🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاهم 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/182
✒از چند روز قبل، عراقیها مجبورمان کرده بودند در صف آمار، هنگام بشین و پاشو، به امام توهین کنیم!
بعد از صدور فتوای تاریخی حضرت امام علیه سلمان رشدی مرتد، امام نزد مسلمانان از جمله اهل تسنن محبوبیت خاصی پیدا کرده بود.
طبیعی بود که این محبوبیت امام خمینی، صدام و سران بعث عراق را عصبانی میکرد.
بچهها حاضر به توهین نبودند. عراقیها کوتاه نمیآمدند. دستوری بود که از سوی شخص صدام صادر شده بود.
آنطور که عراقیها میگفتند باید با گفتن خبردار توسط ارشد ایرانی کمپ، حین کوبیدن پا، اسرا به امام خمینی توهین میکردند!
خبردار که اعلان شد و بچهها پا کوبیدند، هیچکس به امام توهین نکرد. عراقیها با کابل و باتوم به جانمان افتادند.امروز، بچهها سرسختانه مقاومت کردند و از این بخشنامه تبعیت نکردند.
روزهای بعد،بچهها تدبیر به خرج دادند و با پس و پیش کردن کلمات شعار دادند. وقتی بچهها شعار میدادند، عراقیها تا چند هفتهای خوشحال بودند. عراقیها فهمیدند بچهها به جای مرگ بر . . . میگویند: «مَرد، مرد خمینی، یا مرد است خمینی» در سوله سه، بچهها به جای مرگ بر ... میگفتند: «برق رفت، خمینی!»
وقتی فهمیدند بچهها به جای کلمه مرگ از مرد یا برق استفاده میکنند، به جانمان افتادند و حسابی اذیتمان کردند و جیره غذاییمان را کم کردند. آب، ساعات رفتن به توالت و بیرون باش را محدودتر کردند و از تمام اهرمهای فشار علیه اسرا استفاده کردند.
امروز چهارشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۶۸، اسرا با جمع آوری کاغذهای پاکت سیمان و زرورقهای سیگار و نوشتن دعاهای مفاتیح و سورههای قرآن، دفترچههای جیبی زیبایی درست کرده بودند. بیشتر قرآنهای دستنویس شده، نوبتی بین بچهها میچرخید. هر هفته سهمیه استفاده هر نفر دو ساعت بود.خیلی از بچهها با همین دفترچههای کوچک جیبی، دعاهای مفاتیح و سورههای قرآن را حفظ کردند. بچههای فرهنگی به کسانی که در مرحله اول سی جزء قرآن را حفظ میکردند جوائزی از صنای عدستی میدادند.
بعضی مواقع که به کاغذ بیشتری نیاز داشتیم، بچهها جعبههای خالی پودر لباسشویی را داخل آب میانداختند تا خیس شود، بعد آن را از هم جدا کرده و خشک میکردند. بعد از خشک شدن لایه لایه شده و روی آن مینوشتند.
وقتی نیاز ضروری به خودکار پیدا میکردیم، اسرایی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بودند، با سرنگ از خودکار عراقیها که روی میز کارشان بود، جوهر میکشیدند و داخل تیوپهای خالی خودکارشان میریختند. برای پنهان کردن خودکارها، مغز آن را داخل خمیردندان یا لابهلای متکای ابری، بعضی وقتها هم در عصا جاسازی میکردیم.
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/186
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت بیست و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/177
گفت: به اونجا هم میرسیم. هنوز زوده ...
فرزانه که منتظر جواب مد نظر خودش بود با این حرف خانم مائده دوباره خودش رو مشغول نوشتن روی برگهها کرد.
من گفتم: خوب! داشتید میگفتید. ادامه بدید...
خانم مائده گفت: توی اون تایم، زمانی که ما میگذروندیم روزگار، بر وفق مراد ما بود.
شبهای چهارشنبه دعای توسل ...
شبهای جمعه دعای کمیل ...
صبحهای جمعه دعای ندبه...
قرار همیشگیمون بود.
ما یک تنه داشتیم مثلا روی معنویاتمون کار میکردیم. ولی این دقیقا شبیه ماشینی بود که بنزین نداشت و ما مدام هلش میدادیم که بره جلو !
البته بیتأثیر هم نبود. چند قدمی حرکت میکرد. ولی خوب تا وقتی ماشینی بنزین نداشته باشه، مگه چقدر آدم توان داره هلش بده! اون موقع معلوم نبود ولی حساسترین جای زندگیم خودش رو نشون داد...
حرفهای خانم مائده من رو یاد تحلیلهامون با فرزانه انداخت...
اینکه؛ یک خشک مقدس فقط دنبال سجاده و تسبیح و ...
اینکه یه خشک مغز با پیشونی پینه بسته مخلصترین بنده خدا رو میکشه...
داشتم فکر میکردم؛ دین ما ابعاد مختلف زندگیمون رو در بر میگیره. چرا یه عده از اینور میافتن، یه عده از اونور؟! که گاهی هم این نوع افتادن خیلی خطرناک میشه. حالا یا برای خودشون، یا برای جامعه...
با حرف زدن دوباره فرزانه، رشتهی افکارم پاره شد...
فرزانه گفت: دوستاتون هم همینطور بودن! بعد با کنایه یه دستی زد و گفت: یعنی هیچ کس نبود یه لیتر بنزین بریزه تو این ماشین!
خانم مائده لبخند تلخی نشست رو صورتش و گفت: دوستان هر کسی، هم تیم و هم گرایش همون فردن ...
معمولا آدما دوستانی رو انتخاب میکنن که با روحیات و شخصیت خودشون سازگاری داره ، خوب منم از این قضیه مستثنی نبودم ...
توی دورهی نوجوانی و جوانی که اوج شور و هیجان انسان هست، وقتی داخل قالب یه گروه یا تیم میشه، با افکار و رفتار همون گروه انس میگیره و تفکراتش نقش میبنده...
فرزانه مجال نداد حرفش تموم بشه دوباره با طعنه گفت: البته اگر تفکری باشه!
خانم مائده سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت: بله کاملا درست میگید. اگر تفکری باشه! و به فکر فرو رفت و ساکت شد...
روی برگه برای فرزانه نوشتم؛ میشه لطفاً اینقدر نطق نکنی! هر دو دقیقه یه چیزی میگی، طرف دیگه نمیتونه حرف بزنه! اینجوری ادامه بدی تا فردا باید مصاحبه بگیریم ...
فرزانه تا نوشته رو خوند با یه دستش زد روی لبش و دست دیگهاش رو گذاشت رو چشمش ...
یعنی یه جوری تابلو کرد که خانم مائده هم فهمید من چی براش نوشتم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/191
سلام
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاه و یکم 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/183
✒لیلةالقدر بود. عراقیها اجازه نمیدادند شب زندهداری کنیم. یزدانبخشمرادی گفت: اجازه بدید ما اعمال این شب را بجا بیاریم. ضرری متوجه شما نمیشه، توی ثواب ما هم شریک میشید.
سلوان گفت: شما میگید ما اسلحه بدیم دستتون؟ یزدانبخش گفت: اسلحه کدومه؟ شما اصلاً معلومه چی میگید؟
سلوان گفت: شماها با همین دعاهاتون با ما میجنگید مگه شما غیر دعا اسلحه دیگهای هم دارید؟
یکی از کسانی که برای عراقی ها جاسوسی میکرد با بیان جملهی دعا اسلحه مؤمن است، عراقیها را تحریک و بدبین کرده بود. به عراقیها گفته بود: از دعای اسرای روزهدار بترسید.
خلاصه امشب ما را از برکات شب قدر محروم کردند.
دیروز، یعنی دوشنبه ۱۱ اردیبهشت، یکی از اسرا که قصد فرار داشت، گیر افتاد. آنطور که میگفتند، گویا خودش را زیر شکم آیفای حامل نان و یا ماشینی که زبالههای اردوگاه را بیرون میبرد، چسبانده بود. دژبانها هنگام خروج ماشینها زیر شکم خودروها را وارسی میکردند. برای اینکه اسرا از لابهلای زبالهها و ماشین زبالهبر فرار نکنند، زبالهها را با دستگاه مخصوصی آسیاب میکردند. بعد از فرار دو اسیر ایرانی از اردوگاه موصلِ دو آن هم در زمان جنگ، به غرور عراقیها برخورده بود. دیگر هیچ روزنهای برای فرار از اردوگاه تکریت وجود نداشت.
فرار ناموفق اسیر ایرانی کار دستمان داد. آمار روزانه را از سه وعده به پنج وعده افزایش دادند. آمار قبل از ظهر و بعد از ظهر هم به آمار صبح و ظهر و شب اضافه شد.
اسیر دیگری که سعی داشت داخل تانکر آب فرار کند داخل تانکر آبی گیر افتاد و کشته شد. او نتوانسته بود از تانکر آب بیرون بیاید. تا سه، چهار روز جنازه،اش داخل تانکر بود. ما از تانکر آبی که جنازهی او داخلش بود، آب میخوردیم. آب بوی مردار گرفته بود. همه فکر میکردند از چاه آب است. بعد از یک هفته که داخل تانکر آب را وارسی کردند، جنازه متلاشی شدهی او را بیرون کشیدند.
بچهها روزه بودند. اسیر ایرانی بد موقعی را برای فرار انتخاب کرده بود. نمیدانم بعضیها چطور حاضر میشدند با فرارشان زندگی را بر چند هزار اسیر ایرانی سخت کنند؟!
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/187
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاه و دوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/186
✒امروز عصر نگهبانها با کابل و باتوم وارد سوله شدند. به مجروح و سالم رحم نکردند. نمیدانستم چه شده بود. کنجکاو شدم ببینم چه خبر است. عطیه که آدم خنگی بود، گفت: اسرا در یکی از توالتها علیه صدام فحش نوشتهاند. یکی از اسرا پشت در توالت نوشته بود: امروز جشن تولد صدام است، لطف کنید پس از رفع حاجت، خوب آب بریزید تا کاخ صدام تمیز شود! 😂
از امروز عصر آب را به رویمان قطع کردند. فکر میکنم تنبیه امروز حقمان بود.
چند روز بعد چهار نفر از عُمال سازمان مجاهدین خلق به همراه ستوان فاضل و شقیق عاصم وارد سوله شدند. برای دومین بار بود که مسئولین سازمان برای یارگیری سراغ ما میآمدند.
یکی از اعضای منافقین گفت: مسئولین ایرانی تاکنون یک قدم برای آزادی شما برنداشتند. شما فراموش شدید. اگر برای ایران مهم بودید، چرا شما بعد از جنگ این همه سال باید توی زندان باشید؟ از شما میخوام به ما بپیوندید تا آیندهای خوب و درخشان در عراق داشته باشید!
آدم زرنگی بود. سعی کرد سیاهنمایی کند. حرفهایش بعضیها را وسوسه میکرد. تعداد کمی از اسرای سادهدل حرفهایش را باور کردند. تعدادشان زیر بیست نفر بود. عراقیها و اعضای سازمان منافقین انتظار داشتند اسرا استقبال بیشتری کنند.
فردای آن روز به اتفاق حاج حسین شکری سراغ یکی از اسرایی که به عضویت سازمان در آمده بود، رفتیم. کنارش نشستم. با او رفیق بودم. فکر نمیکردم به همین راحتی فریب بخورد. پسر دوست داشتنی و سادهدلی بود. دلم میخواست انگیزهاش را از این کار بدانم. اهل نماز بود. حاج حسین از او پرسید:چرا این کار رو کردی؟
احساس کردم از این کارش خجالت میکشد. خیلی از دوستان حزباللهیاش با او قطع رابطه کرده بودند. میگفت: به خدا قسم چشم دیدن آدمهای وطن فروش رو ندارم. فکر میکردم با این کارم از شر اسارت خلاص میشم. حاج حسین گفت: میخوای از چاله در بیای، بیفتی تو چاه؟ پسرم الان که تو اسیر هستی، تو ایران پدر و مادرت و همه فامیلات بهت افتخار میکنن، فکرشو کردی اگه اسرا برگردن ایران و خانوادهات بفهمن در عراق عضو گروهک منافقین شدی، چقدر تو جامعه سر خورده و سرافکنده میشن؟ الان خانوادهات تو ایران خانوادهی یک اسیر مفقودالاثرند اما اون وقت چی؟
از قیافهاش پیدا بود چقدر حرفهای حاجحسینشکری در او اثر کرده است. روزهای بعد اظهار پشیمانی کرد.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/188
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاه و سوم
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/187
✒روز قبل ولید بهم فحشهای رکیکی داده بود. ظهر که سروان خلیل برای بازدید وارد اردوگاه شد، از ولید شکایت کردم. بیش از حد دلم گرفته بود. از سروان خلیل خواستم مرا به سوله دیگری بفرستد. گفتم دلم میخواهد جایی بروم که ولید نباشد. دوست داشتم در سوله سه با سید فاضل فضلیان و یا در سوله چهار با منصور مظاهری و همشهریهایم باشم. گاهی اوقات منصور به همراه بچههای گچساران پشت سیم خاردار میآمدند تا مرا ببینند. همه همشهریهایم که منصور لیدر آنها بود، سوله چهار بودند. بچههای دوست داشتنی و شوخی بودند؛ ارتشی بودند اما روحیه بسیجی داشتند.
سروان خلیل به ولید تذکر داده بود. این را از علی جارالله فهمیدم. سروان به ولید گفته بود: با ناصر سلیمان کاری نداشته باش! اولین باری بود که از ولید شکایت میکردم. وقتی محق بودم، بارها تصمیم گرفتم از او شکایت کنم، به عاقبتش که فکر میکرد، پشیمان میشدم. دلم میخواست وقتی از او شکایت میکنم، سروان مثل عیسی نگهبان سودانی او را جای دیگری میفرستاد. ولید بعثی بود. پشتش پر بود. شفیق عاصم افسر بخش توجیه سیاسی اردوگاه از فامیلهای ولید بود. این موضوع را از سامی شنیده بودم.
بعد از ظهر وقتی داشتم وضو میگرفتم. ولید صدایم زد. کنارش حاضر شدم. قبل از هر حرکتی چشم به چشمم دوخت. در نگاهش کینه و غضب موج میزد. منتظر بودم ببینم چه میکند؟ نمیتوانستم بدون اجازهاش وارد سوله شوم. بچهها که داشتند برای آمار وارد سوله میشدند، ولید سیلی محکمی به صورتم زد و با لگد پرتم کرد. به زمین که افتادم، حمید زارع زاده بلندم کرد. محمدکاظم بابایی که کتک خوردن مرا شاهد بود، به ولید گفت: این سید، معلول، جد داره، چرا باهاش اینطوری رفتار میکنی؟!
چون افتاده بودم، حالم گرفته بود. وقتی خواستم وارد سوله شوم، ولید صدایم زد و گفت:
ـ شکایت منو به فرمانده اردوگاه میکنی! اگر جرأت داری یه بار دیگه از من شکایت کن، پدرتو در میارم!
به حکیم خلیفان که حرفهایمان را ترجمه میکرد، گفتم:
ـ بهش بگو، من یه بار از تو به سروان خلیل شکایت کردم، نتیجهاش این شد که زیر گوشم بزنی. اگه تو این اردوگاه این یکی پامو هم قطع کنی، دیگه به خلیل از تو شکایت نمیکنم، اما مطمئن باش شکایت تو رو به یک کسی میکنم که بزندت، اگه من جد دارم جدم تو رو میزنه، اگه نزدت جد ندارم!
حکیم که خودش از این کار ولید ناراحت بود، حرفم را برایش ترجمه کرد. تا آن روز اتفاق نیفتاده بود، از ته قلب اینطوری کسی را نفرین کنم. چندمین بارش بود که پرتم میکرد. این بار در حضور خیلیها این کار را کرده بود. دفعه قبل بیرون کمپ تنبیهم کرده بود. امروز خیلی دلم شکست.
مدتها بعد که ولید به مرخصی رفت، وقتی از مرخصی برگشت، دست راستش گچ گرفته بود و به گردنش آویزان بود. خودش چیزی نمیگفت. اما دکتر مؤید گفت: ولید با ماشین شخصیاش که تویوتای سواری بود، در اتوبان بصره ـ العماره تصادف کرد. دست راستش از آرنج شکست بعد از یک هفته مرخصی استعلاجی وارد اردوگاه شد و فورا از فاضل ارشد سوله سراغم را گرفت. زیر سایبان غربی سوله نشسته بودم که کنارم حاضر شد و گفت: ها! ناصر استخباراتی! تو منو نفرین کردی، من هم تصادف کردم!
فکر کردم الآن بخاطر تصادفی که کرده با کابل به سرم بکوبد. از اینکه کتکم نزد خوشحال شدم. آن روزها فکر میکردم شاید تغییری در رفتارش به وجود آید ولی روزهای بعد فهمیدم ولید آدمی نیست که به خودش بیاید و عوض شود.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/189
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاه و چهارم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/188
✒قبلازظهر آیفای نظامی تدارکات وارد اردوگاه شد. اسرا برای گرفتن سهمیهی دمپایی سال دوم اسارت در محوطهی اردوگاه جمع شدند. بچهها به ردیف و در صفوف منظم سهمیهی دمپاییشان را تحویل گرفتند.
قرار بود ماه بعد سهمیهی لباسمان را تحویل دهند. من و محمد کاظم بابایی که هر دو قطع عضو بودیم، آخر صف ایستادیم. من پای راستم قطع بود و محمدکاظم پای چپش. با هم توافق کرده بودیم، دمپاییهایمان را که گرفتیم، لنگهی راستش را به محمدکاظم بدهم، او هم لنگهی چپش را به من. با این کار هر کداممان برای یک پایمان یک لنگه دمپایی اضافه داشتیم.
نوبت به من و محمدکاظم رسید. کنار در عقب آیفا ایستاده بودم. همین که سرباز تدارکات خواست دمپاییام را تحویلم دهد، سروان خلیل فرمانده اردوگاه که کنار آیفا ایستاده بود، به سرباز گفت: یک جفت دمپایی برای این دونفر کافیه! خلیل بدجور به من و محمد کاظم ضدِ حال زد. آدم تیز و باهوشی بود. آنها یک جفت دمپایی به ما دونفر دادند و یک جفت دیگر را در تدارکات ارتش عراق برای ذخیره نگه داشتند!
مدتی بود برایمان تلویزیون آورده بودند. شب قبل یعنی جمعه 12 خرداد 68 وقتی تلویزیون عراق، سیمای رنجور و بیمار امام را نشان داد، دلها فرو ریخت. وقتی اخبار شبانگاهی تلویزیون عراق تصویر بستری شدن امام در بیمارستان قلب تهران را نشان داد، اسرا با سرعت به تلویز یون هجوم بردند و سراپا گوش شدند. عراقیها بهت زده بودند. نگهبانها تا آن روز نتوانسته بودند با تهدید و اجبار، اسرای ایرانی را پای برنامهی رقص، ترانه و شوهای تلویزیونیشان بنشانند.
در اسارت همانطور که به خانوادهمان فکر میکردیم، به همان میزان به امام میاندیشیدیم. بیشتر دلخوشیها این بود که بعد از آزادی ما را به دیدار امام میبرند. فکر دیدن امام بعد از آزادی، دردها و رنج های اسارت را آسان می کرد. عشق به امام به نوعی با زندگی اسارتی گره خورده بود. قلبی نبود که با یاد امام نتپد. دلی نبود که به یاد امام نباشد. به اتفاق دیگر مجروحین جلوی تلویزیون جمع شدیم. چشمهای گریان و نگران اسرا متوجه خبرنگار و اخبار شبانگاهی بود. برای لحظه ای سکوت بر فضای سوله حاکم شد. هیچ کس آرام و قرار نداشت. دلم برای دیدن عکس امام تنگ شده بود. بعد از شنیدن خبر بستری شدن امام بیصبرانه منتظر شنیدن خبر بهبودیاش بودیم.
پخش تصویر سیمای امام که از تلویزیون عراق به پایان رسید، بچهها از جلوی تلویزیون متفرق شدند. هرکسی مثل ماتم زدهای به گوشه و کناری رفت و برای سلامتی امام دست به دعا برد. حاج سعدالله با حالت خاصی گفت: خدایا! خودت میدونی ماییم و این امام، امام رو از ما نگیر! شب سختی بود. خیلی دیر گذشت. آن شب تا صبح بیشتر بچهها در اضطراب و نگرانی به سر بردند حتی آنهایی که خیلی وقتها بیتفاوت بودند. شب را به این امید که فردا خبری از سلامتی امام به دستمان برسد، سپری کردیم.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/190
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاه و پنجم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/189
✒امروز یک شنبه ۱۴ خرداد سال ۱۳۶۸ تعدادی از بچهها در محوطهی خاکیِ اردوگاه رو به قبله روی زمین نشسته و برای سلامتی امام دعا میکردند. حاج حسین شکری میگفت: مطمئنم اگر خدا بخواد دعای کسی رو اجابت کنه، اون دعای اسرای دل شکسته است. اما اگه امام از خدا خواسته باشه که بره پیش شهدا و جدِّ اطهرش، دعای ما تأثیری نداره!
بعد از ظهر سوت آمار به صدا درآمد و بچهها مضطرب و نگران روانهی سولهها شدند و در صف آمار به ردیف نشستند. نگاهها متوجه عراقیها و اعلاء، مترجمِ عرب زبانِ ایرانی بود.
اعلاء هر روز قبل از اینکه فرمانده اردوگاه برای آمار وارد سوله شود، اخبار روزنامههای عراق را به فارسی برایمان ترجمه می کرد. این شیوهی ترجمهی روزنامههای عراق توسط یکی از اسرای عرب زبان در صف آمار در سولهها مرسوم بود.
منتظر شنیدنِ خبر بهبودی امام بودیم. از بعد از ظهر تعداد زیادی نگهبان اطراف سوله را گرفته بودند. از افزایش نگهبانهای دور اردوگاه، این گونه استنباط میشد که به عراقیها آماده باش دادهاند.
وارد سوله که شدیم عراقیها در را بستند و از سوله خارج شدند. اعلاء مثل همیشه نبود. قبلاً با آرامش و بدون معطلی اخبار روزنامههای عراق را ترجمه میکرد. اعلاء که سعی داشت جلوی گریهاش را بگیرد، خبر دلخراشی را اعلام کرد. وقتی با گلوی بغض گرفتهاش گفت: امام خمینی رحمت الله علیه به ملکوت اعلی پیوست! خشکم زد! فکر میکردم خواب میبینم.
هیچ وقت به جماران بدون امام فکر نکرده بودم. بعد از چند ثانیه که سکوت بر فضای سوله حاکم بود، به یک باره نالهی اسرا بلند شد. تمام سوله گریه و ناله شد. خیلیها بر سر و صورت خود میزدند، هر یک از اسرا انگار یکی از فامیلهای درجه یک خود را از دست داده بود. صدای ضجه و گریه در فضای سوله پیچیده بود. بعضیها همان لحظهی اول بیهوش شدند. هر کس به گونهای ناله میکرد، از عمو ابراهیم پیرترین تا امیر نه ساله کوچکترین اسیر اردوگاه. باور نمیکردیم وجود نازنین امام را از دست داده باشیم.
نگهبانان تصور نمیکردند اسرای ایرانی این قدر به امام دلبسته باشند. ستوان فاضل، معاون دوم ارودگاه وارد سوله شد. به دستور او حق نداشتیم بیش از دو ساعت برای امام عزاداری کنیم؛ آن شب وقتی عراقیها گفتند برای گرفتن سهمیهی شام جلوی در سوله به صف شوید، هیچ کس نرفت. تنها شبی بود که هیچ کس لب به غذا نزد. آخر این رحلت، فرزندان امام را در غربت یتیم کرده بود. آخرای شب از گوشه و کنار صدای گریه و ناله بلند بود. هوای داخل سوله گرم بود، بچهها سرشان را زیر پتو کرده و گریه میکردند. این گریهها و نالهها تا نیمههای شب در گوشه و کنار سوله به گوش میرسید.
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/195
💣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت بیست و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/184
خانم مائده برای اینکه به روی خودش نیاره و فضا رو عوض کنه گفت: تا شما چاییتون رو میل کنید، من یه سر به داداشم بزنم ببینم کاری نداره...
از اتاق که بیرون رفت، برگشتم سمت فرزانه و اومدم یه چیزی بگم، دستهاش رو برد بالا، گذاشت روسرش و گفت: تسلیم! دیگه حرف نمیزنم ...
با این حرکتش حرفم رو خوردم و چیزی نگفتم...
چند لحظه بعد خانم مائده اومدن داخل و گفتن: عه! چرا چایتون رو میل نکردین؟ شاید سرد شده. برم عوضش کنم؟ ... فرزانه زیر لب به من گفت: توقع داره خونه یه داعشی، ما از خودمون پذیرایی کنیم!
الان اینجا نشستیم امنیت نداریم، فرض کن چایی ام بخوریم. اگه یه چیزی داخلشون ریخته باشه چی؟!!! گوشهی لبم رو گزیدم و آروم گفتم فرزانه الآن گفتی دیگه حرف نمیزنی...
خانم مائده که متوجه پچ پچ ما شد، گفت: اگه چایی دوست ندارین قهوه یا چیز دیگهای بیارم؟
من گفتم: نه دستتون درد نکنه. حقیقتا ما وقت مصاحبه کلا چیزی نمیخوریم. چون همینجوریشم وقت کم میاریم...شما بفرمایید بشینید ادامه بدیم...
گفت: هر جور راحتید و آروم نشست روی صندلی ...
گفتم: رسیدیم به اینجا که با تیم دوستاتون مرتب روی معنویاتتون کار میکردید ...
گفت: درسته. اتفاقاتی که اون موقع به صورت ناخواسته داشت شکل میگرفت باعث میشد من فکر کنم که خیلی کار بزرگی دارم میکنم. اینکه نافلههام ترک نمیشه. یا دعا و مناجاتم همیشه به راهه و ...
عشق به جهاد و مبارزه هر روز تو وجودم بیشتر میشد. دلم میخواست هر جور شده یه مجاهد واقعی باشم...
بعد ادامه داد البته جهادی که من میگم با جهادی که در ذهن شماست خیلی فاصله داره. خیلی ...
فرزانه با حرص برگشت گفت: قطعا همینطوره بالاخره ما یکی بود دو لیتر بنزین تو باک ماشینمون بریزه!
یه نگاه جدی به فرزانه انداختم بعد به خانم مائده گفتم: ببخشید ادامه بدید...
خانم مائده با آرامش گفت : بالاخره حق با دوستتون هم هست اگر تفکر و منطق پشت معنویت باشه میشه به مسیری که انتهاش بهشته رسید...
ولی اگر همون تفکر و منطق نباشه هر انسانی ممکنه آخرش مثل من در یه برهه زمانی به ناکجا آباد برسه !
فرزانه که انگار فتحالفتوح کرده باشه با یه لبخندی معنا دار حرفهای خانم مائده رو تایید کرد...
خانم مائده ادامه داد: اتفاق بدتری که در اون زمان برای من داشت میافتاد این بود که...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/196
سلام
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/190
🇮🇷 قسمت پنجاه و ششم
✒دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۶۸ ـ
تکریت ـ اردوگاه ۱۶
دید و بازدیدهای شبانه به غم و عزا تبدیل شده بود. کارهای روزانه به سختی انجام میشد. هیچ کس دل و دماغ درس دادن و درس خواندن نداشت. بچهها در گوشه و کنار حیاط اردوگاه مینشستند، زانوی غم بغل میگرفتند و به نقطهای خیره میشدند. خیلیها دیگر مثل قبل حتی حوصلهی قدم زدن در محوطهی خاکی اردوگاه را نداشتند. در صف آمار بیشتر بچهها در خود فرو میرفتند و با بغل دستیشان صحبت نمیکردند.
رامین حضرتزاد گفت: سید! آقا امامحسین با شنیدن خبر شهادت علیاکبر گفت: علی الدنیا بعدک العفا، بعد از تو خاک بر این دنیا، ما هم باید بگیم بعد از امام خاک بر این دنیا!
بعضی از نگهبانها با دیدن سیل عظیم اسرایی که برای امام گریه میکردند، مات و مبهوت بودند. شاهد گریهی دو نگهبان سامی و علی جارالله بودم. دکتر مؤید برای امام ناراحت بود ولی پنهان میکرد. بعضی از نگهبانهای بعثی خوشحال بودند.
یزدانبخش مرادی به عطیه گفته بود: بالاخره یه روزی تاریخ به ملت عراق خواهد گفت خمینی که بود و دیگران که بودند. خمینی چه کرد و دیگران چه کردند! اسرا ناراحت و نگران که بعد از امام چه میشود.
دوست داشتیم بدانیم بعد از امام چه کسی سکان رهبری ملت ایران را در دست میگیرد. آن روزها نگهبانهای بعثی زیاد زخم زبان میزدند. آنها بعد از رحلت امام همه چیز را تمام شده میدانستند. حامد میگفت: چه میشد رهبر شما زمان جنگ میمرد، تا ما ایران رو فتح میکردیم!
بعثیها از جمله ستوان فاضل میگفتند: با مرگ رهبرتون، حکومت ایران از هم میپاشد. اصغر اسکندری در جوابشان گفت: آیا پس از رحلت پیامبر اکرم (ص) اسلام شکست خورد؟! انقلاب ایران قائم به شخص نیست؛ همان طوری که اسلام قائم به شخص نبوده و نیست.
ولید میگفت: با رحلت رهبرتون ظرف چند روز آینده مسعود رجوی به ایران خواهد رفت و رهبر ایران خواهد شد. اما علی جارالله و سامی میگفتند: ایران کشوری نیست که با رحلت رهبرش مشکلی پیدا کند. علی که در جمع اسرا علاقهاش به امام را کتمان نمیکرد، دلداریمان داد و گفت: ما هم از رحلت آقای خمینی ناراحتیم، خمینی مرد بزرگی بود!
امروز بچهها برای اینکه سیاهپوش شده باشند، به جای لباسهای زرد رنگ اسارت، لباسهای سورمهایشان را پوشیده بودند. بعد از تحویل لباسهای زرد رنگ مصوب اسارت، سرنگهبان اجازه نمیداد اسرا از لباسهای سورمهای یعنی همان بیلر سوتهایی که شلوار و پیراهنشان به هم دوخته بود، استفاده کنند.
خبری از تصمیم مجلس خبرگان نداشتیم. نظرات مختلفی مطرح میشد. هرکس نام یکی از علما و بزرگان انقلاب را بر زبان میآورد. حاج سعداللّه گلمحمدی، حسن بهشتی پور، یزدانبخش مرادی، مهندس غلامرضا کریمی و تعدادی از اسرا میگفتند آقای خامنهای شایستهی رهبری است، ولی من در عالم نوجوانیام تصور نمیکردم با وجود آن همه مراجع بزرگ و شخصیتهای مسن، جوانی مثل آیتاللّه خامنهای با محاسن سیاه برای رهبری انتخاب شود؛ همیشه تصورم از رهبر کشورم این بود که باید شخصیتی با محاسن سفید و سن بالای هفتاد سال رهبر باشد؛ نمیدانم چرا آن روزها مطرح شدن نام آیتاللّه خامنهای آن همه به ما آرامش و قوت قلب میداد.
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از کتاب بینظیر "پایی که جا ماند"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/199
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/191
✒قسمت بیست و چهارم
فکر میکردم دارم راه درست رو میرم و خیلی شخصیت خاصی هستم. این ماجرا ادامه داشت با همون روال و روحیهای که داشتم. خیلی از هم سن و سالهای من یا هنوز مشغول عروسک بازی بودن یا دنبال چشم و ابرو اومدن برا جنس مخالف!
ولی من هدفهام رو مقدس تر از این حرفها و رفتارها میدیدم. هر چند از دید خیلیها این نوع رفتارها یه جور افراطیگری محسوب میشد ...
ولی من با اینکه دختر بودم همچنان مصمم، روحیه مبارزه و جهاد رو داشتم. دیگه هجده، نوزده ساله شده بودم که خوب مثل هر دختر دیگهای، اون موقع اوج خواستگارهام بود...
با یکی که بیشتر ازهمه به ایدهآلهام نزدیک بود، نامزد شدیم. همیشه با خودم فکر میکردم کسی که با من ازدواج کنه، خوشبختترین مرد دنیاست و کجا دیگه میتونه یه دختری با این همه ویژگیهای مثلا خوب پیدا کنه!
اما واقعیت چیز دیگهای بود. من اون روز نمیدونستم چه اتفاقاتی برام در آینده میافته!
به هر حال؛ من با همون گرایشهایی که داشتم و کمالگراییهام، ازدواج کردم.
پسر خاصی بود فکر میکردم مثل خودمه ولی اینطوری نبود! اهل مبارزه و جهاد بود. ولی نه مثل من! این رو بعد ازدواجمون فهمیدم...
چیزی که من راجع به ازدواج فکر میکردم با چیزهایی که میدیدم زمین تا آسمون تفاوت داشت !
قبل از ازدواج فکر میکردم این آقا یکی از خاصترین وجهههای مذهبیه ولی این توهم فقط تا شب عروسی همراه من بود...
من مثل خیلی از دخترها که ازدواج را فقط تو لباس عروسش میبینن و ماه عسلش، نبودم...
به هر حال هم خونده بودم، هم شنیده بودم که با ازدواج نصف دین انسان کامل میشه و من هم شدیداً به دنبال این تعالی...
ولی شنیدن کی بود مانند دیدن...
عروسیمون شب جمعه بود. من که توقع داشتم برای اولین بار با همسرم که دیگه نصفهی نداشتهی دینم رو کامل میکرد بعد از رفتن مهمونا و توی خونهی خودمون دعای کمیل بخونیم. با اولین ضربهای که مثل پاتک رو سرم خراب شد رو به رو شدم...
و این تازه اول قصه بود اون شب به اندازه هزار سال تو جهنم زندگی کردن برام گذشت ...
به هقهق افتاد و اشکهاش روی صورتش جاری شد...
نمیدونم چرا توی اون لحظات دلم براش سوخت فرزانه هم دیگه فقط گوش شده بود...
خانم مائده ادامه داد: از اونجایی که توی دوران نوجونیم تمام سعی ام این بود که گذشت داشته باشم و ببخشم ...
روزهای سختی بدون حرف زدن راجع به هدفهای مقدسم و اتفاقاتی که میافتاد به همین منوال میگذشت...
و من، به حساب خودم خیلی روحیاتم رو کنترل میکردم و زجری که تقریبا دو سال طول کشید رو پنهان کردم ...
احساس میکردم تمام برنامههای زندگیم بهم خورده. نصف دینم که کامل نشد بماند! همون نصفهای هم که داشتم نابود شد!
با اینکه مخالفتی نداشت، ولی نمیشد مثل قبل به تمام دعاها و مناجاتهام برسم. زندگی رویایی که من فکرش رو میکردم تبدیل شده بود به یک کنیز برای شستن و پختن و ...
خودم رو مدام دلداری میدادم و بابت گذشت و صبری که تو ذهن خودم داشتم جایگاه مقربها رو تصور میکردم!
ولی دیگه این آقای خاص مذهبی تو ذهن من در اون موقعیت، به چنان قهقرا و پستی سقوط کرده بود که هیچ جوره نمیتونستم درستش کنم...
پریدم وسط حرفش و گفتم: چرا؟ اذیتتون میکرد؟
حرفی! کتکی! یعنی اینجوری بود؟
در حالی که امتداد نگاهش به قاب روی دیوار بود گفت: نه اصلا اینطوری نبود ...
بدتر از این باهام رفتار میکرد شما فکر میکنید بدتر از کتک زدن یه فرد چه کاری میتونه باشه؟
من و فرزانه نگاهی به هم انداختیم و سرمون رو تکون دادیم و چیزی نگفتیم.
خانم مائده که چشمهاش پر از اشک بود گفت: میگم براتون تا خودتون قضاوت کنید این نوع اذیت کردن سخت تره یا کتک خوردن!! خصوصا از وقتی که سوریه رفتیم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/200