eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
1_488194213.mp3
2.74M
قسمت پنجاهم 🌷چوپان درست‌کار🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/516
52.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قسمت سوم مستند «در لباس سربازی» 🔰 «در لباس سربازی» روایتی ویژه از حضور رهبر انقلاب در جبهه‌ها از نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی تا ترور ایشان در تیرماه سال ۶۰ است. 🔻 در این مستند، برخی تصاویر، فیلم‌ها، اسناد و همچنین خاطرات شفاهی خودگفته‌ی آیت‌الله خامنه‌ای از دوران دفاع مقدس برای نخستین بار منتشر شده است. @salonemotalee
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت شصت و دوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/528 فصل پنجم رمضان جنگ تشنگی(۷) همین که عراقی‌ها نزدیک می‌شدند فریاد می زد؛ یک، دو، سه همزمان دو نفر از سنگر شهادت بالا می‌رفتند و آرپی‌جی می‌زدند که یا می‌افتادند یا عراقی‌ها را زمین‌گیر می‌کردند یک بار تانک‌ها آنقدر جلو آمدند که صدای بلندگو هم به گوش نمی‌رسید تانک‌ها تا ۱۰ متری خاکریز آمدند بچه‌ها با شجاعت تمام از سنگر شهادت عبور کردند رفتند روی سرشان شب هنگام بعد از رزم پی‌درپی و بی‌خوابی پلک‌هایم سنگین شد جایی پیدا کردم کنار صدها جنازه عراقی و شهید خوابم برد کسی نمی‌توانست از داخل کانال عبور کند مگر اینکه پا بر روی جنازه‌ها بگذارد آنجا یک پتوی خاکی و خونی پیدا کردم سرم را به جای متکا داخل کلاه آهنی گذاشتم پتو را تا سینه‌ام بالا کشیدم و خوابیدم غافل از اینکه عراقی‌ها جلو آمده‌اند و نارنجک داخل کانال پرتاب می‌کنند صبح بیدار شدم نمازم قضا شده بود کسی کنارم تکان خورد ترسید و گفت: "مگر تو زنده‌ای؟" پسرخاله‌ام حمید صلواتی بود گفتم: "مگر قرار بود زنده نباشم؟" قیافه‌ام را دوباره برانداز کرد سر پا بودم، اما کلاه آهنی‌ام سوراخ بود سوراخی که ترکش نارنجک عراقی به متکای من انداخته بود پتو روی بدنم آن‌قدر خونی و غلط‌انداز بود که صلواتی و یکی دو نفر دیگر فکر کرده بودند یک شهیدم صلواتی حفره کلاه را نشانم داد دستم را داخل سوراخ کلاه کردم چطور کلاه را سوراخ کرده بود، اما سرم را نه خودم هم نفهمیدم فکر کردم مثل حبیب، از ناحیه سر ضدضربه شده‌ام اما این بار شهادت حبیب شایعه نبود او جلوتر از سنگر شهادت، بین عراقی‌ها افتاده بود سه چهار روز بود که غذا نخورده بودیم اگر آبی ته قمقمه مانده بود، سهم گلوی تشنه‌مان می‌شد عراقی‌ها هم از پاتک خسته نمی‌شدند می‌زدند و می‌خوردند و از رو نمی‌رفتند تنها چیزی که کم نداشتیم مهمات بود کانال پر بود از فشنگ و تفنگ و نارنجک بیشتر هم از نوع عراقی‌شان من، یک بسیجی، حمید صلواتی و رضا محرمی یک تکه نان پیدا کردیم شروع کردیم به خوردن یک خمپاره زوزه کشید آمد و روی سر آن بسیجی منفجر شد سر او شکافت و درست مثل یک هندوانه که به زمین کوبیده باشند متلاشی شد خون پاشید روی نان و سر و صورت ما محرمی خیلی خونسرد گفت: "خدایا! بعد از چهار روز، این تکه نان هم بر ما روا نبود؟!" عصبانی شدم نان را کنار انداختم دست‌های خونی‌ام را به شلوارم مالیدم تیربار را برداشتم رفتم بالای سنگر شهادت تا تیر داشتم زدم همانجا از ناحیه حاج جعفر خبر رسید که بچه‌های همدان آماده باشند برای عقب رفتن. کمک تیربارچی گفت: "کجا بروم؟ زندگی‌ام، خانه‌ام، خواهر و مادرم بمباران شده‌اند؟" اولش نفهمیدم چه می‌گوید پرسیدم: "کجا؟!" گفت: "پدر و مادرم در بمباران همدان شهید شدند" نزدیک صبح، عده‌ای نیروی تازه نفس به جای ما آمدند پشت دژ، سه تویوتا منتظر ما بودند تویوتای اول ۳۸ نفر را در خود جا داد تویوتای دوم هم تقریبا با همین مقدار تا لبش پر شد اما برای تویوتای سوم فقط ۸ نفر مانده بود غریبانه بود یاد ۵ شب پیش افتادم نزدیک ۱۰۰۰ نفر بودیم که همین‌جا، داخل میدان مین پیاده شدیم اما حالا فقط ۸۰ نفر بودیم که زنده برمی‌گشتیم نمی‌خواستم بی حبیب سوار شوم سه نفرمان به جعفر گفتیم: "کجا برگردیم؟ ما می‌مانیم تا حبیب را پیدا کنیم" جعفر محکم و قاطع جواب داد: برمی‌گردیم عقب! ما تکلیفمان را انجام داده‌ایم... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/536
⏳ سه دقیقه درقیامت⌛️ 🌺 قسمت یازدهم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/529 🖋 نجات یک انسان البته باز هم مشاهده می کردم که اعمال خوب خودم را با ندانم کاری و اشتباهات و گناهانی که بیشتر در رابطه با دیگران بود از بین می بردم. هر چه جلو می رفتم، نامه عملم بیشتر خالی می شد!... خیلی ناراحت بودم ... نمی دانستم چه کنم ... ای کاش کسی بود که می‌توانستم گناهانم را به گردن او بیندازم و اعمال خوبش را بگیرم، اما هرچی می گذشت بدتر می شد ... نکته دیگری که شاهد بودم اینکه هر چقدر به سنین بالاتر می رسیدم، ثواب کمتری از نمازهای جماعت و هیئت ها در نامه عملم می دیدم! ... به جوانی که پشت میز نشسته بود گفتم: در این روزها من همه نمازهایم را به جماعت خواندم ... من در این شبها هیئت رفته ام ... چرا اینها در نامه عملم نیست؟!... رو به من کرد و گفت: خوب نگاه کن ... هر چه سن و سالت بیشتر می‌شد، ریا و خودنمایی در اعمالت زیاد می‌شد ... اوایل خالصانه به مسجد و هیئت می‌رفتی ... اما بعدها، مسجد می‌رفتی تا تو را ببینند ... هیئت میرفتی تا رفقایت نگویند چرا نیامدی! اگر واقعاً برای خدا بود، چرا به فلان مسجد نمی رفتی؟ بعد ادامه داد: اعمالی که بوی ریا بدهد پیش خدا هیچ ارزشی ندارد ... اعمال خالصت را نشان بده تا کارت سریع حل شود. همانطور که با ناراحتی کتاب اعمالم را ورق می زدم ناگهان دیدم بالای صفحه باخط درشت نوشته شده: "نجات یک انسان" خوب به یاد داشتم که ماجرا چیست ... به خودم افتخار کردم و گفتم: خدا راشکر ... این کار را واقعاً خالصانه برای خدا انجام دادم. ماجرا از این قرار بود که یک روز در دوران جوانی با دوستانم برای شناکردن، به اطراف سد زاینده رود رفته بودیم ... رودخانه پر ازآب بود و ما هم مشغول تفریح ... ناگهان صدای جیغ و داد یک زن و مرد همه را میخکوب کرد! ... یک پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا می زد، هیچ کس هم جرات نمی کرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد... من شنا و غریق نجات بلد بودم ... آماده شدم که به داخل آب بروم ... اما رفقایم مانع شدند... آنها می گفتند اینجا نزدیک سد است و ممکن است آب تو را به زیر بکشد و با خود ببرد... خطرناک است و ... اما یک لحظه با خودم گفتم: فقط برای خدا... و پریدم توی آب ... خدا را شکر که توانستم بچه را نجات بدهم ... او را به ساحل آوردم و با کمک رفقا بیرون آمدیم ... پدر و مادرش از من حسابی تشکر کردند و شماره تماس و آدرس مرا گرفتند ... این عمل خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت شده بود ... خوشحال بودم که لااقل یه کار خوب با نیت الهی پیدا کردم. از اینکه این عمل، خیلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهمیدم کار مهمی کرده ام... اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم درحال پاک شدن است!! ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_364688620.mp3
12.65M
قسمت پنجاه و یکم 🌷پیامبر گلها🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/530
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت شصت و سوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/533 فصل ششم برادران خوش‌زخم (۱) صدای اذان می‌آمد رفتم مسجد محل بعد از نماز بچه‌های پایگاه بسیج، دورم جمع شدند من از آنها در مورد بمباران نماز جمعه همدان پرسیدم و آنها از عملیات رمضان مسجد پاتوق بچه ها بود تعدادشان حدود ۵۰ نفر که شاید ۴-۵ نفر فقط پایشان به جبهه باز شده بود تمام تلاش من ترغیب و تشویق بقیه برای آمدن به جبهه بود به خانه رفتم مادرم، طبق معمول اولین کسی بود که به استقبالم آمد از اینکه بعد از یک هفته برگشته بودم کمی تعجب کرد او از عملیات رمضان چیزی نمی‌دانست بلافاصله یک دست لباس تازه برایم آورد املت پر ملاتی درست کرد که خیلی چسبید دم غروب، راهی پایگاه بسیج شدم بعد از نماز، شرح مفصلی از عملیات رمضان دادم گفتم بعد از حمله‌ی‌خرمشهر، اگر نیرو می‌رسید ما تا بصره می‌رفتیم فاصله افتادن میان این دو عملیات، مهلت سازماندهی، تجهیز و ایجاد موانع مستحکم را به عراقی ها داد باید خلأ شهدا را آن گونه که امام فرمود پر کنید یک هفته در همدان با رفتن به پایگاه بسیج و سرزدن به سپاه گذشت شنیدم در غرب خبرهایی است بعد از فرار عراق از قصرشیرین جبهه‌ای در همان‌جا به سمت مرز خسروی تشکیل شده است جبهه‌ای به نام؛ "محور شهید حبیب مظاهری" اسم حبیب هوایی‌ام کرد هوای حبیب از سرم خارج نمی‌شد انگار روبروی من ایستاده و می‌گوید: "برادر خوش‌لفظ! بیا. من هستم. من همه جا با تو هستم! تو فقط بیا!" رفتم منزل بی‌خبر از اینکه این‌بار برادر کوچکم جعفر، زودتر شال و کلاه کرده و به جبهه رفته است ساکم را برداشتم مادرم پرسید: "باز کجا می‌خواهی بروی؟" گفتم: "دیدی که دفعه قبل خیلی زود برگشتم!" حرفی نزد از رفتن برادر کوچکترم جعفر،، هم چیزی نگفت به سپاه رفتم با کاظم بادپا و سعید خوش‌خاضع عازم سرپل‌ذهاب شدم سرپل‌ذهاب حکم پشت جبهه را داشت ماشین‌های ارتشی و سپاهی به سمت قصرشیرین می‌رفتند تا قصر شیرین وسیله ای پیدا کردیم و رفتیم از آنجا به جبهه ای که به نام حبیب نامگذاری شده بود آنجا شنیدم که بچه‌های همدان غیر از این محور مقر تازه‌ای در نزدیکی قصر شیرین دارند اما جبهه آنجا بود برای ما شده بود معما! بالاخره آنجا بمانیم یا برگردیم به قصرشیرین فکر می‌کردیم که بچه‌ها برای عملیات در آنجا سازماندهی می‌شوند من گفتم: "برای من تمام این سنگرها پر از حبیب مظاهری است! من همین‌جا می‌مانم!" بادپا گفت: "اینجا بوی عملیات نمی‌آید!" ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/539
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️ قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/534 🌺 قسمت دوازدهم : 🖋 پنج سال بدون حساب خوشحال بودم که لااقل یه کار خوب با نیت الهی پیدا کردم ... اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم درحال پاک شدن است!!... با ناراحتی گفتم: مگر نگفتید فقط کارهایی که خالصانه برای خدا باشد حفظ می‌شود؟! ... من این کار را فقط برای خدا انجام دادم، پس چرا دارد پاک می شود؟! جوان لبخندی زد و گفت: درست می‌گویی، اما شما در مسیر برگشت به سمت خانه با خودت چه گفتی؟ یکباره فیلم آن لحظات را دیدم ... نیت درونی من مشغول صحبت بود!... من با خود می گفتم: خیلی کار مهمی کردم ... اگر جای پدر و مادر این بچه بودم، به همه خبر می دادم که یک جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت ... اگر من جای مسئولین استان بودم، یک هدیه حسابی تهیه می‌کردم و مراسم ویژه می گرفتم ... اصلا باید خبرگزاری ها و روزنامه ها با من مصاحبه کنند ... من خیلی کار مهمی کردم... فردای آن روز تمام این اتفاقات افتاد ... روزنامه‌ها با من مصاحبه کردند ... استاندار همراه با خانواده آن بچه به دیدنم آمد و یک هدیه حسابی برای من آوردند ... جوان پشت میز گفت: اول برای رضای خدا کار کردی، اما بعد خرابش کردی ... آرزوی اجر دنیایی کردی و مزدت راهم گرفتی ... گفتم راست می گویی ... همه اینها درست است بعد باحسرت گفتم: چه کار کنم؟! ... دستم خیلی خالیه ... جوان گفت: خیلی ها کارهایشان را برای خدا انجام می‌دهند، اما باید تلاش کنند تا آخر این اخلاص را حفظ کنند ... بعضی ها کارهای خالصانه را در همان دنیا نابود می‌کنند! حسابی به مشکل خورده بودم ... اعمال خوبم به خاطر شوخی ها و صحبت های پشت سر مردم وغیبت‌ها نابود می شد و اعمال زشت من باقی می ماند ... البته وقتی یک کارخالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاک شدن کارهای زشت می‌شد ... چرا که در قرآن آمده: 《ان الحسنات یذهبن السیئات》 کارهای نیک گناهان را‌ پاک میکند زیارت های اهل بیت در نامه عمل من بسیار تاثیر مثبت داشت ... البته زیارت های بامعرفتی که با گناه آلوده نشده بود ... اما خیلی سخت بود! هر روزِ ما، دقیق بررسی و حسابرسی می‌شد ... کوچکترین اعمال مورد بررسی قرار می‌گرفت ... «لا یغادر صغیرة ولا کبیرة الا احصاء ها» به یکی از روزهای دوران جوانی رسیدیم ... اواسط دهه هشتاد ... جوان گفت: به دستور آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام ۵ سال از اعمال شما را بخشیدیم ... این ۵ سال بدون حساب طی می شود. با تعجب پرسیدم: یعنی چی؟ گفت: یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی می ماند ... نمی دانید چقدر خوشحال شدم ... ۵ سال بدون حساب و کتاب!! گفتم: علت این دستور آقا برای چه بود؟ همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_494526406.mp3
4.5M
قسمت پنجاه و دوم 🌷راه تندرستی🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/535
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت شصت و چهارم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/536 فصل ششم برادران خوش‌زخم (۲) یکی از بسیجی‌های محل را دیدم یک ترکش به سرش خورده بود خیلی خونسرد و عادی توی سنگر نشسته بود به اصرار مسئول تپه که میگفت برو عقب توجهی نمی‌کرد همان جا ماندیم در تپه‌ای که فقط توپ و خمپاره رد و بدل می شد پاس بخش شدیم شبها به سنگرها سرکشی می‌کردیم و نگهبان ها را تعویض روزها هم از خستگی تا نزدیک ظهر می‌خوابیدیم بعد از سه چهار روز بادپا و خوش‌خاضع گفتند؛ "برمی‌گردیم عقب پیش بچه‌های همدان" من هم راضی شدم تا قصرشیرین پیاده رفتیم جای پای نیروهای همدان را در مقری نزدیک شهر پیدا کردیم آماده عملیات بودند غلغله نیرو بود هرچه سر چرخاندم آشنایی ندیدم یکی که بیشتر جنب و جوش داشت، پرسید: "شما از کجا آمده‌اید؟!" گفتم: "از بسیجیان همدان هستیم." تحویلم نگرفت و رفت تویوتاها داشتند نیروها را سوار می‌کردند و آماده حرکت بودند و ما درمانده و نگران که حتی یک چوب دستی نداشتیم داخل یک چادر رفتم که پیدا بود خالی از نیرو شده چشمم به سه قبضه کلاش افتاد با جیب خشاب و نارنجک اسلحه‌ها را برداشتم گفتم خدا که بخواهد همه چیز راست و ریس می‌شود خنده‌مان گرفت و دور از چشم همان کسی که تحویلم نگرفت داخل ستون تویوتاها رفتیم نیروهای بسیجی کیپ تا کیپ با تجهیزات پشت ماشین‌ها نشسته بودند خوش‌خاضع و بادپا با زحمت خودشان را جا کردند من با یک ژست ستادی و مسئولانه جلو رفتم و نشستم کنار راننده و نفر کناری او که تا حدی آشنا آمد شب بود و هوا تاریک هی فکر و فکر که این آقا را کجا دیده‌ام جوری نگاه می‌کرد که انگار مرا می‌شناسد پرسیدم: "اخوی! شما را کجا زیارت کرده‌ام؟" خندید و گفت: "انشاالله امام رضا را زیارت کنید. من شما را قبلاً در تنگه کورک، وقتی شهدا را پیدا می‌کردیم دیدم." مشتاقانه پرسیدم: "من علی خوش‌لفظم. شما؟" گفت: "مصیب مجیدی" به ذهنم فشار آوردم قیافه او را وقت پیدا کردن شهدا در تنگه کورک به خاطر آوردم از قیافه‌اش جالب‌تر لهجه‌اش بود که برایم جذاب می‌نمود گفتم: "ما توی دره مرادبیک باغ داریم" و از اوصاف باغ آجی‌جان گفتم. ماشین پشت یک تپه بزرگ ایستاد نیروها آرام پیاده شدند و حرکت از آنجا آغاز شد منورهای عراقی که بالا رفت نمای کلی چند تپه از دور پیدا شد ستون ایستاد و بعد از خاموشی منور حرکت دوباره آغاز شد یکی دو بار مسیر ستون را به عادت شب‌های عملیات رفتم و برگشتم به خوش‌خاضع گفتم: "بابا ما را سر کار گذاشته‌اند! عملیات که اینجوری نمی‌شود! این به مانور شبیه‌تر است تا به یک عملیات جدی!" دوباره برگشتم سرستون ۲-۳ نفر از من جلوتر بودند یکی گفت: "همین جا می‌ایستیم!" همان‌جا از خستگی خوابم برد. نمی‌دانم چقدر خوابیدم. دوباره مسیری را بی صدا رفتیم و نشستیم. باز تردیدمان دوچندان شد آهسته از نفر جلویی پرسیدم: "معلوم است چه خبر است؟!" انگشتش را جلوی دهان برد: "هیسس! یک دسته جلوتر رفته‌اند داخل میدان مین و مشغول خنثی سازی هستند." جلوتر چیزی پیدا نبود جز یک تپه بزرگ و یک آدم هیکلی که داشت جست و خیز می‌کرد. یکباره فریاد زد: "جیش‌الایرانی!، جیش‌الایرانی!" و رگبار تیربار به سمت ما روانه شد هر کس به سمتی می‌رفت حدس زدم که مقابلم میدان مین باشد به راست دویدم چند نفر هم دنبال من آمدند از زیر تپه همان تیربارچی را زدم و غلتید و پایین آمد... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/543
⏳سه دقیقه در قیامت قسمت⌛️ قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/537 🌺 قسمت سیزدهم: 🖋 سفر کربلا همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند ... بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد، چندبار توفیق یافتم که به سفر کربلا بروم ... در یکی از این سفرها، پیرمرد کرولالی در کاروان ما بود ... مدیر کاروان به من گفت: می توانی مراقب این پیرمرد باشی؟ ... من هم مثل خیلی های دیگر دوست داشتم‌ تنها به حرم بروم و با مولای خود خلوت کنم، اما با اکراه قبول کردم ... کار از آنچه فکر می کردم سخت تر بود ... پیرمرد هوش و حواس درست و حسابی نداشت و دائم باید مواظبش می شدم ... اگر لحظه ای او را رها می کردم، گم می شد ... تمام سفر من تحت الشعاع حضور پیرمرد سپری شد ... این پیرمرد هر روز با من به حرم می آمد و برمی گشت ... حضور قلب من کم شده بود ... چون باید مراقب این پیرمرد می بودم ... روز آخر قصد خرید یک لباس داشت ... فروشنده وقتی فهمید که او متوجه نمی شود، قیمت را چند برابر گفت ... جلو رفتم و گفتم: چه می‌گوئی آقا؟ این آقا زائر مولاست ... این لباس قیمتش خیلی کمتر است... خلاصه لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم ... با هم از مغازه بیرون آمدیم ... من عصبانی بودم و پیرمرد خوشحال بود ... با خودم گفتم: عجب دردسری برای خودم درست کردم! ... این دفعه کربلا اصلاً حال نداد... یکدفعه دیدم پیرمرد ایستاد ... رو به حرم کرد و با انگشت دستش، مرا به آقا نشان داد و باهمان زبان بی زبانی برای من دعا کرد. جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد، آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و گناهان ۵ سال تو را بخشیدند. باید در آن شرایط قرار می‌گرفتید تا بفهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم ... صدها برگ در کتاب اعمال من جلو رفت ... اعمال خوب این سالها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود. در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم ... شبهای جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن، فعالیت نظامی و گشت و بازرسی و ... داشتیم. در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت ... ما هم بعضی وقت ها، دوستان خودمان را اذیت می کردیم! ... البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم ... یک شب زمستانی، برف سنگینی آمده بود ... یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان برود و برگردد؟ گفتم: اینکه کاری ندارد ... من الان می روم ... او هم به من گفت: باید یک لباس سفید بپوشی ... من سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_496234366.mp3
4.86M
قسمت پنجاه و سوم 🌷دانه‌ای نمی‌خواست بروید🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/538
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت شصت و پنجم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/539 فصل ششم برادران خوش‌زخم (۳) تپه را بالا رفتیم از هر طرف تیر می‌آمد حتی از پشت سر خودمان به یک کانال رسیدیم آنقدر عمیق بود که باید با نردبان از آن بالا می‌رفتیم از کانال به سمت مقابل دویدم یکباره در اوج ناباوری برادرم جعفر را دیدم که مقابلم سبز شد فکر می‌کردم هنوز در خوابم آموزش درست و حسابی ندیده بود اصلاً دیدن او در آغاز عملیات، داخل کانال، زیر پای عراقی‌ها بهت زده‌ام کرد یک لحظه هر دو به هم نگاه کردیم حرفی نزدیم دویدیم او به یک طرف و من به سمت مقابل او به هر مشقتی بود از کانال بالا رفتم و رسیدم به خط الراس تپه شروع کردم به انداختن نارنجک از چند طرف بچه‌ها شروع به پاکسازی کردند در کمتر از نیم ساعت، تپه سقوط کرد دنبال جعفر بودم که پلک‌هایم مجدداً سنگین شد از تپه‌های دیگر صدای تیر می‌آمد ولی اراده حرکت نداشتم کنار یک سنگر عراقی نشستم و همان‌جا خوابم برد وقتی آفتاب به صورتم زد بیدار شدم شوکه شدم بیشتر به علت اینکه خودم را تک و تنها می‌دیدم دور و برم کسی نبود جز چند تا جنازه عراقی داشتم بچه‌ها را پیدا می‌کردم که صدای شنی تانک‌ها حقیقت ماجرا را معلوم کرد تانکها با روشن شدن هوا تیر مستقیم می‌زدند و برای بازپس‌گیری تپه جلو می‌آمدند تا خواستم حرکت کنم توپی کنارم منفجر شد موج انفجار مرا میان زمین و هوا چرخاند و محکم به زمین کوبید تمام تنم مورمور شد به سختی خودم را به داخل کانال کشیدم هنوز لب کانال بودم که تیر تانک نشست توی شکم کانال با انفجاری بدتر از قبلی، زمین و آسمان دور سرم چرخید ضربه گلوله تانک، دو سه متر زیر پایم را خالی کرده بود تمام خاکها شاید به اندازه یک بار کمپرسی روی تنم ریخته بود فقط چشم و دهانم از خاک بیرون بود شده بودم مثل آدمهای زنده به گور چشمهایم به چپ و راست می‌چرخید اما از نوک پا تا بالای گردنم زیر خاک بود نمی‌توانستم حتی دستهایم را زیر خاک جابجا کنم به سختی سرم را تکان دادم صدایی شنیدم یکی داشت خرخر می‌کرد و جان می داد ترکش یا موج همان تیر تانک، او را از ناحیه سر و گردن مجروح کرده بود داشت دست و پا می‌زد بعد از نیم ساعت سه نفر به سمت کانال آمدند مرا دیدند باورم نمیشد با مژه‌هایی که از سنگینی خاک بالا نمی‌آمد، تصویر محو جعفر در چشمانم نشست بالای سرم ایستاد داد کشید: "داداشم شهید شده! داداشم شهید شده!" مثل مرده‌ها با چشمان باز به او خیره مانده بودم صدای گریه‌اش دلم را همان زیر خاک لرزاند... 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/545 ▪️🌹▪️-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee