستند به نحوهٔ شکلگیری و قدرتیافتنِ نهادهای سرّی و قدرتمند جهانی همانند بانک جهانی، یونسکو، شورای حقوق بشر، آژانس بینالمللی انرژی اتمی و... میپردازد که با سیاستها و برنامههای استراتژیک خود عقاید، عواطف، سلایق و عمیقترین لایههای شخصیتی مردم و دولتها را تحت تأثیر قرار میدهند و هدف آنها تغییر #سبک_زندگی مردم از طریق کنترل اذهان عمومی (امپراطوری رسانهای در دنیا، قاچاق بینالمللی مواد مخدر و... ) برای تشکیل یک #حکومت_جهانی میباشد.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#روانشناسی_و_مشاوره
#خانواده
#تحکیم_خانواده
در خدمت: #استاد_تراشیون
💠 قسمت سیزدهم
✅روشهای تحکیم خانواده؛
☑️شاخصههای زیرساختی برای حل منازعات و مشکلات خانوادگی
🔟 در منازعات صدای خود را بالا نبریم :
🤔 این کار آسیب هایی را به همراه دارد :
😞 به شخصیت همسرتان لطمه وارد میکند.
😩 باعث میشود ترسی دائمی در دل همسرتان ایجادشود که ثمره آن خودداری از دوباره مطرحکردن آن مشکل میباشد.
بنابراین این مشکل هیچگاه حل نخواهد شد و کدورتش باقی می ماند.
1⃣1⃣ در بیان مشکلاتمان مبالغه نکنیم :
🎀 این موضوع در خانمها شایعتر است.
🌺 خصوصیات افرادی که مبتلا به این ویژگی میباشند :
🌼 این افراد در زندگی بیشتر از نیمه خالی لیوان حرف میزنند.
🌵 مثلاً یکبار در طی دو هفته گذشته، شوهرش دیر آمده، به او میگوید: تو همیشه دیر به خانه میآیی.
و یا به خاطر یک خطای کوچک همسرش به او میگوید: تو اصلاً مرا دوست نداری.🌵
🌼 دارای سطح هیجان واحساسات بالایی میباشند.
🌼 بعضی از مسائلی که از دید عموم افراد جامعه مشکل به حساب نمیآید را یک مشکل جدّی میبینند.
🌼 کم پیش میآید که آنها را در حال شکرگزاری ببینی.
🌸 نتیجه :
باید دانست که با مبالغهکردن و بزرگ جلوهدادن مشکلات، آرامش درونی خانواده را از بین میبریم و تأثیر مشکلات را بیشتر میکنیم و حتی در مواردی مشکلات کاذب بوجود میآوریم.
گاهی این رفتار باعث میشود همسرتان دلسرد شود، و با خودش بگوید :
چرا همسرم اینقدر ناسپاسی میکند و تلاشم برای خانواده را نمیبیند.
🌷 راهکار:
💐 1_ کلماتِ (همیشه) یا (هیچ وقت)، درجملات منفی مبالغه آمیز همسرتان را با کلمهی (گاهی اوقات)، جایگزین کنید. مانند: هیچ وقت زود به خانه نمیآیی، را با جایگزین کردن کلمه گاهی اوقات تصحیح کنید. مانند: گاهی اوقات به خانه نمیآیی.
😍 اگر دوستش داری حرفهایش را زیبا تفسیر کن؛ خیلی لذت میبرم وقتی همسرم بهم میگه کوفت [ ک«کل» \ و«وجودم» \ ف«فدای» \ ت«تو» ] 🌸🌸کل وجودم فدای تو🌸🌸
💐 ۲_ کسی که دارای ویژگی (مبالغهگری منفی) است باید تمرین کند، در مرحله اول در گفتار و در مراحل بعد در درون خودش، این نوع از مبالغهگری را کنار بگذارد.
🍃🌸🍃وَ رَوَى جَمِيلُ بْنُ دَرَّاجٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ أَنَّهُ قَالَ: «أَيُّمَا اِمْرَأَةٍ قَالَتْ لِزَوْجِهَا مَا رَأَيْتُ قَطُّ مِنْ وَجْهِكَ خَيْراً فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهَا » .
هر زنی به همسرش بگوید: «من از روی تو هیچ خیری ندیدم» عملش ضایع خواهدشد.🍃🌸🍃
من لا یحضره الفقیه، جلد۳ ، ص۴۴۰
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#محرم
#امام_حسین
👤 #امام_خامنهای
💠 #چرا_قیام_کرد؟
قسمت هفتم: زمان خروج
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
1401.05.10-Panahian-Uni-Emam-Sadeq-Mokhtasat-Zaman-Ma-Va-Ayande-Zohur-04-High_YasDL.com (1).mp3
30.5M
🎙سخنرانی دهه محرم سال ۱۴۰۱
✨ مختصات زمان ما و آیندهای که تا ظهور در پیش داریم
🏴 شب چهارم: سه راه اساسی برای زمانشناس شدن
#محرم
#امام_حسین
#دهه_محرم
#استاد_علیرضا_پناهیان
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته (۱۸۲)
به نام خدای دوستدار متواضعین
سلام
امام صادق عليه السلام
در آسمان دو فرشته بر بندگان نظارت می کنند و هر كس براى خدا تواضع كند، او را بالا برند و هر كس تكبر ورزد او را پَست گردانند.
إِنَّ فِي السَّمَاءِ مَلَكَيْنِ مُوَكَّلَيْنِ بِالْعِبَادِ فَمَنْ تَوَاضَعَ لِلَّهِ رَفَعَاهُ وَ مَنْ تَكَبَّرَ وَضَعَاهُ
كافى(ط-الاسلامیه) ج۲، ص۱۲۲
تواضع و فروتنی زینت اخلاق انسانی است و در مقابل آن تکبر و خود بزرگ بینی ریشه ضعف شخصیت و سبب دوری دیگران از انسان است.
اگر تواضع و فروتنی میان مردم رایج شود دیگر فخر فروشی و تکبر از بین خواهد رفت.
معمولا انسانهای متکبر از جانب خداوند متعال شکسته خواهند شد تا تاوان غرور خود را بدهند.
ابلیس نیز به خاطر تکبرش رانده شد.
بیاییم در مقابل هم نوعان خود تواضع و فروتنی را تمرین کنیم و لذت این خلق زیبا را به یکدیگر هدیه نماییم.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews759797104121495448101305.pdf
13.72M
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۱. ۴ صفر ۱۴۴۴
۱ سپتامبر ۲۰۲۲
ذکر روز پنجشنبه؛
لا اِلهَ الاَّ الله المَلِکُ الحَقُّ المُبینُ
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#تحلیل_تاریخی
#دشمن_شناسی
#قبیله_لعنت
📖 تاریخ فرهنگی "قبیله لعنت"
#بنیاسرائیل_و_پیامبری
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/2984
✳️ قسمت سوم
📖 نقشهی حرکت حضرت ابراهیم (ع)
🖋 «تورات»، ابراهیم (ع) را اوّلین و مهمترین شخصیّت «قوم اسرائیل» معرفی میکند و او اوّلین پیامبر یهود است که خدای اسرائیلیان با او ارتباط مستقیم برقرار میکند و با او عقد و میثاق میبندد.
بهعبارت دیگر، موجودیّت قوم اسرائیل از زمان ابراهیم (ع) و بهوسیلهی وعدهای که «یهوه» برای ایجاد قومی بزرگ به او میدهد، اعلام میگردد.
در زمان ابراهیم، اسرائیلیان، هنوز هویّت نیافتهاند و نام اسرائیل مطرح نشده است و فقط وعدهی تشکیل آنها از جانب یهوه داده میشود.
🔹 منشأ ابراهیم، شهر «اور» است و او به اتفاق پدرش «نزاخ» و برادرش «حرّان» و زنش «سارائی» و برادرزادهاش «لوط»، از اور به «حرّان» مهاجرت مینماید. (۱)
🔹 در «قرآن» عبارت «بنیاسرائیل» بهمعنای فرزندان و «قوم اسرائیل»، چهلویک مرتبه و در آیات مختلف آمده است.
در آثار اسلامی، برای «بنیاسرائیل» معانی مختلفی ذکر شده است: «کسی که همراه خدا میجنگد»، «برگزیدهی خدا»، «بندهی خدا»، «کسی که بر خدا ظفر یافت»، «سرباز خدا»، و…
🔹 واژهی «اسرائیل» برای اولینبار در «عهد عتیق» آمده است که پس از پیروزی یعقوب بر فرشتهی خدا و در نبردی رمزآمیز، به وی چنین خطاب شده است:
«از این پس، نام تو یعقوب خوانده نشود؛ بلکه اسرائیل؛ زیرا که با خدا و با انسان مجاهده کردی و نصرت یافتی.» (۲)
🔹 تورات، تشکیل اقوام اسرائیلی را خیلی ساده و عامیانه توجیه میکند.
یک خانوادهی کلدانی از «اور» به «حرّان» و سپس به «کنعان» مهاجرت مینماید و از آنجا یک شیخ قبیله با دوازده فرزندش وارد «مصر» میشوند.
این دوازده فرزند هریک قبیلهای در این محیط متمدن به وجود میآورند که پس از مدّتی، تعداد آنها از مردم مصر بیشتر میشود و روزی هم تمام آنها دستهجمعی بهسوی کنعان باز میگردند و این سرزمین را بین خود تقسیم میکنند!
🔹 برای شناخت ماهیّت قوم اسرائیل باید در چند مرحله به بررسی پرداخت.
این مراحل را از نظر تورات (نه از دید تاریخ) میتوان چنین تقسیمبندی کرد:
👈 الف) دوران شیوخ (پاتریارشها)؛ مرحله مهاجرت اول و ورود به کنعان،
👈 ب) دوران سکونت؛ مرحلهی ورود و توقّف در مصر،
👈 ج) دوران خروج (اکسودوس)؛ مرحلهی مهاجرت دوم و خروج از مصر،
👈 د) دوران نفوذ؛ مرحلهی نفوذ در کنعان و تصرّف آن،
👈 هـ) دوران قضاوت (شوفتیم)؛ مرحلهی تشکیل جامعه،
👈 و) دوران سلاطین (ملکیم). مرحلهی تشکیل دولت،
🔹 در آغاز میپردازیم به ماهیّت نام اسرائیل و هویّت تاریخی این قوم.
قومی که در تورات، بنیاسرائیل نامیده شده است، قبایل کوچک و بی نام و نشانی بودهاند که نه از نظر تاریخی و نه از نظر تمدّن و فرهنگ، هیچ برجستگییی نداشتهاند و اگر دین آنان بهعنوان پایهی دو دین بزرگ جهانی مسیحیّت و اسلام مطرح نمیشد، شاید امروز کمتر کسی به تاریخ آنان توجّه میکرد.
🔹 بینشان بودن این قوم سبب شده است که دربارهی گذشتهی آن، هیچگونه اثر و شواهدی تاریخی وجود نداشته باشد و ما جز کتاب مقدّس دین یهود، به هیچ منبع دیگری نمیتوانیم اتّکا کنیم.
متأسفانه به دلایلی که بیان خواهد شد، این کتاب نیز دارای ارزش تاریخی نیست و برای کشف تاریخ حقیقی قوم اسرائیل، مجبوریم با استفاده از اشارات و علامات این کتاب و مقایسهی آنها با آثار جسته-گریختهای که در گوشه کنار و در ارتباط با تمدّنهای دیگر بهدست آمده است، کلیّاتی را بازسازی کنیم که البته با حدس و گمان، بیشتر توأم خواهد بود تا واقعیّات معتبر. (۳)
🔹 به دلایل یاد شده پژوهشگران مستقل، در بررسی فراز و فرودهای تاریخی این قوم، عموماً مواجه با گمانهزنی و گاه دخل و تصرّفهای متعصّبانهی مورّخان بنیاسرائیل میشوند.
از آنجا که نگارنده در این اثر، همهی سعی خویش را مصروف ترسیم اجمالی مسیر گذار «قبیله لعنت» در گسترهی تاریخ کرده است، در مطالعهی نقطهعطفهای رفته بر حیات تاریخی «بنیاسرائیل»، به مهاجرت اوّل و ورود به «کنعان» مراجعه میکند.
◀️ حضرت ابراهیم (ع)
🔹 مبعوث شده از سوی خداوند متعال، در کوههای «اور» [واقع در سومر] نشو و نموّ کرد و پس از رسیدن به بلوغ سنّی و تکامل عقلی، به الهام الهی، قلبش روشن گشت و با مطالعهی آثار خداوند به مرحلهی یقین رسید و بهواسطهی تضرّع و سجده در برابر خداوند عالمیان و با احسان و نیکوکاری و تقوی، آنچنان در محضر خداوند والامقام شد که به دریافت لقب خلیلالله مفتخر گردید. (۴)
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#کودکانه
#معرفی_بازی ۱۹
✅ نقشۀ گنج؛
〽️ یک شیء را در محلی پنهان کنید؛ اما آدرس آن را در یک برگه به صورتی که معمولاً نقشههای گنج را مینویسند، بنویسید.
🔺 این بازی را در خانه هم میشود انجام داد.
🔹 برای رقابتی کردن این بازی میتوان به تعداد بچههایی که در این بازی مشارکت دارند، نقشۀ گنج نوشت.
🔸 برای مشارکتی کردن این بازی هم میتوان یک نقشۀ سخت نوشت تا بچهها با همکاری یکدیگر آن را پیدا کنند.
✴️ یک آیۀ قرآن، روایات، جملۀ حکمت آمیز میتواند گنجی باشد که بچهها باید به دنبال آن بگردند.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
:
🔥تنها میان داعش🔥
#تنها_میان_داعش
◀️ قسمت سی و سوم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد.
عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید.
دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد،
خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم.
با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم.
دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم کرد:
«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند.
نفسم بند آمد.
قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم.
در این زندان راه فراری نبود.
پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد.
رمقی برای حرکت نداشت.
تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد:
«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید:
«با غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود.
لیز خوردم و روی زمین زانو زدم.
میدید تمام تنم از ترس میلرزد
حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید
با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت:
«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بعثی بودم.
نگاهم از پا در آمد
با خندهای چندشآور خبر داد:
«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید
میدیدم میخواهد به سمتم بیاید
رعشه گرفتم،
حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد
دیگر بین من و مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد
چشمش به ساکم افتاد
سر به سر حال خرابم گذاشت:
«واسه پسرعموت چی اوردی؟»
و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود
دوباره خندید و مسخره کرد:
«مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت.
دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد
نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد
مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد:
«پسرعموت رو خودم سر بریدم!»
احساس کردم حنجرهام بریده شد
نفسهایم به خسخس افتاد
دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد.
اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود
دستم را داخل ساک بردم.
من با حیدر عهد بسته بودم مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود
باید اسیر هوس این بعثی میشدم
نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود
ناگهان صدای انفجاری تنم را تکان داد.
عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده
از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید
زمین زیر پایمان میجوشید
در و دیوار خانه به شدت میلرزید.
عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، غیرتشان برای من میتپید و حالا همه شهید شده بودند
انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee