#کودکانه
#معرفی_بازی ۲۰
✅ "حباب بازی"
🔷 در یک ظرف مقداری مایع ظرفشویی، دستشویی، شامپو و یا پودر صابون بریزید.
🔹 آرام آرام آب داغ را در ظرف ریخته و هم بزنید.
💢 با یک سیم نسبتا ضخیم یک دایره سیمی ساخته و دستهای را هم برای آن تعبیه کنید.
🔺 مقداری نخ دور قسمت دایرهای شکل این وسیله بپیچید.
🔆 قسمت دایرهای شکل را وارد مایع کنید تا لایهای از محلول را به خود جذب کند.
🌀 حالا در وسط این لایه آرام بدمید. با این کار حبابهایی در آسمان به پرواز در میآید.
⚠️ یادتان باشد هر اندازه سیم شما حالت دایرهای شکل داشته باشد، حبابهای بهتر و بادوامتری تشکیل میشود.
🔷 علاوه بر این میتوانید یک نی در لیوان گذاشته و در آن بدمید. وقتی حبابهایی در لیوان تشکیل شد نی را برداشته و با دهان به سمت حبابها فوت کنید. حبابها از لیوان جدا شده و به پرواز در میآیند.
🔺 وقتی این حبابها به پرواز در میآید، کودک را تشویق کنید با دستش آنها را بترکاند.
➕ آشنایی با قوانین طبیعت از فواید این بازی است.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#تحلیل_تاریخی
#دشمن_شناسی
#قبیله_لعنت
📖 تاریخ فرهنگی "قبیله لعنت"
#بنیاسرائیل_و_پیامبری
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/3108
✳️ قسمت پنجم
🔹 استاد جلالالدّین آشتیانی در شرح تحریفی که در «تورات» و دربارهی نام اسرائیل صورت گرفته، به استناد منابع تورانی مینویسد:
هنگامیکه یعقوب تنها ایستاده بود، مردی با او کشتی گرفت تا سرخی شفق دمید.
چون آن مرد دید که بر او نمیتواند غالب شود، لگدی بر تهیگاه او زد.
مفصل ران یعقوب در رفت.
هنگامیکه با او کشتی گرفت، مرد گفت مرا رها کن که سپیده دمیده است.
تو را رها نکنم تا مرا تقدیس نکنی و رحمت ندهی.
او پرسید:
"نام تو چیست؟"
جواب داد:
"یعقوب"
پس مرد گفت:
"دیگر نام تو را یعقوب نخواهند نامید؛ بلکه ییسرائل مبارز با خدا زیرا تو با خدا و انسان جنگیدی و پیروز شدی…"
پس او را رحمت داد و یعقوب آن محل را پنوال (۱۶) (چهرهی خدا) نام گذاشت و گفت من خدا را چهره به چهره (روبهرو) دیدم و زنده ماندم.
خورشید بر او میتابید که او لنگلنگان پنوال را ترک میگفت.
از این جهت است که اسرائیلیان از عضلهی ران، تا امروز نمیخورند. (۱۷)
🔹 حضرت یعقوب (ع) دوازده فرزند داشت که بهعنوان اسباط دوازدهگانه شناخته میشوند.
حضرت یوسف (ع) یکی از این دوازده سبط بود.
اسامی این اسباط عبارت است از:
رئوبن (روبن) – شمعون (سیمئون) – لاوی (لوی) – یهودا (جودا) – یساکار (یشحر، یساخر) – زبولون (زبلون، زیالون) – دان (دو) – نفتالی (نفتائیل) – جاد – اشیر (اشر، اسر) – بنیامین (ابنیامین، بنجامین) – یوسف (از وی دو قبیله بهوجود آمد، شامل منسه (منسی) و افرایم (افرائیم)) (۱۸) (۱۹)
🔹 در «قرآن کریم»، در چند آیه، کلمهی اسباط ذکر شده است.
علامه طباطبایی، در تفسیر آیه ۱۳۶ سوره بقره میگوید:
"در میان نسل حضرت اسماعیل (ع)، به مجموعهای از افراد که به یک پدر و مادر میرسند، قبیله میگویند و به همهی مجموعهها، قبایل گفته میشود؛ ولی در مورد بنیاسرائیل، کلمهی قبیله و قبایل بهکار نمیرود؛ بلکه بهجای قبیله، سبط و بهجای قبایل، اسباط میگویند و «بنیاسرائیل» دوازده سبط داشتند.
از سوی خداوند به این اسباط دوازدهگانه وحی میشده و اگر مراد از این اسباط قبایل باشد، معنای وحی شدن بر آنها این است که در میان هر سبطی یک پیامبر بوده است و احتمالی هم هست که مراد از اسباط، دوازده شخص از بنیاسرائیل باشد و به هر کدام از آنها وحی میشده است."
مؤلف «قاموس قرآن» میگوید:
"به نظر من، مراد از اسباط، اشخاص هستند نه قبائل. (قاموس قرآن، ماده سبط)"
بنابراین میتوان گفت که اسباط، دوازده پیامبر بنیاسرائیل هستند. از میان دوازده سبط بنیاسرائیل، لویها (لاویان)، واجد مقام روحانیون بنیاسرائیل بودند. (۲۰)
🔹 حسب آنچه که در منابع مختلف ذکر شده و عموم خوانندگان محترم نیز دربارهاش آگاهی دارند، حسادت برادران درباره یوسف (ع) و مشیّت الهی، حضرت یوسف را ابتدا در چاه محبوس و پس از آن، در سرزمین «مصر» اسکان داد تا فصل جدیدی از زندگی فرزندان یعقوب (ع) در این سرزمین رقم بخورد و پس از سالهای متمادی آوارگی، برای اولین مرتبه، مجال اسکان و سلطنت «بنیاسرائیل» در سرزمین بزرگ و پرآوازهی «مصر» فراهم شود.
🔹 دست تقدیر خداوند تعالی بر این قرار گرفته بود تا یوسف (ع) از بردگی به وزارت در دربار فرعون برسد.
در دوران وزارت یوسف (ع) با عنوان عزیز مصر و حکومت «هیکسوسها» بر «مصر» به اقوام سامینژاد، بهویژه «بنیاسرائیل» که از «کنعان» به مصر مهاجرت کرده بودند، بسیار خوب گذشت.
مقام و موقعیّت حضرت یوسف و گرایش فرعون مصر و بسیاری از مردم به یکتاپرستی، موجب عزّت و احترام قابل توجّهی برای «بنیاسرائیل» بود.
🔹 در منابع روایی اسلامی دربارهی استقرار در «مصر»، رحلت حضرت یوسف و بالأخره مبتلا شدن بنیاسرائیل به جور و ستم مصریان آمده است:
حضرت یعقوب در واپسین لحظات عمر خود، بنیاسرائیل را گرد هم آورد:
«أمْ کُنْتُمْ شُهَداءَ إذْ حَضَرَ یَعْقْوبَ الْمَوْتَ إذْ قالَ لِبَنیه… (۲۱)
آنگاه که مرگ یعقوب فرا رسید و به فرزندانش گفت: پس از من چه چیزی را میپرستید؟ گفتند: خدای تو و خدای نیاکان تو ابراهیم و اسماعیل و اسحاق را به یکتایی خواهیم پرستید و در برابر او تسلیم هستیم.»
نگرانی یعقوب این بود که ممکن است ایشان [بنیاسرائیل] در آن حکومت گمراه شوند. یعقوب (ع) که از دنیا رفت، یوسف (ع) او را به منطقه «شام» منتقل و در کنار قبر خلیلالرّحمان به خاک سپرد. (۲۲)
🔹 «بنیاسرائیل» هنگامیکه وارد «مصر» شدند، در اقلیّت بودند؛ اما از آنسو، چون بهواسطه مقام حضرت یوسف خانوادهی حکومتی به حساب میآمدند، طبیعتاً به سمت گسترش نسل رفتند تا از اقلیّت خارج شوند.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🔥تنها میان داعش🔥
#تنها_میان_داعش
◀️ قسمت سی و پنجم
💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود.
هیاهویی از بیرون به گوشم رسید
از ترس تعرض #داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد
چند نفر با هم وارد خانه شدند.
از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم
هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند
شنیدم میگفتند:
«حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!»
دیگری هشدار داد:
«حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!»
💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای مردمی سر رسیدهاند
مقاومتم شکست
قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود ولی دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده بود
در برابر نگاه خیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم.
یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد:
«تکون نخور!»
💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود،
شاید میترسیدند داعشی باشم
من نفسی برای دفاع از خود نداشتم
نارنجک را روی زمین رها کردم،
دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم
نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم
فقط اشک از چشمانم میچکید.
همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد:
«انتحاری نباشه!»
زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد
زخم دلم سر باز کرد،
خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
💠 با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید
اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم
هنوز از پشت با اسلحه مراقبم بودند
با آخرین نفسم زمزمه کردم:
«من اهل آمرلی هستم.»
هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند:
«پس اینجا چیکار میکنی؟»
💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم
دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده
خودروهای نظامی به صف ایستاده اند
یکی سرم فریاد زد:
«با داعش بودی؟»
میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده
به سمتشان چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم:
«من زن حیدرم، همونکه داعشیها شهیدش کردن!»
ناباورانه نگاهم میکردند
یکی پرسید:
«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!»
دیگری دوباره بازخواستم کرد:
«اینجا چی کار میکردی؟»
با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم
آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود
غریبانه نجوا کردم:
«همون که اول اسیر شد و بعد...»
از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد،
قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است
یکی آهسته گفت:
«ببرش سمت ماشین.»
شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند،
رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد:
«بلند شو خواهرم!»
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را روی زمین کشیدم.
چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده بود
نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند
درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند
حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند
باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست:
«نرجس!»
💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد.
آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید
هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد.
چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید
نگران حالم؛ نفسش به تپش افتاد:
«نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میکنم.
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم، نگاهش از غصه آتش گرفته بود...
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee