هدایت شده از سالن مطالعه
50.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قسمت اول مستند «در لباس سربازی»
🔰 «در لباس سربازی» روایتی ویژه از حضور رهبر انقلاب در جبههها از نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی تا ترور ایشان در تیرماه سال ۶۰ است.
🔻 در این مستند، برخی تصاویر، فیلمها، اسناد و همچنین خاطرات شفاهی خودگفتهی آیتالله خامنهای از دوران دفاع مقدس برای نخستین بار منتشر شده است.
@salonemotalee
50.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قسمت دوم مستند «در لباس سربازی»
🔰 «در لباس سربازی» روایتی ویژه از حضور رهبر انقلاب در جبههها از نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی تا ترور ایشان در تیرماه سال ۶۰ است.
🔻 در این مستند، برخی تصاویر، فیلمها، اسناد و همچنین خاطرات شفاهی خودگفتهی آیتالله خامنهای از دوران دفاع مقدس برای نخستین بار منتشر شده است.
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصت و یکم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/520
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۶)
پرویز اسلامیان در پیشانی کانال ایستاده بود
موشک پشت موشک به سمت تانکها میفرستاد
بدن عضلانی و ورزشی او مثل یک کوه بود
وقتی میایستاد نیروهای پشت سرش دل و جرأت پیدا میکردند که پشت او به صف شوند و برای او موشک آماده کنند
صحنه عجیبی بود یک تنه ایستاده بود و میجنگید
فوجی از تانک مقابلش آرایش گرفته بودند
به قدری آرپیجی زد که از لاله های گوشش خون میچکید
نزدیک یک ساعت جنگید
دست آخر تیر دوشکای تانک وسط شکمش خورد
افتاد داخل کانال
با افتادن او جنگ مغلوب شد
عراقیها حلقه محاصره را تنگتر کردند
تانک هایشان نزدیکتر شدند
من آنقدر با کلاش شلیک کردم که لوله کلاش داغ شد و ترکید
اما آن یک قطعه کوچک دژ دست عراقیها نیفتاد
روز بعد حاج جعفر مظاهری با گردلن ختدق آمد
با آمدن او روح تازهای در کالبد نیمهجان ما دمیده شد
رزم در روز برای گسترش خط از سمت راست آغاز شد
حبیب جلو افتاد و پاکسازی شروع شد
حالا از زمین و آسمان توپ و خمپاره میبارید
چشم من به حبیب بود
زیر آن گرمای کشنده و طاقت فرسا با سر مجروحی که هنوز باند سفید داشت میجنگید
جنگید تا این که ساعتی بعد چند نفر آمدند و گفتند حبیب از سرش تیر خورد و شهید شد و همانجا ماند
باورم نمیشد؛ بار اول نبود که میگفتند حبیب از ناحیه سر تیر خورده و شهید شده
مجروحیتهای متعدد حبیب، طی یکیدو ماه گذشته بیخیالم کرده بود
این دفعه هم تیری ترکشی خورده، افتاده، عقب رفته و حتماً یکی دو هفته دیگر سر و کلهاش پیدا میشود
سر صبح هرکس از لبه جلوی درگیری میآمد، زخمی بود
اگر دست و پا و توان داشت، از جلوی کانال به وسط کانال میرفت
اگر نه همان جا میماند
همچنان از گردان فتح خبری نبود
با تدبیر حاج جعفر، خط با احداث یک خاکریز عمود بر دژ تثبیت شد
با استقرار بچهها پشت خاکریز، حداقل از تیر تانکهای سمت راست در امان میماندیم
محل تلاقی خاکریز جدید با دژ با گونی و ورقهای فلزی چیده شد
سنگری ایجاد شد که سنگر شهادت نام گرفت
سنگر در پیشانی کانال، سینه به سینه عراقیها بود
اگر همین یک سنگر سقوط می کرد، عراقیها تا انتهای دژ کوشک میآمدند
داوطلب شدن حتی برای یک لحظه و ایستادن آرپیجی زدن به معنی پذیرش قطعی شهادت بود
کمتر کسی بود که از سنگر بالا برود و بایستد و از ناحیه سر تیر نخورد
دورتادور سنگر از پیکر شهدا پر بود
آنجا ایمانی میخواست به بلندای همت حبیب و شجاعتی به ارتفاع اراده خلل ناپذیر جعفر مظاهری
در آن غوغای زخم و تیر، بلندگوی بزرگ قرمز رنگی به دست گرفت و بچهها را به جنگیدن و مقاومت دعوت کرد
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/533
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/521
🌺 قسمت دهم :
🖋 نیت
《و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده میشود ؛ پس گناهکاران را میبینی در حالیکه از آنچه در آن است ترسان وهراسان هستند و میگویند:
وای بر ما، چه کتابی است که هیچ عمل کوچک و بزرگی راکنار نگذاشته، مگر اینکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر می بینند وپروردگارت به هیچکس ستم نمیکند》 (سوره کهف، آیه ۴۹)
صفحات را که ورق می زدم، وقتی عملی بسیار ارزشمند بود، آن عمل درشت در بالای صفحه نوشته شده بود ...
در یکی ازصفحات، به صورت بسیار بزرگ نوشته شده بود:
کمک به یک خانواده فقیر
شرح جزئیات و فیلم آن موجود بود، ولی راستش را بخواهید من هر چه فکر کردم به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم!...
یعنی دوست داشتم ... اما توان مالی نداشتم که به آنها کمک کنم ...
آن خانواده را میشناختم ... در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند ...
خیلی دلم می خواست به آنها کمک کنم ...
برای همین یک روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم ...
به دو نفر از اعضای فامیل که وضع مالی خوبی داشتند مراجعه کردم ... و شرح حال آن خانواده را گفتم ... اما آنها اعتنایی نکردند ... حتی یکی از آنها به من گفت:
بچه، این کارها به تو نیامده ...این کار بزرگترهاست!
آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشتم، وقتی این برخورد را با من داشتند من هم دیگر پیگیری نکردم ...
اما عجیب بود که در نامه عمل من، کمک به خانواده فقیر ثبت شده بود!
به جوان پشت میز گفتم:
من که کاری برای آنها نکردم!...
او گفت: تو نیت این کار را داشتی ودر این راه تلاش کردی، اما به نتیجه نرسیدی ... برای همین، نیت و حرکتی که کردی، در نامه عملت ثبت شده ...
بعدها حدیث رسول گرامی اسلام در نهج الفصاحه صفحه ۵۹۳ را دیدم.
خداوند میفرماید:
《وقتی بنده من کار نیکی اراده کند و نکند یا نتواند انجام دهد آن را یک کار نیک برای او ثبت می کنم ...》
البته فکر و نیت کار خوب، در بیشتر صفحات ثبت شده بود ...
هر جائی که دوست داشتم کار خوبی انجام دهم ولی امکانش را نداشتم، اما برای اجرای آن قدم برداشته بودم، در نامه عمل من ثبت شده بود ...
ولی خدا را شکر که نیتهای گناه و نادرست ثبت نمیشد ...
در صفحات بعد و جای جای این کتاب مشاهده می کردم که چنین اتفاقی افتاده ... یعنی نیت های خوب من ثبت شده بود ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_488194213.mp3
2.74M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاهم
🌷چوپان درستکار🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/516
52.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قسمت سوم مستند «در لباس سربازی»
🔰 «در لباس سربازی» روایتی ویژه از حضور رهبر انقلاب در جبههها از نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی تا ترور ایشان در تیرماه سال ۶۰ است.
🔻 در این مستند، برخی تصاویر، فیلمها، اسناد و همچنین خاطرات شفاهی خودگفتهی آیتالله خامنهای از دوران دفاع مقدس برای نخستین بار منتشر شده است.
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصت و دوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/528
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۷)
همین که عراقیها نزدیک میشدند فریاد می زد؛
یک، دو، سه
همزمان دو نفر از سنگر شهادت بالا میرفتند و آرپیجی میزدند که یا میافتادند یا عراقیها را زمینگیر میکردند
یک بار تانکها آنقدر جلو آمدند که صدای بلندگو هم به گوش نمیرسید
تانکها تا ۱۰ متری خاکریز آمدند
بچهها با شجاعت تمام از سنگر شهادت عبور کردند
رفتند روی سرشان
شب هنگام بعد از رزم پیدرپی و بیخوابی پلکهایم سنگین شد
جایی پیدا کردم
کنار صدها جنازه عراقی و شهید خوابم برد
کسی نمیتوانست از داخل کانال عبور کند مگر اینکه پا بر روی جنازهها بگذارد
آنجا یک پتوی خاکی و خونی پیدا کردم
سرم را به جای متکا داخل کلاه آهنی گذاشتم
پتو را تا سینهام بالا کشیدم و خوابیدم
غافل از اینکه عراقیها جلو آمدهاند و نارنجک داخل کانال پرتاب میکنند
صبح بیدار شدم
نمازم قضا شده بود
کسی کنارم تکان خورد
ترسید و گفت: "مگر تو زندهای؟"
پسرخالهام حمید صلواتی بود
گفتم: "مگر قرار بود زنده نباشم؟"
قیافهام را دوباره برانداز کرد
سر پا بودم، اما کلاه آهنیام سوراخ بود
سوراخی که ترکش نارنجک عراقی به متکای من انداخته بود
پتو روی بدنم آنقدر خونی و غلطانداز بود که صلواتی و یکی دو نفر دیگر فکر کرده بودند یک شهیدم
صلواتی حفره کلاه را نشانم داد
دستم را داخل سوراخ کلاه کردم
چطور کلاه را سوراخ کرده بود، اما سرم را نه
خودم هم نفهمیدم
فکر کردم مثل حبیب، از ناحیه سر ضدضربه شدهام
اما این بار شهادت حبیب شایعه نبود
او جلوتر از سنگر شهادت، بین عراقیها افتاده بود
سه چهار روز بود که غذا نخورده بودیم
اگر آبی ته قمقمه مانده بود، سهم گلوی تشنهمان میشد
عراقیها هم از پاتک خسته نمیشدند
میزدند و میخوردند و از رو نمیرفتند
تنها چیزی که کم نداشتیم مهمات بود
کانال پر بود از فشنگ و تفنگ و نارنجک
بیشتر هم از نوع عراقیشان
من، یک بسیجی، حمید صلواتی و رضا محرمی یک تکه نان پیدا کردیم
شروع کردیم به خوردن
یک خمپاره زوزه کشید
آمد و روی سر آن بسیجی منفجر شد
سر او شکافت و درست مثل یک هندوانه که به زمین کوبیده باشند متلاشی شد
خون پاشید روی نان و سر و صورت ما
محرمی خیلی خونسرد گفت:
"خدایا! بعد از چهار روز، این تکه نان هم بر ما روا نبود؟!"
عصبانی شدم
نان را کنار انداختم
دستهای خونیام را به شلوارم مالیدم
تیربار را برداشتم
رفتم بالای سنگر شهادت
تا تیر داشتم زدم
همانجا از ناحیه حاج جعفر خبر رسید که بچههای همدان آماده باشند برای عقب رفتن.
کمک تیربارچی گفت: "کجا بروم؟ زندگیام، خانهام، خواهر و مادرم بمباران شدهاند؟"
اولش نفهمیدم چه میگوید
پرسیدم: "کجا؟!"
گفت: "پدر و مادرم در بمباران همدان شهید شدند"
نزدیک صبح، عدهای نیروی تازه نفس به جای ما آمدند
پشت دژ، سه تویوتا منتظر ما بودند
تویوتای اول ۳۸ نفر را در خود جا داد
تویوتای دوم هم تقریبا با همین مقدار تا لبش پر شد
اما برای تویوتای سوم فقط ۸ نفر مانده بود
غریبانه بود
یاد ۵ شب پیش افتادم
نزدیک ۱۰۰۰ نفر بودیم که همینجا، داخل میدان مین پیاده شدیم
اما حالا فقط ۸۰ نفر بودیم که زنده برمیگشتیم
نمیخواستم بی حبیب سوار شوم
سه نفرمان به جعفر گفتیم: "کجا برگردیم؟ ما میمانیم تا حبیب را پیدا کنیم"
جعفر محکم و قاطع جواب داد: برمیگردیم عقب! ما تکلیفمان را انجام دادهایم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/536
⏳ سه دقیقه درقیامت⌛️
🌺 قسمت یازدهم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/529
🖋 نجات یک انسان
البته باز هم مشاهده می کردم که اعمال خوب خودم را با ندانم کاری و اشتباهات و گناهانی که بیشتر در رابطه با دیگران بود از بین می بردم.
هر چه جلو می رفتم، نامه عملم بیشتر خالی می شد!... خیلی ناراحت بودم ... نمی دانستم چه کنم ... ای کاش کسی بود که میتوانستم گناهانم را به گردن او بیندازم و اعمال خوبش را بگیرم، اما هرچی می گذشت بدتر می شد ...
نکته دیگری که شاهد بودم اینکه هر چقدر به سنین بالاتر می رسیدم، ثواب کمتری از نمازهای جماعت و هیئت ها در نامه عملم می دیدم! ...
به جوانی که پشت میز نشسته بود گفتم:
در این روزها من همه نمازهایم را به جماعت خواندم ... من در این شبها هیئت رفته ام ... چرا اینها در نامه عملم نیست؟!...
رو به من کرد و گفت: خوب نگاه کن ... هر چه سن و سالت بیشتر میشد، ریا و خودنمایی در اعمالت زیاد میشد ... اوایل خالصانه به مسجد و هیئت میرفتی ... اما بعدها، مسجد میرفتی تا تو را ببینند ... هیئت میرفتی تا رفقایت نگویند چرا نیامدی!
اگر واقعاً برای خدا بود، چرا به فلان مسجد نمی رفتی؟
بعد ادامه داد: اعمالی که بوی ریا بدهد
پیش خدا هیچ ارزشی ندارد ...
اعمال خالصت را نشان بده تا کارت سریع حل شود.
همانطور که با ناراحتی کتاب اعمالم را ورق می زدم ناگهان دیدم بالای صفحه باخط درشت نوشته شده:
"نجات یک انسان"
خوب به یاد داشتم که ماجرا چیست ... به خودم افتخار کردم و گفتم: خدا راشکر ... این کار را واقعاً خالصانه برای خدا انجام دادم.
ماجرا از این قرار بود که یک روز در دوران جوانی با دوستانم برای شناکردن، به اطراف سد زاینده رود رفته بودیم ... رودخانه پر ازآب بود و ما هم مشغول تفریح ...
ناگهان صدای جیغ و داد یک زن و مرد همه را میخکوب کرد! ...
یک پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا می زد، هیچ کس هم جرات نمی کرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد...
من شنا و غریق نجات بلد بودم ... آماده شدم که به داخل آب بروم ... اما رفقایم مانع شدند... آنها می گفتند اینجا نزدیک سد است و ممکن است آب تو را به زیر بکشد و با خود ببرد... خطرناک است و ...
اما یک لحظه با خودم گفتم: فقط برای خدا... و پریدم توی آب ...
خدا را شکر که توانستم بچه را نجات بدهم ... او را به ساحل آوردم و با کمک رفقا بیرون آمدیم ...
پدر و مادرش از من حسابی تشکر کردند و شماره تماس و آدرس مرا گرفتند ...
این عمل خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت شده بود ... خوشحال بودم که لااقل یه کار خوب با نیت الهی پیدا کردم.
از اینکه این عمل، خیلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهمیدم کار مهمی کرده ام...
اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم درحال پاک شدن است!! ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_364688620.mp3
12.65M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و یکم
🌷پیامبر گلها🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/530
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصت و سوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/533
فصل ششم
برادران خوشزخم (۱)
صدای اذان میآمد
رفتم مسجد محل
بعد از نماز بچههای پایگاه بسیج، دورم جمع شدند
من از آنها در مورد بمباران نماز جمعه همدان پرسیدم و آنها از عملیات رمضان
مسجد پاتوق بچه ها بود
تعدادشان حدود ۵۰ نفر که شاید ۴-۵ نفر فقط پایشان به جبهه باز شده بود
تمام تلاش من ترغیب و تشویق بقیه برای آمدن به جبهه بود
به خانه رفتم
مادرم، طبق معمول اولین کسی بود که به استقبالم آمد
از اینکه بعد از یک هفته برگشته بودم کمی تعجب کرد
او از عملیات رمضان چیزی نمیدانست
بلافاصله یک دست لباس تازه برایم آورد
املت پر ملاتی درست کرد که خیلی چسبید
دم غروب، راهی پایگاه بسیج شدم
بعد از نماز، شرح مفصلی از عملیات رمضان دادم
گفتم بعد از حملهیخرمشهر، اگر نیرو میرسید ما تا بصره میرفتیم
فاصله افتادن میان این دو عملیات، مهلت سازماندهی، تجهیز و ایجاد موانع مستحکم را به عراقی ها داد
باید خلأ شهدا را آن گونه که امام فرمود پر کنید
یک هفته در همدان با رفتن به پایگاه بسیج و سرزدن به سپاه گذشت
شنیدم در غرب خبرهایی است
بعد از فرار عراق از قصرشیرین جبههای در همانجا به سمت مرز خسروی تشکیل شده است
جبههای به نام؛ "محور شهید حبیب مظاهری"
اسم حبیب هواییام کرد
هوای حبیب از سرم خارج نمیشد
انگار روبروی من ایستاده و میگوید: "برادر خوشلفظ! بیا. من هستم. من همه جا با تو هستم! تو فقط بیا!"
رفتم منزل
بیخبر از اینکه اینبار برادر کوچکم جعفر، زودتر شال و کلاه کرده و به جبهه رفته است
ساکم را برداشتم
مادرم پرسید: "باز کجا میخواهی بروی؟"
گفتم: "دیدی که دفعه قبل خیلی زود برگشتم!"
حرفی نزد
از رفتن برادر کوچکترم جعفر،، هم چیزی نگفت
به سپاه رفتم
با کاظم بادپا و سعید خوشخاضع عازم سرپلذهاب شدم
سرپلذهاب حکم پشت جبهه را داشت
ماشینهای ارتشی و سپاهی به سمت قصرشیرین میرفتند
تا قصر شیرین وسیله ای پیدا کردیم و رفتیم
از آنجا به جبهه ای که به نام حبیب نامگذاری شده بود
آنجا شنیدم که بچههای همدان غیر از این محور مقر تازهای در نزدیکی قصر شیرین دارند
اما جبهه آنجا بود
برای ما شده بود معما!
بالاخره آنجا بمانیم یا برگردیم به قصرشیرین
فکر میکردیم که بچهها برای عملیات در آنجا سازماندهی میشوند
من گفتم: "برای من تمام این سنگرها پر از حبیب مظاهری است! من همینجا میمانم!"
بادپا گفت: "اینجا بوی عملیات نمیآید!"
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/539
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/534
🌺 قسمت دوازدهم :
🖋 پنج سال بدون حساب
خوشحال بودم که لااقل یه کار خوب با نیت الهی پیدا کردم ...
اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم درحال پاک شدن است!!...
با ناراحتی گفتم: مگر نگفتید فقط کارهایی که خالصانه برای خدا باشد حفظ میشود؟! ... من این کار را فقط برای خدا انجام دادم، پس چرا دارد پاک می شود؟!
جوان لبخندی زد و گفت: درست میگویی، اما شما در مسیر برگشت به سمت خانه با خودت چه گفتی؟
یکباره فیلم آن لحظات را دیدم ... نیت درونی من مشغول صحبت بود!... من با خود می گفتم: خیلی کار مهمی کردم ... اگر جای پدر و مادر این بچه بودم، به همه خبر می دادم که یک جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت ...
اگر من جای مسئولین استان بودم، یک هدیه حسابی تهیه میکردم و مراسم ویژه می گرفتم ... اصلا باید خبرگزاری ها و روزنامه ها با من مصاحبه کنند ... من خیلی کار مهمی کردم...
فردای آن روز تمام این اتفاقات افتاد ...
روزنامهها با من مصاحبه کردند ... استاندار همراه با خانواده آن بچه به دیدنم آمد و یک هدیه حسابی برای من آوردند ...
جوان پشت میز گفت: اول برای رضای خدا کار کردی، اما بعد خرابش کردی ... آرزوی اجر دنیایی کردی و مزدت راهم گرفتی ...
گفتم راست می گویی ... همه اینها درست است بعد باحسرت گفتم: چه کار کنم؟! ... دستم خیلی خالیه ...
جوان گفت: خیلی ها کارهایشان را برای خدا انجام میدهند، اما باید تلاش کنند تا آخر این اخلاص را حفظ کنند ... بعضی ها کارهای خالصانه را در همان دنیا نابود میکنند!
حسابی به مشکل خورده بودم ... اعمال خوبم به خاطر شوخی ها و صحبت های پشت سر مردم وغیبتها نابود می شد و اعمال زشت من باقی می ماند ... البته وقتی یک کارخالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاک شدن کارهای زشت میشد ...
چرا که در قرآن آمده:
《ان الحسنات یذهبن السیئات》
کارهای نیک گناهان را پاک میکند
زیارت های اهل بیت در نامه عمل من بسیار تاثیر مثبت داشت ... البته زیارت های بامعرفتی که با گناه آلوده نشده بود ...
اما خیلی سخت بود!
هر روزِ ما، دقیق بررسی و حسابرسی میشد ... کوچکترین اعمال مورد بررسی قرار میگرفت ...
«لا یغادر صغیرة ولا کبیرة الا احصاء ها»
به یکی از روزهای دوران جوانی رسیدیم ... اواسط دهه هشتاد ...
جوان گفت: به دستور آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام ۵ سال از اعمال شما را بخشیدیم ... این ۵ سال بدون حساب طی می شود.
با تعجب پرسیدم: یعنی چی؟
گفت: یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی می ماند ... نمی دانید چقدر خوشحال شدم ... ۵ سال بدون حساب و کتاب!!
گفتم: علت این دستور آقا برای چه بود؟
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_494526406.mp3
4.5M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و دوم
🌷راه تندرستی🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/535