eitaa logo
سالن مطالعه
194 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
879 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
KayhanNews75979710412149535085256.pdf
12.81M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱‌۴۰۱ ۵ محرم ۱۴۴۴ ۳ آگوست ۲۰۲۲ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
بر اساس واقعیت قسمت چهلم قسمت آخر محرم که رسید نه تنها بچه های ما که همه ی مردم دست به دست هم دادند تا نشان دهند یک فرد حسینی در همه چی اول است و نه تنها ویروس که هیچ کس نمی تواند جلوی برپایی روضه برای آقایمان حسین(ع) را بگیرد... شاید شرایط عوض بشود! شاید فضا تغییر کند! شاید بینمان فاصله باشد اما روضه همچنان بر پاست... از چند روز قبل بچه های هیئت محله مشغول بر پایی مراسم بودن، خیلی بیشتر از سال قبل! چون باید تمام پروتکل ها را رعایت می کردن... ضدعفونی کردن محیط و فاصله گذاری اجتماعی، نذری های به سبک بسته بندی ماسک و... شب اول بود و دل بی قرار... بی قرار حسینیه ... حسینیه ای این بار زیر سقف آسمان... در و دیوار ها که نبودند چقدر وسعت دلهایمان بیشتر شده بود! لباس مشکی بچه ها را پوشیدم امیررضا هم آماده شده بود خیالم از مکان و فضا راحت بود چون هم فضا باز بود هم اینقدر فاصله گذاری را دقیق رعایت کرده بودن که مشکلی پیش نمی آمد حس دیدن همه ی بچه ها یک جا حس خیلی خوبی بود اما باز هم مریم نبود... زینب می گفت: دلش پر میزد الان هیئت باشد، اما به قول خودش خط را نمی شد خالی گذاشت! حالا که بعضی ها از همین کادر بیمارستان که تعدادشان زیاد هم نبود از ترس استعفا داده بودند! خیلی ها هم بودند اینقدر فداکارنه ایستادند با اینکه می توانستند در ماه چند روز مرخصی بروند اما همان روزها را هم مرخصی نمی رفتند! اینجاست تفاوت آدم ها دیده می شود و اینکه برای هر کس یک روز عاشوراست تا هویتش را نشان دهد در کدام لشکر است... عملاً مریم روضه های محرم و صفرش را در بیمارستان کنار بیمارهای کرونایی بود و چقدر زرنگ تر از ما بود با اینکه ما توی روضه ها بودیم و ذکر هرشبمان آرزویی بود که مریم زودتر گرفت!!! براستی که دل با حسین باشد چه هیئت چه بیمارستان و چه هر جای دیگر دلربا می شود... وقتی بعد از محرم و صفر مرضیه بهم زنگ زد و گفت فردا کجا وعده ی دیدار ما با مریم! ناخودآگاه این بیت شعر به ذهنم آمد... ما سینه زدیم، بی صدا باریدند... از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند... ما مدعیان صف اول بودیم... از آخر مجلس شهدا را چیدند... برای اولین بار بعد از این همه مدت دیدمش! اما با چشمان زمینی که تنها عکسی جلوی آمبولانس زده بودند و نوشته بود: شهیده مریم رحیمی... آسمان چشمانم بارانی بود بارانی از جنس دلتنگی... دلم پیشوندی قبل از اسمم می خواست از جنس آنچه قبل از نام مریم نوشته شده بود شهیده..‌.. شهیده همان آرزوی دیرینه ی من! اما باید عمیقأ خواست تا رسید درست مثل مریم! یاد حرفهای پدرش می افتم که می گفت: وقتی حاج قاسم شهید شد برای تشییع اش با مریم رفتیم کرمان، در تمام طول مسیر از خدا آروزی شهادت می کرد دوست داشت مثل حاج قاسم موثر باشد.... و چه خوب دفاع کردن از جان مردم را از سردار دلها یاد گرفته بود مدافع سلامت... زینب کمی نزدیکم شد با ماسکی که حالا بیشتر پوششی بود بر اشکهایمان تا راحتر ببارند و بغضی که توان حرف زدن نداشت گفت:مریم رفت.. ... نامش افکارم را از دالان پر پیچ و خمی به واژه ی خدمتگزار مقدس برد! مریم....مقدس... وشهدا قداست را چه زیبا به نمایش گذاشتند... مرضیه دست نوشته ای همراه دارد که جمله ای از شهید آوینی روی آن نوشته شده است که راه را برای ما حسرت زده ها و جاماندگان روشن میکند! چادرم را محکم تر می گیرم و نفس عمیقی زیر ماسک می کشم بی آنکه در فضا پخش شود قلبم را پر از انگیزه می کند و با خودم زمزمه می کنم: آری! شهید آوینی عزیز: مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت ... والعاقبه للمتقین نویسنده: -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🔥 تنها میان داعش 🔥 ◀️ قسمت هفتم 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. 💠 حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی‌ها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» 💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» ❗ 💠 نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه می‌رفت. تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. 💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. 💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. 💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. 💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. 💠 شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
💠زندگی به سبک امام حسین علیه‌السلام: ◀️ تشویق در برابر کار خوب: 🔅تشویق به‌جا و متناسب با فعالیت انجام‌شده، به ایجاد انگیزه در فرد منجر شده، به تکرار و تقویت رفتار می‌انجامد. ♦️امام سجاد (ع) فرمود: من به بیماری شدیدی مبتلا شدم. پدرم بر بالینم آمد و فرمود: چه خواسته ای داری؟ عرض کردم: دوست دارم از کسانی باشم که درباره آنچه خداوند برایم تدبیر کرده، چیزی نپرسم! 🔅پدرم در مقابل این جمله به من «احسنت» گفت و فرمود: تو مانند «ابراهیم خلیلی». 📚 بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۶۷، ح ۳۴ ‼️امام حسین (ع) در مقابل پاسخ عارفانه و دل‌نشین فرزندش که بر اساس ظاهر حدیث، سن و سال چندانی هم نداشت. جمله «احسنت» را به کار برد و او را به ابراهیم خلیل تشبیه کرد. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۵۳) مقاله بیست‌و یکم 🖋قسمت دوم 🔹 دو سال پس از این دیدار، پدر و پسر پژوهشگر یک بار دیگر به ایران آمدند. این‌بار از بلندی‌های زاگرس، شیراز، کرانه‌های دریای خزر، آذربایجان و خراسان دیدن کردند. پژوهش‌های ارزشمند آنان در بزرگترین رسانه‌های جهان بازتاب داشته و ماهنامه Israel Journal of Botany کارهای ارزنده‌ی آنان را بارها ستوده است. 🔹 پروفسور میکائیل زهری در سال ۱۹۸۲ جان به جان آفرین سپرد. پروفسور دانیل زهری پسر و همکار پروفسور میکائیل زهری به‌دنبال پژوهش‌های پیشین خویشتن و پدرش، سه بار دیگر از بیابان‌های ایران دیدن کرد که بار پایانی‌اش چند ماه پیش از رویدادهای پائیز سال ۱۹۷۹ بود. نام‌برده هم‌اکنون یکی از سرمایه‌های بزرگ جهان گیاه‌شناسی کویر در دانشگاه‌های اسرائیل و جهان است… 🔹 چکیده‌ی سخن این‌که؛ کارشناسان اسرائیلی به‌ویژه خانواده‌ی زهری تا آنجا که می‌توانستند در پیشبرد زمینه‌های دانش گیاه‌شناسی در ایران کوتاهی نکردند. [!!] یکی از کاربردهای ارزنده‌ی پژوهش آنان آشنایی با گیاهانی بود که در برابر خشکی و لایه‌های نمک پایداری می‌کنند. این گیاهان نه تنها در بیابان‌های ایران، بلکه در بیابان‌های اسرائیل نیز بومی می‌باشند… ◀️ پاورقی 🔹 خوانندگان عزیز توجه دارند که گویا اقدامات این پدر و پسر اسرائیلی حتی از نظر دستگاه امنیتی پهلوی هم مشکوک بوده، لذا مئیر عزری دست به دامان مقامات بالاتر می‌شود تا بتواند شرایط را برای فعالیت اینان تسهیل کند!! 🔹 این هشترودی، ظاهراً از کسانی است که سعید نفیسی بعد از ارتباط با مئیر عزری و دیدارش از اسرائیل، نام آن‌ها را در اختیار عزری قرار داده بود تا عزری با آنان ارتباط برقرار کند! عزری در بخش بیست‌ویکم از کتابش می‌نویسد: «یکی از بهره‌های نیکوی دیدار با نفیسی این بود که می‌توانستم با چندی از دوستان وی نیز آشنا شوم. او فهرستی از نام و نشان شایسته‌ترین استادان دانشگاه‌های ایران و روزنامه‌نگاران را به من داد. در بهار ۱۹۵۸ در دیداری با استادان گران‌مایه هشترودی و علی‌اصغر آزاد سرپرست دبیرخانه‌ی دانشگاه تهران، کوشیدم زمینه را برای گونه‌ای همکاری‌های دانشگاهی میان ایران و اسرائیل آماده کنم… استاد هشترودی، رئیس دانشکده علوم دانشگاه تهران… در ژوئیه ۱۹۵۸ از اسرائیل دیدار کرد… روز شانزدهم ژوئیه ۱۹۵۸ که استاد هشترودی از بازدید اسرائیل به ایران بازگشت، در دیداری با دکتر کیهان دستیار سرپرست دانشگاه تهران درخواست نمود چند نفر از کارشناسان اسرائیلی به کنگره‌ای که برای بررسی بیابان‌ها و زمین‌های بایر خشک و بی‌بر در ماه اوت همان سال از سوی «یونسکو» در تهران برپا می‌شد، فراخوانده شوند.» ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/2438 -------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
مستند صوتی شنود - 15.mp3
18.32M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۱۵ (تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران) هرشب در "سالن مطالعه محله زینبیه" 🔺 تجربه‌گر در پی حذف برخی قسمت‌ها توسط ارشاد، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته‌ است و استاد امینی‌خواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان می‌دارد. مروری بر نکات جلسه پانزدهم: 🔻 از بچگی عاشق این بودم که فرشته ها را ببینم. 🔻 دوست داشتم شیاطین را نیز ببینم 🔻 فهمیدم که نباید با شیطان صحبت می کردم 🔻 سه واقعه از آینده دیدم 🔻 همه کشورها تسلیم آمریکا بودند به غیر از چندتا 🔻 خبر عجیبی که مطابق با رویای من بود 🔻 پیمان صلحی که به نفع اسرائیل بود 🔻 مریضی حیوانات به انسان ها سرایت کرد 🔻 دیدم جنگی در ایران روی می داد 🔻 مردم کاملا بی خیال نسبت به جنگ 🔻 هیچ کس به حرفم گوش نمی داد 🔻 افرادی که احمقانه دلسوزی می کردند 🔻 عالم میکروب ها 🔻 ویروس های حیوانی، که در انسان ها جواب می دهد 🔻 چه طور فهمیدم که همسرم از دنیا می رود. 🔻 انقطاعی که نشان از مرگ داشت -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نامه‌های ماریه | قسمت دوم ▪️ماریه امروز هم با کمک کبوترش گندم از کاروان عاشورا برامون نامه فرستاده. این دختر کوچولو توی نامه دومش کلی برامون حرف زده؛ از آقای امام حسین که دوست نداره زیر بار حرف زور یزید بره تا هم‌بازی شدن با رقیه کوچولو و علی اصغر شش ماهه‌ ✍️ نویسنده: حامد عسکری https://eitaa.com/salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
حسینیه دهه اول محرم در "سالن مطالعه محله زینبیه" @salonemotalee
صفحه ۷۶ قرآن کریم
⬛️ (۱۵۷) (۵) ▪️ به نام خدای شهیدان سلام خداوند بخشنده در قرآن درخشنده فرمودند مِنَ الْمُؤْمِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي‏ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْديلاً مؤمنان با خدا عهد بستند که در برخورد با دشمنان از صحنه کارزار نگریزند . از میان آنان مردانی بودند که به آنچه با خدا بر سر آن پیمان بستند صادقانه وفا کردند پس برخی از آنان با مردن یا کشته شدن در راه خدا ، اجل خود را به پایان بردند و برخی از آنان این را انتظار می برند و در پیمان و مواضع خود هیچ تغییر و تبدیلی ایجاد نکرده اند سوره احزاب آیه ۲۳ وقتی خبر شهادت قیس بن مسهر صیداوی را به حضرت امام حسین علیه السلام دادند، چشم‌هایش پر از اشک شد و این آیۀ شریفه را تلاوت کردند. در روز عاشوراء یاران امام حسین علیه‌السلام یکی بعد از دیگری نزد امام می‌آمدند و می‌گفتند: سلام بر تو ای فرزند پیامبر خدا، و حسین علیه‌السلام به ایشان پاسخ می‌فرمود: سلام بر تو، ما پس از تو منتظر شهادت خواهیم بود. سپس این آیه را تلاوت می‌فرمود نیز بالای سر هر یک از شهدای کربلا که تشریف می بردند این آیه را تکرار می کردند. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412149535185256.pdf
10.06M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱‌۴۰۱ ۶ محرم ۱۴۴۴ ۴ آگوست ۲۰۲۲ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🔥 تنها میان داعش 🔥 ◀️ قسمت هشتم 💠 با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. 💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد : « فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی !» 💠کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم... 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا سُنی بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به تلعفر می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (ع)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام امام حسن (ع) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (ع) برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهلبیت (ع) بگوید :«در جنگ جمل، امام حسن (ع) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (ع) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عاشقانه عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلبریتی هایی که روزی مظهر برهنگی و بی بند باری بودند، محجبه شدند و خوشبختی خود را در داشتن حجاب می بینند!
💠زندگی به سبک امام حسین علیه‌السلام: ◀️ تربیت عملی: 🔅مؤثرترین عامل در تربیت اخلاقی و دینی فرزندان رفتارهای درست والدین است. 🔅کودک و نوجوانی که پیوسته شاهد اعمال نیک والدین است، به‌طور غیرمستقیم سرمشق می‌گیرد و به انجام کارهای نیک تشویق می‌گردد. ♦️«شعیب بن عبدالرحمن خزائی» می‌گوید: هنگامی‌که امام حسین (ع) در کربلا به شهادت رسید بر دوشش نشانه‌ای وجود داشت. از امام سجاد (ع) درباره آن پرسیدند، امام سجاد (ع) بسیار گریست و فرمود: این، اثر بارهای غذایی است که پدرم بر دوشش حمل می‌کرد و به خانه‌های تهیدستان می‌برد. 📚حلیه الابرار، ج ۱، ص ۵۸۲ ♦️امام سجاد (ع) پیوسته این رفتار را از پدرش مشاهده کرد و سرمشق گرفت و عمل کرد. بدین سبب، امام «باقر» ع فرمود: پدرم علی بن الحسین (ع) شب‌ها کیسه نان بر دوش حمل می‌کرد و به مستمندان صدقه می‌داد. 📚مناقب آل ابی‌طالب، ابن شهرآشوب، ج ۴، ص ۱۵۳ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee