eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
965 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و ششم 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/176 ✒نگهبان‌ها عکس امام خمینی را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت باید به طرف عکس رهبرتان نشانه‌گیری کنید! برای قسمت‌های مختلف عکس حضرت امام امتیازاتی مشخص کرده بودند. چشم و پیشانی و عمامه ده امتیاز، چانه و گونه هشت امتیاز، محاسن شش امتیاز و خود عکس چهار امتیاز! پیشنهاد برگزاری این مسابقه را شفیق عاصم، افسر بعثی بخش توجیه سیاسی، داده بود. هربار که می‌آمد نقشه پلیدی در سر داشت. طرح اعدام‌های مصنوعی فکر خودش بود. هر چند وقت یکبار یکی از اسرا را بیرون کمپ می‌برد، کنار دیوار قرار می‌داد و یا به پایه برق و ستون پرچم عراق می‌بست، چند نظامی با اسلحه می‌آمدند و به اسیر می‌گفتند قرار است اعدام شوی. یک بار این بلا را به سر من هم آورد. آن روز وقتی بهم گفت: «دستور صدام است که نیروهای واحد اطلاعات و عملیات رو اعدام کنیم.» واقعا باورم شده بود که اعدام می‌شوم! وقتی موضوع این مسابقه مطرح شد، بچه‌ها اعتراض کردند. مقاومت و غیرت بچه‌ها، عراقی‌ها را عصبانی کرد. ولید و ماجد به خشونت متوسل شدند. بچه‌ها حاضر نشدند در مسابقه شرکت کنند. عکس امام دست حامد بود. عکس را روی کارتن چسبانده بودند. ولید به من پیله کرده بود که در این مسابقات شرکت کنم. به ولید گفتم: «تو خط مقدم به خاطر اینکه حاضر نشدم به امامم توهین کنم، با اینکه پایم قطع بود و فقط به یه تکه پوست و رگ وصل بود، افسر شما دو گلوله به هردو پایم شلیک کرد، تو می‌گی به طرف عکس رهبرم نشانه‌گیری کنم؟! به خدا اگه بمیرم این کار رو نمی‌کنم.» گفت: «پس باید سر خودتو به جای عکس خمینی نشانه‌گیری کرد.» گفتم: «سر من فدای یه تار موی امام.» اینجا بود که با کابل و لگد به افتاد به جانم. بعد از اینکه با مقاومت بچه‌ها مواجه شدند یک قدم عقب‌نشینی کردند و تصمیم گرفتند خودشان در این مسابقه شرکت کنند. داشتم وارد بازداشتگاه میشدم که یک‌ دفعه به زمین افتادم.از درد آرنجم، چشمانم سیاهی رفت. سر چرخاندم ببینم چه کسی عصایم را از زیر بغلم کشید. حامد بود. او در حالی که عصایم کابلش شده بود، با فحش و ناسزا به سر و کمر اسرا می‌کوبید و از بچه‌ها می‌خواست صف توالت را خلوت کنند. وقتی می‌دیدم حامد با عصایم به بچه‌ها می‌کوبد، سختم بود. دست نوشته ها و اطلاعات مهمی در عصایم جاسازی کرده بودم. آن‌ها را درآوردم و لا‌به‌لای متکای ابری جاسازی کردم و به اتاق سرنگهبان رفتم. سعد آنجا بود. به سعد گفتم: «حامد با این عصا بچه‌ها رو می‌زنه، حقیقتش رو بخواید من عصایی رو که شما باهاش بچه‌ها رو می‌زنین، نمیخوامش.من از دوستانم خجالت می‌کشم با این عصا راه برم!» - اگه خجالت می‌کشی باهاش راه نرو! - باهاش راه نمی‌رم، پا ندارم دست که دارم! عصایم را با ناراحتی زمین گذاشتم و نشسته با کمک دست‌هایم از اتاق سرنگهبان بیرون آمدم. یک لنگه دمپایی‌ام کفش دست چپم بود. با اینکه زندگی در شلوغی بدون عصا برایم سخت بود، اما راضی بودم. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/180
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و هفتم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/179 ✒هفته اول با همان یک لنگه دمپایی‌ام و یک نصف آجر راه میرفتم. حامد بهم تذکر داد و گفت: آجر در اردوگاه ممنوع است. دیگر حق نداشتم از ان استفاده کنم. اسرایی که بیگاری رفتند، مشکلم را حل کردند. حسین جعفری یک کفِ کفش بلااستفاده برایم آورد. نمی‌خواستم برای رفتن به توالت، بچه‌ها زیر بغلم را بگیرند. یک لنگه دمپایی خودم و کف کفشی که حسین برایم آورد، کفش‌های دستم شد.با استفاده از آن‌ها به صورت نشسته رفت و آمد می‌کردم .توالت که می‌رفتم، دست‌ هایم نجس می‌شد. بیرون که می‌آمدم بچه‌ها از سهمیه آبشان روی دستم می‌ریختند. بچه‌ها اصرار داشتند برای جابه‌جا شدن، کولم کنند، قبول نمی‌کردم. بعد از چند روز عصایم را برایم آوردند. ظاهرا دکتر موید که خودش مثل من یک پایش مصنوعی بود سفارش مرا کرده بود. امروز یکشنبه دوم بهمن ۱۳۶۷، قبل از ظهر سعد دستور داد آماده جابه‌جایی شویم. بار و بندیلمان را برداشتیم و آماده شدیم. دار و ندارم یک کیسه انفرادی، یک لیوان حلبی و یک دشداشه عربی بود. ما را به سوله‌ها بردند. اطراف سوله را سیم‌های خاردار حلقوی، برجک‌های دیده‌بانی و چند زره پوش احاطه کرده بود. زندگی در سوله با زندگی در کمپ ملحق متفاوت بود. در هر سوله بیش از هزار اسیر کنار هم زندگی می‌کردند. از دیدن اسیر نُه ساله‌ای تعجب کردم. فکر می‌کردم یکی از نگهبان‌ها فرزندش را با خودش به اردوگاه آورده. می‌گفتند: «این بچه نُه ساله اسیر شده.» کنجکاو شدم.کم سن و سال‌ترین اسیر اردوگاه بود.امیر نام داشت. اهل یکی از روستاهای مرزی ایلام بود. با برادرش ابراهیم اسیر شده بود. آخرهای شب، رفتم پیشش. جریان اسارتش را تعریف کرد. عراقی‌ها غافلگریشان کرده بودند. ابراهیم، برادر بزرگ از عراقی‌ها خواهش کرده بود، گوسفندانشان را ببرند ولی اسیرشان نکنند. عراقی‌ها قبول نکرده بودند. ابراهیم از عراقی‌ها خواسته بود خودش را ببرند ولی با امیر کاری نداشته باشند. تلاش ابراهیم برای قانع کردن عراقی‌ها بی‌فایده بود! امیر را درک می‌کردم. گوشه‌گیر شده بود. سعی کردم به زندگی و آزادی امیدوارش کنم. امشب، دلتنگ خانواده‌اش بود. ابراهیم و امیر برادرزاده‌های عمو ابراهیم بودند. عمو ابراهیم پیرمرد هفتاد ساله ایلامی از امیر مواظبت میکرد. او پیرترین اسیر سوله بود. عمو ابراهیم در جست‌و‌جوی برادرزاده‌هایش امیر و ابراهیم به خط مقدم آمده بود. نزدیک مرز، عراقی‌ها او را هم اسیر کرده بودند! امروز بیست و دوم بهمن ۱۳۶۷، دهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است.در این روزها حساسیت‌ها و مراقبت‌های شدیدی از سوی نگهبان‌ها اعمال می‌شد. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/181
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و هشتم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/180 ✒ دهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است. در این روزها حساسیت‌ها و مراقبت‌ های شدیدی از سوی نگهبان‌ها اعمال می‌شد. با وجود تنگناها و کمبود های فراوانی که داشتیم، از چند روز پیش، تعدادی از اسرا به صورت خودجوش تصمیم گرفته بودند، سالگرد پیروزی انقلاب را جشن بگیرند. جشن‌های ما ساده و دور از چشم عراقی‌ها بود. با پیشنهاد حاج حسین شکری تعدادی از بچه‌ها از هفته‌ها قبل مقدمات لازم را فراهم کرده بودند. تلاش من برای خرید ده عدد شمع بی‌فایده بود. مسابقه فرهنگی کار یزدان بخش مرادی بود. چند سوال درباره امام و انقلاب طرح شد. برندگان جایزه گرفتند. سوله‌های دیگر هم برنامه‌های مسابقات کُشتی، مشاعره و تئاتر داشتند. در مسابقه کشتی بچه‌ها جوری وانمود می‌کردند که به حالت عادی دارند کشتی میگیرند. روزهای بعد، کشتی‌گیران لو رفتند! جوائز مسابقات را از صنایع دستی خودمان تهیه کرده بودیم و شامل کلیه‌ بند، کلاه، شال، تسبیح و ... بود. بچه‌ها هر چه در توان داشتند، در اختیار مسئول فرهنگی قرار داده بودند. یکی از بچه‌های آذربایجان که ترک باسلیقه‌ای بود، عکس امام خمینی را روی پارچه سفید دشداشه با نخ حوله و پتو گلدوزی کرده بود. نقاشی‌اش کار علی یمانی بود. کار قشنگی بود. علی گفت: «برای ما که دسترسی به تلویزیون ایران و عکس امام نداریم، وجود یه نقاشی از امام نعمته. هرکس دلش برای امام تنگ می‌شه، بیاد این نقاشی رو ببینه!» بعضی از بچه‌ها دوده حمام را که از آبگرمکن‌های نفتی تهیه شده بود،با روغن مایع مخلوط کرده و با آن تصویر امام را رنگ‌آمیزی می‌کردند. بچه‌ها با همان حقوق یک و نیم دینارشان از ماه‌ها قبل شیرینی و شکر تهیه کرده بودند. با استفاده از شیر، شکر و خمیر های خشک شده نان، شیرینی درست می‌کردند.آشپزهای حزب‌اللهی با وسایلی که بچه‌ها تحویلشان داده بودند، شیرینی می‌پختند. امروز بعد از ظهر، دو، سه نفر از نگهبان‌ها، عطیه، حامد و سلوان شیرینی جشن پیروزی انقلاب را خوردند. مهندس غلامرضا کریمی به آن‌ها شیرینی تعارف کرد. سلوان به مهندس کریمی گفت: «شینو مناسبت؟! چیه مناسبتش؟» مهندس کریمی گفت: «سیدی مناسبتش،جاء‌الحق و زهق الباطل»!!! ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/182
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و نهم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/181 ✒سعد، گروهبان کریم و ستوان حمید، نسبت به امام خمینی اظهار محبت می‌کردند. آن‌ها از کسانی بودند که قبلا به امام توهین می‌کردند. علی جارالله خوشحال بود که بالاخره شرایطی پیش آمد که سعد و بعضی از نگهبان‌ها نسبت به حقانیت رهبر ما اظهار محبت کنند. روز قبل، جراید عراق از صدور فتوای تاریخی امام خمینی در مورد اعدام نویسنده کتاب آیات شیطانی،سلمان رشدی، خبر دادند. سعد گفت: «درسته ما با هم جنگیدیم، اما تو چهار چیز با هم نقطه اشتراک داریم.» عراقی ها می‌گفتند : « فتوای هیچ کدام از بزرگان اهل تسنن این‌گونه به مسلمانان عزت نداد.» گروهبان کریم که بعضی وقت‌ها به امام توهین می‌کرد، پشیمان‌تر از قبل بود. ماضی می‌گفت: « شما سربازان و بسیجی‌ها مردان بزرگی هستید.» از امروز به بعد، ندیدم و نشنیدم که سعد و سیدحسن به امام توهین کنند. سعد به من و حاج اسدالله گفت: «من از سه چیز شما ایرانی‌ها خوشم می‌آد.هفته وحدت،روز قدس و این فتوای رهبرتون درباره سلمان رشدی!» امروز، روزنامه آوردند. روز قبل،مجلس شورای اسلامی ایران با قید دو فوریت لایحه قطع کامل رابطه سیاسی و دیپلماتیک ایران با دولت انگلستان را تصویب کرده بود. سامی و جارالله که از انگلیس بدشان می‌آمد،این اقدام مجلس کشورمان را تحسین می‌کردند. سامی گفت: «انگلیسی‌ها از امریکایی‌ها نامردترند. انقلابی که شما کردید، باید اولین اقدامتون بعد از انقلاب، قطع رابطه با انگلیس بود!» امروز سه شنبه یکم فروردین ۱۳۶۸، عید باصفایی داشتیم. دلم می‌خواست موقع تحویل سال کنار خانواده‌ام باشم. این آرزو را برای همه هم اسارتی‌هایم داشتم. خیلی از بچه‌ها ناراحت و گرفته بودند. بیشتر آن‌ها امید نداشتند روزی آزاد شوند. به علی اکبر فیض گفتیم: «علی! با امید خدا عید سال آینده، ایرانیم!» دیروز، به حاج سعدالله و حاج حسین شکری قول داده بودم لوازم سفره هفت سین را جور کنم.در اسارت دسترسی به سیب، سیر، سرکه، سکه،سمنو،سماق و سبزه برایمان وجود نداشت. اما دلم می‌خواست روی سفره هفت سینمان، هفت سین باشد.امروز، خدا همه چیز را برایمان جفت و جور کرد.یک تکه سنگ، سیم خاردار،سوزن خیاطی، سیب زمینی، یک پاکت سیگار سومر،یک عدد سُرنگ و سک سُرم پلاستیکی جور شد! با استفاده از خمیر نان، محمود یوسفی بچه ملایر یک ماهی خمیری درست کرد. حاج سعد الله دعای تحویل سال را خواند. یا مقلب القلوب و الابصار. . . شب، بچه‌ها سنت دید و بازدید را در سوله به‌جا آوردند.بعضی از بچه‌ها با هم قهر بودند که آشتی کردند.ریش سفیدی حاج سعدالله و حاج حسین خیلی از کینه‌ها را به محبت تبدیل کرد و خیلی‌ها که روی هیچ و پوچ باهم قهر بودند، آشتی کردند ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/183
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پنجاهم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/182 ✒از چند روز قبل، عراقی‌ها مجبورمان کرده بودند در صف آمار، هنگام بشین و پاشو، به امام توهین کنیم! بعد از صدور فتوای تاریخی حضرت امام علیه سلمان رشدی مرتد، امام نزد مسلمانان از جمله اهل تسنن محبوبیت خاصی پیدا کرده بود. طبیعی بود که این محبوبیت امام خمینی، صدام و سران بعث عراق را عصبانی می‌کرد. بچه‌ها حاضر به توهین نبودند. عراقی‌ها کوتاه نمی‌آمدند. دستوری بود که از سوی شخص صدام صادر شده بود. آن‌طور که عراقی‌ها می‌گفتند باید با گفتن خبردار توسط ارشد ایرانی کمپ، حین کوبیدن پا، اسرا به امام خمینی توهین می‌کردند! خبردار که اعلان شد و بچه‌ها پا کوبیدند، هیچ‌کس به امام توهین نکرد. عراقی‌ها با کابل و باتوم به جانمان افتادند.امروز، بچه‌ها سرسختانه مقاومت کردند و از این بخشنامه تبعیت نکردند. روزهای بعد،بچه‌ها تدبیر به خرج دادند و با پس و پیش کردن کلمات شعار دادند. وقتی بچه‌ها شعار می‌دادند، عراقی‌ها تا چند هفته‌ای خوشحال بودند. عراقی‌ها فهمیدند بچه‌ها به جای مرگ بر . . . می‌گویند: «مَرد، مرد خمینی، یا مرد است خمینی» در سوله سه، بچه‌ها به جای مرگ بر ... می‌گفتند: «برق رفت، خمینی!» وقتی فهمیدند بچه‌ها به جای کلمه مرگ از مرد یا برق استفاده میکنند، به جانمان افتادند و حسابی اذیتمان کردند و جیره غذایی‌مان را کم کردند. آب، ساعات رفتن به توالت و بیرون‌ باش را محدودتر کردند و از تمام اهرم‌های فشار علیه اسرا استفاده کردند. امروز چهارشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۶۸، اسرا با جمع آوری کاغذهای پاکت سیمان و زرورق‌های سیگار و نوشتن دعاهای مفاتیح و سوره‌های قرآن، دفترچه‌های جیبی زیبایی درست کرده بودند. بیشتر قرآن‌های دست‌نویس شده، نوبتی بین بچه‌ها می‌چرخید. هر هفته سهمیه استفاده هر نفر دو ساعت بود.خیلی از بچه‌ها با همین دفترچه‌های کوچک جیبی، دعاهای مفاتیح و سوره‌های قرآن را حفظ کردند. بچه‌های فرهنگی به کسانی که در مرحله اول سی جزء قرآن را حفظ می‌کردند جوائزی از صنای عدستی می‌دادند. بعضی مواقع که به کاغذ بیشتری نیاز داشتیم، بچه‌ها جعبه‌های خالی پودر لباسشویی را داخل آب می‌انداختند تا خیس شود، بعد آن را از هم جدا کرده و خشک می‌کردند. بعد از خشک شدن لایه لایه شده و روی آن می‌نوشتند. وقتی نیاز ضروری به خودکار پیدا می‌کردیم، اسرایی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بودند، با سرنگ از خودکار عراقی‌ها که روی میز کارشان بود، جوهر می‌کشیدند و داخل تیوپ‌های خالی خودکارشان می‌ریختند. برای پنهان کردن خودکارها، مغز آن را داخل خمیردندان یا لابه‌لای متکای ابری، بعضی وقت‌ها هم در عصا جاسازی می‌کردیم. ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/186
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت بیست و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/177 گفت: به اونجا هم می‌رسیم. هنوز زوده ... فرزانه که منتظر جواب مد نظر خودش بود با این حرف خانم مائده دوباره خودش رو مشغول نوشتن روی برگه‌ها کرد. من گفتم: خوب! داشتید می‌گفتید. ادامه بدید... خانم مائده گفت: توی اون تایم، زمانی که ما می‌گذروندیم روزگار، بر وفق مراد ما بود. شب‌های چهارشنبه دعای توسل ... شب‌های جمعه دعای کمیل ... صبح‌های جمعه دعای ندبه... قرار همیشگی‌مون بود. ما یک تنه داشتیم مثلا روی معنویات‌مون کار می‌کردیم. ولی این دقیقا شبیه ماشینی بود که بنزین نداشت و ما مدام هلش می‌دادیم که بره جلو ! البته بی‌تأثیر هم نبود. چند قدمی حرکت می‌کرد. ولی خوب تا وقتی ماشینی بنزین نداشته باشه، مگه چقدر آدم توان داره هلش بده! اون موقع معلوم نبود ولی حساس‌ترین جای زندگیم خودش رو نشون داد... حرفهای خانم مائده من رو یاد تحلیل‌هامون با فرزانه انداخت... اینکه؛ یک خشک مقدس فقط دنبال سجاده و تسبیح و ... اینکه یه خشک مغز با پیشونی پینه بسته مخلص‌ترین بنده خدا رو می‌کشه... داشتم فکر می‌کردم؛ دین ما ابعاد مختلف زندگی‌مون رو در بر می‌گیره. چرا یه عده از این‌ور می‌افتن، یه عده از اونور؟! که گاهی هم این نوع افتادن خیلی خطرناک می‌شه. حالا یا برای خودشون، یا برای جامعه... با حرف زدن دوباره فرزانه، رشته‌ی افکارم پاره شد... فرزانه گفت: دوستاتون هم همین‌طور بودن! بعد با کنایه یه دستی زد و گفت: یعنی هیچ کس نبود یه لیتر بنزین بریزه تو این ماشین! خانم مائده لبخند تلخی نشست رو صورتش و گفت: دوستان هر کسی، هم تیم و هم گرایش همون فردن ... معمولا آدما دوستانی رو انتخاب می‌کنن که با روحیات و شخصیت خودشون سازگاری داره ، خوب منم از این قضیه مستثنی نبودم ... توی دوره‌ی نوجوانی و جوانی که اوج شور و هیجان انسان هست، وقتی داخل قالب یه گروه یا تیم می‌شه، با افکار و رفتار همون گروه انس می‌گیره و تفکراتش نقش می‌بنده... فرزانه مجال نداد حرفش تموم بشه دوباره با طعنه گفت: البته اگر تفکری باشه! خانم مائده سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت: بله کاملا درست می‌گید. اگر تفکری باشه! و به فکر فرو رفت و ساکت شد... روی برگه برای فرزانه نوشتم؛ میشه لطفاً این‌قدر نطق نکنی! هر دو دقیقه یه چیزی می‌گی، طرف دیگه نمی‌تونه حرف بزنه! اینجوری ادامه بدی تا فردا باید مصاحبه بگیریم ... فرزانه تا نوشته رو خوند با یه دستش زد روی لبش و دست دیگه‌اش رو گذاشت رو چشمش ... یعنی یه جوری تابلو کرد که خانم مائده هم فهمید من چی براش نوشتم... ◀️ ادامه دارد ..‌. قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/191
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پنجاه و یکم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/183 ✒لیلة‌القدر بود. عراقی‌ها اجازه نمی‌دادند شب زنده‌داری کنیم. یزدان‌بخش‌مرادی گفت: اجازه بدید ما اعمال این شب را بجا بیاریم. ضرری متوجه شما نمیشه، توی ثواب ما هم شریک می‌شید. سلوان گفت: شما میگید ما اسلحه بدیم دستتون؟ یزدان‌بخش گفت: اسلحه کدومه؟ شما اصلاً معلومه چی می‌گید؟ سلوان گفت: شماها با همین دعاهاتون با ما می‌جنگید مگه شما غیر دعا اسلحه دیگه‌ای هم دارید؟ یکی از کسانی که برای عراقی ها جاسوسی می‌کرد با بیان جمله‌ی دعا اسلحه مؤمن است، عراقی‌ها را تحریک و بدبین کرده بود. به عراقی‌ها گفته بود: از دعای اسرای روزه‌دار بترسید. خلاصه امشب ما را از برکات شب قدر محروم کردند. دیروز، یعنی دوشنبه ۱۱ اردیبهشت، یکی از اسرا که قصد فرار داشت، گیر افتاد. آن‌طور که می‌گفتند، گویا خودش را زیر شکم آیفای حامل نان و یا ماشینی که زباله‌های اردوگاه را بیرون می‌برد، چسبانده بود. دژبان‌ها هنگام خروج ماشین‌ها زیر شکم خودروها را وارسی می‌کردند. برای اینکه اسرا از لابه‌لای زباله‌ها و ماشین زباله‌بر فرار نکنند، زباله‌ها را با دستگاه مخصوصی آسیاب می‌کردند. بعد از فرار دو اسیر ایرانی از اردوگاه موصلِ دو آن هم در زمان جنگ، به غرور عراقی‌ها برخورده بود. دیگر هیچ روزنه‌ای برای فرار از اردوگاه تکریت وجود نداشت. فرار ناموفق اسیر ایرانی کار دستمان داد. آمار روزانه را از سه وعده به پنج وعده افزایش دادند. آمار قبل از ظهر و بعد از ظهر هم به آمار صبح و ظهر و شب اضافه شد. اسیر دیگری که سعی داشت داخل تانکر آب فرار کند داخل تانکر آبی گیر افتاد و کشته شد. او نتوانسته بود از تانکر آب بیرون بیاید. تا سه، چهار روز جنازه،اش داخل تانکر بود. ما از تانکر آبی که جنازه‌ی او داخلش بود، آب می‌خوردیم. آب بوی مردار گرفته بود. همه فکر می‌کردند از چاه آب است. بعد از یک هفته که داخل تانکر آب را وارسی کردند، جنازه متلاشی شده‌ی او را بیرون کشیدند. بچه‌ها روزه بودند. اسیر ایرانی بد موقعی را برای فرار انتخاب کرده بود. نمی‌دانم بعضی‌ها چطور حاضر می‌شدند با فرارشان زندگی را بر چند هزار اسیر ایرانی سخت کنند؟! ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/187
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پنجاه و دوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/186 ✒امروز عصر نگهبان‌ها با کابل و باتوم وارد سوله شدند. به مجروح و سالم رحم نکردند. نمی‌دانستم چه شده بود. کنجکاو شدم ببینم چه خبر است. عطیه که آدم خنگی بود، گفت: اسرا در یکی از توالت‌ها علیه صدام فحش نوشته‌اند. یکی از اسرا پشت در توالت نوشته بود: امروز جشن تولد صدام است، لطف کنید پس از رفع حاجت، خوب آب بریزید تا کاخ صدام تمیز شود! 😂 از امروز عصر آب را به رویمان قطع کردند. فکر می‌کنم تنبیه امروز حقمان بود. چند روز بعد چهار نفر از عُمال سازمان مجاهدین خلق به همراه ستوان فاضل و شقیق عاصم وارد سوله شدند. برای دومین بار بود که مسئولین سازمان برای یارگیری سراغ ما می‌‌آمدند. یکی از اعضای منافقین گفت: مسئولین ایرانی تاکنون یک قدم برای آزادی شما برنداشتند. شما فراموش شدید. اگر برای ایران مهم بودید، چرا شما بعد از جنگ این همه سال باید توی زندان باشید؟ از شما می‌خوام به ما بپیوندید تا آینده‌ای خوب و درخشان در عراق داشته باشید! آدم زرنگی بود. سعی کرد سیاه‌نمایی کند. حرف‌هایش بعضی‌ها را وسوسه می‌کرد. تعداد کمی از اسرای ساده‌دل حرف‌هایش را باور کردند. تعدادشان زیر بیست نفر بود. عراقی‌ها و اعضای سازمان منافقین انتظار داشتند اسرا استقبال بیشتری کنند. فردای آن روز به اتفاق حاج حسین شکری سراغ یکی از اسرایی که به عضویت سازمان در آمده بود، رفتیم. کنارش نشستم. با او رفیق بودم. فکر نمی‌کردم به همین راحتی فریب بخورد. پسر دوست داشتنی و ساده‌دلی بود. دلم می‌خواست انگیزه‌اش را از این کار بدانم. اهل نماز بود. حاج حسین از او پرسید:چرا این کار رو کردی؟ احساس کردم از این کارش خجالت می‌کشد. خیلی از دوستان حزب‌اللهی‌اش با او قطع رابطه کرده بودند. می‌گفت: به خدا قسم چشم دیدن آدم‌های وطن فروش رو ندارم. فکر می‌کردم با این کارم از شر اسارت خلاص می‌شم. حاج حسین گفت: می‌خوای از چاله در بیای، بیفتی تو چاه؟ پسرم الان که تو اسیر هستی، تو ایران پدر و مادرت و همه فامیلات بهت افتخار می‌کنن، فکرشو کردی اگه اسرا برگردن ایران و خانواده‌ات بفهمن در عراق عضو گروهک منافقین شدی، چقدر تو جامعه سر خورده و سرافکنده میشن؟ الان خانواده‌ات تو ایران خانواده‌ی یک اسیر مفقودالاثرند اما اون وقت چی؟ از قیافه‌اش پیدا بود چقدر حرف‌های حاج‌حسین‌شکری در او اثر کرده است. روزهای بعد اظهار پشیمانی کرد. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/188
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پنجاه و سوم قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/187 ✒روز قبل ولید بهم فحش‌های رکیکی داده بود. ظهر که سروان خلیل برای بازدید وارد اردوگاه شد، از ولید شکایت کردم. بیش از حد دلم گرفته بود. از سروان خلیل خواستم مرا به سوله دیگری بفرستد. گفتم دلم می‌خواهد جایی بروم که ولید نباشد. دوست داشتم در سوله سه با سید فاضل فضلیان و یا در سوله چهار با منصور مظاهری و همشهری‌هایم باشم. گاهی اوقات منصور به همراه بچه‌های گچساران پشت سیم خاردار می‌آمدند تا مرا ببینند. همه همشهری‌هایم که منصور لیدر آن‌ها بود، سوله چهار بودند. بچه‌های دوست داشتنی و شوخی بودند؛ ارتشی بودند اما روحیه بسیجی داشتند. سروان خلیل به ولید تذکر داده بود. این را از علی جار‌الله فهمیدم. سروان به ولید گفته بود: با ناصر سلیمان کاری نداشته باش! اولین باری بود که از ولید شکایت می‌کردم. وقتی محق بودم، بارها تصمیم گرفتم از او شکایت کنم، به عاقبتش که فکر می‌کرد، پشیمان می‌شدم. دلم می‌خواست وقتی از او شکایت می‌کنم، سروان مثل عیسی نگهبان سودانی او را جای دیگری می‌فرستاد. ولید بعثی بود. پشتش پر بود. شفیق عاصم افسر بخش توجیه سیاسی اردوگاه از فامیل‌های ولید بود. این موضوع را از سامی شنیده بودم. بعد از ظهر وقتی داشتم وضو می‌گرفتم. ولید صدایم زد. کنارش حاضر شدم. قبل از هر حرکتی چشم به چشمم دوخت. در نگاهش کینه و غضب موج می‌زد. منتظر بودم ببینم چه می‌کند؟ نمی‌توانستم بدون اجازه‌اش وارد سوله شوم. بچه‌ها که داشتند برای آمار وارد سوله می‌شدند، ولید سیلی محکمی به صورتم زد و با لگد پرتم کرد. به زمین که افتادم، حمید زارع زاده بلندم کرد. محمدکاظم بابایی که کتک خوردن مرا شاهد بود، به ولید گفت: این سید، معلول، جد داره، چرا باهاش اینطوری رفتار می‌کنی؟! چون افتاده بودم، حالم گرفته بود. وقتی خواستم وارد سوله شوم، ولید صدایم زد و گفت: ـ شکایت منو به فرمانده اردوگاه می‌کنی! اگر جرأت داری یه بار دیگه از من شکایت کن، پدرتو در میارم! به حکیم خلیفان که حرفهایمان را ترجمه می‌کرد، گفتم: ـ بهش بگو، من یه بار از تو به سروان خلیل شکایت کردم، نتیجه‌اش این شد که زیر گوشم بزنی. اگه تو این اردوگاه این یکی پامو هم قطع کنی، دیگه به خلیل از تو شکایت نمی‌کنم، اما مطمئن باش شکایت تو رو به یک کسی می‌کنم که بزندت، اگه من جد دارم جدم تو رو می‌زنه، اگه نزدت جد ندارم! حکیم که خودش از این کار ولید ناراحت بود، حرفم را برایش ترجمه کرد. تا آن روز اتفاق نیفتاده بود، از ته قلب اینطوری کسی را نفرین کنم. چندمین بارش بود که پرتم می‌کرد. این بار در حضور خیلی‌ها این کار را کرده بود. دفعه قبل بیرون کمپ تنبیهم کرده بود. امروز خیلی دلم شکست. مدت‌ها بعد که ولید به مرخصی رفت، وقتی از مرخصی برگشت، دست راستش گچ گرفته بود و به گردنش آویزان بود. خودش چیزی نمی‌گفت. اما دکتر مؤید گفت: ولید با ماشین شخصی‌اش که تویوتای سواری بود، در اتوبان بصره ـ العماره تصادف کرد. دست راستش از آرنج شکست بعد از یک هفته مرخصی استعلاجی وارد اردوگاه شد و فورا از فاضل ارشد سوله سراغم را گرفت. زیر سایبان غربی سوله نشسته بودم که کنارم حاضر شد و گفت: ها! ناصر استخباراتی! تو منو نفرین کردی، من هم تصادف کردم! فکر کردم الآن بخاطر تصادفی که کرده با کابل به سرم بکوبد. از اینکه کتکم نزد خوشحال شدم. آن روزها فکر می‌کردم شاید تغییری در رفتارش به وجود آید ولی روزهای بعد فهمیدم ولید آدمی نیست که به خودش بیاید و عوض شود. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/189
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پنجاه و چهارم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/188 ✒قبل‌ازظهر آیفای نظامی تدارکات وارد اردوگاه شد. اسرا برای گرفتن سهمیه‌ی دمپایی سال دوم اسارت در محوطه‌ی اردوگاه جمع شدند. بچه‌ها به ردیف و در صفوف منظم سهمیه‌ی دمپایی‌شان را تحویل گرفتند. قرار بود ماه بعد سهمیه‌ی لباس‌مان را تحویل دهند. من و محمد کاظم بابایی که هر دو قطع عضو بودیم، آخر صف ایستادیم. من پای راستم قطع بود و محمدکاظم پای چپش. با هم توافق کرده بودیم، دمپایی‌هایمان را که گرفتیم، لنگه‌ی راستش را به محمدکاظم بدهم، او هم لنگه‌ی چپش را به من. با این کار هر کداممان برای یک پایمان یک لنگه دمپایی اضافه داشتیم. نوبت به من و محمدکاظم رسید. کنار در عقب آیفا ایستاده بودم. همین که سرباز تدارکات خواست دمپایی‌ام را تحویلم دهد، سروان خلیل فرمانده اردوگاه که کنار آیفا ایستاده بود، به سرباز گفت: یک جفت دمپایی برای این دونفر کافیه! خلیل بدجور به من و محمد کاظم ضدِ حال زد. آدم تیز و باهوشی بود. آنها یک جفت دمپایی به ما دونفر دادند و یک جفت دیگر را در تدارکات ارتش عراق برای ذخیره نگه داشتند! مدتی بود برایمان تلویزیون آورده بودند. شب قبل یعنی جمعه 12 خرداد 68 وقتی تلویزیون عراق، سیمای رنجور و بیمار امام را نشان داد، دلها فرو ریخت. وقتی اخبار شبانگاهی تلویزیون عراق تصویر بستری شدن امام در بیمارستان قلب تهران را نشان داد، اسرا با سرعت به تلویز یون هجوم بردند و سراپا گوش شدند. عراقی‌ها بهت زده بودند. نگهبانها تا آن روز نتوانسته بودند با تهدید و اجبار، اسرای ایرانی را پای برنامه‌ی رقص، ترانه و شوهای تلویزیونی‌شان بنشانند. در اسارت همان‌طور که به خانواده‌مان فکر می‌کردیم، به همان میزان به امام می‌اندیشیدیم. بیشتر دلخوشی‌ها این بود که بعد از آزادی ما را به دیدار امام می‌برند. فکر دیدن امام بعد از آزادی، دردها و رنج های اسارت را آسان می کرد. عشق به امام به نوعی با زندگی اسارتی گره خورده بود. قلبی نبود که با یاد امام نتپد. دلی نبود که به یاد امام نباشد. به اتفاق دیگر مجروحین جلوی تلویزیون جمع شدیم. چشمهای گریان و نگران اسرا متوجه خبرنگار و اخبار شبانگاهی بود. برای لحظه ای سکوت بر فضای سوله حاکم شد. هیچ کس آرام و قرار نداشت. دلم برای دیدن عکس امام تنگ شده بود. بعد از شنیدن خبر بستری شدن امام بی‌صبرانه منتظر شنیدن خبر بهبودی‌اش بودیم. پخش تصویر سیمای امام که از تلویزیون عراق به پایان رسید، بچه‌ها از جلوی تلویزیون متفرق شدند. هرکسی مثل ماتم زده‌ای به گوشه و کناری رفت و برای سلامتی امام دست به دعا برد. حاج سعدالله با حالت خاصی گفت: خدایا! خودت می‌دونی ماییم و این امام، امام رو از ما نگیر! شب سختی بود. خیلی دیر گذشت. آن شب تا صبح بیشتر بچه‌ها در اضطراب و نگرانی به سر بردند حتی آنهایی که خیلی وقتها بی‌تفاوت بودند. شب را به این امید که فردا خبری از سلامتی امام به دستمان برسد، سپری کردیم. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/190
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پنجاه و پنجم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/189 ✒امروز یک شنبه ۱۴ خرداد سال ۱۳۶۸ تعدادی از بچه‌ها در محوطه‌ی خاکیِ اردوگاه رو به قبله روی زمین نشسته و برای سلامتی امام دعا می‌کردند. حاج حسین شکری می‌گفت: مطمئنم اگر خدا بخواد دعای کسی رو اجابت کنه، اون دعای اسرای دل شکسته است. اما اگه امام از خدا خواسته باشه که بره پیش شهدا و جدِّ اطهرش، دعای ما تأثیری نداره! بعد از ظهر سوت آمار به صدا درآمد و بچه‌ها مضطرب و نگران روانه‌ی سوله‌ها شدند و در صف آمار به ردیف نشستند. نگاه‌ها متوجه عراقی‌ها و اعلاء، مترجمِ عرب زبانِ ایرانی بود. اعلاء هر روز قبل از اینکه فرمانده اردوگاه برای آمار وارد سوله شود، اخبار روزنامه‌های عراق را به فارسی برایمان ترجمه می ‌کرد. این شیوه‌ی ترجمه‌ی روزنامه‌های عراق توسط یکی از اسرای عرب زبان در صف آمار در سوله‌ها مرسوم بود. منتظر شنیدنِ خبر بهبودی امام بودیم. از بعد از ظهر تعداد زیادی نگهبان اطراف سوله را گرفته بودند. از افزایش نگهبان‌های دور اردوگاه، این گونه استنباط می‌شد که به عراقی‌ها آماده باش داده‌اند. وارد سوله که شدیم عراقی‌ها در را بستند و از سوله خارج شدند. اعلاء مثل همیشه نبود. قبلاً با آرامش و بدون معطلی اخبار روزنامه‌های عراق را ترجمه می‌کرد. اعلاء که سعی داشت جلوی گریه‌اش را بگیرد، خبر دلخراشی را اعلام کرد. وقتی با گلوی بغض گرفته‌اش گفت: امام خمینی رحمت الله علیه به ملکوت اعلی پیوست! خشکم زد! فکر می‌کردم خواب می‌بینم. هیچ وقت به جماران بدون امام فکر نکرده بودم. بعد از چند ثانیه که سکوت بر فضای سوله حاکم بود، به یک باره ناله‌ی اسرا بلند شد. تمام سوله گریه و ناله شد. خیلی‌ها بر سر و صورت خود می‌زدند، هر یک از اسرا انگار یکی از فامیل‌های درجه یک خود را از دست داده بود. صدای ضجه و گریه در فضای سوله پیچیده بود. بعضی‌ها همان لحظه‌ی اول بیهوش شدند. هر کس به گونه‌ای ناله می‌کرد، از عمو ابراهیم پیرترین تا امیر نه ساله کوچکترین اسیر اردوگاه. باور نمی‌کردیم وجود نازنین امام را از دست داده باشیم. نگهبانان تصور نمی‌کردند اسرای ایرانی این قدر به امام دلبسته باشند. ستوان فاضل، معاون دوم ارودگاه وارد سوله شد. به دستور او حق نداشتیم بیش از دو ساعت برای امام عزاداری کنیم؛ آن شب وقتی عراقی‌ها گفتند برای گرفتن سهمیه‌ی شام جلوی در سوله به صف شوید، هیچ کس نرفت. تنها شبی بود که هیچ کس لب به غذا نزد. آخر این رحلت، فرزندان امام را در غربت یتیم کرده بود. آخرای شب از گوشه و کنار صدای گریه و ناله بلند بود. هوای داخل سوله گرم بود، بچه‌ها سرشان را زیر پتو کرده و گریه می‌کردند. این گریه‌ها و ناله‌ها تا نیمه‌های شب در گوشه و کنار سوله به گوش می‌رسید. ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/195
💣اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت بیست و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/184 خانم مائده برای اینکه به روی خودش نیاره و فضا رو عوض کنه گفت: تا شما چایی‌تون رو میل کنید، من یه سر به داداشم بزنم ببینم کاری نداره... از اتاق که بیرون رفت، برگشتم سمت فرزانه و اومدم یه چیزی بگم، دستها‌ش رو برد بالا، گذاشت روسرش و گفت: تسلیم! دیگه حرف نمی‌زنم ... با این حرکتش حرفم رو خوردم و چیزی نگفتم... چند لحظه بعد خانم مائده اومدن داخل و گفتن: عه! چرا چایتون رو میل نکردین؟ شاید سرد شده. برم عوضش کنم؟ ... فرزانه زیر لب به من گفت: توقع داره خونه یه داعشی، ما از خودمون پذیرایی کنیم! الان اینجا نشستیم امنیت نداریم، فرض کن چایی ام بخوریم. اگه یه چیزی داخلشون ریخته باشه چی؟!!! گوشه‌ی لبم رو گزیدم و آروم گفتم فرزانه الآن گفتی دیگه حرف نمی‌زنی... خانم مائده که متوجه پچ پچ ما شد، گفت: اگه چایی دوست ندارین قهوه یا چیز دیگه‌ای بیارم؟ من گفتم: نه دستتون درد نکنه. حقیقتا ما وقت مصاحبه کلا چیزی نمی‌خوریم. چون همینجوریشم وقت کم میاریم...شما بفرمایید بشینید ادامه بدیم... گفت: هر جور راحتید و آروم نشست روی صندلی ... گفتم: رسیدیم به اینجا که با تیم دوستاتون مرتب روی معنویاتتون کار می‌کردید ... گفت: درسته. اتفاقاتی که اون موقع به صورت ناخواسته داشت شکل می‌گرفت باعث می‌شد من فکر کنم که خیلی کار بزرگی دارم می‌کنم. اینکه نافله‌هام ترک نمیشه. یا دعا و مناجاتم همیشه به راهه و ... عشق به جهاد و مبارزه هر روز تو وجودم بیشتر می‌شد. دلم می‌خواست هر جور شده یه مجاهد واقعی باشم... بعد ادامه داد البته جهادی که من میگم با جهادی که در ذهن شماست خیلی فاصله داره. خیلی ... فرزانه با حرص برگشت گفت: قطعا همین‌طوره بالاخره ما یکی بود دو لیتر بنزین تو باک ماشین‌مون بریزه! یه نگاه جدی به فرزانه انداختم بعد به خانم مائده گفتم: ببخشید ادامه بدید... خانم مائده با آرامش گفت : بالاخره حق با دوستتون هم هست اگر تفکر و منطق پشت معنویت باشه میشه به مسیری که انتهاش بهشته رسید... ولی اگر همون تفکر و منطق نباشه هر انسانی ممکنه آخرش مثل من در یه برهه زمانی به ناکجا آباد برسه ! فرزانه که انگار فتح‌الفتوح کرده باشه با یه لبخندی معنا دار حرفهای خانم مائده رو تایید کرد... خانم مائده ادامه داد: اتفاق بدتری که در اون زمان برای من داشت می‌افتاد این بود که... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/196
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/190 🇮🇷 قسمت پنجاه و ششم ✒دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ اردوگاه ۱۶ دید و بازدیدهای شبانه به غم و عزا تبدیل شده بود. کارهای روزانه به سختی انجام می‌شد. هیچ کس دل و دماغ درس دادن و درس خواندن نداشت. بچه‌ها در گوشه و کنار حیاط اردوگاه می‌نشستند، زانوی غم بغل می‌گرفتند و به نقطه‌ای خیره می‌شدند. خیلی‌ها دیگر مثل قبل حتی حوصله‌ی قدم زدن در محوطه‌ی خاکی اردوگاه را نداشتند. در صف آمار بیشتر بچه‌ها در خود فرو می‌رفتند و با بغل دستی‌شان صحبت نمی‌کردند. رامین حضرت‌زاد گفت: سید! آقا امام‌حسین با شنیدن خبر شهادت علی‌اکبر گفت: علی الدنیا بعدک العفا، بعد از تو خاک بر این دنیا، ما هم باید بگیم بعد از امام خاک بر این دنیا! بعضی از نگهبان‌ها با دیدن سیل عظیم اسرایی که برای امام گریه می‌کردند، مات و مبهوت بودند. شاهد گریه‌ی دو نگهبان سامی و علی جارالله بودم. دکتر مؤید برای امام ناراحت بود ولی پنهان می‌کرد. بعضی از نگهبان‌های بعثی خوشحال بودند. یزدان‌بخش مرادی به عطیه گفته بود: بالاخره یه روزی تاریخ به ملت عراق خواهد گفت خمینی که بود و دیگران که بودند. خمینی چه کرد و دیگران چه کردند! اسرا ناراحت و نگران که بعد از امام چه می‌شود. دوست داشتیم بدانیم بعد از امام چه کسی سکان رهبری ملت ایران را در دست می‌گیرد. آن روزها نگهبان‌های بعثی زیاد زخم زبان می‌زدند. آنها بعد از رحلت امام همه چیز را تمام شده می‌دانستند. حامد می‌گفت: چه می‌شد رهبر شما زمان جنگ می‌مرد، تا ما ایران رو فتح می‌کردیم! بعثی‌ها از جمله ستوان فاضل می‌گفتند: با مرگ رهبرتون، حکومت ایران از هم می‌پاشد. اصغر اسکندری در جوابشان گفت: آیا پس از رحلت پیامبر اکرم (ص) اسلام شکست خورد؟! انقلاب ایران قائم به شخص نیست؛ همان طوری که اسلام قائم به شخص نبوده و نیست. ولید می‌گفت: با رحلت رهبرتون ظرف چند روز آینده مسعود رجوی به ایران خواهد رفت و رهبر ایران خواهد شد. اما علی جارالله و سامی می‌گفتند: ایران کشوری نیست که با رحلت رهبرش مشکلی پیدا کند. علی که در جمع اسرا علاقه‌اش به امام را کتمان نمی‌کرد، دلداری‌مان داد و گفت: ما هم از رحلت آقای خمینی ناراحتیم، خمینی مرد بزرگی بود! امروز بچه‌ها برای اینکه سیاه‌پوش شده باشند، به جای لباس‌های زرد رنگ اسارت، لباس‌های سورمه‌ای‌شان را پوشیده بودند. بعد از تحویل لباس‌های زرد رنگ مصوب اسارت، سرنگهبان اجازه نمی‌داد اسرا از لباس‌های سورمه‌ای یعنی همان بیلر سوت‌هایی که شلوار و پیراهن‌شان به هم دوخته بود، استفاده کنند. خبری از تصمیم مجلس خبرگان نداشتیم. نظرات مختلفی مطرح می‌شد. هرکس نام یکی از علما و بزرگان انقلاب را بر زبان می‌آورد. حاج سعداللّه گل‌محمدی، حسن بهشتی پور، یزدان‌بخش مرادی، مهندس غلامرضا کریمی و تعدادی از اسرا می‌گفتند آقای خامنه‌ای شایسته‌ی رهبری است، ولی من در عالم نوجوانی‌ام تصور نمی‌کردم با وجود آن همه مراجع بزرگ و شخصیت‌های مسن، جوانی مثل آیت‌اللّه خامنه‌ای با محاسن سیاه برای رهبری انتخاب شود؛ همیشه تصورم از رهبر کشورم این بود که باید شخصیتی با محاسن سفید و سن بالای هفتاد سال رهبر باشد؛ نمی‌دانم چرا آن روزها مطرح شدن نام آیت‌اللّه خامنه‌ای آن همه به ما آرامش و قوت قلب می‌داد. ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند" قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/199
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/191 ✒قسمت بیست و چهارم فکر می‌کردم دارم راه درست رو می‌رم و خیلی شخصیت خاصی هستم. این ماجرا ادامه داشت با همون روال و روحیه‌ای که داشتم. خیلی از هم سن و سالهای من یا هنوز مشغول عروسک بازی بودن یا دنبال چشم و ابرو اومدن برا جنس مخالف! ولی من هدف‌هام رو مقدس تر از این حرفها و رفتارها می‌دیدم. هر چند از دید خیلی‌ها این نوع رفتارها یه جور افراطی‌گری محسوب می‌شد ... ولی من با اینکه دختر بودم همچنان مصمم، روحیه مبارزه و جهاد رو داشتم. دیگه هجده، نوزده ساله شده بودم که خوب مثل هر دختر دیگه‌ای، اون موقع اوج خواستگارهام بود... با یکی که بیشتر ازهمه به ایده‌آل‌هام نزدیک بود، نامزد شدیم. همیشه با خودم فکر می‌کردم کسی که با من ازدواج کنه، خوشبخت‌ترین مرد دنیاست و کجا دیگه می‌تونه یه دختری با این همه ویژگی‌های مثلا خوب پیدا کنه! اما واقعیت چیز دیگه‌ای بود. من اون روز نمی‌دونستم چه اتفاقاتی برام در آینده می‌افته! به هر حال؛ من با همون گرایش‌هایی که داشتم و کمال‌گرایی‌هام، ازدواج کردم. پسر خاصی بود فکر می‌کردم مثل خودمه ولی اینطوری نبود! اهل مبارزه و جهاد بود. ولی نه مثل من! این رو بعد ازدواج‌مون فهمیدم... چیزی که من راجع به ازدواج فکر می‌کردم با چیزهایی که می‌دیدم زمین تا آسمون تفاوت داشت ! قبل از ازدواج فکر می‌کردم این آقا یکی از خاص‌ترین وجهه‌های مذهبیه ولی این توهم فقط تا شب عروسی همراه من بود... من مثل خیلی از دخترها که ازدواج را فقط تو لباس عروسش می‌بینن و ماه عسلش، نبودم... به هر حال هم خونده بودم، هم شنیده بودم که با ازدواج نصف دین انسان کامل می‌شه و من هم شدیداً به دنبال این تعالی... ولی شنیدن کی بود مانند دیدن... عروسی‌مون شب جمعه بود. من که توقع داشتم برای اولین بار با همسرم که دیگه نصفه‌ی نداشته‌ی دینم رو کامل می‌کرد بعد از رفتن مهمونا و توی خونه‌ی خودمون دعای کمیل بخونیم. با اولین ضربه‌ای که مثل پاتک رو سرم خراب شد رو به رو شدم... و این تازه اول قصه بود اون شب به اندازه هزار سال تو جهنم زندگی کردن برام گذشت ... به هق‌هق افتاد و اشکهاش روی صورتش جاری شد... نمی‌دونم چرا توی اون لحظات دلم براش سوخت فرزانه هم دیگه فقط گوش شده بود... خانم مائده ادامه داد: از اونجایی که توی دوران نوجونیم تمام سعی ام این بود که گذشت داشته باشم و ببخشم ... روزهای سختی بدون حرف زدن راجع به هدف‌های مقدسم و اتفاقاتی که می‌افتاد به همین منوال می‌گذشت... و من، به حساب خودم خیلی روحیاتم رو کنترل می‌کردم و زجری که تقریبا دو سال طول کشید رو پنهان کردم ... احساس می‌کردم تمام برنامه‌های زندگیم بهم خورده. نصف دینم که کامل نشد بماند! همون نصفه‌ای هم که داشتم نابود شد! با اینکه مخالفتی نداشت، ولی نمی‌شد مثل قبل به تمام دعاها و مناجات‌هام برسم. زندگی رویایی که من فکرش رو می‌کردم تبدیل شده بود به یک کنیز برای شستن و پختن و ... خودم رو مدام دلداری می‌دادم و بابت گذشت و صبری که تو ذهن خودم داشتم جایگاه مقربها رو تصور می‌کردم! ولی دیگه این آقای خاص مذهبی تو ذهن من در اون موقعیت، به چنان قهقرا و پستی سقوط کرده بود که هیچ جوره نمی‌تونستم درستش کنم... پریدم وسط حرفش و گفتم: چرا؟ اذیتتون میکرد؟ حرفی! کتکی! یعنی این‌جوری بود؟ در حالی که امتداد نگاهش به قاب روی دیوار بود گفت: نه اصلا اینطوری نبود ... بدتر از این باهام رفتار می‌کرد شما فکر می‌کنید بدتر از کتک زدن یه فرد چه کاری می‌تونه باشه؟ من و فرزانه نگاهی به هم انداختیم و سرمون رو تکون دادیم و چیزی نگفتیم. خانم مائده که چشمهاش پر از اشک بود گفت: می‌گم براتون تا خودتون قضاوت کنید این نوع اذیت کردن سخت تره یا کتک خوردن!! خصوصا از وقتی که سوریه رفتیم... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/200
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پنجاه و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/195 ✒روزنامه‌های عصبانیِ عراق، جزئیات نشست تاریخی مجلس خبرگان ایران را نوشتند. از خبر روزنامه‌ی الثوره فهمیدیم آیت‌اللّه خامنه ای به‌عنوان رهبر جمهوری اسلامی ایران انتخاب شده است. از روز قبل عراقی‌ها به‌خصوص افسر شفیق عاصم، مسئول بخش توجیه سیاسی، درباره‌ی رهبری آینده نظر اسرا را جویا می‌شدند. دلشان می‌خواست بدانند ݘه کسی رهبر ایران خواهد شد. افسران و نگهبان‌ها وقتی جواب اسرای ایرانی را می‌شنیدند چهره‌شان در هم می‌رفت و نمی‌توانستند ناراحتی‌شان را پنهان کنند. دوست نداشتند آیت‌اللّه خامنه ای رهبر ایران شود. حتماً علتش را خودشان بهتر می‌دانستند. بعضی از آنها می‌گفتند: رئیس القائد، شورای فرماندهی حزب بعث از جمله عزت ابراهیم الدوری و طارق عزیز دوست دارند، ایران بعد از خمینی، مسعود رجوی را به عنوان رهبر انتخاب کند. اگر رجوی نشد، آیت‌اللّه منتظری! به گروهبان مؤذن گفتم: من تعجب می‌کنم که شما چطور نمی‌دانید که هیچ آدم کت وشلواری نمی‌تواند رهبر شود. مهندس کریمی به او گفت: عزت ابراهیم و طارق عزیز دوست دارند سر به تن ملت ایران نباشد! تنها خبری که دل‌های نگران و مضطرب اسرای ایرانی را آرام کرد، انتصاب آیت‌ اللّه خامنه‌ای به عنوان رهبر ملت ایران بود. خبری که مرهمی شد بر دل‌های داغ‌ دار و مصیبت‌دیده اسرا در سیاه‌چال‌های عراق. امشب آخرین برنامه تلویزیونی سیمای مقاومت سازمان منافقین از تلویزیون عراق پخش شد؛ نمی‌دانم چرا مجری این برنامه زیاد به امام توهین کرد. بچه‌ها واکنش نشان دادند و صدای مرگ بر منافق و مرگ بر رجوی گوش آدم را کر می‌کرد. سازمان منافقین همه چیز را تمام شده می‌دانستند. بچه‌ها به خاطر توهین خبرنگار برنامه‌ی سیمای مقاومت به سر نگهبان گفتند تلویزیونشان را ببرند بالا و اِلا آن را می‌شکنند! یکی از بچه‌ها رفت که تلویزیون را بشکند. حاج سعداللّه مانعش شد. تعجب کردم وقتی حاج سعداللّه به او گفت: می‌خوای تلویزیون رو بشکنی، بیت‌الماله! به حاج سعداللّه گفت: مگه ایرانه که ماله بیت‌المال باشه. حاجی به او گفت: مگه حتماً باید مال ایران باشه تا بیت‌المال محسوب بشه، این تلویزیون مال مردم عراقه، درسته که در اختیار ارتش صدامه، ولی همیشه که صدام زنده نیست، یه روزی هم عراق از شرش راحت می‌شه. به بچه‌ها اعلام کرد هیچ کس تلویزیون عراق را نگاه نکند. بعد از رحلت امام بچه‌ها آتش زیر خاکستر بودند. مدت‌ها قبل بچه‌ها به خاطره توهین برنامه رادیوی مجاهد به سمت بلندگوهای اردوگاه سنگ پرت کرده بودند. رادیو مجاهد با هزینه غربی‌ها علیه انقلاب و امام تبلیغ می‌کرد. برنامه‌های سیمای مقاومت و سخن روز سازمان منافقین از ایستگاه‌هایی که اطراف شهر بغداد با هزینه‌ های سازمان سیا و دیگر کشورهای اروپایی تأمین شده بود، پخش می‌شد. از همان اوایل جنگ یک فرستنده رادیویی به نام صدای آزاد ایران زیر نظر ارتشبد اویسی ایجاد شده بود که علیه نظام اسلامی ایران فعالیت می‌کرد. نگهبان‌ها فکر می‌کردند با نشاندن اجباری بچه‌ها پای تلویزیون و تماشای برنامه سازمان منافقین، می‌توانند ما را نسبت به نظام و انقلاب و امام بدبین کنند. علی جاراللّه می‌گفت : اصلاً بعثی‌ها با این امید که بتوانند فکر شما را منحرف کنند براتون تلویزیون آوردن! ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/196 ✒قسمت بیست و پنجم خانم مائده مشغول صحبت بود که صدای آقایی از پشت در بلند شد بعد هم آروم زد به در اتاق پذیرایی و گفت: آبجی خانم یه لحظه می‌شه بیاید؟ خانم مائده مثل فنر از جاش پرید و رفت سمت در همین طور بلند بلند داشت صحبت می‌کرد ای وای رسول! چرا از جات بلند شدی! چیزی شده چیزی نیاز داری؟ گفت: آبجی به خدا شرمنده. هفت و هشت نفر از بچه‌ها تازه خبردار شدن برای پاهام چه اتفاقی افتاده دارن میان عیادت، من گفتم که موقعیت مناسب نیست. بی‌خیال نشدن و گفتن تو راهیم. اصرار من هم بی‌فایده بود می‌شناسیشون که! صدای صحبت‌هاشون کاملا واضح بود. من به فرزانه نگاهی کردم و گفتم: انگار این مصاحبه تمومی نداره! تازه داشتیم می‌رسیدیم به اوج ماجرا... فرزان شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت: چی بگم؟ این حکایت ظاهراً سر دراز دارد... به نظرم دفعه بعد با آقا رسول هماهنگ کنیم بهتره‌ها. والا!!! هنوز حرفش تموم نشده بود که خانم مائده رو به فرزانه گفت: خانمی ببخشید داداشم با شما کار دارن، چند لحظه میشه بیاید؟ چشمای فرزانه از حدقه زد بیرون. با نگاه متحیری به من گفت: چیزی نگفتم که!! گفتم: برو ببین چه کار داره خواهرش که اونجا وایستاده! ناخودآگاه دست من را هم گرفت کشید بلند کرد با هم رفتیم جلوی در... رسول یه نگاهی به فرزانه کرد و گفت: بله درسته شما عینک داشتید. بعد اسپری گاز فلفل و چاقو رو داد سمتش و گفت: فکر کنم این وسایل مال شماست دیروز وسط ماجرا از دست‌تون افتاد رو زمین... فرزانه که ذوق کرده بو، گفت: بله، بله. ممنون رسول با یک نگاه خاص همونجوری که دوتا عصا زیر بغلش بود گفت: البته برازنده یک خانم با شخصیتی مثل شما نیست یک چنین وسایلی همراهش باشه! حدس زدم باید امانت باشن دست‌تون؟ فرزانه یکم خودش را جمع و جور کرد و با اخم گفت: بله وسایل داداشم هستند. به هر حال ممنون! رسول ادامه داد: داداشتون نظامی هستن؟ فرزانه خیلی جدی گفت: ممنونم از این که وسایل رو دادید بعد هم اومد سمت کیفش... منم رفتم و وسایل رو جمع و جور کنم که خانم مائده در حالی که عذرخواهی می‌کرد گفت: چرا وسایلتون رو جمع می‌کنید. ببخشید شرمنده شما شدم ولی میتونیم برای ادامه‌ی مصاحبه بریم داخل اتاق کناری... فرزانه سری تکون داد که نظرت چیه؟ آروم طوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم: دختر! اون دفعه سه نفر بودن سکته کردیم این بار هفت، هشت نفرن! یکم عقلمون رو به کار بندازیم با توجه به موقعیت مکانی به نظرم فرار را بر قرار ترجیح بدیم بهتره... هنوز داشتیم مذاکره می‌کردیم آیفون زنگ خورد رسول گفت: خودشونن. ببخشید خانما. حلال کنید بعد لنگان لنگان رفت سمت آیفون و در رو زد حالا فرض کنید من و فرزانه کنار خانم مائده ایستادیم رسول هم عصا به دست کمی اون طرف تر ... دونه دونه دوستاش از پله ها بالا میومدن. بین اون هفت، هشت نفری که از جلومون رد شدن دو سه نفرشون خیلی قیافه های خاصی داشتن نسبت به بقیه که معمولی بودن ... نفر اول که گل و شیرینی دستش بود قد کوتاهی داشت که موها و ریش بلندش خیلی تو چشم می‌زد. گل و شیرینی رو داد دست خانم مائده و حال و احوال حسابی کرد و رفت سمت رسول روبوسی کرد و رسول هدایتش کرد داخل اتاق پذیرایی یکی دیگشون که نمی دونم چندمی بود تیپ خاصی داشت تیشرت مشکی و شلوار پلنگی قد بلندش با موهای بوری که داشت جذبه‌ی عجیبی بهش داده بود. خیلی جدی از جلوی ما رد شد به رسول که رسید چنان بغلش کرد که نزدیک بود با جفت عصا بخوره زمین. از حالتشون معلوم بود خیلی صمیمی هستند... نفر آخر هم چون خیلی با بقیه‌شون متفاوت بود خوب یادم موند. کت و شلوار پوشیده بود با عینک آفتابی بر عکس همه‌شون ته ریش داشت به قول فرزانه وقتی این آقا رو دید گفت: مثل توی فیلم های ایرانی این آقا یا جاسوسه بین اینا یا از بچه‌های بالاست. قیافه‌ش اصلا به این جمع نمی‌خوره... نکته جالب و مهم‌ش این بود که تک تکشون چنان با خانم مائده حال و احوال گرم و محترمانه‌ای داشتن که هر کی نمی‌دونست فکر می‌کرد خانم مائده چه شخصیت شخیصیه!!! ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/204
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پنجاه و هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/199 ✒ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ اردوگاه ۱۶ برایم عجیب بود چرا سیدحسن نگهبان عراقی با من خوش‌رفتار شده. در ضرب و شتم‌‌هایی که می‌شدیم، با من و سید محمد شفاعت‌منش کاری نداشت. او تنها نگهبان سید اردوگاه بود. از این که با من و سیدمحمد با ملایمت و محبت برخورد می‌کرد، تعجب می‌کردم. سیدحسن اهل شهر کوت بود. آدم سیاه‌ چهره و لاغر اندامی بود. به قیافه‌اش می‌آمد، سی و پنج سالی داشته باشد. آدم خشک و بد اخلاقی بود. کمتر در کار بچه‌ها ریز می‌شد. با وجود اینکه سید بود، کینه‌اش به خاطر کشته شدن پسر‌عمویش در جنگ ایران و عراق بود. آن‌طور که تعریف می‌کرد، گویا از بچگی با پسرعمویش هم‌بازی بود. به سیدمحمد گفتم: سید محمد! این سیدحسن با من مهربان شده، میگه با سادات کاری ندارم، چی شده رفتارش تغییر کرده؟ ازش بپرسیم ناراحت میشه؟ سیدمحمد گفت: برخوردش با من هم خوب شده. بپرسیم، چرا ناراحت بشه، اون که باهامون خیلی خوبه! از آن جمع هزار نفری بیش از سی، چهل نفرمان سید بودیم. با کسانی که می‌فهمید سید هستند، خوش‌رفتار بود. به همراه سید محمد کنار در ورودی سوله صدایش زدم و علت خوش‌ رفتاری‌اش را پرسیدیم. سیدحسن گفت: کاری با سادات ندارم! شما دو تا که باید خوشحال باشید! گفتم: خوشحالی که سر جای خودشه، همین جوری دلم می‌خواد بدونم چی شده که با من و سیدمحمد کاری نداری! گفت: این بار که رفتم مرخصی، وقتی داشتم برمی‌گشتم، مادرم صِدام زد و گفت: پسرم! می‌دونم تو اردوگاه اسیران ایرانی خدمت می‌کنی، شیرم را حلالت نمی‌کنم، اگه تو اردوگاه، فرزندان حضرت زهرا سلام‌اللّه‌علیها را اذیت کنی! به این خاطرِ که باهاتون کاری ندارم! خود سیدحسن اقرار می‌کرد: اگر مادرم این حرف را نمی‌زد، رفتارم مثل قبل بود. برای مادرش حرمت زیادی قائل بود. می‌گفت: مادرم خیلی برام عزیزه، بهش قول دادم با سادات کاری نداشته باشم! در دلم گفتم، چه می‌شد اگر مادر دیگر نگهبان‌ها مثل مادر سیدحسن سفارش سادات و غیره سادات را می‌کردند. اگر چنین اتفاقی می‌افتاد، اردوگاه گلستان می‌شد. برای مادر سید حسن از ته قلب دعا کردم. هفته‌ی بعد، عصر پنج‌شنبه مقداری حلوا و خرما برای مجروحین آورد. خیرات بود. یک‌سال قبل پدرش بر اثر سکته قلبی فوت کرده بود. مادرش از او خواسته بود این بار حلواها و خرماها را بین اسرای مجروح تقسیم کند و اسرای ایرانی برای پدرش فاتحه بخوانند. اولین و آخرین باری بود که در اسارت خیرات می‌آوردند و برای اموات یکی از نگهبان‌ها فاتحه می‌خواندم. به نظر می‌آمد مادرش زن مؤمنه و متدینی باشد. ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند. قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/206
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت بیست و ششم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/200 رفتیم داخل اتاق کناری یک کتابخونه بزرگ با کلی کتاب داخلش بیشتر فضا رو پر کرده بود. یه گوشه نشستیم و آماده ادامه مصاحبه شدیم خانم مائده گفت: ببخشید! من فقط وسایل پذیرایی رو آماده می‌کنم و زود برمی‌گردم. خودشون بقیه کارها رو می‌کنن و سریع رفت بیرون... فرزانه گفت: اووف چه خبره اینجا... چقدر اینا ارتباطاتشون قویه ... پسره رو دیدی! همین آقا رسول. چطوری برنامه‌هامون رو بهم ریخت، بچه پرو تفتیش هم می‌کنه ! گفتم: ولش کن. خیلی جدی نگیر. امروز مصاحبه تموم می‌شه و پروژه بسته! ذهنت رو درگیر نکن. بعد بلند شدم، یه نگاهی به کتابها انداختم. برام جالب بود این همه کتاب! واقعا داعشی‌ها اینقدر اهل مطالعه‌ان؟! عنوانهای کتابها رو که می‌خوندم از حیرت داشتم شاخ در میاوردم گفتم فرزانه نگاه چه کتابهایی می‌خونن ؟! فرزانه گفت: بله دیگه دشمن همینه! اول شناسایی می کنه، بعد که فهمید کیه شروع می‌کنه نقطه‌های حساس رو هدف قرار دادن... فکر کردی همون اول بار میان می‌گن بیا برو جهاد نکاح تا بری بهشت ! خوب معلومه! هیچ فردی چنین چیزی رو قبول نمی کنه! اول نگاه می‌کنن ببینن نقطه‌های حساس دین کجاست؟ بعد هم رو همون نقاط کار می‌کنن، حالا برای اینکه بدونن چه چیزی بیشتر روی خانم‌ها تاثیر داره؟ خوب طبیعیه این مدل کتابها رو بخونن... اتفاقی یکی از کتابها رو برداشتم و بازش کردم. صفحه‌ی اولش با خودکار قرمزی نوشته شده بود: تقدیم به همسر عزیزم که واقعا یک مجاهد فی سبیل الله است.. گفتم: فرزانه! چقدر خودشون رو هم تحویل می‌گیرن... داشتم کتاب را ورق می‌زدم که خانم مائده اومدن داخل ... کمی هول شدم. کتاب را گذاشتم سر جاش و گفتم: ببخشید بدون اجازه دست زدم. کتابخونه‌ای به این بزرگی آدم رو وسوسه می‌کنه! بعد هم آروم آمدم نشستم. خانم مائده لبخندی زد و گفت: اشکال نداره برای اینکه بیشتر ضایع نشم سریع رفتیم سراغ ادامه مصاحبه گفتم: خوب داشتید می گفتید با صبر کردن روزهای سختی رو می‌گذروندید... سری تکون داد و گفت: بله روزهای سختی بود و هر چی جلوتر می‌رفت سخت‌تر هم می‌شد. بعد از دو سال بچه‌ی اولمون که به دنیا اومد، شرایط خیلی عوض شد دیگه حتی از همون صبر و گذشتی هم که داشتم خبری نبود... شب بیداری ها و دردسرهای بچه داری که من هیچی بلد نبودم و کارهای خونه و رسیدگی به شوهر.... باعث شد که همون مقدار صبر و گذشتم جای خودش رو به خشم و عصبانیت و غر غر کردن بده... خودم رو یه ورشکسته می‌دیدم که روزهای عمرم بر فنا می‌رفت دیگه از دعا و نافله خبری نبود که هیچ! کلی کارهای وقت گیر هم اضافه شده بود. حس اینکه به هدفهای دوران مجردیم، مثل جهاد، مثل رسیدن به قرب خدا و... نرسیدم داشت توان جسمی‌ام رو تحت تاثیر قرار می‌داد. افسردگی شدیدی گرفتم و شروع کردم به جر وبحث با شوهرم ... اینکه: اونی که من فکر می‌کردم تو نبودی. من دنبال هدفهای مقدس بودم. من دنبال رسیدن به خدا بودم. دنبال بهشت! نه این جهنمی که برام درست کردی. همش خونه همش کار.... شوهرم که کم‌کم داشت زاویه‌های پنهان وجود من براش آشکار می‌شد و بعد از دوسال تازه آرمانها و هدف‌های من رو فهمیده بود، پیش خودش تصمیمی گرفت که من ازش خبر نداشتم ولی زندگیم رو تحت تاثیر زیادی قرار داد... بعد از این ماجراها و حالتهای روحی من، یه بار اومد بهم گفت: دوست داری جهاد کنی؟ دوست داری برای خدا کار کنی؟ دوست داری به بهشت برسی؟ من هم مشتاق؛ گفتم: معلومه! اینها اهدافم هستن ... آرزوهایی که برای رسیدن بهشون دست و پا می‌زنم... گفت: ببین مائده راجع به این موضوع با چند تا از دوستام صحبت کردم. یه راهی پیشنهاد دادن، ولی قبلش باید یه سری کتاب بخونی تا آمادگی‌ش رو پیدا کنی... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/207
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پنجاه و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/203 ✒علی جاراللّه نام تعدادی از جاسوس‌ها و خبرچین‌ها را به رامین حضرت‌زاد گفته بود. تعدادی از آنها را می‌شناختم. بعضی‌شان آدم‌های زیرکی بودند و دم به تله نمی‌دادند. فقط خودشان و عراقی‌ها می‌دانستند جاسوس‌اند. جاسوس‌ها تصور نمی‌کردند علی جارالله چیزی بگوید. ما هم به روی خودمان نمی‌آوردیم. رامین خیلی حرص می‌خورد. قصد داشت با دو، سه نفر از جاسوس‌ها ارتباط برقرار کند. می‌خواست با آنها طرح دوستی بریزد و کاری کند که دست از این کارشان بردارند. قبل از ظهر رامین سراغم آمد و گفت: یه فکری دارم! - چه فکری، خیره ان شاالله؟ - در مورد آدمایی که خبر چینی می‌کنن و دونسته یا ندونسته جاسوس عراقیا شدن! رامین معتقد بود نباید دست روی دست بگذاریم تا عراقی‌ها این همه جاسوس پروری کنند. راهی پیدا کرده بود. بیشتر جاسوس‌ها، افراد سیگاری بودند. رامین معتقد بود با ابزار سیگار در برابر سیگار می‌توانیم خیلی از آنها را از این کارشان منصرف کنیم. کاری که با تعدادی از بچه‌ها در کمپ ملحق انجام دادیم، اما سازماندهی شده نبود. وقتی صحبت‌ هایش را شنیدم، امیدوار شدم. می‌خواست تشکیلاتی و حساب شده عمل کند.قرار شد با همان حقوق یک و نیم دینار ماهیانه همه را سیگار بخریم. دیگر دوستان غیر سیگاری اش را نیز تشویق کرد از حقوق ماهیانه‌ شان سیگار بخرند. به همراه خیلی از بچه‌های هم فکرمان که رامین را قبول داشتیم، تصمیم گرفتیم سیگارهایمان را در اختیار رامین قرار دهیم. رامین کار بلد بود و حساب شده عمل می‌کرد. بلد بود با آنها از چه دری وارد شود. اگر من به یکی از جاسوسان پنج نخ سیگار می‌دادم که جاسوسی نکند، رامین با یکی، دو نخ او را از این کار برحذر می‌داشت. او جاسوس‌ها را از طریق افراد خاصی زیر نظر داشت. اگر جاسوسی از او سیگار می‌گرفت که جاسوسی نکند، بی‌خبر و مخفی که سراغ نگهبان‌ها می‌رفت و خبر می‌برد، رامین می‌فهمید. می‌دانست چه کسانی هم از توبره می‌خورند، هم از آخور. بعضی وقت‌ها با این عده از جاسوس‌ها با زبان خشونت سخن می‌گفت. گروه واکنش سریع رامین که سرگروهشان علی کارکن بود، گوش به فرمانش بودند؛ هر چند تا کارد به استخوانش نمی‌رسید از ابزار خشونت استفاده نمی‌کرد. در شرایط خاص که سیگارها به ته می‌رسید، رامین از بچه‌ها سیگار قرض می‌گرفت. بیشتر اسرای سیگاری که سیگارشان همان ده، پانزده روز اول ته می‌کشید، از رامین سیگار قرض می‌گرفتند. بعضی از بچه‌ها هر ماه یکی، دو پاکت سیگار بلاعوض به رامین می‌دادند تا در "بانک سیگار" استفاده کند. سیگار ابزاری بود که عراقی‌ها در جهت اجیر کردن اسرای ضعیف‌النفس از آن به خوبی بهره می‌بردند. بازار عراقی‌ها با تدبیری که رامین به خرج داده بود، کساد شد. عراقی‌ها تعدادی از فرماندهان را در اردوگاه شناسایی کردند. وقتی افراد لو رفتند، بچه‌ها به خبر‌چین‌ها می‌گفتند : ارزش لو دادن فلانی چند نخ سیگار بود؟ می‌اومدید دو برابر اونو از خودمون می‌گرفتید، اما این کارو نمی‌کردید. عراقی‌ها از رامین و همفکرانش بدشان می‌آمد. نمی‌خواستند جاسوسی در اردوگاه با مشکل مواجه شود. هر چند هیچ وقت بساط جاسوسی برچیده نشده، اما رامین عراقی‌ها را غافلگیر کرد. او با جاسوس‌های سیگاری صحبت می‌کرد و بیشتر از سیگاری که عراقی‌ها می‌دادند به آنها می‌داد تا به هموطن‌شان خیانت نکنند. رامین به آنها می‌گفت: شما از عراقی‌ها سیگار می‌گیرید و در عوض دوستان و هموطنان خودتون رو لو می‌دید، ما به شما سیگار می‌دیم، این کارو نکنید؛ به هم اسارتی‌های خودتون ظلم نکنید، خودتون رو آلوده‌ی گناه و معصیت نکنید. بعضی از سیگاری‌ها که از راه حلال سیگار به دست می‌آوردند، بلند می‌گفتند: چهار نوبت ماساژ، هر بار دو ساعت، یک نخ سیگار؛ کی حاضره!؟ ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/211
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ◀️ قسمت بیست و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/204 شروع کرد برام کتاب گرفتن... اوایل هفته‌ای یک کتاب برام می‌آورد. من با وجود بچه و کارهای زیاد به خاطر رسیدن به آرزوهام تمام سعی‌م رو می‌کردم کتابها رو بخونم ولی خیلی وقت کم می‌آوردم. بعد از یه مدت متوجه شد من نمی‌رسم کتابها رو بخونم در نتیجه با نصفه و نیمه خوندن هیچ تغییری در روحیات من بوجود نیومده بود! برنامه‌های کاریش را با اینکه سنگین بود و بیشترمواقع خونه نبود، طوری تنظیم کرد تا مواقعی که خونه هست شرایط رو برای من فراهم کنه تا کتابها رو تموم کنم. معتقد بود با خوندن این کتابها، اتفاقات مهمی برای من و زندگی‌مون رخ می‌ده و درست حدس زده بود... گفتم: محتوای کتابها بیشتر چی بود که باعث تغییر شما شد؟ خانم مائده گفت: بیشتر کتابهایی که محتواشون راجع به تفکر و نوع فکر کردن بود را برام می آورد و کم‌کم روی من خیلی اثر گذاشت فرزانه متعجب گفت:تفکر! فکر کردن! خانم مائده با یه لبخند خاصی به فرزانه گفت:بله دقیقا همون دو لیتر بنزینی که ماشین من نداشت! فرزانه هم کم نیاورد و گفت: بله البته ماشین با بنزین هم که باشه مهمه در چه جهتی حرکت کنه! خانم مائده گفت: به همین خاطر جهت حرکتم رو بعد از خوندن کتابها تغییر دادم و تصمیم گرفتم با شوهرم برم سوریه برای جهاد یک جهاد سخت ولی شیرین.... دیگه مصاحبه داشت به جاهایی می‌رسید که حالم بهم می‌خورد. با خودم گفتم: جهاد سخت ولی شیرین!!! خدا به انسان قدرت تفکر داده ولی این جماعت نشون دادن هر کسی می‌تونه هر چیزی که خدا داده را به جای استفاده درست، نابودش کنه و به ته دره پرت بشه! در همین حین فرزانه پرسید میشه راجع به تفکری که اینقدر باعث تغییر شما شد بیشتر توضیح بدید. چطوری حاضر شدید این جهاد به قول خودتون سخت ولی شیرین رو انجام بدید؟ برای من اصلا قابل پذیرش نیست این حرفتون! خانم مائده گفت: اگر شوهر من هم همین‌جوری و بدون مقدمه و مطالعه‌ی اون همه کتاب، بهم چنین پیشنهادی می‌داد منم شاید مثل شما قبول نمی‌کردم! ولی زیرکی که اون به خرج داد این بود که اول با دادن کتابها و فراهم کردن شرایط خوندن‌شون غیرمستقیم و بدون دخالت شخصی خودش، به فکر من جهت داد و کار اصلی رو کرد، بعد من با خط فکری که تازه جوانه زده و بوجود اومده بود به عمل و رفتارم جهت دادم ... چیزی که من از محتوای کتابها یاد گرفتم این بود که وقتی فکر پشت هر عملی بیاد جهت پیدا می‌کنه و وقتی عملی را در جهت درستش انجام دادیم ما را به هدفمون می رسونه... یک‌دفعه صدای رسول از پشت در بلند شد. آبجی! یه لحظه میشه بیاید؟ تا خانم مائده رفت ببینه آقا رسول چکارش داره من رو به فرزانه گفتم: این چی داره می‌گه؟ جهت درست چی؟! فرزانه با دست کوبید به پیشونیش و گفت: یه خورده جلوتر بریم منم فک کنم با این سبک فکری بهش بپیوندم! ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/212
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/206 ✒شنبه ١٧ تير ماه ١٣٦٨ تكريت - اردوگاه ١٦ بازی‌های جام‌جهانی ١٩٩٠ ايتاليا شروع شده بود. امروز مسابقه‌ی فينال بود. به بركت اين بازی‌ها، عراقی‌ها به بچه‌ها كمتر گير می‌دادند. بازی‌ها باعث شده بود بچه‌ها با تدبير و زيركی برای رسيدن به مقصودشان به بازيكنان مورد علاقه‌ی نگهبان‌ها ابراز محبت كنند. نگهبان‌های فوتبال‌دوست با وسواس و تعجب خاصي بازی‌های جام‌جهانی را دنبال می‌كردند. هر يک از آنان به تيم و بازیكن خاصی علاقه داشت. سعد، ارشد نگهبان‌ها طرفدار سرسخت مارادونا بود. وليد طرفدار آندرياس برمه مدافع آلمان غربی بود. حامد طرفدار اسكيلاچی ايتاليا، گلزن برتر مسابقات جام جهاني بود. سلوان طرفدار اسكوهراوی چك اسلواكی بود. سامی طرفدار ميشل اسپانيا بود اما دكتر مؤيد علاقه‌ی خاصی به فوتبال نداشت. همان اوايل شروع بازی‌های جام جهانی، عراقی‌ها ساعت‌ها درباره‌ی بازی افتتاحيه كه بين تيم‌های آرژانتين، قهرمان دوره‌ی قبل و كامرون يك تيم گمنام برگزار شده بود، صحبت می‌كردند. از اين كه كامرون تيم آرژانتين را برده بود، تعجب می‌كردند. با كنايه به حامد گفتم: اصلاً تعجب نداره، در جنگ ايران و عراق يه بسيجی كم سن و سال تو شلمچه چند سرهنگ عراقی رو به اسارت در آورد، حالا كامرون جام‌جهانی دوره قبل رو برده! در بازی فينال سعد و سلوان طرفدار آرژانتين بودند، وليد و حامد طرفدار آلمان. وليد اسرا را تهديد كرده بود اگر آلمان باخت، به تلافی باخت حالمان را می‌گيرد. می‌گفت: دعا كنيد آلمان ببرد و گرنه تلافی باخت آلمان را سر شما خالی می‌كنم! سعد كه بعضی وقت‌ها آدم مؤدبی بود و از تهديدهای وليد با اطلاع بود، به بچه‌ها قول داده بود، اگر تيم آرژانتين قهرمان جام جهاني شود، اجازه خواهد داد بچه‌ها بعد از يك ماه حمام درست و حسابی كنند. من و تعدادی از بچه‌های بازداشتگاه ترجيح می‌داديم حمام كنيم! اما گويا بخت يار وليد بود. آلمان برای سومين بار قهرمان جام‌جهانی شد. وليد و حامد خوشحال شدند. اما سعد و سلوان تا چند روزی حالشان گرفته بود. پنج‌شنبه‌ی همان هفته عراقی‌ها ناراحت بودند، نمی‌دانستم چرا! سامی گفت: عبدالرحمن قاسملو دبير کل حزب دموكرات كردستان در وين توسط گروهی ناشناس ترور شد. حامد گفت: حيف شد. يكی از كسانی كه در جبهه متحد عراق عليه شما بود، از سر راه ايران برداشته شد. وقتی حامد از اسرا پرسيد: به نظر شما كی قاسملو را كشت؟ بهش گفتم: خدا می‌دونه، تيرها و موشک‌های سرگردان تو دنيا زياده، معلوم نيست! ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/214
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/207 ✒قسمت بیست و هشتم گفتم فرزانه حرفهایی که داره میزنه تمام معادلات و اطلاعات ما رو داره بهم میریزه! من واقعا گیج شدم هنوز حرفم تموم نشده بود، خانوم مائده اومد داخل، عذرخواهی کرد و نشست. بدون معطلی گفتم: لطفاً می‌شه این جمله تفکر پشت هر عمل را باز کنید! دقیقا منظورتون چه جور تفکر و چه جور عملیه؟ سری تکون داد و گفت: ببینید من قبل از ازدواجم هم اهل دعا و مناجات بودم هم اهل صبر و گذشت ولی چون هیچ تفکری پشتش نبود بعد از ازدواجم و گذشت زمان همراه با شرایط سخت، دیگه نه خبری از دعا و مناجات بود نه خبری از صبر و گذشت و مهربونی! چون احساس می‌کردم هدفم نابود شده ولی وقتی کتابها رو می‌خوندم متوجه شدم صبری که همراه با تفکر باشه در مقابل یه بار اذیت دو بار اذیت سه بار اذیت و هر چند بار... دچار خشم نمی‌شه بلکه دنبال راهکار برای حل مسئله می‌ره نه اینکه خودش رو ورشکسته حساب کنه! خوب یادمه بعد از دوسال که دیگه کم کم با همسرم راجع به این مسائل صحبت می‌کردم یه بار بهم گفت: مائده جان فکر می‌کنی بدن انسان برای زنده موندن به چی نیاز داره؟ منم نگاه نامفهومی بهش کردم و گفتم: معلومه آب و غذا! گفت: برای اینکه انرژی بیشتری داشته باشه نشاط پیدا کنه چه تقویت کننده هایی خوبن؟ گفتم: چه سوالهایی می‌پرسی! خوب مثل میوه و نوشیدنی‌های مفید؛ خشکبار و از این جور چیزها.. دستم رو گرفت تو دستش و گفت: حالا نفسم! اگه به جای آب و غذا مدام بهش از این مدل تقویت کننده‌ها بدیم چی می‌شه؟! دستم تو دستش بود و گرمی دستاش حالم را خوب کرده بود گفتم: خوب مریض می‌شه دیگه! چشم‌هاش خیره شد به چشمهام. لبخندی زد و گفت: قربون چشمای خوشگل و معصومت برم، حالا روح ما برای ادامه حیات هم به آب و غذا به سبک خودش که میشه انجام واجبات و تر ک محرمات نیاز داره، تقویت کننده‌هاش هم برای انرژی بیشتر و نشاطش مستحباته که خوب هر کدومش جای خودش لازمه، ولی اگه قرار باشه به جای اصل وظیفه، فقط مستحبات بهش بدیم خوب طبیعیه مریض می‌شه، خسته می‌شه... من که تازه متوجه شدم چی داره میگه گفتم: قبول. ولی چرا وظیفه‌ی من باید یه کاری باشه که نه ادامه‌ی حیات روحمه! نه تقویت کننده‌اش! من بدم میاد چون روحم را داره متلاشی می‌کنه! دور از اهداف منه و من را به اون چیزی که می‌خوام نمی‌رسونه؟ دستمو محکم فشار داد و سرش رو انداخت پایین.... نمی‌دونم شاید اون لحظه به خودش فکر کرد شاید هم به من! به دوسال نقش بازی کردن از انجام کاری که دوست نداشتم! بعد از چند لحظه سرش رو آورد بالا گفت: خانومم دوست نداشتن شما به خاطر نحوه‌ی فکر کردن به کاریه که انجام می‌دادی، حالا بیا این بار یه جور دیگه به این قضیه نگاه کنیم ... بعد خانم مائده نگاهی به ما کرد و گفت: البته تا جایی که حیا اجازه بده سعی می کنم بگم. چون شاید کسی قبل از خوندن این مصاحبه مثل من دچار مشکلات اوایل ازدواج باشه و با شنیدن این حرفها متوجه اشتباهش بشه. ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/216