✡🔥#تبار_انحراف🔥✡
#پژوهشی_در_دشمنشناسی_تاریخی ۵
🖋 مقالهی دوم؛ #یهود_و_عصر_بعثت
قسمت دوم:
◀️ دو: انتظار جهانی
🔹در عصر بعثت، ادیان مدعی آن روز، همچون مسیحیت و یهود، از شخصی میگفتند که ظهور میکند و جهان را از فتنه و ستم و بیعدالتی پاک میسازد.
بیشترین ترویج این عقیده، از سوی جهان مسیحیت بود.
کشیشان و عالمان مسیحی که در جهان آن روز، در معرض تهاجم شدید شرک و کفر بودند، برای مبارزه با آن فساد و برای اینکه مومنان را امیدوار نگه دارند، آیاتی را که در انجیل مربوط به پیامبر صلیاللهعلیهوآله است، میخواندند.
«الَّذِینَ یتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِی الْأُمِّی الَّذِی یجِدُونَهُ مَکْتُوباً عِنْدَهُمْ فِی التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِیلِ (۷)
آنان که از این رسول، این پیامبرامی، که نامش را در تورات و انجیل مییابند، پیروی میکنند».
🔹از سوی دیگر، یهودیان نیز منجی آخرالزمان را از خویش میدانستند. یهودیانی که در حجاز زندگی میکردند، به یمن، حبشه و شام هجرت کردند.
نجران یمن که مرکز مسیحیان بود، از اخبار مربوط به پیامبر آخرالزمان موج میزد.
همه منتظر او بودند.
آنان تا اهالی مکه را میدیدند، میپرسیدند:
"در شهر شما اتفاقی نیفتاده است؟" (۸)
چون مطابق کتابهای آنان، پیامبر موعود، در جبل فاران که همان جبل النور و غار حرا در مکه است. (۹) ظهور میکرد.
این خبر به مکه رسید و دهان به دهان میگشت.
🔹مسیحیان در عصر نزدیک به بعثت، به حجاز مهاجرت کردند.
کشیشها و عالمان آن روز، آستانه ظهور را نزدیک میدیدند و برای درک حضور پیامبر آخرالزمان به حجاز رفته بودند.
آنها براساس تفاوت برداشتهایشان از تورات و انجیل، مکانهایی متفاوت را برمیگزیدند (۱۰) و در این مکانها منتظر ظهور بودند.
🔹زمانی حضرت عبدالمطلب برای تجارت به یمن که در عصر تولد پیامبر در سلطه ایرانیان قرار داشت، رفته بود.
شبی فرماندار یمن، عبدالمطلب را در خلوت فرا خواند و گفت:
"میخواهم رازی از رازهای خود را برایت بازگویم و از تو میخواهم آن را پنهان كنی تا هنگام ظهور فرار رسد. در شهر شما طفلی خوشرو و خوشقامت به دنیا آمده که یگانه اهل زمین است. در کتابهای بنیاسرائیل، وصف او از ماه شب چهاردهم و روشنتر است."
او پس از بیان ویژگیهای پیامبر موعود، آهی از حسرت کشید و ادامه داد:
"کاش در عصر پیامبری او بودم و از جان یاریاش میکردم."
سپس عبدالمطلب را به پاسداری از او در برابر یهود سفارش کرد و هشدار داد که اگر آنها او را بیابند، وی را خواهند کشت. (۱۱)
------------------ر
پینوشتها:
۱- عهد عتیق، تثنیه، باب ۱۸، شمارههای ۱۸-۲۰.
۲- روژه گارودی، نویسنده و محقق فرانسوی که به دلیل تالیف کتابهای ضد صهیونیسم محاکمه شد. در یکی از تالیفات خود به موضوع یهودستیزی با افسانه نژادکشی بنیاسرائیل اشاره کرده و مطالبی شگفت از منابع غربی در اینباره آورده است. (ر.ک: تاریخ یک ارتداد، ص ۱۷۶)
۳- در اینباره. ر.ک: حاج بابا قزوینی یزدی، محضر الشهود فی ردّ الیهود.
۴- بقره، آیه ۱۷۴.
۵- خداوند در آیه ۱۴۶ سوره بقره میفرماید: «الذین آتیناهم الکتاب یعرونه کما یعرفون أبنائهم و ان فریقا منهم لیکتمون الحق و هم یعلمون : اهل کتاب همچنان که فرزندان خود را میشناسند، او را میشناسند ولی گروهی از ایشان در عین آگاهی حقیقت را پنهان میدارند.» در روایت نیز نقل شده است که عبدالله بن سلام میگفت: والله ما میشناسیم محمد را زیاده از آنچه فرزندان خود را میشناسیم، زیرا که وصف آن حضرت را در کتابهای خود خواندهایم و در آن شک نداریم و وقتی او را در میان شما میبینیم، گویی متوجه فرزندمان شدهایم. (ر.ک: تفسیر القمی، ج۱، ص ۱۹۵).
۶- نساء، آیه ۱۵۶.
۷- اعراف، آیه ۱۵۷.
۸- السیره، الحلبیه، ج۱، ص۱۱۳.
۹- التوحید صدوق، ص۴۲۷؛ عیون اخبار الرضا، ج۲، ص۱۴۸.
۱۰- دیرهای بین راهها، که در روایات اسلامی نام آنها به مناسبتهای مختلف آمده است که مثلاً امیرالمومنین علیهالسلام از آن عبور کرده یا سر امام حسین علیهالسلام در راه شام بدآنجا راه یافته است. از این گروهند.
۱۱- بحارالانوار، ج۱۵، صص ۱۴۸-۱۵۰؛ البدایة و النهایة، ج۲، ص ۳۲۹ و ۳۳۰.
منبع: حجتالاسلام مهدی طائب (۱۳۹۲)، تبار انحراف ، قم: ولاء منتظر، چاپ هشتم.
ادامه دارد …
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/4446
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
❤️ روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ششم
صدای شلیک آرپیجی و رگبار سلاحهای سنگین برای ما که صبح امروز توی محیط امن تهران بودیم خیلی غیرمنتظره بود و البته سوال برانگیز؛ "یعنی چه اتفاقی دارد میافتد!؟"
سیمکارت عربییی که حسین بهم داده بود را انداختم توی گوشی و روشنش کردم
اما تماس نگرفتم. هنوز نمیدانستم کوچهای که ساختمان محل سکونت ما در آن قرار دارد از چند طرف در محاصره مسلحین قرار گرفته است اما دلم شور میزد.
برای اینکه آرامش داشته باشم به کلام خدا پناه بردم.
قرآن را باز کردم که بخوانم، دیدم سارا و زهرا بیخیال تیر و رگبار دوباره پشت پنجره ایستادهاند و در کمال خونسردی مردان مسلحی را از شکاف پردهی کرکره به هم نشان میدهند.
احساس کردم هر آن ممکن است که نگاه آن مردان مسلح به زهرا و سارا بیفتد.
خفه داد زدم سرشان که: "از اونجا بیاین کنار. مگه اومدید سینما!؟"
سارا خندید و زهرا با کمی شیطنت گفت:
"مامان شما توی صحنه جنگ درگیری زیاد دیدهاید، خوب اجازه بدید ما هم ببینیم"
دستشان را گرفتم و پشت دیوار نشاندم.
چشمم توی چشمشان افتاد
باز هم اثری از ترس در نگاهشان نبود
توی دلم به خودم بالیدم که چنین دخترانی دارم اما چارهای جز این نداشتم که جلوشان را بگیرم چرا که اگر رهایشان میکردم تا کانون درگیریها جلو میرفتند.
حالا صدای خمپاره هم به صداهای قبلی اضافه شده بود.
گفتم: "بچهها ما برای دیدن این صحنهها به اینجا نیامدهایم. اومدیم پیش بابا که ..."
انفجاری نزدیک جملهام را ناتمام گذاشت.
یاد بمباران پادگان سرپلذهاب در سال ۱۳۶۴ افتادم که موج انفجار چند نفر را از بالای ساختمان به کف خیابان پرتاب کرد.
فکری دوید توی ذهنم که نکند با انفجار بعدی همان بلا سر دخترانم بیاید.
ناگهان رو به دخترها گفتم:
"پاشید بریم طبقهی پایین."
دخترها انگار این بار از لحن محکم اما هراسانم به خوبی دغدغهی مادرانهام را درک کرده بودند، فوری راه افتادند به سمت در.
از فرصت غفلتشان استفاده کردم و فوری اسلحه و نارنجک را از روی کمد برداشتم و زیر چادرم مخفی کردم، برای لحظهای به ذهنم خطور کرد که آخر در این معرکه با یک کلت و یک نارنجک چه میشه کرد؟ بهتره برگردونم سر جاش. اما زودی نظرم برگشت؛
حتما حسین صلاح من و بچهها را بهتر از من میدانست. از پله ها پایین رفتیم و تقریبا با هم رسیدیم به طبقه همکف؛
دخترها زودتر و من چندلحظه دیرتر.
سرایدار با احتیاط در خانه را نیمه باز کرده بود و هراسان و دزدکی، کشیک اوضاع کوچه را میکشید.
گوشه حیاط، چند مجروح که سر و رویشان خونآلود بود، دراز کشیده بودند.
نزدیک تر نشدم،
نمیدانستم که اینها کدام طرفیاند.
معلوم بود که همان سرایدار آخمو در را رویشان باز کرده است.
میان آن همه شلوغ پلوغی، تلفن همراهم زنگ خورد.
به سرعت صفحه گوشی را نگاه کردم، شماره حسین افتاده بود، با دیدن اسم حسین، کمی آرام شدم.
گوشی را برداشتم، بدون مقدمه، حتی بدون اینکه اجازه دهد سلام بدهم، تندتند و باعجله گفت:
«اطراف ساختمونتون کاملا محاصره شده، برید کف اتاق، دور از پنجره ها، پشت مبلها بشینید،اون دوتا تیکهای رو هم که گذاشتم زیر مبل، دم دستت باشه».
نتوانستم بگویم که آمدهایم طبقه پایین، فقط آن قدر فرصت شد که بپرسم:
"سرایدار با ماست؟"
گفت:
«آره...» و صدا قطع شد.
نگاهم افتاد به دخترها که گویی منتظر کلامی از جانب من بودند، هیچ دلم نمیخواست بیدلیل حرف چند لحظه قبلم را نقض کنم، به همین خاطر گفتم:
«پدرتان بود، میگفت شرایط اصلا خوب نیست و باید توی طبقه بالا بمونیم!»
بدون چون وچرا راه آمده را بازگشتند، به طبقه خودمان که رسیدیم، باقی توصیههای پدرشان را هم برایشان گفتم.
آنها هم کاملا منطقی همه چیز را پذیرفتند.
کف اتاق، پشت مبلی که نزدیک دیوار و از پنجرهها دور بود شانه به شانه هم نشستیم.
فضا پر بود از صدای تیر و انفجار، هرازگاهی فریادهایی به زبان عربی به گوش میرسید.
لحظات پرواهمهای بود، از طرفی نگران حسین بودم که حالا هیچ نمیدانستم کجاست و چکار میکند و از طرف دیگر نگران جان دخترها که باز هم هرچه به آنها دقت میکردم اثری از ترس در چهرهشان نمیدیدم.
هر دو، با هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شنیدن صدای درگیری ها.
انگار آنها در دنیایی و من در دنیایی دیگر بودم اما نقطة مشترکی داشتیم و آن هم سکوت بود.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee