1_556926280.mp3
5.03M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و چهارم
🌷فرشتهی یک کودک🌷
قرائت: سوره کوثر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/653
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و هشتم
قسمت قبل:
فصل هشتم
لبخند شفاعت(۴)
گرای پل ۱۱ دهنه را که زیر جاده آسفالت بود گرفتم
به شکل مورب از پشت ارتفاع به سمت پل روانه شدم
فاصله سنگرهای عراقی در کوه تونل یعنی خط اول آنها تا خاکریز جلوی آسفالت سه و نیم کیلومتر بود
با جاده آسفالت یک کیلومتر فاصله داشتیم که ماشین ایفایی از سمت جاده به طرف ما پیچید
چراغهایش روشن بود
اگر ادامه میدادیم زیر چرخهایش له میشدیم
عینعلی پرید پشت یک بوته و من به او چسبیدم
ایفا آمد. از کنارمان رد شد و به سمت ارتفاع رفت
جلوتر رفتیم
به جایی رسیدیم که خاکریز لب جاده به دلیل نزدیکی به پل ۱۱ دهنه قطع میشد
این خاکریز، سراسری اما خالی از نیرو بود
حس رسیدن به جاده آسفالته اهواز خرمشهر را پیدا کرده بودم
از خاکریز عبور کردم و روی جاده آسفالت نشستم
سجده شکر به جا آوردم
عینعلی هم همین کار را کرد
یک باره نوری قوی مثل پروژکتور روی ما افتاد
چراغهای یک جیپ بود
شاید یک جیپ فرماندهی
نور قوی آن، فضای پل ۱۱ دهنه را به خوبی نشان میداد
ماشین نزدیک و نزدیکتر شد
آنقدر که صدای ضبطی که به عربی آواز میخواند به گوش ما رسید
ما پشت خاکریز پنهان شده بودیم
از کنارمان رد شد
بلند شدیم
شب از نیمه گذشته بود
باید راه آمده را به سرعت برمیگشتیم
من با گرای معکوس همان گرای اولیه که گرفته بودم، برمیگشتم و عینعلی قدم شمار می کرد
به کوه تونل رسیدیم
به سمت راهکار و آن شیار استثنایی سرازیر شدیم
ناگهان یک عراقی از سنگر بیرون آمد
مرا دید
به عربی داد زد و چیزی گفت
همانجا ایستادیم
نفهمیدیم چه میگوید
انگار پاهای هر دومان به زمین زنجیر شده باشد
دوباره با فریاد چیزی گفت
لحن او نشان میداد که ما را با سربازان خودشان اشتباه گرفته است
با خودم گفتم اگر اسیر شویم عملیات لو میرود
اگر به سمت ما رگبار بگیرد و بمیریم بهتر است
غرق این افکار بودم که دوباره داد کشید
با همان کلمات قبلی ولی عصبیتر و بلندتر
عینعلی به سمت شیار خزید
من هم همین کار را کردم
سرباز در مانده بود که ما که به نظرش عراقی هستیم، چرا این کار را میکنیم
کمی از شیار پایین رفتیم و از دیدش خارج شدیم
از اینکه او تیراندازی یا همرزمانش را مطلع نکرد مطمئن شدیم که ما را با نیروهای خودشان اشتباه گرفته
جلوتر به میدان مین رسیدیم
ناگهان عینعلی از پشت به شانه ام زد و گفت جلوتر نرو
با دست اشاره کرد
پای راستم به سیم تله مین والمر گیر کرده بود
اگر تکان میخوردم میجهید و با انفجار آن همه چیز به هم میخورد
هنوز تاریک و یک ساعت به طلوع آفتاب مانده بود که آخرین رشته از میدان مین را رد کردیم
با خروج از میدان مین تا رسیدن به خط خودی به حالت دویدن برگشتیم
از دور برجستگی تپه خط مقدم خودی به قدری آشکار بود که اگر شب عملیات فقط یک جفت چشم عراقی به آن خیره میماند هر جنبندهای را روی آن میدید
داشت صبح میشد نماز را در حال دویدن خواندیم
علیآقا و سایر تیمها زودتر برگشته بودند
وقتی مرا دید آغوش باز کرد
حسن ترک هم آمده بود
نفس زنان گفتم: "راهکار من قفل و آماده است برای عملیات. فقط یک مشکل داریم"
علیآقا گفت: "شناسایی با تو. تصمیم با من."
گفتم: "پیشنهاد من مربوط به خط مقدم خودمان است. از منظر عراقیها تپه زیر دید کامل است شب حمله باید نیروها را از داخل یک کانال حرکت بدهیم تا به چشم عراقیها نیاید."
همان شب به واحد مهندسی ابلاغ شد که روی نقطه رهایی کانالی برای عبور نفر به جلو حفر کند
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/665
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#تحریفهای_شناختی
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/658
◀️ قسمت ششم؛
♦️توجّه به رابطهی بین افکار و رفتارها♦️
💠 اهمیت افکار در زندگی ما آنقدر زیاد است که برخی از روانشناسان معتقدند؛
"خطاهای فکری و تحریفهای شناختی میتواند بیشترین تاثیر را در احساس افسردگی شخص داشته باشد."
🔸با مرور تحریفهای شناختی در قسمتهای گذشته دیدید که؛
"ما میتوانیم از یک رویداد، چند تفسیر داشته باشیم.
اگر فکر ما مثبت باشد، تفسیر ما نیز از آن رویداد مثبت خواهد بود و برعکس."
💥 مثلا:
خانم دید اتاق همسرش به هم ریخته است.
اولین فکری که به ذهن او آمد این بود:
«مجید آدم کثیف و نامرتبی است».
اما او تصمیم گرفته بود افکارش را درست کند.
بنابراین بیشتر دقت کرد و دید تا کنون فقط دو بار اتاق همسرش به هم ریخته بوده است؛
پس نباید به همسرش بگوید
«آدم کثیف و نامرتب».
بلکه باید بگوید:
«مجید بعضی وقتها اتاقش را مرتب نمیکند».
👈 شما میبینید؛ تاثیر دوجمله
«مجید آدم کثیف و نامرتبی است»
و «مجید بعضی وقت ها اتاقش را مرتب نمیکند»
بر روان انسان بسیار متفاوت است.
👌 توجه داشته باشید:
"رفتارهای شما پیامد مستقیم افکارتان هستند."
اصلاح فکر = اصلاح رفتار
والحمدلله
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_104225354.mp3
6.64M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و پنجم
🌷داستان حضرت سلیمان🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/653
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و نهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543
فصل هشتم
لبخند شفاعت(۴)
همه چیز آماده بود
گردانها را از پادگان ابوذر سرپلذهاب به نزدیکی روستای چنگوله آورده بودند
لب رودخانه نادر را دیدم
خیلی درهم و گرفته بود
از تپه شنی و شناساییاش پرسیدم
گفت: "بعد از عبور از شیار و آن راهکار مشترک، ما تا پای تپه شنی رفتیم ولی راهی برای نفوذ روی آن پیدا نکردیم. فقط میدانم که روی این تپه ۷ قبضه ضد هوایی و تیربار سنگین مستقر شده."
پرسیدم: "پس با این وضعیت نیرو به تپه شنی خواهی برد!؟"
محکم گفت: "به کمک خدا میبرم"
حالا حسرت میخوردم و پشیمان بودم که با او سر آمدن سه گردان از یک راهکار جر و بحث کرده بودم.
شب در عالم خواب دیدم که مرده ام و در حضور پیامبر هستم
پیامبر پشت یک میز نشسته بود
من برخواستم
جلو رفتم
روی میز یک کاغذ بلند مثل کارنامه قرار داشت
دستم را به سمت کاغذ دراز کردم
نادر وارد شد و به سمت پیامبر رفت
پیامبر همان کارنامه را برداشت و به "دستراست" نادر داد
متحیر بودم و نادر خندان
با لبخندی که چشم در چشمهای من انداخته بود و نگاهم میکرد
در خواب بدنم مثل کاهی بود که با باد جابجا میشد.
گریه میکردم و ضجه میزدم
با التماس میگفتم: "خدایا زندهام کن! به من فرصتی بده! به دنیا برم گردان تا برای تو و به خاطر تو کار کنم!"
از خواب که بیدار شدم نیمه شب بود
تمام تنم از شدت هیجان در خواب غرق در عرق بود
به دنبال نادر گشتم
حتماً مثل بقیه در حال خواندن نماز شب بود
اصلاً خواندن نماز شب سنت عمومی بچههای اطلاعات عملیات شده بود
به گونهای که یکی از بچهها به شوخی میگفت: "حالا که همه نماز شب میخوانیم و همه لو رفتهایم، بیاییم نماز شب را به جماعت بخوانیم!"
بچهها با چفیه روی صورتشان را میپوشاندند و آرام نماز میخواندند.
میان آنها چرخیدم
نادر نبود
شاید به کنار رودخانه رفته بود
همانجا پیدایش کردم
کنارش نشستم تا نمازش تمام شود
بعد از نماز بوسیدمش و گفتم: "خوابی دیدهام که باید برایت بگویم."
آن خواب را مفصل تعریف کردم
نادر که چشمانش از شدت گریه نماز شب، سرخ شده بود، گفت: "علی جان! خواب را به هیچکس نگو. مبادا که تعبیر نشود."
زرنگی کردم و گفتم: "به یک شرط!"
گفت: "چه شرطی!؟"
گفتم: " شفاعت کنی!"
خندید و گفت: "من هم درخواستی دارم"
ذوقزده گفتم: "اگر هزار شرط هم بگذاری انجام میدهم."
گفت: "نه! فقط یک شرط دارم."
دستم را میان دستانش گرفت و گفت: "حلالم کن! و اگر شهید شدی شفاعت."
بعد از نماز صبح با دوربینش یک عکس یادگاری از من گرفت
سرم پایین بود
یقین داشتم که او در این عملیات شهید میشود
همین مرا شرمنده او میکرد
شب قبل از عملیات، آخرین شناسایی را رفتیم
وقت برگشت علیآقا طوماری را آورد که اسم همه بچههای اطلاعات عملیات روی آن نوشته شده بود
بچه ها یکییکی جلوی اسم خودشان را امضا کرده بودند که در صورت شهادت دیگری را شفاعت کنند ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/669
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#مدیریت_رفتار
♦️روش برخورد با مخاطب عصبانی♦️
◀️ قسمت اول؛ طرح مسئله
💠 وقتی طرفتان عصبانی است، ممکن است انتقاد زیادی از او بشنوید.
انتقاد همیشه آزاردهنده است و باعث میشود که احساس طرد شدن بکنید.
حتّی کمترین میزان #انتقاد هم وقتی از طرف یک فرد عزیز و شخصی که نظرش برای شما مهم است مطرح میشود، میتواند دردناک باشد.
خواه انتقاد، منصفانه و درست یا کاملاً غلط باشد، بازهم ممکن است #احساس کنید که مورد قضاوت و حمله قرار گرفتهاید، بنابراین عزتنفستان پایین میآید و به شدّت حالت دفاعی میگیرید.
🔸به خاطر داشتن این نکته مهم است که افراد عصبانی اغلب کسانی هستند که نمیتوانند بهطور مؤثّر ارتباط برقرار کنند.
آنها نمیدانند چگونه برای رسیدن به خواستههایشان مذاکره نمایند و چگونه برای محافظت از خودشان، محدودیتهایی تعیین کنند.
آنها نمیدانند چگونه زمینهی همکاری را فراهم ساخته و تعارضهای خود را حلوفصل نمایند؛
در نتیجه دچار ناکامی و عصبانیت شده و شروع به حمله، تحقیر و انتقاد میکنند.
🖋کارشناس مشاور: مهدی گلوردی
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/671
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_407095261.m4a
18.33M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و ششم
🌷داستان ذوالقرنین🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/653
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نودم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/665
فصل هشتم
لبخند شفاعت(۵)
صبح روز بعد به جمع بچههای گرگان قاسم بن الحسن پیوستم تا فرمانده گروهانها و مسئول دستهها را از روی نقشه با مسیر آشناتر کنم
عینعلی برای نیروهای گردان سخنرانی کرد
حاج صادق آهنگران آمد و مثل دفعات پیش روحانیتی بس عجیب به جمع بچهها داد:
ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش
بهر نبردی بیامان آماده باش آماده باش
شامگاه ۲۲ بهمن ۶۲ بعد از نماز مغرب و عشاء گردانها سوار کامیونها شدند تا به خط مقدم خودی رسیدند
نماز مغرب و عشا را خواندیم
با عبور از همان کانال، دور از چشم عراقیها به سمت کوه تونل روانه شدیم
یک ساعتی فرصت داشتیم
هر کسی به کاری مشغول بود
عدهای آهسته زیارت عاشورا را زمزمه میکردند
بعضی هم شام میخوردند
یک شام مختصر و سرپایی
بعد از دقایقی نیروهای تخریب از جلو برگشتند
به فرمانده گردانها گفتند که معبر باز شده
حالا گردانها میتوانند پشت سر آنها راه بیفتند و از میدان مین عبور کنند
من جلوی ستون گردان حرکت کردم
آنها را از همان معبر و در سکوت کامل به پای راهکار رساندم
وقتی به ابتدای شیار یعنی راهکار مشترک سه گردان رسیدیم، گفتم: "خدایا! من که ذرهای بی مقدارم. خودت دستگیری کن تا شرمنده بچه ها نباشم."
در دلم دلهره و آشوبی بود که رنگی از ترس نداشت.
عبور ۱۲۰۰ نفر از یک شیار جز با توکل و امداد الهی ممکن نبود.
قلوه سنگها و سنگریزهها همچنان زیر پا صدا و دلهرهام را بیشتر میکرد.
گردان ما از شیار عبور کرد و دشمن مطلع نشد
به سمت جاده آسفالت راهی شدیم
پشت سر ما دو گردان داخل شیار شدند و هر کدام به سمت اهداف شان یعنی کوه تونل و تپه شنی رفتند
سه و نیم کیلومتر مسیر کوه تونل تا جاده را رفتیم
باورم نمیشد چند کیلومتر پشت عراقیها آمدهایم و آنها بیاطلاع از حضور ما.
در فاصله سه و نیم کیلومتری در ارتفاعات شنی و تونل که پر از عراقی بود و باید دقایقی دیگر به همت گردانهای ۱۵۶ و ۱۵۲ سقوط میکرد
کار آن دو گردان به مراتب سختتر از کار ما بود
ما با کسی درگیر نمیشدیم
این جلو، کار ما ایجاد یک خط بعد از شکستن خط مقدم عراقیها توسط دو گردان بود
حسن ترک فرمانده محور ما تاکید کرده بود: "اگر روی جاده ماشین یا نفر دیدید درگیر نشوید تا کاملاً ارتفاعات در پشت سرتان به دست بچهها بیفتد. بعد از آن جاده را ببندید."
تیراندازی از پشتسر شروع شد
دو گردان از پشت به سمت عراقیها حمله بردند
با شروع درگیری در محور کوه تونل یک آیفا با چراغ روشن از دور دستها به سمت ما آمد
به عینعلی گفتم: "میزنمش!"
قبلا هم قرار گذاشته بودیم که اولین تیر را من بزنم
کنار جاده و رو به آیفا به زانو نشستم
نزدیکتر شد
همه بچههای گردان بیحرکت پشت خاکریز، ناظر این صحنه بودند
رگباری به سمت شیشه آیفا گرفتم
آیفا جلوتر از پل ۱۱ دهنه، روی شانه خاکی جاده چپ شد
چهار نفر داخلش بودند که آرپیجیزنهای آن طرف پل زدندشان
به فاصله ۱۰ دقیقه از آیفا یک جیپ هم روی جاده پیدا شد
بچه ها به سمت جیپ تیراندازی کردند
جیب هم سرنوشتی مثل ایفا پیدا کرد
از چهار سرنشین آن سه نفر مرده بودند
اما یک کماندوی بلندقد روی رکاب ایستاده بود و به سمت خاکریز تیراندازی میکرد
مرا نمی دید که بغلش ایستادهام
رگباری گرفتم
روی کاپوت جیپ افتاد
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/675
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت اول:
بوی سدر و کافور که به مشامم می خورد یکدفعه یاد گذشته می افتم...
درست چند سال پیش بود وقتی کتاب دا را می خواندم چقدر حس بودن در آن لحظات را وحشتناک و دلهره آور می دیدم!
«تاریک بود،چشم چشم را نمیدید اما صدای هس هس زدن را حس می کردم،فانوسی برداشتم تا اگر سگ های وحشی به جنازه ها نزدیک شده باشند دورشان کنم،لابه لای جنازه ها گام بر می داشتم که ناگهان احساس کردم پای راستم خیس شده فانوس را پایین گرفتم، پایم در روده های یک جنازه فرو رفته بود . . . »
اینها بخشی از کتاب «دا» خاطرات واقعی دختری را روایت می کند که در زمان جنگ تصمیم می گیرد به غسال های شهر کمک کند تا جنازه ها زود تر دفن شوند.
آن لحظه که این جملات را می خواندم احساس میکردم که کارش از سربازی که خط مقدم جبهه بود کمتر نبوده و چقدر دیدن چنین لحظاتی برای یک خانم سخت است...
اما حالا دست روزگار مرا نیز به ورطه ی امتحان کشید و گویا آن کتاب امروز جلوی چشمانم ورق، ورق می خورد!
آن روز که این کتاب را می خواندم هرگز گمان نمی کردم خودم در چنین شرایطی قرار بگیرم و اصلا جرات چنین کاری را داشته باشم!
من که تا به حال نه مرده دیده بودم!
نه غسالخانه!
و جز بوی عطرهای خاص خودم چیزی به مشامم نخورده بود حالا دست تقدیر قرار بود مرا با بوی کافور و سدر مانوس کند...
اوایل اسفند بود همه جا حرف از بیماری ناشناخته ای به اسم کرونا و دلهره و ترسی که قبل از هر چیز انسان را زمین گیر می کرد...
خودم هم مثل همه ترسیده بودم نمی دانستم چه باید بکنم اینکه اصلا می شود کاری کرد یا نه!
یا باید با یک ترس و دلهره گوشه خانه بنشینم تا ببینم چه خواهد شد!
حس خوبی نبود واقعا بلاتکلیفی و سردرگمی همراه با ترس درد بدتری بود که قبل از مبتلا شدن به کرونا سرازیر وجودم شده بود انگار دست و پایم را بسته بودند و راه نفسهایم از این همه وحشت بند آمده بود!
تا اینکه با تماس مرضیه همه چیز عوض شد و حالا من اینجا حضور داشتم جایی که هیچ وقت فکرش را نمی کردم و اتفاقاتی که زندگیم را از یکنواختی نجات داد...
همانطور بهت زده محیط را نگاه می کردم...
چه جای غریبی!
و چقدر حس عجیبی دارم...
محو افکارم هستم که زینب ماسکی شبیه ماسکهای شیمیایی زمان جنگ به دستم می دهد.
خوب که دقت می کنم شبیه نیست درست خودش هست! هنوز متحیرانه خیره ی ماسکم که دوباره زینب با لباس مخصوص جلویم ظاهر می شود و می گویید: بِجُنب دختر...
و لباسهای آبی رنگی به دستم می دهد سعی می کنم بهت چهره ام نمایان نشود و زود دست بکار می شوم لباسهای مخصوص را که پوشیدم احساس کردم حرارت بدنم چندین برابر شد....
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/676
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#مدیریت_رفتار
♦️برخورد با مخاطب عصبانی♦️
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/666
◀️ قسمت دوم؛
♦️سه روش برخورد با مخاطب عصبانی♦️
💠 در برابر انتقاد سه نوع سبک پاسخگویی وجود دارد:
1️⃣ پرخاشگرانه
2️⃣ منفعلانه
3️⃣ جرأتمندانه
👈 اولین سبک پاسخگویی به انتقاد، پرخاشگری است.
زیربنای رفتار پرخاشگرانه این است که خواستههای شما همیشه بر حق و مهمتر از خواستههای طرف مقابل است.
شما بر این باورید که حق دارید به آنچه میخواهید دست یابید و هیچچیز نمیتواند مانع شما شود؛
🔸در رفتار پرخاشگرانه ممکن است برای رسیدن به خواستهی خود از تحقیر، تهدید، اتّهام زدن و دستانداختن دیگران استفاده کنید.
همیشه در مقابل کسی که تلاش میکند برتری و قدرت شما را زیر سؤال ببرد، موضع میگیرید و اغلب در این نبرد برنده میشوید.
امّا به قول قدیمیها، بر حق دانستن خود و بهزور راضی کردن فرد مقابل، همیشه به معنای صمیمیت و نزدیکی نیست.
👈 دومین #سبک_پاسخگویی به انتقاد، پاسخگویی منفعلانه است.
🔸در #پاسخ_منفعلانه اعتقاد فرد این است که نیازها و خواستههای من نسبت به نیازهای طرف مقابل، اهمیت کمتری دارد و من استحقاق بیان خواستهی خود را ندارم؛
برعکس باید از خواستههای خود صرفنظر کنم و تمام تلاش خود را انجام دهم تا دیگران به خواستههایشان برسند.
🔹در این حالت ممکن است صدای فرد ضعیف و ملتمسانه باشد، بیان خواستههایش را کار بدی بداند.
نشانه دیگر این است که فرد تمایل دارد زیاد لبخند بزند، از تماس چشمی خودداری میکند، افکار و احساساتش را بهصورت غیرمستقیم و مبهم بیان میکند و به خاطر چیزهایی که میگوید، بارها عذرخواهی میکند و برای بیان خواستههایش متکی به دیگران است.
👈 سومین سبک پاسخ گویی به انتقاد، پاسخ جرأتمندانه است.
در پاسخ جرأتمندانه اعتقاد شما این است که من حق دارم خواستههایم را دنبال کنم و دیگران نیز این حق را دارند که خواستههایشان را دنبال کنند.
🔸در این نوع نگرش پیگیری خواستههای خودتان به اندازه توجه به حقوق و احساسات دیگران برای شما اهمیت دارد.
🔹وقتی جرأتمندانه صحبت میکنید، صدایتان قاطع و قابل فهم است و اغلب تماس چشمی را حفظ میکنید. افکار، احساسات و خواستههایتان را به طور مستقیم بیان میکنید و به صحبتهای دیگران مؤدبانه گوش میدهید.
🔸اهل مذاکره و مصالحه هستید و در عین حال که اجازه نمیدهید حقوقتان پایمال شود، دیگران را نیز به صرفنظر کردن از خواستههایشان وادار نمیکنید.
👈 برای روشن شدن بهتر موضوع، به مثال بیان میشود:
امیر موقع خارج شدن از خانه به مینا گفت:
«برای امشب خواهرم رو دعوت کردم. خودم هم دیر میام. یه شام خوشمزه برای شب درست کن».
مینا در اینجا سه نوع پاسخ میتواند داشته باشد:
❎ پاسخ پرخاشگرانه:
دوباره شروع شد!
همیشه دیگران رو به ما ترجیح میدی!
من برای شام چیزی درست نمیکنم.
❎ پاسخ منفعلانه:
باشه عزیزم. روز خوبی داشته باشی.
✅ پاسخ جرأتمندانه:
خوب، من سعی میکنم از عهدهی این کار بربیام، امّا از تو میخواهم که از این به بعد، زودتر به من اطّلاع بدهی تا بتوانم برای انجام کارهام برنامهریزی کنم.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/689
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_564043457.mp3
6.7M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و یکم
🌷مورچه اشک ریزان🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/668
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و یکم
قسمت قبل؛
فصل هشتم
لبخند شفاعت(۶)
همچنان لب جاده منتظر بودیم تا ارتفاعات پشت سرمان سقوط کند
اما گرهای در بخشی از جبهه افتاد
عینعلی بیسیم را دست من داد و گفت: "برادر حسن ترک با تو کار دارد"
حسن ترک گفت: "نادر که مفهوم است!
دلم ریخت
گفتم: "چی شده؟
گفت: "باید بروی کمکش! یک دسته نیرو از عینعلی بگیر و به سمت تپه شنی برو. جامهبزرگ هم با یک دسته از سمت تونل به تو ملحق خواهد شد."
با محمد شهبازی دسته را برداشتیم و به سمت تپه شنی حرکت کردیم.
هنوز ۲۰۰ - ۳۰۰ متر از جاده دور نشده بودیم که تعدادی نیرو دیدیم.
آنها در خلاف جهت ما از سمت کوه تونل به پایین میرفتند
در تاریکی مطلق پیدا نبود که خودیاند یا دشمن
نزدیک و نزدیکتر شدند
به بچه ها گفتم بایستیم
وقتی فاصلهمان به کمتر از ۱۵ متر رسید هر دو ستون مقابل هم ایستادیم
سرستون مقابل به عربی چیزی گفت
فریاد زدم: "تیربارچی بزنش!"
تیربارچی پشت سر من بود
روی زمین چنبره زد
شاید باورش نمیشد که مقابل این همه عراقی قرار گرفته است
بیتحرک افتاده بود و کاری نمیکرد
گرینف را برداشتم و به حالت دویدن شروع به تیراندازی کردم
حالا همه با هم تیراندازی میکردیم
در همان ثانیههای اول چهار نفر از جمع ما مجروح شدند و عراقی ها عرب عقب کشیدند
راه تپه شنی را پیش گرفتیم
نرسیده به سینه تپه جامهبزرگ را دیدم که با تعدادی نیرو به کمک نادر میآمد
هرچه به تپه شنی نزدیکتر میشدیم صدای رگبارهای وحشتناک ضدهوایی و کالیبرهای سنگین بیشتر میشد
بسیار پشت تپه برسیم چپ و راست تعدادی مجروح و شهید افتاده بود
توجهی نکردم
باید روی تپه میرفتم اما انگار نیرویی از عقب مرا به سمت خود میکشید
چشم برگرداندم نادر میان آنها افتاده بود
بالای سرش نشستم
گفتم: "چی شده نادر جان!؟"
گفت: "از شکم تیر خوردم"
گفتم تو که به تیر خوردن از شکم عادت داری! چیزی نیست. اینجا را گرفتیم، خودم میبرمت اورژانس"
همان لحظه جامه بزرگ هم رسید و کنارم نشست
نادر گفت: "علی! اسلحه مرا بردار"
نفهمیدم منظورش چیست!
خودم اسلحه داشتم
نگاه کردم؛ دست و پا نمیزد و نمیلرزید
چشمش رو به آسمان بود
لبخندی زد
درست مثل همان لبخندی که دو شب قبل پیش پیامبر زده بود
.. و چشمانش را بست
جامه بزرگ متوجه شد که نادر شهید شده
از عمق رفاقت ما خبر داشت
گفت: "فکر کنم نادر بیهوش شده.
شاید هم از شدت سرما خوابیده
پریدم و یک پتو آوردم و روی نادر کشیدم
دقایقی بعد با جامه بزرگ و چند نفر دیگر از تپه بالا رفتیم
جامه بزرگ متقاعدم کرد که ما چند نفر عملاً در تپهای با این همه استحکامات و امکانات کاری از پیش نمیبریم
به رغم میلمان برگشتیم به هم آنجا که نادر دراز کشیده بود
جامه بزرگ گفت: "نادر شهید شده! مجروحان ماندهاند باید به هر تعداد که میتوانیم از مجروحان به عقب ببریم"
اسم نادر را که آورد، برگشتم و پتو را کنار زدم
صورتش سرد و یخ بود
جامه بزرگ مجروحی را به کول انداخت و گفت: "تو هم کسی را عقب بیاور"
نمیتوانستم ناد را رها کنم
آنجا از نیروی سالم و سرحال خالی بود
یک نفر را دیدم که داشت فرار میکرد
به طرفش دویدم
تهدیدش کردم که اگر همراه من نیاید او را خواهم کشت
از کنار یک سنگر عراقی یک برانکارد پیدا کردیم و دو نفره نادر را روی آن گذاشتیم و به سمت کوه تونل بالا رفتیم
بیش از یک کیلومتر راه را تا بالای کوه رفتیم
هنوز آفتاب نزده بود
چشمان خیس من لحظه به لحظه روی نادر خیره میماند
به خط خودی که رسیدیم برانکارد را روی زمین گذاشتم
بغلش کردم
او با تمام وجودش زنده بود و من با تمام وجودم مرده
بغضم ترکید
بسیجیها نگاهم میکردند
صورتم را به گونهی سردش چسباندم و گفتم:
"نادر جان! قولت یادت نرود."
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/683
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت دوم
خیس عرق می شوم نمی دانم از ترس است یا از گرمای لباس ها!
شاید هم از هر دو...
هر چه که هست نفس کشیدن را برایم سخت می کند...
اما زینب فرز و سریع مشغول است همه را که مجهز کرد و خیالش راحت شد دوباره سراغ من می آید با دست به شانه ام می زند و با صدای نامفهومی از زیر ماسک فیلتردارش می گوید: آماده ای!
فقط سرم را تکان می دهم که ضعف و ترس درونم با صدایم آشکار نشود...
اولین میت را که می آورند نزدیک است قلبم از جا کنده شود...
کمی عقب می روم...
دو، سه نفر دیگر هم همراه من می شوند...
اما زینب همراه مرضیه برای روحیه دادن به بچه ها نه تنها عقب نمی رود که جلوتر از بقیه میت را تحویل می گیرند...
هم زمان که مرضیه زیپ کاور را باز می کند احساس کردم الان است که جان بدهم اما ذکر زینب نجاتم داد یا فاطمه زهرا...
متعجب مانده بودم از زینب و مرضیه با اینکه آنها هم تا به حال مثل من جنازه ندیده بودند بدون ذره ای ترس دست بکار شدن!
یکی از خواهر ها شروع کرد روضه خواندن کم کم بچه ها روحیه گرفتند و جلو آمدن، اما من همچنان میخکوب سر جایم ایستاده بودم!
شاید حق داشتم منی که در تمام طول عمرم کلا جنازه ندیده بودم حالا بماند که کرونایی هم باشد!
مرضیه چیزی به رویم نیاورد و همراه زینب با دو تا از خواهرهای دیگر میت را که خانم میانسالی بود غسل دادن و کفن کردند
ومن برای اولین بار غسل دادن و کفن کردن یک انسان را دیدم...
فقط تماشا کردم و اشک ریختم...
شاید حس اینکه یک روز خودم به اینجا برسم مرا متوقف کرده بود!
شاید هم کارهای ناتمامی که گمان می کردم هنوز فرصت هست...
اما در آن لحظات مرگ را نزدیکتر از تمام ساعاتی که در عمرم گذارندم می دیدم آنقدر نزدیک که میخکوب شده بودم!
ذهنم درگیر مرضیه و زینب شد آنها مثل من تاحالا اینجا را ندیده بودند پس چرا... چرا... متوقف نشدن!
میان چراهای ذهنم مانده بودم که صدای مرضیه مرا به خود آورد...
_خوبی؟
با سر اشاره کردم آره...
ولی واقعا حالم خوب نبود شاید از این بدتر نمی شد!
پیشنهاد مرضیه حالم را بهتر کرد گفت: برایمان زیارت عاشورا می خوانی؟
بهترین کاری که در آن موقعیت می توانستم انجام بدهم همین بود اصلا حرف دلم را زد...
کمی آرامش از جنس عاشورا میان غسالخانه!
خواندن زیارت عاشورا که تمام شد میت دوم را آوردند در دلم احساس کردم می توانم!
هنوز می ترسیدم اما جلو رفتم...
مدام ذکر می گفتم...
مرضیه خودش را کمی عقب کشید که من زیپ کاور را باز کنم...
نفس در سینه ام حبس شده بود...
زیپ را که کشیدم با دیدن صورت خانم جوانی غم تمام وجودم را گرفت!
لحظه ای مکث و بعد از حال رفتم ...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/680
1_572589252.mp3
10.41M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و دوم
🌷فرشتههای کوچولو و کفاش🌷
قرائت: سوره کوثر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/668
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سوم
به خودم آمدم دیدم چند نفر از بچه ها دور و برم را گرفته اند یکی از خواهر ها نفسش را رها کرد در هوا و از عمق وجودش گفت: آخیش بهوش آمد
بعد نگاهی به من کرد و با لبخند ادامه داد: دختر تو که ما را کُشتی قبل از اینکه کرونا ما را بکشد!
شرمنده بودم خودم را به سختی جمع و جور کردم به توصیه ی مرضیه قرار شد در اتاق استراحت بمانم تا کارشان تمام شود برگردیم!
یکی دیگر از بچه ها همانطور که قاشق عسل را دهانم می گذاشت گفت : بهتری؟
آرام پلکهایم را به نشانه ی تایید تکان دادم و چیزی نگفتم
لحظه ای چهری آن خانم از ذهنم پاک نمی شد ...
در مسیر برگشت من ساکت بودم، مرضیه گفت: برای فردا اگر خواستی بیایی به من پیامک بده و اصلا انگار نه انگار امروز ضعف و ترس مرا دیده!
رسیدم خانه با حال خراب...
نگران سجاد و ساجده بودم اینکه نکند ناقل باشم بعد به خودم نهیب زدم تو که اصلا کاری نکردی!
با این حال با احتیاط وارد خانه شدم...
در را که باز کردم لبخند امیر رضا که همیشه برایم حال خوب کن بود کمی آرام ترم کرد...
منتظرم بود...
اما انگار خیلی عجله داشت تا با دوستانش از قافله ی عشق جا نماند...
از وقتی که به خاطر کرونا کارش مجازی شده بود داخل خانه خیلی کمک حالم بود.
بعد از تماس مرضیه نه تنها قبول کرده بود که تشویقم هم کرد من به عنوان غساله ی جهادی فعال باشم و تا ظهر که در خانه است مواظب بچه ها باشد.
به حرفی نرسیدیم با همان لبخندش گفت: شب می بینمت خانم جهادی!
با حسرتی سرم را تکان دادم و پیش خودم گفتم: و چه جهادی!
در همین حین امیر رضا خداحافظی کرد تا با جمع دوستانش برای ضد عفونی معابر شهر دستی برسانند...
دستم را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفتم و با اینکه کاملا استریل بیرون آمده بودم ترجیح دادم تا قبل از دوش گرفتن دست به چیزی نزنم!
دوش گرفتم، لباسهایم را که عوض کردم رفتم سمت گاز غذا درست کنم اما دست و دلم به کار نمی رود اتفاقات امروز مدام از جلوی چشمانم رژه می رفت...
با خودم می گفتم: گیرم غذا خوردیم! خوابیدیم! اصلا زندگی کردیم آخرش که تمام می شود!؟
میان ذهن پر آشوبم دست و پا میزدم و دنبال جوابی می گشتم که ساجده آویزانم شد و پشت سر هم می گفت: مامان... مامان...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/684
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و دوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/675
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱)
از چنگوله عازم همدان بودم که یکی از واحد اطلاعات عملیات سراغم آمد و خبر داد برادرت جعفر حین خنثی سازی مین به شدت مجروح شده است
او را به بیمارستان کرمانشاه بردهاند و خانواده از مجروحیت او مطلع نیستند
به همدان رفتم و اول به خانه نادر فتحی
برای پدر و برادرش نحوه شهادت نادر را تعریف کردم
بعد رفتم منزل خودمان
همان طور که گفته بودند کسی از مجروحیت جعفر خبر نداشت
من هم لب به سخن باز نکردم چرا که خبر مجروحیت او حداقل چند هفته من را مجبور به به ماندن در کنار خانواده میکرد
مادرم پرسید: "از جعفر چه خبر؟ کی میآید؟"
گفتم: "همدیگر را ندیدیم! ولی حالش خوب است. هر وقت شرایط جور شد، او هم می آید."
علی آقا گفته بود؛ اگر نیروی با این خصلتها شناسایی کردید، به اطلاعات بیاورید:
اولین که مومن و خداترس باشد
دوم روحیه خطر پذیری در حد بالا داشته باشد
و در عینحال بیادعا و تودار باشد
من در چنگوله از یک طلبه جوان، متواضع و بیهیاهو برای علی آقا صحبت کرده بودم که سابقه دو بار جبهه و یک بار مجروحیت داشت
بچه محلی که تنها فرزند خانواده بود و راستکار علی آقا.
علی محمدی را سر نماز دیدم
آنقدر آرامش داشت که آدم از نگاه به او سیر نمیشد
داشت نماز مستحبی میخواند
گفتم: "فرمانده اطلاعات عملیات تیپ دعوت کرده بیایی واحد.
همان جا سجده کرد و گفت: "الحمدالله"
گفتم: "فردا صبح حرکت میکنیم"
صبح زود راه افتادیم
با عوض کردن چند ماشین بالاخره به سومار رسیدیم
به محض رسیدنمان، علی آقا که بسیار آدمشناس بود به صورت علی محمدی خیره ماند و مهربانانه گفت: "خوش آمدی اخوی! از فرداشب با تیم محمد بختیاری به شناسایی خواهید رفت."
علی محمدی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
دم نماز صبح دیدم که دور و بر چادر تبلیغات میچرخد و بلندگو را برای اذان آماده میکند.
پرسیدم: "پخش اذان با بلندگو کار تبلیغات واحد است! اینجا هرکسی کارش تعریفشده."
جواب داد: "میدانم ولی به خاطر این که شما به پدرم گفتید من در جبهه کار فرهنگی می کنم این کار را میکنم. منظورم درست درآمدن حرف شماست.
از نکته سنجی او لذت بردم
فرداشب بعد از توجیه اولیه با تیم شناسایی همراه شدیم
مسئول تیم محمد بختیاری بود
من معاون
حسن زارعی تخریبچی تیم
محمد وفایی و علی محمدی هم عضو تیم
شناسایی در ارتفاعات گیسکه با تمام شناساییهایی که طی آن دو سه سال انجام داده بودیم متفاوت بود
اینجا در خط سومار به ویژه ارتفاع گیسکه حتی تصور عبور از خط اول دشمن امری محال بود
با انجام دو عملیات مسلم بن عقیل و زین العابدین، این جبهه بسیار حساس و زیر ذرهبین عراقیها بود
از سویی سومار نزدیکترین مکان از مرز ما به بغداد محسوب میشد
با سقوط ارتفاعات گیسکه ما به دشت می رسیدیم و راه برای رفتن تا عمق خاک عراق هموار میشد
لذا عراقیها نه به شیوه پاسگاهی و نامنظم بلکه با سنگرهای شانه به شانه و متصل، راه عبورمان را بسته بودند
دوسه شب گذشت و تیم ما همچنان منتظر ماند تا علی آقا دستور شناسایی گیسکه را بدهند
این انتظار کلافهام میکرد
از علیآقا پرسیدم: "کی روی گیسکه کار میکنیم."
گفت: "فعلا باید روی خودمان کار کنیم!"
مفهوم این جمله این بود که کار دشوار، معنویت بالا میخواهد.
دور، دور دعا و گریه بر مصائب اهل بیت بود.
روزهایمان با یاد شهیدان گره میخورد.
این کار در کنار نمازها و نافلهها راه رسیدن به معرفت بود.
شبها هم بعد از نیمه شب، "پا لگدکنها"، آهسته بر میخواستند و به گوشهای میرفتند.
همان نیمهشبهای سرشار از خودسازی و عبادت عدهای هم چند بعدی بودند؛ هم اهل دعا و انابه و هم اهل شوخی و مطایبه
یا صورت کسی را با زغال یا دود سیاه میکردند
یا پارچ آب زیر کسی میریختند
یا مثل من قیچی برمیداشتند تا موهای کسی را چال بیاندازند و همه اینها در نیمه شب اتفاق میافتاد
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/687
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت چهارم
دست از کار کشیدم. آمدم کنار ساجده...
آجرهای خانه سازی اش را روی هم چیده بود و از من می خواست هنر دختر چهار ساله ام را ببینم لبخندی زدم...
کنارش نشستم کمی با آجرها همراهش بازی کردم اما ذهنم همچنان درگیر آن خانم جوان بود که دیگر نبود!
شاید او هم فرزندی داشت که الان به وجودش نیاز دارد ولی دیگر نیست! شاید هم کلی آرزو به دلش مانده بود ولی...!
خودم را مشغول کردم تا امیر رضا بیاید... این اضطراب و ترس با فکرهای آزار دهنده از درون مثل خوره داشت مرا می خورد!
کمی کمک سجاد دادم تا تکالیفش را تمام کند و مجازی برای معلمش بفرستد، بعد از آمدن این ویروس منحوس کارم در خانه چند برابر شده بود.
گاهی معلم بودم... گاهی آشپز... گاهی پرستار... گاهی هم همبازی ساجده...
وچقدر لذت بخش است بتوانی کاری کنی تا نشان دهد نبض علائم حیاتی زنده بودنت می زند!
اما... اما... امروز من کاری از دستم بر نیامد و چقدر شبیه آن جنازه ی روی سنگ غسالخانه شده بودم!
بی تحرک و هراسان...
بالاخره زمان طبق قرار همیشگی اش گذشت و شب شد می دانستم کار امیر رضا طول می کشد. بچه ها را خواب کردم.
شب از نیمه گذشته بود و همه ی فضای خانه را سکوت پر کرده بود و حالا ذهن من خیلی بی دغدغه تر امروز را مرور می کرد ترسیدم خیلی...
بلند شدم و از شدت ترس به سجاده ام پناه بردم...
حتما تجربه کرده اید وقتی انسان می ترسد به دنبال یک مکان امن است و چه مکانی برای من در این سکوت و تاریکی شب امن تر از سجاده!
و چه پناهی مطمئن تر از خدا!
دو رکعت نماز خواندم بعد از سلام نماز به سجده رفتم، داشتم با خدا حرف می زدم:
خدایا من می ترسم....
من از لحظه ی مردن می ترسم...
من از لحظه ی غسل داده شدن می ترسم...
خدایا چه کسی جز تو در آن لحظات می تواند دستم را بگیرد! اشک بود...واشک...
توی حال و هوای خودم بودم که دستی روی شانه ام احساس کردم مثل جن زده ها یکدفعه بلند شدم وهمان طور که نفسم به شماره افتاده بود سرم را بالا گرفتم امیر رضا بود!
انتظار این همه ترسیدن را از من نداشت!
زد پشت دست خودش گفت: وااای سمیه ببخشید ترساندمت!
صورتم خیس از اشک بود...
گفتم کی آمدی؟ اصلا متوجه نشدم!
گفت: چند دقیقه ای بیشتر نیست!
فکر نمی کردم بترسی!
این جمله را که دوباره گفت خودم را رها کردم در آغوشش...
گفتم: امیر رضا...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/688
#تحلیل_تاریخی
#جنگهایخلفا_و_منفعتیهود_از_آن
قسمت دهم
۳. منافع یهود در جنگهای خلفا
با توجه به ادعای ما که دستگاه حاکمیت پس از پیامبر تحت نفوذ یهود بود، این سؤال مطرح میشود؛
یهودیان از جنگهای خلفا و پیشرفت اسلام در سایر مناطق چه سودی میبردند؟
پاسخ آن است که اسلام ویروسی مشکلی برای یهود به بار نمیآورد.
چنانچه مسیحیتی که بدست پولس منتشر شد، خطری برای یهود نداشته و ندارد.
اگر تمام عالم، مسیحیت پولسی را بپذیرند و بیتالمقدس را از آنِ یهود بدانند، ضرری به یهود نخواهد رسید.
یهودیان حاکمیت دنیا را میخواهند و دینی را میپسندند که با آن مخالفت نداشته باشد.
اسلام با تفکر انحرافی همانند مسیحیت منحرف پولسی، مبارزه با حاکم فاسد را جایز نمیداند و معتقد است اگر حاکمی تنها شهادتین بگوید، حتی اگر نماز و روزه را ترک کند و مرتکب محرمات و شرب خمر شود، باید سر به اطاعت او سپرد! (۲۵)
بنابراین اسلام با این نگرش، برای یهود هیچ خطری در بر ندارد.
برای روشن شدن مطلب کافی است نگاهی به جوامع مسلمان امروز داشته باشید.
با اینکه نزدیک به یک و نیم میلیارد مسلمان در بلاد مختلف زندگی میکنند، تنها جایی که برای یهود مشکلآفرین شده، تفکر اسلام انقلابی است که اولین مخالف آن سردمداران کشورهای اسلامی است که مورد تأیید دستگاههای فکری – دینی خود میباشند.
همانگونه که در عصر پیامبر که مدینه در حاکمیت پیامبر بود، برای یهود مشکلساز شد و بنابراین گام به گام برای او ایجاد مانع میکردند.
موانع شکسته میشد و پیامبر از مدینه به خیبر، از خیبر به تبوک و از تبوک به موته میرفت و گام به گام یهود واپس مینشست.
اگر همان روش پیامبر در ایران و روم و شامات و… پیش میرفت، سازمان یهود رو به زوال مینهاد…
یهود در طراحی اندیشهی فتوحات، توانست با اسلام مجعول به جنگ اسلام راستین رود و حاکمیت را از دست امامان معصوم علیهمالسلام تا قیام قائم خارج کند.
اگر اسلام در همان عصر به دست علی علیهالسلام و به روش معمول زمان پیامبر یعنی ارسال مبلغان و ایجاد بیداری و اطلاعرسانی انجام میشد و از ابتدا مردم بر مبنای معارف علوی رشد میکردند، از همان هنگام این مشکل برای دشمنان به وجود میآمد.
پایان
پینوشتها:
۱. البدایه والهاید، ج ۶، ص ۳۵۳
۲. همان .
۳. شرح نهج البلاغه، ج۱۷، ص ۲۰۳ و بحارج ۳۰، ص ۴۷۲
۴. البدایه والنهایه، ج ۶، ص ۳۴۳؛ تاریخ الاسلام الذهبی، ج ۳، ص ۲۷.
۵. تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۴۷۴.
۶. توبه، آیه ۱۰۳.
۷. البدایه والنهایه، ج ۶، ص ۳۴۲ و ۳۴۴.
۸. شرح نهج البلاغه، ج ۱۷، ص ۲۰۹.
۹. تاریخ الاسلام الذهبی، ج ۳ ص ۳۳
۱۰. تاریخ الطبری، ج ۲ ص ۵۰۳، الغدیر، ج ۷، ص ۱۵۸.
۱۱. انفال، ۷۵.
۱۲. کتاب الفتوح، ج ۱، ص ۴۸.
۱۳. الاستیعاب، ج ۲، ص ۴۶۰؛ اسدالغابه، ج ۱، ص ۲۸۳.
۱۴. تاریخ الیعقوبی، ج ۲ ص ۱۳۰
۱۵. کتاب الفتوح، ج ۱، ص ۲۲.
۱۶. الحیاه السیاسیه الامام الحسن (ع)، ص ۱۱۶-۱۱۷.
۱۷. مروج الذهب، ج ۲، ص ۳۱۸.
۱۸. وسائل الشیعه، ج ۱۵، ص ۴۹، حدیث ۱۹۹۶۱.
۱۹. وسائل الشیعه، ج ۱۵، ص ۴۵؛ تهذیب الاحکام، ج ۶، ص ۱۳۴.
۲۰. الکافی، ج ۵، ص ۱۳-۱۸.
۲۱. وسائل الشیعه، ج ۱۵ ص ۴۶؛ الکافی، ج ۵، ص ۱۹.
۲۲. مروج الذهب، ج ۳، ص ۴۱.
۲۳. همان.
۲۴. همان، ص ۴۳.
۲۵. شرح مسلم النووی، ج۱۲، ص ۲۲۹؛ الغدیر، ج۷، ص ۱۳۷ به نقل از التمهید باقلانی.
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و سوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/683
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۲)
جوانی خوش سیما به نام امیرحسین فضلاللهی به جمع ما ملحق شده بود
خیلی زود با او صمیمی شدیم
همین دوستی زود هنگام به من جسارت داد که قیچی را بردارم و هنگام خواب وسط کلهاش یک معبر بزنم
آخرای کار بود که بیدار شد و دنبالم دوید
بیرون زدم
علیآقا و عده دیگری شاهد کار بودند
علیآقا دمپایی برایم پرتاب کرد و گفت: "اگر دستم به تو برسد میدانم چه کارت کنم!"
فردا بعد از نماز صبح سرم را پایین انداختم و قیچی به دست پیش فضلاللهی رفتم
علی آقا با غیظ و غضب گفت: "خوشلفظ لاکردار! حالا از وسط سر امیر، راهکار پیدا میکنی!؟"
امیر هم دست وسط سرش میکشید و میخندید
علی آقا ادامه داد: "بیا درستش کن! وگرنه نمیگذارم به گشت بروی."
گفتم: "ای به چشم!"
با قیچی تمام سرش را چَرّه کردم
بدتر شد
بچههای واحد با اشاره علی آقا چند نفری افتادند به جانم
بازار پرتاب مشت و لگد داغ بود
من در میان دست و پای ۷-۸ نفر گم شده بودم
علیآقا هم مثل داور نشسته بود
گاهی صدای دورگهاش را میشنیدم: "هنوز جان دارد! بزنید. تا جا دارد بزنیدش!"
من هم کم نمیآوردم و میزدم تا آنکه علیآقا مثل داورها گفت: "فکر کنم سر عقل آمده! دیگر بس است!"
این شیطنت یعنی چره کردن موی فضل اللهی رفاقت من و او را بیشتر کرد
برای توجیه کارم به او گفتم: "امیر جان! موی سرت خیلی به تو میآمد! شاید به قدری زیبایت کرده بود که مایه غرورت میشد! خواستم به این شکل کمکت کنم تا خودسازی کنی."
یک شب با امیر فضل الهی و بهرام عطاییان رفتیم سر وقت ماهیهای رودخانه
تاریکی مطلق کمک میکرد راحت ماهی بگیریم
هر کدام چراغ قوهای روشن در دهان میگرفتیم و تا زانو توی آب میرفتیم
۹۰ ماهی صید کردیم و فردا ناهار همه بچههای واحد، مهمان ما بودند...
غروب علی آقا گفت: "تیم محمدبختیاری امشب به گشت میرود."
خیلی خوشحال شدم
بعد از نماز به سمت خط ارتشیها حرکت کردیم
از سنگر فرمانده گروهان باید به سمت دشمن سرازیر می شدیم.
بختیاری گفت: "خوشلفظ! بیفت جلو!"
تعجب کردم
چون قاعده کار این نبود
دوربین مادون را به من داد و گفت: "راه بیفت!"
نمیترسیدم ولی دلم نبود جلو حرکت کنم چون برایم سوال شد که مسئول تیم با چه هدفی مرا جلو انداخته است.
مادون قرمز را با عصبانیت گرفتم اما روشن نکردم
به جای آن کلاش را از ضامن خارج کردم و روی رگبار گذاشتم.
مسئول تیم هم چیزی نگفت
به جای من رفت ته ستون
هر چه به گیسکه نزدیک میشدیم بیشتر فکر میکردم
نه به مواضع و مشکلات عبور از دیسکه، بلکه به تدبیر مسئول تیم!
فکرهای تودرتو: "آیا او میخواهد عیار شجاعت یا ترسم را بسنجد و به علی آقا انتقال بدهد!؟"
۲-۳ کیلومتر از تپه ماهورها رد نشده بودیم که شیخ حسن نزدیک آمد و گفت: "آقای بختیاری میگوید؛ چرا نمیایستی؟ چرا مادون نمیکشی؟"
لجم گرفته بود یا غرور برم داشته بود
گفتم: "نیازی به مادونکشی نیست؟!"
بچهها که دیده بودند نمینشینم و مادون نمیکشم، محض احتیاط فاصلهشان را با من زیادتر کردند.
به یک سهراهی نزدیک شدم
در انتهای آن یک سیاهی مثل یک تکه سنگ به نظرم آمد
به طرف سیاهی رفتم
اگر دوربین مادون را روشن کرده بودم، میفهمیدم که به کام مرگ میروم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/691
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت پنجم
امیر رضا... امیر رضا...
و اشک امان حرف زدن برایم نمی گذاشت...
امیر رضا هم صبوری کرد با نوازش های دست هایش گذاشت کمی سبک شوم... کمی که آرام گرفتم گفتم: من امروز هیچ کاری نکردم! هیچ کاری! یعنی نتوانستم از ترس! باورت می شود!
همانطور که دستش را روی سرم می کشید با آرامش گفت: سمیه جان طبیعیه خانمم!!!
روز اول برای خیلی ها این اتفاق می افتاد!
با هق هق ادامه دادم: امروز جنازه ی خانمی را دیدم که هم سن و سال خودم بود ولی رفت!
تمام شد، تمام!
تکیه داد به دیوار لبخند تلخی زد و گفت: نه عزیزم تازه برایش شروع شد! زندگی با طعم ابد...
حرفش را تکرار کردم و گفتم زندگی با طعم ابد! ولی... ولی... امیر رضا هیچی نمی توانیم همراهمان ببریم منظورم مال دنیا نیست، می دانی باید از تمام دوست داشتنی هایمان بگذریم و برویم!
با دستش اشکهای صورتم را پاک کرد و
خیلی جدی گفت: خوب یک چیزی بردار که بتوانی همراه خودت ببری!
چیزهایی را دوست داشته باش که با مُردن نه تنها تمام نشود که دوست داشتنی تر هم بشوند عزیز دلم! خانم خوبم!
بعد از داخل جیبش گوشی اش را بیرون آورد با اسپریه ضد عفونی که همراهش بود صفحه اش را تمییز کرد کلیپی را باز کرد و گوشی را داد دستم گفت: نگاه کن! کلیپ، فیلمی از حاج قاسم بود...
هنوز داغ غمش روی دلم سنگینی می کرد...بیشتر از دو ماه بود که از شهادتش می گذرد اما هنوز همه مان مبهوت رفتنش هستیم!
اولین جملاتش حرفی برای دل من بود برای موقعیتی که من در آن قرار داشتم! واین تنها از خاصیت شهداست که حرفهایشان نه تنها برای زمان خودشان که تا همیشه کاربرد دارد...
[ حاج قاسم با تمام اطمینانش گفت:
من با تجربه میگویم این را،میزان فرصتی که در بحرانها وجود دارد در فرصتها نیست؛ اما شرطش این است که نترسید، نترسیم و نترسانید... ]
حرفهایش خیلی آرامم کرد خیلی...
اما هنوز به خاطر ضعف خودم کمی مردد بودم فردا بروم یا نه!
امیر رضا خیلی خسته بود و نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم بلند شدم و شامش را حاضر کردم، غذایش را که خورد از شدت خستگی روی مبل خوابش برد...
من هم با همین دغدغه ها بالاخره خواب رفتم خواب دیدم تنها جلوی غسالخانه ایستاده ام و ترسی عجیب تمام بدن مرا به رعشه انداخته بود داشتم قالب تهی می کردم که از بلندگوهای بهشت زهرا صدای حاج قاسم بلند شد....
من با تجربه می گوییم...
نترسید و نترسیم و نترسانیم....
هم زمان با تمام شدن صحبت حاج قاسم با صدای اذان صبح از خواب بلند شدم... چشمهایم به سختی باز می شدند وضو گرفتم نماز صبح را که خواندم حالا مطمئن ترم و گوشیم را برداشتم به مرضیه پیام دادم:
من هم امروز می آیم منتظرت هستم...
تیک ارسال پیام که می رود کمی دلهره سراغم می آید سعی می کنم خودم را مشغول کنم...
دو ساعتی طول میکشد تا مرضیه بیاید دست بکار می شوم و نهار ظهر را آماده می کنم که اگر دیرتر آمدم امیر رضا و بچه ها بدون غذا نمانند.
کارهایم که تمام می شود از امیر رضا می خواهم دوباره همان کلیپ را برایم بگذارد...
صحبت های حاج قاسم هر بار انرژی تازه ای به انسان می دهد...
صدای زنگ گوشیم که بلند می شود از امیر رضا خداحافظی می کنم از چهار چوب در هنوز خارج نشده ام که صدای امیر رضا بلند می شود: هر چه برای خودت بر میداری ما را هم بی نصیب نگذار نفس!
لبخندی می زنم و بیرون می آیم...
چقدر هوا خوب است...
نفس عمیقی می کشم، نزدیک بهار است اما دلها انگار پژمرده!
مرضیه از داخل ماشین برایم دست تکان می دهد...
سوار ماشین می شوم، از ماجرای دیروز چیزی به رویم نمی آورد!
گفتم: بابت دیروز شرمنده ام! آمدم کاری از روی دوشتان بردارم که خودم شدم سربار!
لبخندی زد و گفت: این چه حرفی هست که می گویی! برای همه ممکن است پیش بیاید!
خوشحالم امروز آمدی می دانی خیلی ها که این صحنه ها را می بینند، جامی زنند و دیگر نمی آیند آن وقت کار برای ما در این شرایط دست تنها سخت می شود! بی مقدمه گفتم: مرضیه تو در این دنیا آرزویی نداری!
چشمانش را ریز کرد و با نگاهی متعجب به من گفت: چرااااا! اوه تازه خیلی زیاد...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/692
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#مدیریت_رفتار
♦️برخورد با مخاطب عصبانی♦️
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/671
◀️ قسمت سوم؛
♦️بررسی انتقاد♦️
💠 اولین قدم در پاسخ دادن به انتقاد، بررسی انتقاد است.
بررسی انتقاد به شما کمک می کند تا بدانید هدف فرد مقابل از انتقاد چیست؟
🔸برای بررسی انتقاد، شما می توانید بخواهید بیشتر در مورد مسئله توضیح دهد و یا مثال هایی ذکر کند. این کار می تواند نوع پاسخ شما را مشخص نماید.
💥مثال؛
مسعود از طرف شرکت ترفیع درجه گرفته بود و به شهر تهران منتقل شد.
او از اینکه به شهر جدید منتقل شده بسیار خوشحال بود. اما همسرش هنوز مردد بود در شهر جدید تحصیلش را ادامه دهد و یا به دنبال کار باشد.
یک روز که مسعود وارد خانه شد، مریم با عصبانیت به او گفت یک بار دیگر تو را خوشحال ببینم جیغ میزنم.
مسعود تصمیم گرفت علت این انتقاد را بررسی کند برای همین پرسید:
"چرا خوشحالی من، تو را ناراحت میکند؟!"
مریم پاسخ داد:
"من هم دوست دارم مثل تو خوشحال باشم،
با دیگران رفت و آمد کنم، ولی دائم باید داخل خانه باشم.
هنوز نتوانستهام برای ادامه تحصیل تصمیم بگیرم.
من میخواهم دربارهی تحصیلم با تو صحبت کنم،
ولی همیشه تو آنقدر سرحال به نظر میرسی که میترسم با این کار خوشحالی تو را خراب کنم."
مسعود با بررسی این انتقاد متوجّه شد که ناراحتی مریم بیشتر از اینکه به خاطر تنهایی باشد، به خاطر آن است که او نیاز به کمک و حمایت دارد.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/693
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_576772737.mp3
3.88M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و سوم
🌷کسی که محبت نداشته باشد🌷
قرائت: سوره فیل
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/679
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و سوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/687
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۳)
کله شقی و یکدندگی کار دستم داد
نزدیک و نزدیکتر شدم
تا فاصله ۱۰ متری سیاهی رسیدم
همان جا ایستادم
یک عراقی هیکلی به زانو نشسته و اسلحهاش را به سمت من نشانه رفته بود
یک آن مثل صحنه دوئل خشکم زد
عراقی به عربی گفت: "قف!"
او و همراهانش و فهمیده بودند که من نیروی اطلاعاتیام
لذا برای آنها اسارت و بازجویی من از کشتنم بیشتر ارزش داشت
در یک چشم به هم زدن مادون را کنار انداختم و دستم روی ماشه رفت
اسلحه هم از قبل روی رگبار بود
عراقی روی زمین افتاد
با صدای رگبار سکوت سرد و مرموز زیر گیسکه شکسته شد
فکر کردم که کمین خوردهام اما ماجرا چیز دیگری بود
به عقب نگاه انداختم
چند عراقی دیگر روی یک بلندی و پشت سرم در حال دویدن بودند
همتیمیهایم هم به عقب برگشتند
یک لحظه آن هفت عراقی را گم کردم
سر چرخاندم
باورکردنی نبود
دهها نفر از تپه در سمت راست به پایین سرازیر میشدند
حالا من میان دو گروه عراقی یعنی آن گروه هفت نفره و یک گروه دهها نفر مانده بودم
تا به خودم بیایم آن ۷ نفر به سمت من رگبار گرفتند
آنها از سمت جبهه خودی میزدند
راه من برای برگشتن به عقب یا فرار بسته بود
کمکم صدای تیراندازی آنها نزدیکتر شد
خودم را میان شیار یک تختهسنگ جا کردم
چند تیر زدم تا جایی که خشاب خالی شد
تا خشاب عوض کنم آن ۷ نفر پایین آمدند و روی کفی مقابل من قرار گرفتند
جنازه دوستشان همچنان کنارم بود
ترس و تشویش دست به هم داد
مات و بیحرکت شدم
خودم را در چنگان اسارت آنها دیدم
بچه ها چهار نفری از پشت سر به سمتشان تیراندازی میکردند
اما آنها بیتوجه به تیراندازی بچهها فقط به فکر دستگیر کردن و شاید شکنجه من بودند
وقتی دیدند تیراندازی نمیکنم نزدیکتر شدند
دست و پایم سوزنآجین و بیحس شده و عرق سردی در تمام بدنم نشسته بود مثل یک تکه گوشت، بیجان و بیحرکت بودم
حتی اراده دست بردن به سمت نارنجک یا تعویض خشاب را نداشتم
حالا بستن جلد نارنجک و جیب خشاب با کش زمینه مرگم را فراهم کرده بود
حتی اگر کشها بودند باز یارای دست بردن به سمت خشاب یا نارنجک را نداشتم
داغی سرب مذاب و تیر خلاص را روی مغزم حس میکردم
دهانم حتی برای گفتن یک کلمه قفل شده بود
باور نمیکردم!!؟
چرا آنها تیراندازی نمیکنند؟!
شاید میخواستند انتقام دوستشان را در وهله اول با اسارت سپس بازجویی و شکنجه و در نهایت با اعدام و تیر خلاص بگیرند
تمام این افکار مثل بختک روی من افتاد
دستم شل شد
آماده تسلیم شدم ...
...به یکباره دستم به سر نیزهام خورد
خوش شانس بودم که سرنیزه وقت نشستن من روی سنگ از جلدش جدا شده بود و ناخواسته کنار دستم قرار داشت
یک آن جان گرفتم
انگار از غیب سر نیزه را کفِ دستم گذاشته باشند
گرم شدم و به یک چشم بر هم زدن زیر جلد نارنجک انداختم
بریده شد
نارنجک را برداشتم
شاید تاریکی مطلق اجازه نمیداد آنها دست به اقدام متقابل بزنند
حلقه ضامن نارنجک را با دندان کشیدم و آن را به سمت آن ۷ نفر هل دادم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/695
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت ششم
با قیافه ی خیلی جدی ادامه داد: ببین سمیه جان مثلا بخواهم چند تا از مهم ترین هایش را بگوییم: شوهر! ازدواج! ماه عسل! نی نی گوگولی مگولی!
و من همینطور خیره نگاهش می کردم!
دیدم کوتاه نمی آید! همین طور پیش برود تا دیدن نوه و نتیجه را هم می گوید!
گفتم: مرضیه اذیت نکن آخه الان وقت شوخی کردن هست در این شرایط!!! لبخندی زد و گفت: خانم خوشگله انسان بدون آرزو که دیگر انسان نیست! این داشتن آرزو هست که امید به زنده بودن و زندگی کردن به آدم می دهد!
با حالت سوالی پرسیدم: زنده بودن!؟
پس چرا داریم متناقض عمل می کنیم! میرویم جایی که زنده بودنمان را به خطر می اندازد! جایی که شاید باعث شود زندگیمان را از ما بگیرد!
با قاطعیت گفت: سمیه اشتباه نکن! من فقط برای زنده ماندن هست که دارم می آیم اینجا!
همه ی آدم ها بدون استثنا زنده بودن را دوست دارند می دانی چرا!
و بدون اینکه منتظر جواب من شود ادامه داد: چون خود خدا این ویژگی فطری را در وجودمان قرار داده! حس جاودانه بودن! نامیرا بودن....
و خوب راه حلش را هم صریح در قرآن گفته برای زنده ماندن تا ابد حتی با وجود فانی بودن دنیا تنها راهش شهادت هست...
گفتم: قبول ولی از بیماری کرونا بمیریم که شهید نمی شویم! نگاه معنا داری بهم کرد و گفت: اول اینکه شهادت یعنی برای خدا رفتن! دوما اینکه برای شهید شدن راهی به جز مثل شهدا بودن نیست به نظرت شهدا در این موقعیت امروز ما بودند چکار می کردند؟!
گفتم: حرفت درست! ولی ما انسانیم اصلا قبول! یعنی تو واقعا از رفتن نمی ترسی؟!
نفس عمیقی کشید و لحظه ای سکوت کرد بعد گفت: چراااخوب می ترسم!
و یکدفعه لبخندی نشست روی لبش و ادامه داد البته فکر کنم طبیعی هست! خوب یک بیماری ناشناخته است دیگر! ولی...
پریدم وسط صحبتش گفتم: پس چطور دیروز اینقدر راحت آن جنازه ها را غسل دادین! با خودت نگفتی بیماری که با این سرعت منتشر می شود به بدنت منتقل شود؟
گوشه ی لبش را گزید بعد گفت: سمیه تا خدا نخواهد برگی از درخت روی زمین نمی افتد این یک واقیعت هست!
اما خدا عقل هم داده! من دیروز بی گدار که به آب نزدم! دیدی که تمام پروتکل ها را رعایت کردم مثل همه ی بچه های که آنجا بودند! و این یعنی خدایا من عقلانی رفتار می کنم اما وظیفه ام را به خاطر ترس رها نمی کنم...
اگر ما هم بترسیم که می شود ایتالیا!
می شود کامیون، کامیون جنازه هایی که باید از شهر دور شوند!
خودت ببین چه اوضاعی می شود!
سمیه می دانی ترس همیشه هست اما مهم این است که باعث انگیزه بشود نه اینکه انگیزه ی آدم را بگیرد و منفعلش کند!
چرا دروغ دیروز خودم قبل از اینکه ماسک را روی صورتم بزنم ترس شدیدی در دلم بود اما وقتی ماسک را روی صورتم زدم یکدفعه یاد عملیات خیبر افتادم که دشمن شیمیایی زد!
و بعد کمی مکث کرد...
نگاهم کرد و ادامه داد: با خودم فکر کردم اگر آن روز رزمنده ها از سلاح های شیمیایی که چیزی در موردش نمی دانستند و مثل این بیماری ناشناخته بود می ترسیدند و دیگر ادامه نمی دادند چه می شد!
غیر از این بود دشمن ضعفمان را می فهمید و ما در جنگ شکست می خوردیم! تازه آن وقت این شروع ماجرا بود! دیگر هر چه توان داشتند می گذاشتند روی انواع سلاح های شیمیایشان تا ما را از پا در بیاورند!!!
ولی رزمنده ها نترسیدند! نمی دانم شاید بعضی هایشان هم ترسیدن ولی بر ترسشان غلبه کردند و مبارزه را ادامه دادند که نتیجه اش پیروزی برای ما شد!
با حرفهای مرضیه یاد حرفهای حاج قاسم افتادم شرطش این است که نترسیم...
اینقدر محو صحبت های مرضیه شده بودم که متوجه مسیر نبودم نگاه کردم دیدم رسیدیم...
در دلم خدا، خدا می کردم امروز جنازه ای نباشد...
نگرانی ام این بود مثل دیروز کم بیاورم...
هنوز چهره ی آن خانم جوان در ذهنم بود...
پیاده شدیم و به سمت غسالخانه راه افتادیم...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/696
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#مدیریت_رفتار
♦️برخورد با مخاطب عصبانی♦️
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/689
◀️ قسمت چهارم؛
♦️تایید انتقاد♦️
💠 درست است که انتقاد ناراحت کننده است، ولی اگر هدف طرف مقابل، اصلاح رفتار شما باشد و شما انتقاد او را قبول دارید، بهترین کار این است که انتقاد او را بپذیرید.
🔸طرف مقابلتان ممکن است برای اثبات ادعای خود، آمادهی شروع یک دعوا باشد.
ولی شما با پذیرفتن انتقاد او، آن دعوا را خنثی میکنید:
«آره، حق با توست، من فراموش کردم به تو بگویم که دیرمیآیم»،
«آره، لحظهی آخر نظرم عوض شد»
💥نکته:
۱. مواظب باشید در پذیرش انتقاد، از بیان کلمات طعنه آمیز خودداری کنید.
جمله «بله درسته!» ممکن است که در ظاهر شبیه موافقت کردن باشد، ولی بهطور ضمنی، پیام دیگری را نیز منتقل میکند.
۲. لازم نیست بلافاصله بخاطر رفتارتان عذرخواهی کنید.
اگر فکر میکنید که ارائهی توضیح دربارهی کارتان، به ارتباط جرأتمندانه کمک میکند و طرفمقابل نیز پذیرا به نظر میرسد، میتوانید توضیح کوتاهی در مورد رفتارتان ارائه کنید.
اما مجبور نیستید همیشه این کار را انجام دهید.
مثال:
همسر: پیراهنت رو کثیف کردی! کلی پول برای این پیراهن دادهای.
شما: حق با توست، پیراهنم کثیف است. (مکث) امروز ماشین خراب شد و مجبور شدم آن را تعمیر کنم.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/697
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee