eitaa logo
سالن مطالعه
198 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
1.1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت هفدهم قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/427 رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که تو یه مغازه انگشترفروشی بودن ما رو دیدن: - دخترا یه دیقه بیاین - بله زهرا جان؟! و با سمانه رفتیم سمتشون - دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟! (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت) که سمانه گفت به نظر من اون یکی قشنگ تره. منم همونو با سر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: - راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم. حتما بیاین یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه. اول از همه رفتم چادرم رو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم. وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف می‌زنن. در همین حین یکی ازپسرها وارد شد. آقا سید دستش رو بالا اورد که دست بده، دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه... نمیدونم چرا، ولی بغضم گرفته بود. من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل‌کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟! تاآخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم. می‌گفتم شاید این انگشتره شبیهش باشه. ولی نه... جعبه انگشتر هم گوشه‌ی میز کنار سر رسیدش بود. بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت. دلم خیلییی شکسته بود. وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشک‌هام همینطوری بی اختیار میومد. به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم! سمانه گفت خیلی شلوغه‌ها ریحانه گفتم نه من حتما باید برم... و ازش جدا شدم. وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم. فقط گریه می‌کردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه فقط می‌گفتم کمکم کن. وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم. تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت، یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه؟ دیگه نمی‌تونیم شب ها تو حرم بمونیم؟ سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم. - باشه ریحانه جان مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
۷ شهریور ۱۳۹۹
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت هجدهم اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر می‌کردم. بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه‌ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم. تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم: - سمانه؟! - جانم؟! - میخواستم بپرسم این اقاسید و زهرا با هم نسبتی هم دارن؟! - اره دیگه... زهرا دختر خاله اقا سیده وقتی شنیدم، سرم خیلی درد گرفت.. اخه رابطه‌شون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه... حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن.ولی به سمانه چیزی نگفتم - چیزی شده ریحان؟! - نه چیزی نیست - اخه از ظهر تو فکری - نه چون اخرین روزه دلم گرفته خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته‌ها وخاطرات هر کدوممون حرف می‌زدیم، ازش پرسیدم: - سمانه؟! - جانم ؟! - اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟! - کلک.. نکنه داداشت رو می‌خوای بندازی به ما!؟ - نه بابا. من اصلا داداش ندارم که به توی خل و چل بدم. کلا می‌گم - اولا هر چی باشم از تو خل‌تر که نیستم. ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم. باید اونها رو چک کنم. الان منظورت چیه، شبیه تو؟! - مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیرمذهبی. نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه و کلا شرایط من دیگه! - ریحانه تو قلبت خیلی پاکه، اینو جدی میگم. وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریه‌اش می‌گیره و بغضش می‌ترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده - کاش اینطوری بود که می‌گی - حتما همینطوره... تو فقط یه کم معلوماتت درباره دین کمه و گرنه به نظر من از ماها پاک تری... اگر پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه؟ حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابش رو میدی؟! - اصلا راهش نمی‌دم تو خونه - واااا... بی مزه، من به این آقایی - خدا نکشه تو رو دختر خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ... یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید. دروغ چرا... من عاشق اقا سید شده بودم. عاشق مردونگی و غرورش، عاشقه... اصلا نمی‌دونم عاشق چیش شدم! ◀️ ادامه دارد ... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
۸ شهریور ۱۳۹۹
۸ شهریور ۱۳۹۹
۹ شهریور ۱۳۹۹
1_444651084.mp3
3.43M
قسمت بیست و سوم 🌹🏴حضرت حر🌹 🗣قرائت قرآن: سوره واقعه(آیه ۱۷تا۲۴) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/436
۹ شهریور ۱۳۹۹
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ◀️ قسمت نوزدهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/431 فقط وقتی می‌دیدمش حالم بهتر میشد، احساس ارامش و امنیت داشتم، همین. بعد از اومدن سعی می‌کردم نمازهام رو بخونم ولی نمی‌شد. خیلیا رو یادم می‌رفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب می‌موندم. چادرم که اصلا تو خونه نمی‌تونستم حرفش رو بزنم. چادر سمانه رو هم بهش پس داده بود.م. یه روز دلم‌رو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید. - تق تق - بله.. بفرمایید - سلام اقا سید... - تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرش رو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر... بله! کاری داشتید؟! بلند شد و به سمت در رفت و در رو باز گذاشت! انگار جن دیده. نمی‌دونم چرا ولی حس می‌کردم از من بدش میاد. همش تا منو می‌دید سرش رو پایین می انداخت... تا می‌رفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها. - کار خاصی که نه... می‌خواستم بپرسم چه‌جوری عضو بشم.. - شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم. ایشون راهنمایی‌تون می‌کنن. - چشمممم...ممنونم دلم می‌خواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس می‌کردم که باید برم و جام اونجا نیست... از اطاق سید که بیرون اومدم، دوستم مینا رو دیدم؛ - سلام... اینجا چیکار می‌کردی؟! یه پا بسیجی شدیا... از پایگاه مایگاه بیرون میای!!؟ - سلام سر به سرم نذار مینا... حالم خوب نیست - چرا؟! چی شده مگه؟! - هیچی بابا... ولش.... ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم.. خوب دیگه چه خبر؟! - هیچی. همه چیز اوکیه. ولی ریحانه! - چیه؟! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
۱۰ شهریور ۱۳۹۹
1_446822157.mp3
6.69M
قسمت بیست و چهارم قصه 🌹🏴شب عاشورا🌹 🗣قرائت قرآن: سوره واقعه(آیه۲۵تا۳۴) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/439
۱۰ شهریور ۱۳۹۹
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت بیستم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/435 خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم - ای بابا... اینا چرا دست بردار نیستن... مگه نگفته بودی بهشون؟! - چرا گفتم... ولی ریحان چرا باهاش حرف نمی‌زنی؟؟ - چون نمی‌خوامش... اصلا فک کن دلم با یکی دیگس - ااااا... مبارکه... نگفته بودی کلک.. کی هست حالا این اقای خوشبخت؟! - گفتم فک کن. نگفتم که حتما هست. در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت. من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد. این همه پسر خوش‌تیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو می‌دیدم! - ریحانه؟! چی شد؟! - ها ؟!؟... هیچی هیچی! - اما وقتی این پسره رو دیدی...! ببینم... نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟! - هااا؟!... نه - ریحانه خر نشیا، اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که، فقط زن می‌خوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن! اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن... - چی میگی اصلا تو... این حرفها نیست... به کسی هم چیزی نگو - خدا شفات بده دختر - تو توی اولویت تری - ریحانه! ازدواج شوخی نیستا.. - میناااا... میشه بری و تنهام بزاری؟! - نمی‌دونم تو فکرت چیه!؟ ولی عاقل باش ولگد به بختت نزن!. - برووووو مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم... نمی‌دونستم از کجا باید شروع کنم... رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید می‌ده و باهم حرف هم میزنن. اصلا وقتی زهرا رو می‌دیدم سرم سوت می‌کشید. دلم می‌خواست خفش کنم! وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته: - سلام سمی - اااا... سلام ریحان باغ خودم...! چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم!؟ .- ممنون... راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..! چیا می‌خواد؟! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
۱۱ شهریور ۱۳۹۹
۱۱ شهریور ۱۳۹۹
1_448401938.mp3
6.81M
قسمت بیست و پنجم قصه 🌹🏴نماز ظهر عاشورا🌹 قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/442
۱۱ شهریور ۱۳۹۹
🌷❣شهدا عاشق ترند❣🌷 ✒قسمت بیست‌و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/437 - اول خلوص نیت - مزه نریز دختر...! بگو. کلی کار دارم - واااا... چه عصبانی... خوب پس اولی رو نداری! - اولی چیه؟! - خلوص نیت دیگه! - میزنمت هاا - خوب بابا... باشه... تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییت رو بیار. بقیه‌ش ... خلاصه، عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه‌ها شرکت کردم، ولی خانواده‌ام خبر نداشتن بسیجی شده‌ام، چون ِهمیشه مخالف این چیزها بودن. یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت: - !ریحانه - بله؟! - دختره بود مسئول انسانی - خوب - اون داره فارغ التحصیل میشه. میگم تو می‌تونی بیای جاش؟ وقتی این رو گفت، یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به اقا سید و بیشتر دیدنش. گفتم: - کارش سخت نیست؟! - چرا! ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش... ولی!! باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی. وقتی گفت دلم هری ریخت...، گفتم: تو که می‌دونی دوست دارم چادری بشم، ولی خانواده‌ام رو چه جوری راضی کنم؟! - کار نداره که... بگو انتخابته. اونها هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن - دلت خوشه ها میگم کاملا مخالفن - دیگه باید از فن‌های دخترونت استفاده کنی دیگه! توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم... و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم... - مامان؟ - جانم! - من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟! - آره که داری! ولی ما هم خیر و صلاحت رو می‌خوایم و باید باهامون مشورت کنی بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟! - هیچی... چیز مهمی نیست مامان: چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی... با ما راحت باش عزیزم - نه فقط می‌خوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم بابا: هییی دخترم... ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری... بذار درست تموم بشه می‌فرستمت اونور. هر جور خواستی بگرد.. - نه پدر جان... منظورم این نبود مامان: پس چیه؟! - نمیدونم چه جوری بگم... راستش... راستش میخوام چادر بذارم - پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟! چادر؟! مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها! - بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خوردشون دادن که مخش رو پوچ کردن. - هیچی به خدا... من خودم تصمیم گرفتم بابا: میخوای با آبروی چند ساله‌ی من بازی کنی؟!؟ همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی، چادری شده! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
۱۲ شهریور ۱۳۹۹
۱۲ شهریور ۱۳۹۹