eitaa logo
سالن مطالعه
194 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
878 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
6تصویر جزء ششم.pdf
9.25M
تصویر جزء ششم
۷۶ ‏به دوستم گفتم اینکه پشه ها فقط شبا میان نشون دهنده روحیه غارتگری اوناس،😂😂 پشه زد رو شونم گفت یه قطره خون ارزش نداره تهمت بزنی😔😡 بعد، خونمو تف کرد تو صورتم 😂😂 . *به نام خدای دوستدار مهر و محبت میان مومنین.* *سلام* *خداوند تبارک و تعالی فرمودند* *يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ۖ...* *اى كسانى‌كه ايمان آورده‌ايد! از بسيارى از گمانها بپرهيزيد، چرا كه بعضى از گمان‌ها گناه است...* *(قرآن، سوره حجرات آیه۱۲)* *اين آيه برای حفظ آبروى مردم، موارد سوء ظن، تجسّس و غيبت و تمامی اعمالی که صلح و صفا و برادری میان مسلمانان را بهم میزند را مورد توجه قرار داده و آن را حرام كرده است؛ سوء ظن اقسامی دارد، برخی پسندیده و برخی ناپسند هستند، چند مثال:* *-سوء ظن به خدا (مثلا شخصی که از ترس خرج و مخارج زندگی ازدواج نمیکند)* *-سوء ظن به مردم، كه در اين آيه از آن نهى شده.* *-سوء ظن به خود، كه مورد ستايش است. زيرا انسان نبايد به خود حسن ظن داشته باشد و همه كارهاى خود را بى‌عيب بپندارد. حضرت على عليه‌السلام نیز مى‌فرمايد: يكى از كمالات افراد باتقوا آن است كه نسبت به خودشان سوء ظن دارند. البته این سوء ظن با خود باوری منافات ندارد* ------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1285 📒 قسمت ششم ح. سهیلی پس از نقل ماجرایی که پس از این خواهد آمد، می‌نویسد: «نسب امیه نیز، خود بحثی جدا دارد که تمامی نسل وی را درگیر می‌کند و آن این‌که وقتی به سفینه، غلام ام‌سلمه گفته شد: بنی‌امیه ادعا دارند که خلافت به آن‌ها می‌رسد؛ پاسخ داد: “…آن‌ها فرزندان زرقاء هستند و پادشاه هستند [نه خلیفه‌ی رسول‌الله (ص)]، آن هم از بدترین پادشاهان”». (۴۴) سهیلی در ادامه می‌افزاید: «گفته می‌شود زرقاء، همان مادر امیة بن عبد شمس است که نام اصلی او ارنب بوده. اصفهانی در کتاب «الأمثال» او را یکی از پرچمداران دوران جاهلیت به‌شمار آورده است.» (۴۵) ۴) اتهام فرزندخواندگی در نسل امیه گذشته از امیه، درباره‌ی چند تن از افراد تیره‌ی وی نیز ادعای فرزندخواندگی یا زنازادگی و شامی بودن، مطرح است. این تعدّد، یا در همه‌ی موارد راست و درست است! که دلیلی آشکار بر اتهام امیه به‌شمار می‌آید؛ یا این‌که همه‌ی این موارد اشاره به یک مورد اساسی دارند که در این‌صورت، اساسی‌ترین مورد، اتهام امیه است. فرض سوم این است که تمامی این موارد به این نیّت ساخته شده است که اذهان را از متهم اصلی پرونده، یعنی امیه، دور سازند! در هر حال، موارد یاد شده عبارتند از: الف. ابوعمرو بن امیه پس از آن‌که امیه ده سال به شام رفت، گفته می‌شود همان‌جا ابوعمرو را به  فرزندخواندگی  گرفت؛ درحالی‌که نام اصلی او ذکوان و اهل صَفّوریّه بود. پس از مرگ امیه، زن وی به ابوعمرو رسید و در نتیجه‌ی آن، ابان که همان ابومعیط باشد زاده شد! (۴۶) از ابن‌کلبی نقل شده است: «امیه به شام رفت و ده سال آنجا ماند. روزی با کنیزی یهودی از اهالی صفوریه به نام تریا که همسری یهودی از همان شهر داشت، هم‌بستر شد و ذکوان به دنیا آمد. امیه، مدعی این نوزاد شد و او را به فرزندخواندگی گرفت و ابوعمرو نامید و به مکه آورد. به همین خاطر است که رسول‌الله (ص) به عقبه، آن روز که دستور کشتنش را داد، گفت: تو یهودی و اهل صفوریه هستی.» (۴۷) وقتی معاویه از ثور بن تلده که عمری طولانی داشت، پرسید: کدامیک از اجداد مرا دیده‌ای؟ پاسخ شنید: امیه را دیدم که کور شده بود و برده‌اش ذکوان او را راه می‌برد. معاویه نهیب زد: ساکت شو! ذکوان، پسر او بود. ولی پاسخ شنید: این را شما می‌گویید! (۴۸) همچنین از صاحب کتاب «المثالب» نقل شده: ابوعمرو، برده‌ی امیه و نامش ذکوان بود که امیه او را به فرزندخواندگی گرفت. دغفل نسّابه، وقتی با پرسش معاویه روبه‌رو شد که: از بزرگان قریش چه کسانی را دیده‌ای؟ گفت: عبدالمطلب و امیة بن عبدشمس را دیده‌ام.  معاویه از او خواست آن دو نفر را برایش توصیف کند. دغفل گفت: عبدالمطلب، سفید بود و قامتی کشیده و صورتی نیکو داشت و در پیشانیش نور نبوّت و جلال و عزّت حکومت، دیده می‌شد. ده پسر که هریک مانند شیر بیشه بودند گرد او را گرفته بودند. معاویه گفت: امیه چطور؟ دغفل گفت: پیری کوتاه‌قد و لاغراندام و کور بود که برده‌اش ذکوان او را راه می‌برد. معاویه گفت: ساکت! او پسرش ابوعمرو بود! دغفل پاسخ داد: این ادعای شماست! آن‌چه من می‌دانم همانی است که به تو گفتم! (۴۹) ابویقظان هم گفته است: «مردم گمان دارند که امیه برده‌ای به‌نام ذکوان داشت که او را ابوعمرو نامید و جانشین خود کرد. آمنه، همسر امیه هم بعد از مرگش به ابوعمرو رسید!» (۵۰) امام حسن (ع) نیز در مجلس معاویه و در پاسخ ولید بن عقبه، فرمود: «تو را به قریش چه؟! تو زاده‌ی برده‌ای اهل صفوریه به‌نام ذکوان هستی!» (۵۱) ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1308 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
قسمت پنجم با اقبال بخش بزرگی از مردم جهان به الگو و شیوه‌ی زندگی آمریکایی، تنها یک مشکل باقی ماند: "انسان‌هایی که نه لزوماً از سر دینداری و نه حتی لزوماً از سر انسانیت و دفاع از مظلوم، بر سنّتِ مبارزه باقی مانده بودند." این انسان‌ها و کشورها اگر مهار نمی‌شدند، می‌توانستند برای طرح شیطان خطری جدّی به‌شمار آیند. در اینجا نیز رویِ دیگر حزب شیطان که اینک شوروی نامیده می‌شد، به کمک آمد. الگوی مارکسیسم الگویی بود ویژه‌ی این گروه که در عین حال با نفی دین و مخدّر دانستن آن برای توده‌ها، ضرری برای حزب شیطان ایجاد نمی‌کرد. شوروی در رقابتِ ظاهری با آمریکا، هر کشوری را که جذب کرده بود، نهایتاً در پایان کار به کیسه‌ی شیطان می‌ریخت و هر دو طرف شادمان بودند که بدین‌ترتیب یک نفر نیز سهمِ دینِ خداوند نخواهد شد. جهان به سرعت تبدیل به دو قطب شد و دوران جنگی زرگری به نام جنگ سرد آغاز گشت. در شبه‌جزیره کریمه، همان‌جایی که چندی پیش حزب شیطان آخرین امپراتوری اسلامی را از بین برده بود، و شاید به یاد و یمن آن واقعه، در سال ۱۹۴۵ در کنفرانسی سرّی به‌نام یالتا، روزولت، چرچیل و استالین به‌عنوان سران سه کشور  شیطانی و صهیونیست گرد هم آمدند و جهان را به دو بلوکِ به‌ظاهر متخاصمِ شرق و غرب تقسیم نمودند. آمریکا و بلوک غرب، از آنجا که اصل بود، جهان اول نام گرفت، و شوروی و بلوک شرق نیز به تبع آن، جهان دوم. مردم ستمدیده‌ی جهان نیز که عمدتاً در آسیا و آفریقا ساکن بودند، از آن پس جهان سومی  خوانده شدند. سال‌ها تلاش شد تا اصطلاح جهان سوم، پیام‌آورِ عقب‌ماندگی و خودباختگیِ مردم این سرزمین‌ها باشد و آنان را از هرگونه تحرّک و اعتماد به‌نفس باز دارد. این گروه در طول دورانِ جنگ سرد به سوی یکی از دو الگو، به‌ویژه الگوی آمریکایی سوق داده می‌شدند. مخالفت با این طراحی از همان ابتدا در میان برخی ملل دنیا شکل گرفت و موج اول زمامدارانِ مخالف آمریکا در ۱۹۵۵ بر سر کار آمد. جمال عبدالناصر از مصر، احمد سوکارنو از اندونزی و جواهر لعل نهرو از هند، اساسِ “غیرمتعهدها” را گذاشتند و اعلام کردند که به هیچ‌یک از دو قطب استعمارگر نخواهند گروید. در ادامه، مارشال تیتو و فیدل کاسترو نیز به آنان پیوستند. این گروه علیرغم توطئه‌های آمریکا، هم‌چنان در حال حاضر به فعالیت خود ادامه می‌دهد و توانسته است بر تعداد اعضای خود بیفزاید. حمایت این گروه از جمهوری اسلامی ایران در مجامع بین‌المللی از جمله آژانس بین‌المللی انرژی هسته‌ای در خصوص پرونده ایران از جمله اقدامات آنان است. ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1310 -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
محمدرضا پهلوی و هری ترومن در حال گفت‌وگو در رابطه با اصل چهار
📘📒📗📘📒📗 📗 فرنگیس ( ) 🖋قسمت نوزدهم شوهرم برادری داشت به اسم قهرمان که کارش آهنگری و تعمیر وسایل بود. قهرمان و زنش ریحان هم توی حیاطی که ما زندگی می‌کردیم، بودند. یک اتاق برای زندگی‌شان داشتند و اتاق دیگر، مغازۀ قهرمان بود. آدم باهوشی بود. همه چیز توی مغازه‌اش پیدا می‌شد؛ از پیچ و مهره گرفته تا وسایل مختلف. همه چیز درست می‌کرد؛ از وسایل چوبی تا وسایل فلزی و و تفنگ. وقتی برای اولین بار مغازه‌اش را دیدم، خوشحال شدم و پرسیدم: «کاکه ‌قهرمان، کارها را به من هم یاد می‌دهی؟» خندید و گفت: «این کارها مردانه است، دختر! من تفنگ می‌سازم، آهنگری می‌کنم... کارهایی که انجام می‌دهم، سخت است.» اصرار کردم و گفتم: «من دوست دارم یاد بگیرم.» در حالی که توی تنورش می‌دمید و مشغول درست کردن نعل اسب بود، گفت قبول اگر دوست داری کار یاد بگیری، هر چند وقت یک بار بیا.» از آن به بعد، کار روزانه‌ام که تمام می‌شد، می‌رفتم وردستش می‌ایستادم. مثل شاگرد، جلوی دستش کار می‌کردم. علیمردان هم نگاه می‌کرد، لبخند می‌زد و می‌گفت: «شاگرد خوبی هستی تو! خوب داری یاد می‌گیری.» به قهرمان کمک می‌کردم که تفنگ بسازد. کنارش می‌نشستم و به دست‌هایش نگاه می‌کردم. به من می‌گفت: فلان وسیله را بده دستم. وسیله را که می‌گرفت، دوباره مثلا می‌گفت پیچ‌گوشتی را بده. آن‌قدر سرش به کارش گرم بود که سر بلند نمی‌کرد. درست کردن تفنگ خیلی لذت داشت. از وقتی که دستۀ آن را می‌ساخت، تا وقتی که لوله‌اش را درست می‌کرد، من یک لحظه هم از کنار دستش دور نمی‌شدم. علاقۀ زیادی به درست کردن تفنگ‌ داشتم. چون قهرمان شکارچی هم بود، خودش از تفنگ‌هایش در وقت شکار استفاده می‌کرد. دستۀ تفنگ‌ها از چوب بود. من چوب‌ها را خوب صاف می‌کردم و می‌دادم دستش. لولۀ تفنگ‌ها را هم با مهارت می‌ساخت. آن‌قدر خوب می‌ساخت که فکر می‌کردی این تفنگ‌ها را توی کارخانه ساخته‌اند. یک روز پدرم که آمده بود به ما سر بزند، به قهرمان گفت: «یک تبر تیز و خوب برایم می‌سازی؟ یک تبر که با آن چیلی بشکنیم و برایمان درست و حسابی کار کند.» قهرمان گفت: «چرا که نسازم!» بعد با شوخی ادامه داد: «دخترت فرنگیس شاگرد من است و دارد یاد می‌گیرد. تبر را با فرنگیس می‌سازیم.» ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
7تصویر جزء هفتم.pdf
9.96M
تصویر جزء هفتم
۷۷ بچه همسایه انگشت کرده تو دماغش بهش نگاه کردم گفتم:😊 تو مهدکودک چی بت یاد دادن؟؟ برگشته میگه: به تو چه؟! تو دانشگاه بت یاد ندادن تو کار دیگران دخالت نکنی؟؟ ولی خداییش دیدم راس میگه 😶😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ *به نام خدای عیب پوش* *سلام* *خداوند ستار العیوب در قرآن میفرمایند* *يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا....لَا تَجَسَّسُوا* *سوره حجرات بخشی از آیه 12* *ای کسانی که ایمان آورده اید....در [کارهای یکدیگر] تجسس نکنید...* *-یکی از خصلت‌های ناپسندی که گاهی افراد دچار آن می‌شوند، سرک کشیدن در زندگی دیگران و یا تجسس در ویژگی‌های شخصیتی آنهاست. این ویژگی برخاسته از خصلت‌هایی همچون حسادت و چشم هم‌چشمی است. اسلام از آنجا که نگاهی کریمانه به انسان‌ها دارد و حقوق فردی و اجتماعی‌شان را محترم می‌شمارد، به هیچ مسلمانی اجازه نمی‌دهد با ورود بی‌ضابطه در زندگی دیگران سرنوشت کسی را بازیچه دست خود قرار دهد. گسترش نفاق و میراندن الفت‌ها و ظهور تفرقه در جامعه، از دست دادن دوستان، بی اعتمادی مردم از پیامدهای تجسس است. پس با توجه به آیه شریفه، جستجوگرى در کار دیگران و تلاش براى افشاگرى اسرار آنها گناه است.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1299 📒 قسمت هفتم ب. ابومعیط بن ذکوان بن امیه گفته شده است: ذکوان نیز ابان را – که همان ابومعیط – است، به فرزندخواندگی گرفت! (۵۲) فضل بن عباس در شعر خود، از ابومعیط با عنوان «ابن ذکوان الصفوری» یاد کرد. (۵۳) زمخشری می‌نویسد: «ابومعیط، برده‌ای اهل صفوریه اردن بود که ابوعمرو او را به مکه آورد و به فرزندی گرفت!»(۵۴) معاویه در دفاع از آباء و اجداد خود، ابومعیط را نیز فرزند امیه معرفی کرد ولی دوباره پاسخ شنید: «این ادعای شماست!» (۵۵) مسعودی هم می‌نویسد: «عقیل می‌گفت ابومعیط، مردی یهودی از اهالی صفوریه بود.» (۵۶) در نقل آبرومندانه‌تر ماجرا، پس از مرگ امیه، همسرش آمنه به پسر بزرگ امیه به‌ نام ابوعمرو رسید و نتیجه‌ی این ازدواج، زائیده شدن ابومعیط  بود. بنابراین فرزندان آمنه، هم برادران ابومعیط بودند و هم عموهایش!! (۵۷) ج. عقبة بن ابی‌معیط رسول‌الله (ص) به عقبه فرمود: «تو قریشی هستی؟! تو برده‌ای اهل صَفّوریه هستی!» (۵۸) این مطلب، در ماجرایی میان عبدالملک و مردی سالخورده نیز بیان شده است. (۵۹) عقیل هم به عقبه گفت: «تو به‌گونه‌ای سخن می‌گویی گویا اصل خود را نمی‌دانی! تو برده‌ای اهل صفوریه هستی.» عقیل به این نکته اشاره داشت که پدر او یکی از یهودیان آن ناحیه بوده است. (۶۰) سهیلی نیز می‌پذیرد که ماجرای فرزندخواندگی، مربوط به عقبه است. [61] د. خاندان ابوالعاص عبدالرحمان بن محمد بن اشعث، می‌گفت: «نسل ابوالعاص، بردگانی اهل صفوریه هستند.» (۶۲) بنابراین فرزندخواندگی: یا یک مسأله‌ی عادی در میان بنی‌امیه بوده است که در این‌صورت، ادعای آن درباره‌ی امیه هم نیازمند دلیل محکمی نیست؛ به‌ویژه که بعدها معاویه با بی‌آبرویی و بی‌شرمی هرچه تمام‌تر، زیاد بن ابیه را به این خاندان پُر ظرفیت! افزود و هیچ ابایی از این کار نداشت! احتمال دیگر، این است که تمامی این موارد به یک مورد اصلی باز می‌گردد که در این فرض، اصلی‌ترین متهم و گزینه‌ی موجود، امیه است. اما پاسخ این‌که چرا منابع غیرشیعی از این حقیقت، حتی در دوران بنی‌عباس طفره رفته‌اند، را باید در کلام سهیلی جستجو کرد؛ آنجا که می‌نویسد: «خدا از کارهای دوران جاهلیت گذشته و از ایراد گرفتن به نسب دیگران نهی کرده است. حتی اگر این نهی الهی نبود، باز جا داشت به‌ خاطر جایگاه برخی از صحابه، نسبت به نسب بنی‌امیه کنکاشی نشود!» (۶۳) 🤲 والحمدلله 🔸🌺🔸------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
قسمت ششم فضا و موجودات فضایی در جنگ سرد از داستان‌های جالبی که در این دوره اتفاق افتاد، قضیه‌ی تسخیر فضا و سفر انسان به ماه است. یکی از مسائلی که در دوران جنگ سرد به‌جای جنگ واقعی و هماهنگ با پی‌گیریِ مسأله خلع سلاح، بنا بود سرِ انسان‌ها را گرم و آنان را شیفته‌ی تمدن غرب کند، رقابت میان آمریکا و شوروی بود در فرستادن انسان به فضا. هرکدام از این دو کشور در مرحله‌ای از دیگری جلو افتادند تا سرانجام نخستین انسان به‌نام نیل آرمسترانگ در سال ۱۹۶۹ از سوی آمریکا بر ماه فرود آمد. در حاشیه‌ی این اتفاق، تبلیغات وسیعی از سوی رسانه‌های آن دوره صورت گرفت و چنین القا شد که آمریکا به‌عنوان کشور فاتح سرانجام توانست بر شوروی پیروز شود. اما بازخوانی پرونده این واقعه مهم، امروزه ما را با حقایق عجیبی روبه‌رو می‌کند. واقعیت ماجرا این است که تاکنون هنوز پای هیچ انسانی به ماه و دیگر کرات نرسیده و آنچه مردم جهان آن روز تماشا کردند، توطئه‌ای بود که با هماهنگی ناسا و رسانه‌ها طراحی شده بود. این بررسی از آن جهت که میزان هماهنگی میان رسانه‌های آمریکا و سیاست را در این کشور نشان می‌دهد و می‌تواند تا حدودی وضعیت امروزه ما را نیز روشن کند، برای ما مهم است و اجازه می‌دهد که به جزئیات این سفر خیالی وارد شویم. مواردی که امروزه به‌عنوان پرسش‌های بی پاسخ در خصوص این دروغ بزرگ مطرح است عبارت است از: • با توجه به نبود جو در ماه هیچ توجیهی برای سالم ماندن فضانوردان از شهاب‌سنگ‌ها و اشعه‌های کیهانی وجود ندارد. • دستگاه رایانه‌ای که می‌بایست مدیریت این پرواز را برعهده گیرد، با توجه به فناوری آن روز از اندازه خود آپولو۱۱ باید بزرگتر باشد. • با توجه به نبودن باد در ماه جای نشستن و برخاستن آپولو۱۱ امروزه باید باقی مانده باشد. • پرچم آمریکا در حالی بر سطح ماه به اهتزاز درمی‌آید که هیچ بادی در آنجا نمی‌وزد. • در آسمان ماه هیچ ستاره‌ای وجود ندارد. • نور شدید سطح ماه امکان هرگونه فیلمبرداری را در این کره به‌ویژه با فناوری آن روز منتفی می‌کند. • در تصویری که از راهپیمایی آرمسترانگ بر سطح ماه وجود دارد، سایه او و سایه آپولو۱۱ در دو جهت مختلف قرار دارد. • سفر به ماه ۵۵ ساعت طول کشید. این در حالی‌است که امروزه سفر به ایستگاه فضایی ۶۶ ساعت زمان می‌برد. مسیر از زمین تا ماه تقریباً ۱۰۰۰ برابر مسیر از زمین تا ایستگاه فضایی است. • و مهم‌ترین نکته این‌که این سفر دیگر نه در آمریکا و نه در هیچ کشور دیگری تکرار نشد و یا اگر تکرار شد -که در یکی دو مورد این ادعا از سوی آمریکا وجود دارد- اطلاعات و تبلیغات آن هرگز به گوش جهانیان نرسید. ادامه دارد... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1317 -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📗📘📒📗📘📒 📘فرنگیس ( ) 🖋قسمت بیستم آن روز قهرمان مشغول درست کردن تبر شد. کارش طول کشید. توی کوره دمید تا داغ شد. بعد یک تکه آهنِ بدون شکل را گذاشت تا خوبِ خوب سرخ شد و با پتک بنا کرد به کوبیدن روی آن. یک طرفش، جای یک سوراخ برای دستۀ آن گذاشت و آن‌قدر طرف دیگرش را کوبید تا به شکل تبر درآمد. لبۀ تیز تبر را که ساخت، چوبی آورد و حسابی صاف کرد و بعد دستۀ تبر را هم درست کرد. کارش که تمام شد، خوب به تبر نگاه کرد و با افتخار گفت: «ببین فرنگیس، چه تبری برای پدرت ساختم! حرف ندارد برای همه کار می‌تواند ازش استفاده کند.» تبر را گرفتم و نگاهش کردم. توی دستم چرخاندم. قهرمان پرسید: «چطور است؟» در حالی که هنوز داشتم تبر را سبک‌سنگین می‌کردم، گفتم: «خیلی خوب، عالی!» به لبه‌اش دست کشیدم. تیز و براق بود. خوشم آمد. گفتم: «کاش این تبر مال من بود.» قهرمان لبخندی زد و گفت: «تو و پدرت ندارید؛ با هم استفاده کنید. چند روز بعد که پدرم آمد آن طرف‌ها، قهرمان تبرش را به او داد و گفت: «بیا، این هم یک تبر تیز و کاری. برای کندن چیلی حرف ندارد.» پدرم همان‌جا تبر را داد دست من و گفت: «زحمت این تبر و کندن چوب‌ها بیشتر با فرنگیس است. فرنگیس هنوز هم زحمت ما را می‌کشد.» به پدرم نگاه کردم و از عمق جان گفتم: «کاکه، تا آخر عمر نوکریت را می‌کنم. نور چشممی.» هر وقت پدرم برای دیدن من به گورسفید می امد، تا نیمه‌های راه با او می‌رفتم و بدرقه‌اش می‌کردم. هر چقدر می‌گفت روله، فرنگیس، برگرد، قبول نمی‌کردم. خوشم می‌آمد تا نزدیک مزرعه‌ها بروم و پدرم دلش خوش شود. این بار هم با هم راه افتادیم. خوشحال بودم که حالا یک تبر تیز و تازه دارد. توی راه، تبر را از دستش گرفتم تا راحت‌تر برود. به موهایش که نگاه کردم، دیدم دانه‌های سفید مو، سرش را پوشانده. وسط راه، خندید و گفت: «دیگر تبر را بده و برگرد خانه‌ات. باز هم مثل همیشه به زحمت تبرش را دادم و ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. روی سنگی نشستم و تا وقتی پدرم از پیچ جادۀ خاکی گم نشد، از جا بلند نشدم. غروب بود. به طرف روستای گورسفید راه افتادم. دلم گرفته بود. با خودم گفتم: «چه دنیایی است! قبلاً این راه را با پدرم می‌رفتم، حالا باید او از آن راه برود و من از این راه.» چون آوه‌زین و گورسفید به هم نزدیک بودند، زیاد به خانۀ پدر و مادرم رفت‌وآمد می‌کردم. پیاده از کنار مزرعه‌ها راه می افتادم تا به آوه‌زین می‌رسیدم. به خواهرها و برادرهایم رسیدگی می‌کردم و سعی می‌کردم کم و کسری نداشته باشند. رحیم و ابراهیم که نوجوان بودند، بقیه هم داشتند بزرگ می‌شدند. وقتی ازدواج کردم، رحیم شانزده سالش بود و ابراهیم دوازده سال، جمعه هشت سال، لیلا هفت سال، ستار پنج سال و جبا ر و سیما هم یک ساله بودند. کارهای خانۀ مادرم را انجام می‌دادم، در کارگری به پدرم کمک می‌کردم و بعد به روستای خودمان برمی‌گشتم و به کارهای خانۀ خودم میرسیدم. ادامه دارد ... -------------' 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
8تصویر جزء هشتم .pdf
9.21M
تصویر جزء هشتم
۷۸ یارو می گفت شب احیا داشتم گریه میکردم و از خدا طلب بخشش می‌کردم که زنم یدونه محکم زد پس گردنم. 😡🙈😔 گفتم چرا میزنی؟ 😳😳 گفت اینجوری که تو داری گریه میکنی معلومه یه غلطی کردی، خدا هم ببخشه من نمیبخشم😂😂😂😀😀 *به نام خدای پوزش پذیر* *سلام پوزش پذیران مهربان* *خدای بخشنده و مهربان فرمودند* *خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِینَ* *عذرخواهی مردم را بپذیر و بر آنان آسان بگیر، و به کارهاى عقل پسند و نیکو فرمان بده، و از جاهلان روی برگردان (توجهی به آنان نکن و به نظرشان اعتنا نکن زیرا از روی جهل است نه علم)* *سوره اعراف آیه ۱۹۹* *این آیه با تمام سادگى و فشردگى، اصول اخلاقی مهمی را در بر دارد. هم اخلاق فردى «گذشت»، هم اخلاق اجتماعى «دعوت به کارهای عقل پسند و نیک»، هم با دوست «گذشت»، هم با جاهل «روی گردانی»، هم زبانى «دعوت»، هم عملى «روی گرداندن»، هم مثبت «عذر پذیری»، هم منفى «روی گردانی»، هم براى رهبر، هم براى امّت، هم براى آن زمان و هم براى این زمان. اگر کسی بابت اشتباهش از شما عذرخواهی کرد با روی باز قبول کنید و راهی برای جبران نیز به او پیشنهاد کنید.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
قسمت ششم جرج بوش در دوران ریاست‌جمهوری خود اعلام کرد که تا سال ۲۰۲۰ اسباب سفر انسان به ماه فراهم خواهد شد. به‌نظر می‌رسد این اتفاق نیز با توجه به نحوه پیشرفت این امر نیفتادنی باشد از دیگر مسائلی که در ادامه‌ی داستان فضا مدت‌ها خوراک تبلیغاتی رسانه‌ها در دوران جنگ سرد شده بود، مسأله‌ی بشقاب پرنده و سفر انسان‌های فضایی به کره زمین است. این تبلیغات از سویی برای پوشش اقدامات جاسوسی آمریکا در دیگر کشورها به‌کار می‌رفت و از سوی دیگر ترسی موهوم را در میان مردم جهان از حمله‌ی موجودات فضایی به زمین ایجاد می‌کرد که دستمایه‌ی خوبی برای فیلم‌های هالیودی و تثبیت برتری آمریکا به‌عنوان منجی جهان در برابر دشمنانش بود. در راستای ایجاد ترس در مردم جهان، موضوعی دیگر به‌نام مثلث برمودا مدت‌ها در دستور کار رسانه‌ها قرار داشت. این مثلث در روی بخشی از اقیانوس اطلس در سواحل جنوب‌شرقی آمریکا واقع است. رأس آن نزدیک جزیره برمودا و قسمت تحتانی آن از سمت پایین فلوریدا گسترش یافته و از پورتوریکو گذشته، به‌طرف جنوب و شرق منحرف می‌شود و سپس با عبور از میان دریای سارگاسو دوباره به‌طرف جزیره برمودا برمی‌گردد. طول جغرافیایی در قسمت غرب مثلث برمودا ۸۰ درجه و عرض جغرافیایی در خود جزیره برمودا در رأس مثلث، همان عدد ماسونی ۳۳ است. مثلث برمودا نامش را در نتیجه‌ی ناپدید شدن ۶ فروند هواپیمای نیروی دریایی همراه با تمام سرنشینان آنها در پنجم دسامبر ۱۹۴۵ کسب کرد. ۵ فروند از این هواپیماها به‌ دنبال اجرای مأموریتی عادی و آموزشی، در منطقه مثلث پرواز می‌کردند که با ارسال پیام‌های عجیب درخواست کمک کردند. هواپیمای ششم برای انجام عملیات نجات، به هوا برخاست که سرانجام هر شش هواپیما به‌طرز فوق‌العاده مشکوکی مفقود شدند. آخرین پیام‌های مخابره‌شده‌ی آنها با برج مراقبت حاکی از وضعیت غیرعادی، عدم رؤیت خشکی، از کار افتادن قطب‌نماها یا چرخش سریع عقربه آنها و اطمینان نداشتن آنان از موقعیت‌شان بود. این در حالی بود که شرایط جوّی برای پرواز مساعد بود و خلبانان و دیگر سرنشینان افرادی با تجربه و ورزیده بودند. با وجود مدت‌ها جست‌وجو هیچ اثری از قطعه‌ی شکسته، لکه روغن، آثاری از اجسام شناور، خدمه یا تجمع مشکوکی از کوسه‌ها دیده نشد. پس از این تاریخ در حوادثی مشابه در این منطقه قایق‌ها و کشتی‌هایی نیز مفقود شدند و در برخی موارد هم فقط خدمه و سرنشینان ناپدید گشتند. ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1324 -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📘📒📗📘📒📗 📘فرنگیس ( ) 🖋قسمت بیست و یکم بعد از مدتی، دو باره باردار شدم، اما هر بار بچه‌ام از دست ‌رفت. انگار بچه‌دار شدن هنوز برایم زود بود. خیلی آرزو داشتم خداوند به من فرزندی بدهد. باید همچنان منتظر می‌ماندم. رحیم و ابراهیم نوجوان بودند. گاهی می‌آمدند و از انقلاب حرف می‌زدند. از مردی می‌گفتند که روحانی است و ضد شاه است. پدرم می‌ترسید و مرتب به برادرهایم می‌گفت: «مواظب خودتان باشید... به شهر که می‌روید، حواستان باشد نکند یک ‌وقت به دست ژاندارم‌ها بیفتید.» رحیم و ابراهیم با هم می‌رفتند و با شور و اشتیاق از خبرهای شهر و کرمانشاه حرف می‌زدند. دیگر کمتر توی روستا می‌شد دیدشان. می‌گفتند امام که بیاید، خیلی چیزها تغییر می‌کند. ما هم خوشحال بودیم. رحیم و ابراهیم هر روز خبر تازه‌ای می‌آوردند. همه امیدوار بودند با آمدن امام، فقر و ناراحتی و نداری هم از میان مردم برود. آن موقع‌ها، گیلان‌غرب شهر کوچکی بود. روزیکه انقلاب پیروز شد، شادی مردم را فراموش نمی‌کنم. روستایی‌ها روی تراکتورها نشسته بودند و با شادی عکس امام را در دست گرفته بودند. ابراهیم و رحیم، همان اوایل انقلاب، وقتی که سپاه تشکیل شد، رفتند و عضو شدند. تفنگ را که توی دستشان می‌دیدم، با حسرت نگاهشان می‌کردم و می‌گفتم: «خوش به حالتان!» سال ۱۳۵۹ بود. تازه نوزده سالم شده بود. روی مزرعۀ مردم مشغول کار بودیم. تابستان تازه تمام شده بود. خرمن‌ها را جمع کرده بودیم و می‌خواستیم برای پاییز آماده شویم. گه‌گاه صدای دامب‌ودومبی از دور می‌شنیدیم. مردهای ده که جمع می شدند می‌گفتند: «صدامی‌ها می‌خواهند حمله کنند.» برادرهایم رحیم و ابراهیم رفتند و دورۀ آموزش نظامی‌ ‌دیدند. هر دو شبیه هم بودند؛ هم از نظر قیافه و هم رفتار. هر دو قدبلند و قوی‌هیکل بودند. اصلاً خانوادگی همگی قدبلند و قوی‌هیکل بودیم. با همان لباس‌های کردی‌شان می‌رفتند. گاهی که می‌آمدند، با نگرانی از شروع جنگ حرف می‌زدند. مادرم نگران بود و دائم به آن دو تا میگفت : «کم این طرف و آن طرف بروید. می‌ترسم بلایی سرتان بیاید.» رحیم و ابراهیم چیزی نمی‌گفتند، ولی معلوم بود نگران هستند. یک بار از رحیم پرسیدم: «چرا جنگ؟ مگر ما چه کرده‌ایم؟» رحیم خوب از این چیزها سر در می‌آورد. جواب داد: «عراق می‌خواهد از مرز قصرشیرین حمله ‌کند.» ترسیدم. به سینه زدم و گفتم: «براگم، مواظب خودتان باشید.» رحیم که انگار ترس را توی صورت من دیده بود گفت: «مگر بمیریم و اجازه بدهیم این‌ نمک به حرام‌ها خاک ما را بگیرند.» قصرشیرین به گیلان‌غرب نزدیک بود و گاهی صدای بمب‌هایی را که در قصرشیرین می‌افتاد، می‌شنیدیم. مردها عصبانی بودند و ناراحت. زن‌ها و بچه‌ها هم دلهره داشتند. مردها می‌گفتند: «مگر ما بی‌غیرت باشیم که سربازهای عراقی این‌قدر راحت بخواهند کشور ما را بگیرد.» ادامه دارد... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee