🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/371
🔹️آن روز برای اعضای دسته تشکیل پرونده دادم. برای تک تکشان پوشه خریدم و گزارش آموزش هر روزشان را در فرمی که طراحی کرده بودم ،ثبت می کردم.
با پوشه رنگ روشن برایشان کارت درست کردم. کارت ها دست نویس و مشخصات شناسنامه ای و آموزشی افراد روی دو طرف آن نوشته بود. پایین کارت ها را با عنوان فرمانده آموزش نظامی گروه امضای می کردم. استامپ خریدم و با پلاستیک سر شیشه های پنی سیلین، کارت ها را مهر می زدم.
به بچه ها گفته بودم این کارت ها برای رفتن به جبهه به درد می خورد! بچه ها عکس پرسنلی نداشتند. پولمان نمی رسید برویم عکاسی و عکس سه در چها ر بگیریم.
یک روز رفتم سراغ آقای صادقی که دوربین عکاسی داشت و گفتم : «برادرم، سید قدرت الله سلام رسوند و گفت: دوربین عکاسی ات رو برای چند روز بهم امانت بده.» صادقی همین طوری دوربینش را به کسی نمی داد، مخصوصا به بچه ها.
بعد ها که صادقی فهمید از نام برادرم سوءاستفاده کردهام، عصبانی شدوخیلی دری وری بارم کرد. بادوربینش از بچه ها یک عکس دسته جمعی گرفتم طوری که همه توی عکس افتادند؛ ازروی عکس دو عدد چاپ کردم. با قیچی بریدم ،یکی برای پرونده و دیگری برای چسباندن روی کارت. این دنیای کودکی های من بود که تمام آن در آرزوی رفتن به جبهه می گذشت.
امشب بعد از دو سال، ناخن شصت پایم را پانسمان کردم. طی دو سال گذشته این ناخن عفونتش بند نمی آمد. مجبور بودم با خمیر نان پانسمانش کنم وبادرد آن بسازم.
امروز بچه های گروه که به دیدنم آمدند، همه آن خاطرات که عمری بیشتر از خاطرات جنگ و اسارت داشتند برایم مرور می شد.
در بین برادرانم خبری از سید نصرت الله نبود .نمی دانم چرا به دیدنم نیامده بود. با خودم گفتم شهید شده وبه من نمی گویند. سید نصرت الله فرمانده اطلاعات لشکر ویژه سقز بود. سید قدرت الله میگفت، مجروح شده. بیست وشش ماه از جنگ می گذشت ومن وسیدنصرت الله هنوز با عصا راه می رفتیم. من پای مصنوعی نداشتم و او سه ماه قبل ،در ارتفاعات وزنه بانه توی درگیری با گروهک کومله از پا وشکم زخمی شده بود.
شب،سید حشمت الله موفق شد با او تماس بگیرد. حشمت الله در مخابرات شهر، سپاه سقز را می گرفت و نصرت الله از مرز خسروی مخابرات باشت را. خط روی خط می افتد. این دو برادر اتفاقی تماسشان برقرار می شود. از دو هفته قبل سید نصرالله با عصا رفته بود مرز خسروی در جستجوی من. قبل از اینکه سید حشمت الله از آزادی من به او چیزی بگوید، سید نصرالله به او گفته بود: «من فهرست سی وچهار هزار اسیر رو دو بار، دو نه به دونه مطالعه کردم، اسم ناصر بینشون نبود. دروغ می گن زنده است، اگه زنده بود تا حالاازاد می شد.»
سید حشمت الله بهش گفته بود :«چه بهم می دی بخوای یه خبر خوب بهت بدم !» گفته بود: «اگه درمورد ناصر باشه، هر چی بخوای. خدا وکیلی الکی دلم رو خوش نکن.»
سید حشمت الله گفته بود: «سید ناصر اومده، الان دو روزه که خونه است!» طوری که سید حشمت الله می گفت ،سید نصرت الله پشت تلفن زده بود زیر گریه. باورش نمی شد. فکر می کرد حشمت الله برای اینکه او را از نگرانی در آورد این حرف را زده. به سید حشمت گفته بود: «به خاک شهید هدایت،ناصر الان خونه است.اینجا بود که سید نصرت باورش شد ...
◀️ ادامه دارد...
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهاردهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/373
فصل دوم
پایگاه راه خون (۳)
دوره آموزشی ده روزه بود که پیکی از سپاه آمد و به آقای مرادیان گفت:
"از جبهه مریوان نیروی کمکی خواستهاند."
این خبر شاید بهترین خبری بود که تا آن روز شنیده بودم. از شادی آرام و قرار نداشتم.
به دلم افتاده بود که با این سماجت من در آموزش و اعلام نیاز جبهه، نظر آقای مرادیان جلب شده که من نیز از نیروهای اعزامی باشم، که توفیق یارشد و آقای مرادیان گفت:
"تا ظهر فرصت دارید با خانوادههایتان خداحافظی کنید. همه شما به جبهه مریوان اعزام میشوید"
و پیش من آمد و گفت:
"آقا جمشید شما هم جزء نیروهای اعزامی هستید ولی به یک شرط"
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: "رضایتنامه از والدین"
گفتم: "پدرم رانندهس. اینجا نیست."
گفت: "از مادرت رضایت نامه و امضا بگیر"
گفتم: "چشم"
وقتی به خانه رسیدم، مادرم داشت قرآن میخواند.
سرزده وارد شدم و شتابزده، گفتم:
"مامان جان! رضایت میخواهم. رضایتنامه برای جبهه"
مادرم ابتدا ابرو بالا انداخت ولی شاید به سبب زمینههای اعتقادی و انقلابی که داشت، خیلی زود موافقت کرد.
شاید هم میخواست برای مدتی از محیط درگیریهای کوچه و محل دور بشوم.
قرآن کوچکی به من داد و گفت:
"از قرآن در هر کاری کمک بخواه. مواظب خودت باش. به بزرگترها گوش کن. دنبال بازیگوشی و رفیقبازی نباش و نامه هم حتماً بنویس"
کاغذ و قلم آورد. رضایتنامه را من نوشتم و امضا کرد. صورتش را غرق بوسه کردم. از دیگر برادران و خواهرانم خداحافظی کردم و راهی اعزامنیرو شدم.
در اعزام نیرو، پسرخالهام سعید صلواتی و یکی از بچههای محل را دیدم. خیلی خوشحال شدم. اما زود به یاد آوردم که مادرم گفته است دنبال رفیقبازی نباش.
قبل از سوار شدن به اتوبوس، جلوی اسلحهخانه به صف شدیم و یک دست لباس پلنگی تازه، یک قبضه کلاش، دو نارنجک و یک جفت پوتین تازه و واکس نخورده گرفتیم. پوتین ها به پایم گشاد بود و آزارم میداد. اما صدایم در نیامد. قدم هم کمی از اسلحه بلندتر بود.
سوار اتوبوس شدیم وقتی به کرمانشاه رسیدیم سر و کله یک سواری مدل بالای بی ام و پیدا شد و همان تنها بچه محل از جمع ما کم شد.
پدرش با توپ و تشر او را به همدان برگرداند.
در اینجا همه ما را داخل چند ماشین خاور اتاق دار کردند. ماشینها کانکسهای سربستهای داشت که بوی بد داخلش داد میزند که اینها کانکس حمل مرغ بودند.
علت استفاده از این ماشینها را نفهمیدم.
۲۵ نفر بودیم داخل یک اتاقک بدبو و هوای گرم و دم کرده و عرق بچه ها با بوی بد مرغ به گونهای قاطی شده بود که عدهای هم آنجا عق میزدند اما باید تحمل می کردیم.
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/380
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_107113973.mp3
8.91M
#لالایی_فرشتهها
قسمت دوازدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/381
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/376
✒شب، وقتی نامه سید نصرت الله درباره مفقود شدن خودم را خواندم ،اشکم در آمد. نامه عاطفی و حماسی بود. سید نصرت الله با صدو بیست وسه ماه سابقه رزم پیش کسوت خانواده درجهاد است.
در جنگ هیچ وقت نشد که با او در یک منطقه باشم. دسته ویژه ضربت مورد نظر شهید سید هدایت الله و برادرم سید نصرت الله، آش و لاش شده بود. جنگ تمام شده بود. اسرا به کشور برگشته بودند. از شش نفر دسته ویژه خانوادگی ما در جنگ که در پنج خط مختلف حضور داشتیم، یک شهید، یک آزاده دربند عراق، یک آزاده سیاسی و سه جانباز به یادگار مانده بود.
انگیزه اولیه من برای رفتن به جبهه، به سخنرانی برادرم سید نصرت الله، در روز سیزدهم آبان 1363 برمی گشت.
سخنرانی ای که مسیر زندگی ام را تغییر داد و باعث شد چندماه بعد به اتفاق دوستم کرامت، از خانه فرار کنیم، به شیراز برویم وشانسمان رابرای رفتن به جبهه امتحان کنیم. آن روز بعداز راهپیمایی روز 13 آبان، مثل هر سال، تظاهر کنندگان در گلزار شهدا تجمع کردند. سید نصرت الله که تازه از جبهه برگشته بود، سخنرانی پرشور و حماسی ای ایراد کرد. سخنرانی ای که همه را تحت تاثیر قرار وانگیزه اصلی من برای رفتن به جبهه شد.
در یکی از روزهای اسارت که افسر استخباراتی اردوگاه، شفیق عاصم ازم پرسید: «تو باچه انگیزه ای با این سن کم امدی جبهه؟» با کمال صداقت بهش گفتم :«انگیزه اصلی من برای آمدن به جبهه، سخنرانی برادرم در گلزار شهدای شهرمان بود.» بعد ادامه دادم:«برادرم ان روز در سخنرانی اش «گفت:عراقی ها هویزه را اشغال کرده بودندو شهر خالی از سکنه بود. در حیاط یکی از خانه های هویزه، طفل چند ماهه ای در گهواره بود وگریه می کرد. جنازه مادر و خواهر کوچکش براثر انفجار گلوله خمپاره در گوشه حیاط زمین افتاده بود. با صدای گریه طفل، دو نظامی عراقی وارد حیاط خانه می شوند. یکی از نظامیان سرنیزه اش را روی اسلحه اش وصل می کند ونوک سر نیزه را به لب های طفل نزدیک می کند. طفل معصوم ، به محض اینکه لب هایش نوک سرنیزه را لمس می کند شروع به مکیدن می کند.طفل از گرسنگی انقدر نوک سرنیزه رابه جای پستان مادرش می مکد تا لب هایش خراشیدگی پیدا می کند. لب هایش خون آلود می شود وخون خودش رابه جای شیر مادر ،از گرسنگی می خورد.»
برادرم آن روز گفت :«مردم شهید پرور باشت ! امروز در جبهه های جنگ مصداق علی اصغر و علی اکبر و قاسم عون و جعفرو حبیب بن مظاهر دیده می شود. این طفل مصداق علی اصغر است. امروز حادثه کربلا در سرزمین های جنوب تکرار می شود.
آن روز در سال 61 هجری یزید مظهر طاغوت و ظلم بود، امروز بعد از چند قرن صدام عین یزید است و مظهر طاغوت و ظلم وتجاوز. آن روز امام حسین مظهر عدالت و حق طلبی و مبارزه با ظلم بود، امروز فرزند صالح او امام خمینی مظهر عدالت و حق طلبی و مبارزه باظلم وستم است .من و شما که حسرت می خوریم ومی گوییم ای کاش در زمان آقا امام حسین می بودیم تا آن حضرت را یاری می کردیم ودرراهش جان نا قابل خودمان را فدا می کردیم ، میدان مبارزه ،یاران امام حسین را صدا می زند. هر کس در این میدان شهید شود ،به همان رسالت عمل کرده .گویی در کربلا در کنار اقا و مولایمان ابا عبد الله الحسین وبرای اهداف آن حضرت به شهادت رسیده است.»
پایان
◀️ همچنان داستان صبر و ایثار ادامه دارد.....
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پانزدهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/377
فصل دوم
پایگاه راه خون (۴)
... بعد از ۲ ساعت به سنندج رسیدیم تمام بدن من بوی مرغ میداد.
به محض باز شدن در، انگار وارد بهشت شده بودیم .
سنندج مستقیم در جنگ نبود اما حس و حال جبهه را داشت.
دو روز انتظار برای باز شدن جاده سنندج مریوان خستگی راه را از تنمان بیرون کرد.
حزب کموله و دموکرات جاده خاکی سنندج به مریوان را در چند نقطه بسته بود و ما باید منتظر میماندیم که نیروهای پیشرو جاده را پاکسازی کنند.
روز سوم نیروهای مسئول در پادگان سنندج گفتند نیروهای اعزامی به مریوان سریع سوار اتوبوس شوند و این خبر یعنی پاکسازی جادهها .
معطل نکردیم و خیلی فرز و چابک سوار اتوبوس شدیم و با گذشتن از جاده، شاهد آثار و بقایای درگیری در مسیر جاده سنندج مریوان بودیم.
در اواسط راه از دوردست ها صدای رگبارهای پیاپی میآمد
وقتی به مریوان رسیدیم احساس یک رزمنده آماده به کار را داشتم که به آرزوی خود رسیده است.
آنجا برای من آغاز یک راه طولانی بود از هر حیث خود را مهیای شهادت میدیدم.
وقتی در سپاه مریوان مستقر شدیم مجال یافتم سریع زیر یک دوش سیار در محوطه سپاه بروم و غسل شهادت بکنم.
بهار۱۳۶۰ از راه رسیده بود. اما سرما و انبوه برف زمستانی مجال نفس کشیدن را به زمین نمیداد. در محوطه سپاه مریوان دو ماشین حامل مهمات آوردند و از ما ۵۰ نفر خواستند که مهماتها را خالی کنیم.
آنجا من دنبال ثواب بودم. این را حسن مرادیان در دوران اموزش گفته بود که جبهه جای صواب جمع کردن است.
با همان حس پاک و بی تکلف شروع کردم به پایین آوردن جعبههای مهمات.
جعبهها سنگین بودند. از سر کنجکاوی یکی از آنها را باز کردم. گلوله خمپاره ۱۲۰ به نظر میرسید. وزن هر گلوله بیش از ۲۵ کیلوگرم بود.
طی یکساعت مهمات را خالی کردیم و منتظر فرمان بعدی بودیم که کسی گفت نیروهای اعزامی از همدان که با کانکس حمل مرغ آمدهاند در محوطه به خط شوند.
اسم مرغ و کانکس که آمد دماغم از بوی بد پر شد.
از آن موقع اسم جمع ما شد واحد کانکس مرغ.
همان فردی که اسم با مسمای "واحد کانکس مرغ" را روی ما گذاشته بود، اسمش ناهیدی بود. من هم شیطنت شیطنتم گل کرد خنده معنیداری کردم و به بغل دستیام گفتم ناهید که اسم خانمه.
جوانی خوش سیما بود و تا حدی لاغر اندام که با لهجه تهرانی زیبا حرف میزد: "بچهها! همه شما به جبهه دزلی میروید. اما کار و وظیفه هر کسی متناسب با توان و تجربه او خواهد بود."
نگاهی به جمع انداخت و من تعجب کردم که او با یک نگاه چگونه میخواهد آدمها را با این همه تنوع در سن و سال و سواد از هم تفکیک کند.
همه جور تیپ و قیافه در واحد کانکس مرغ داشتیم.
از بچههای ناز پروردهای که جنگ را در تلویزیون دیده بودند و خوششان آمده بود تا دانش آموزانی که کتابشان را داخل کانکس مرغ جا گذاشتهاند و یک آدم میانسال سبیلکلفت که از گردن تا پشتش خالکوبی داشت و من را یاد لاتهای محله خودمان میانداخت ولی عجیب ساکت و بی حرف بود.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
-------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_108654242.mp3
6.96M
#لالایی_فرشتهها
قسمت سیزدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/386
🌺🌺 سلام و عرض ادب 🌺🌺
🌺 و تبریک اعیاد بزرگ ماه ذیحجه 🌺
با اتمام داستان و خاطرات بسیجی قهرمان نوجوان سید ناصر مسینیپور از رزم و اسارت و آزادی در کتاب بینظیر "پایی که جا ماند"
از امروز به خواست خدا رمان مذهبی، عاشقانهی " شهدا عاشقترند" ، رو تقدیم میکنیم.
انشاالله مقبول افتد و درسآموز باشد.
یاعلی
🌷شهدا عاشقترند🌷
✒قسمت اول:
زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود
اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش.
داشتم پلههای دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود:
<<اردوی زیارتی مشهد مقدس>>
چشمم چهارتا شد!
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده از طرف بسیج دانشجویی، اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم "از طرف بسیج"، یه
جوری شدم. گفتم: ولش کن بابا! کی حال داره با اینا بره مشهد. خودم بعدا میرم،
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و
غذا چی بدن.
ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد؛ ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد.
بالاخره با هر زوری شده، رفتم جلوی در دفتر بسیج. یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش.
- سلام اقا..
- سلام خواهرم!
سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبهها شد..
- ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم.
- باید برید پایگاه خواهران. ولی چون الان بستهس، اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد
دانشجوییتون، بنده انتقال میدم..
- خوب نه! ...میخواستم اول ببینم هزینش چه جوریه؟ ...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟! ...
- خواهرم! اول باید قرعه کشی بشه. اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم...
- قرعه کشی دیگه چه مسخره بازییه... من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.
- خواهرم! نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/388
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شانزدهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/380
فصل دوم
پایگاه راه خون (۵)
... از همه عجیب تر قیافه غلط انداز یک آدم کت و شلواری سفید و اتو کشیده بود که دور تر از بقیه با یک ساک در محوطه سپاه مریوان ایستاده بود. انگار به پیک نیک آمده است. سیمای ظاهری اش داد میزد که اهل رزم نیست.
بالاخره ناهیدی بعد از کلی وراندازی قد و قامتمان و چند سوال در گوشی از چند نفر، ما را تقسیم کرد. به من که رسید، پرسید: کلاس چندی پسر؟
گفتم: سوم راهنمایی
گفت: پیداست که ریاضی خوبی داری؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. اما خودم میدانستم که ریاضیام افتضاحه.
گفت: تو را با خودم میبرم برای آموزش خمپاره و دیدهبانی.
نیروها که تقسیم شدن یک آن دلم گرفت. سعید پسر خالهام و یکی دو نفر دیگر به جای دیگری رفتند. من ماندم و آقای ناهیدی که مرا سوار تویوتای جنگی خودش کرد و به سمت خط حرکت کرد.
ناهیدی گرم رانندگی خودش بود و حرف نمیزد اما من یک دنیا سوال داشتم.
بالاخره سر صحبت را باز کردم و گفتم:
برادر ناهیدی! اسم جایی که میریم چیه؟
با خنده گفت: پایگاه راه خون!
از خندیدن او و این اسم عجیب و نامأنوس به این فکر افتادم که مرا دست انداخته و سر به سرم می گذارد.
گفتم: ما توی همدان پایگاه انتقال خون داریم. آنجایی که اداره است که مردم به آدمهای نیازمند خون اهدا میکند. این پایگاه هم یکی از آآنهاست؟
با جدیت گفت: شاید.
گفتم: جا قحط بود که مسئولان اداره خون این جاده را برای اهدای خون انتخاب کردهاند؟
این دفعه خندید و با لحن معنیداری گفت:
آری برادرم اینجا هم جایی برای اهدای خون است. اما نه از آن ادارههایی که شما میگویید.
این راه این جاده این مسیر، مسیر راه خون است .
وی دلیل اینکه این نام برای این جاده انتخاب شده است، گفت:
این مسیر با لودر و بلدوزر باز نشده. بلکه با خون باز شده است و به خط مقدمی میرسد که بچه ها آنجا را پایگاه راه خون را مینامند.
از شک و تردیدم شرمنده شدم.
او تعریف میکرد و من لذت می بردم. لذتی آکنده از حسرت و حسرتی سرشار از شرمندگی.
به نزدیکی خط که رسیدیم از حجم برفها کم شد و سرخی لالههای بهاری نگاهمان را به سمت خود کشید.
آنجا یک دکل مخابراتی بود که عراقی ها برای ساقط کردن آن مهمات زیادی مصرف می کردند اما دکله همچنان کشیده و بلند ایستاده بود.
یک تویوتا از خط مقدم آمد. پشت آن پیکر یک شهید بود که کاملاً سر نداشت با آن قد و قامت شاید هم سن من بود. راننده که دوستش بود با گریه میگفت علی جان شهادتت مبارک.
ماشین که به سمت عقب میرفت نگاه من همچنان به پیکر شهید خیره مانده بود.
وقتی پیدا کردم و اولین وصیت نامهام را نوشتم. خطم چندان خوب نبود و اصلا نمیدانستم چه باید بنویسم. فقط حس دیدن آن شهید مرا به نوشتن وصیت نامه وادار کرده بود.
وقت نماز مغرب و عشا شد. کنار دکل مخابراتی یک سنگر اجتماعی بزرگ بود که حکم مسجد داشت.
روحانی جوانی بین دو نماز از مناقب حضرت علی علیهالسلام گفت و از رسالت شیعه بودن.
بعد از نماز عشا گوشهای نشستم و این بار خطاب به خانوادهام نامهای نوشتم، با این مضمون:
با سلام خدمت پدر و مادر مهربان و عزیزتر از جانم! حال من خوب است...
... اما یک نگرانی دارم؛ از این پس نام من جمشید نیست. اسم من علی است. علی خوش لفظ. این را به همه فامیل و قوم و خویش و دوستانم بگویید.
اگر کسی مرا جمشید صدا بزند با او قهر خواهم کرد. به امید پیروزی رزمندگان اسلام در سراسر جبههها بر کفر جهانی
علی خوش لفظ
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_109029260.mp3
5.87M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهاردهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/390
🌷❣شهدا عاشقترند ❣🌷
✒قسمت دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/384
- شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوار رو نگاه میکنید..اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه..
- بفرمایید بنده گوش میدم.
- نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد..
- با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم..
- بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین!
- لا اله الا الله
یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد..
رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم:
- خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز. هر وقت قرعه کشیتونو کردید، خبرم کنید.
- چشم خواهرم... ان شا الله آقا شما رو بطلبه
- خوبه! بهانهای برای کارهاتون دارین... رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید... باشه... منتظریم!
- خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید...
یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود، دیدم گوشیم زنگ
میخوره و شماره نا آشناست..
- الو...بفرمایین
دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه:
- سلام. خانم تهرانی شما هستین ؟!
- بله خودم هستم.
- میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده. فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین.
ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد...
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/391
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفدهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/385
فصل دوم
پایگاه راه خون (۶)
... کمی پایین تر از آن ارتفاع، تپه کوچکی بود که یک قبضه خمپاره با چند خدمه آنجا مستقر بودند.
ظاهراً من باید آنجا کار میکردم. کار با خمپاره کار ساده ای نبود.
سواد ریاضی که ناهیدی میخواست، اینجا به کار میآمد.
من خودم میدانستم که این کاره نیستم. لذا در آغاز با باز کردن جعبه خمپاره، پاک کردن گریس یا بستن خرج خمپاره خودم را مشغول میکردم.
کمکم با همان قد کوتاه گلولههای خمپاره را داخل لوله میانداختم و سعی میکردم موقع پرتاب گوشم را هم نگیرم و این را تمرینی برای نترسیدن از سر و صدای انفجار میپنداشتم.
یک روز به محض خارج شدن خمپاره از لوله، شعله ناشی از سوختن خرج خمپاره در دهانه لوله، تمام صورتم را گرفت و موهای سرم برای یک لحظه مثل پنبه مقابل آتش گر گرفت.
با داد و فریاد به سمت آب دویدم. خدمههای خمپاره که هیچ چیزی جز خاک دم دستشان نبود. خاک بر سر و صورتم میریختند.
عصر همان روز ناهیدی برای سرکشی پای قبضه خمپاره آمد.
وقتی ابروهای گز خورده و موهای سوخته مرا دید، با کنایه گفت: "معلومه که پیشرفت خوبی داشتی حالا نوبت آموزش دیدهبانی است. فردا بیا دیدگاه روی قله."
صبح علی الطلوع خودم را به قله رساندم. احساس خوبی داشتم. از آنجا میتوانستم موقعیت دشمن، اعم از سنگرهای انفرادی و رفت و آمدها با خودرو و پیاده را دید بزنم و با همان خمپاره روی آنها اجرای آتش کنم.
دیدگاه مشرف به شهر طویله عراق در استان سلیمانیه بود.
داخل دیدگاه منتظر آموزش ناهیدی بودم.
با اینکه خودش یک استاد تمام عیار بود، اما گفت:
"کار آموزش را یک افسر ارتش انجام میدهد از آن ارتشیهایی که میانه خوبی با بنیصدر ندارد و برای همین میخواهد به بهانه مرخصی پیش ما بیاید."
از این حرف ناهیدی و تعریف او شگفت زده شدم و پرسیدم:
"مگر او و امثال او برای این مملکت نمیجنگند؟ پس چرا پنهانی!؟"
گفت: "چرا! ولی جناب فرمانده کل قوا، به تقویت سپاه در این جنگ معتقد نیست؛ برای همین همکاری این برادر ارتشی و تعدادی از سایر افسران ارتش با ما، علنی و آشکار نیست."
تازه متوجه شدم که جنگ چقدر پیچیدگی دارد.
او گفت: "جنگ ما جنگ غریبانه و مظلومانهایست. با این همه کمبود امکانات و مشکلات، ما فقط با عراقیها نمیجنگیم. شما که میخواهی دیدهبانی کنی، باید خوب متوجه باشی که آن مقابل عراقی ها هستند، اما از چپ و راست و پشت سر ما گروههای دموکرات و کومله و رزگاری کمک کار صداماند."
دیدبانی از این نوع کار ساده ای نبود. باید تمام وجود آدم، چشم میشد تا حضور این مزدوران را در پشت سر و عراقیها را در روبرو ببیند.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
---------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee