eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
927 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
📰 دکه روزنامه‌ - پنج‌شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۱
📖 تاریخ فرهنگی "قبیله لعنت" قسمت یازدهم ◀️ ۳ 🔹آنچه که در بسیاری از تفاسیر درباره‌ی ساخته‌شدن گوساله توسط سامری و صدایی که از دهان گوساله خارج می‌شد، آمده است، حکایت از آن دارد که نویسندگان محترم از چند نکته غفلت ورزیده‌اند. در این‌باره (صدای گوساله) چند قول بیان شده است: 👈 ۱. هنر و علم سامری نسبت به صنعت، باعث ایجاد آن صدا شده، بدین توضیح که: جمعی از مفسّران بر این عقیده‌اند که سامری با اطلاعات خاصی که در زمینه‌ی تولید صدا به کمک باد و اشیاء داشت، لوله‌های مخصوص در درون سینه‌ی گوساله‌ی طلایی کار گذاشته بود که در اثر ورود هوا از پشت گوساله و خروج آن به‌صورت فشرده از آن لوله‌ها (انتهای آنها در دهان گوساله‌ی طلایی واقع شده بود)، صدایی شبیه به صدای گاو بیرون می‌آمد. (۱۰) 👈 ۲. قول دوم آن‌که؛ نحوه‌ی قرار دادن دهان گوساله در جهت وزش باد باعث ایجاد صدا می‌شده است. بدین بیان که، بعضی دیگر از مفسّران معتقدند، سامری گوساله را آن‌چنان در مسیر و جهت وزش باد قرار داده بود که بر اثر وزش باد به دهان گوساله که به شکل خاصی ساخته شده بود، صدایی شبیه به صدای گوساله به‌گوش می‌رسید. (۱۱) 👈 ۳. قول سوم آن‌که خداوند متعال آن صدا را از آن گوساله خارج کرد، بدین توضیح که در حدیثی از امام باقر (ع) نقل شده است که: «حضرت موسی (ع) به خداوند متعال عرضه داشت: "بارخدایا سامری گوساله را ساخت، صدای آن از چه کسی بود؟" خدای عزّوجلّ در جواب از طریق وحی به او خطاب کرد: "ای موسی! آن آزمایش و فتنه‌ی من بود و در آن‌باره زیاد جست‌وجو مکن.»" (۱۲) در روایتی دیگر از راشد بن سعد آمده است، موسی (ع) به پروردگار عرضه داشت: «بار پروردگارا! چه کسی روح در آن گوساله قرار داد؟ خداوند متعال جواب فرمود: «من». موسی (ع) عرضه داشت: خدایا پس تو خودت گمراه کردی؟ خداوند عزّوجلّ در پاسخ فرمود: «ای موسی! ای سرآمد انبیاء! ای پدر حاکمان! من چون این گمراهی را در دل‌هایشان دیدم، راه رسیدن به آن را برایشان آسان کردم.» (۱۳) 👈 ۴. قول چهارم آن‌که سامری به قدر مُشتی از خاک پای فرستاده‌ی خداوند را در پیکر گوساله ریخت و آن، موجب جان‌گرفتن و صدا کردن گوساله شد. در برخی روایات آمده است: «حضرت موسی (ع) به سامری گفت: چگونه چنین کاری را انجام دادی؟ سامری در پاسخ جواب داد: به چیزی که دیگران به آن پی نبردند، پی بردم.» برخی مفسّران طبق این روایت گفته‌اند: سامری حضرت جبرئیل (ع) را هنگامی‌که برای غرق‌کردن فرعون و لشکریانش نازل شده بود، سوار بر اسبی بهشتی دید، به هر حال، سامری در این هنگام، از موقعیّت استفاده کرده و قدری از خاک زیر پای خود جبرئیل (ع) یا خاک زیر پای اسب او (بنا بر تفسیر دوم) برداشته بود و نزد خود نگاه داشته بود. از خاصیّت‌های این خاک این بوده که به هر چیزی ریخته می‌شد، جان می‌گرفت و زنده می‌شد. سامری هم چون از این مطلب آگاه بود، آن مقدار خاک را که نزد خود داشت، بعد از ساختن گوساله، در آن ریخت و این باعث جان‌گرفتن و صدا کردن گوساله شد. (۱۴) 🔹با احترام به اقوال همه‌ی مفسّران عالی‌مقام، به این مجموعه اضافه می‌کنیم: 👈اوّلاً: بنی‌اسرائیل سال‌های دراز در کنار مصریان و فرعونیان شاهد سِحر ساحران و جادوی کاهنان معابد بودند و اعمال خارق‌العاده و اعجاب‌برانگیز (شبیه به معجزه و کرامت رحمانی انبیاء و اولیای الهی) را تجربه کرده بودند. یعنی همه‌ی آنچه که در طول همه‌ی قرون، ساحران و کاهنان، به مدد شیاطین برای رهزنی عقل و چشم مردم و جلب قلوبشان از آن بهره می‌جستند. در چنین وضعی، سامری با ساختن یک مجسّمه طلایی و نصب چند لوله در شکم گوساله و قرار دادن آن در معرض باد، نمی‌توانسته است چشم و دل ده‌ها هزار نفر را خیره کرده و آنان را در برابر گوساله به سجده بیفکند. 👈 ثانیاً: بنی‌اسرائیل، از آغازِ آشنایی با حضرت موسی (ع) و پس از گذار از دریا، معجزات شگفت‌آور متعددی را مشاهده کرده بودند که این همه، مجال فریب سامری را از بین می‌برد؛ مگر آن‌که، سامری عمل خارق‌العاده‌ای شبیه اعجاز موسی (ع) را به آنها، نموده باشد. 👈 ثالثاً: در هیچ‌یک از منابع حتى تورات از وزش باد و قرار دادن گوساله در معرض باد سخن به میان نیامده است. ضمن آن‌که مردم، شاهد تندیس گوساله بودند و نه گوساله‌ای واقعی و آن صدا و هیئت خارق‌العاده را از یک تندیس تجربه می‌کردند. توصیف «عجلاً جسداً» مبیّن آن است که گوساله بی‌جان و مجسّمه بوده و از دهان این تندیس، صدای «خُوار» خارج می‌شده. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺❤️ ❤️🌺 🇮🇷قسمت دهم🇮🇷 ✒علی و دلبری از بچه ها با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار میکرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ... هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ... توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ... سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ... اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه. - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ... - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ - علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم. - ساکت باش بچه ها خوابن. صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید! - قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته! رفت توی حال و همون جا ولو شد. - دیگه جون ندارم روی پا بایستم. با چایی رفتم کنارش نشستم. - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن! - جدی؟ لای چشمش رو باز کرد. - رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم! و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی! و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ... بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من! علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ... سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ... ◀️ ادامه دارد... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 جایگاه محمدعلی فروغی در تاریخ معاصر قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/3451 🖋قسمت چهارم 🔹رضاخان قزاق، دیگر «خان» و «میرپنج» و حتی «سردارسپه» نیست؛ او اینك «شاه شاهان» و «وارث تاج و تخت کیان» و جانشین کوروش و داریوش و نوشیروان است! انتخاب نام «پهلوی» نیز ابتکار فروغی بود و پهلوی‌هایی مجبور به تغییر نام خود شدند، تا رضاخان حتی در عرصه‌ی نام نیز «یگانه» و «بی‌همتا» بماند! 🔹آری، فروغی ایدئولوژی‌ای را پی گذارد که طی دوران سلطنت پهلوی اول و دوم، با صرف هزینه‌های گزاف و با به‌کارگیری انبوهی از محقّقان و مصنّفان و دانشگاهیان درجه اول، پرداخت شد. این ایدئولوژی، تجلّیات فرهنگی و سیاسی فراوان داشت. از جمله، سال‌شمار هجری حذف شد و به‌جای آن «تاریخ شاهنشاهی» ابداع گردید! «جشن‌های ۲۵۰۰ ساله»، با زرق و برق خیره‌کننده خود اوج نمود مادّی و سیاسی ابن ایدئولوژی بود. این ایدئولوژی، سرانجام منجر به این ادّعای گزاف شد که: «کز پهلوی شد ایران صد ره بهتر ز عهد باستان»! (۲۱) 🔹برای تدوین و پرداخت این ایدئولوژی بود، که فراماسون باسواد و پرکاری چون حسن پیرنیا (پسر میرزا نصرالله خان مشیرالدوله، متوفی ۱۳۱۴ش.) به تأليف كتاب سه جلدی «ایران باستان» دست زد. این باستان‌گرایی، نه از سر علاقه علمی و تحقیقی و نه به‌خاطر دل‌سوختگی نسبت به احیای میراث فرهنگی ایران، بلکه با اهداف سیاسی مشخص بود. در مقابل، دوران اسلامی تاریخ ایران، که در واقع اوج تمدن ملّی ما است، آماج حملات محقّقین فراماسون قرار گرفت و با تلاش زیرکانه، و با پوشش به‌ظاهر موجّه «عرب‌زدایی» تهی‌ساختن فرهنگ ملّی ایران از درون‌مایه‌ی اسلامی آن به اوج خود رسید. (۲۲) 🔹علاقه‌ی عجیب فروغی به «شاهنامه فردوسی» در این راستا بود. فروغی بخش مهمی از وقت خود را صرف شاهنامه کرد و به تنظیم خلاصه دوجلدی و منتخب یك‌جلدی آن پرداخت. تلاش فروغی، بعدها توسط شاگردان و پیروان «مکتب» او پی گرفته شد و حتی به افراط کشیده شد. در نتیجه، شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی به «کتاب مقدّس» ایدئولوژی شاهنشاهی بدل گردید. چیزی که روح حکیم فرزانه‌ی طوس، که شاهنامه خود را «ستم‌نامه‌ی عزل شاهان» و «دردنامه بی‌گناهان» می‌خواند، از آن بیزار بود. (۲۳) استفاده‌ی جهت‌دار از اشعار فردوسی، خارج کردن ابیات از متن و کاربرد متملّقانه‌ی آن، و حتی تحریف فردوسی و جعل ابیات، (۲۴) به چنان ابتذالی کشید، که مرحوم ملک‌الشعرای بهار را به فریاد آورد. او گفت: اشعار بی پدر و مادر را پهلوی هم قرار داده‌اند و اسم آن را شاهنامه گذاشته‌اند. بنده وقتی می‌گویم این شعر مال فردوسی نیست، می‌گویند تو وطن‌پرست نیستی… آقا این وضع زندگی نیست… افرادی می‌خواهند احساسات وطن‌پرستی مردم را بدین‌وسیله تحريك كنند و بالا بیاورند، هرچه دلشان خواست در آن می‌گنجانند و هرچه در آن گنجانیده شده قبول می‌کنند و می‌گویند این شاهنامه‌ی ملّت ایران است. (۲۵) به‌راستی نیز باید با این قضاوت شاهرخ مسکوب موافق بود که: «در تاریخ سفله‌پرور ما بیدادی که بر فردوسی رفته است مانند ندارد.» (۲۶) 🔹همه‌ی این اقدامات يك هدف داشت: ترویج اندیشه و روان‌شناسی مبنی بر ضرورت يك حکومت مقتدر و متمرکز، که در آن شاه نه انسانی مانند سایر انسان‌ها، بلکه «ابرمرد» و حتی «نیمه خدا» است. زیرا، تنها چنین شاهی است که می‌تواند به‌عنوان يك دیکتاتور مطلق‌العنان بر توده‌ی «عوام» فرمان راند و سلطه‌ی سیاسی – فرهنگی نو استعمار را تأمین کند. فروغی شخصاً بر چنین باوری بود و شکل حکومتی پادشاهی را تنها فُرم مناسب با فرهنگ و روان ایرانی جماعت می‌دانست! ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺کارتون زیبای ۶ 🎞 این قسمت: غذای دریایی -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۱۹۲ به نام خدایی که به انسان علم و عقل عنایت کرد سلام خداوند در قرآن کریم فرموده: وَ قالَ الَّذِی نَجا مِنْهُما وَ ادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّهٍ أَنَا أُنَبِّئُکُمْ بِتَأْوِیلِهِ فَأَرْسِلُونِ نجات یافته دو نفر زندانی، پس از مدّتی یوسف را به خاطر آورد، و به عزیز مصر گفت: مرا به سراغ یوسف بفرستید تا شما را از تعبیر خواب با خبر کنم. سوره یوسف آیه ۴۵ با توجه به این دو آیه شریفه به نکات زیر می‌توان رسید: ۱. خوبی ها، دیر یا زود اثر خود را نشان می دهند. ۲. فقط هنگام نیاز به فکر دوستان نباشیم. (همین که به تعبیر خواب نیاز پیدا کردند، یاد یوسف افتادند.) ۳. رسیدن به مقام و موقعیّت، معمولاً انسان ها را نسبت به گذشته دچار فراموشی می کند. ۴. کسی که دیگران را به کاری راهنمایی کند، گویا خود او آن کار را انجام داده است. (زندانی آزاد شده گفت من تعبیر می کنم براتون اگر چه حضرت یوسف تعبیر می کرد) ۵. هم زندانی یوسف علیه السلام به اندازه ای به خبرگی یوسف اعتماد داشت که از طرف خود به پادشاه وعده قطعی به تعبیر خواب داد. ۶. آگاهان را به جامعه معرفی کنیم، تا مردم از آنان بهره مند شوند. ۷. بعضی از کارشناسان در انزوا به سرمی برند از آنان غافل نشوید. ۸. ما باید به سراغ استاد برویم، نه آنکه استاد را احضار کنیم. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
qieyve2941663985070596.pdf
8.01M
بسم الله الرحمن الرحیم امروز شنبه‌ ۲ مهر ۱‌۴۰۱ ۲۷ صفر ۱۴۴۴ ۲۳ سپتامبر ۲۰۲۲ ذکر روز شنبه: یا رَبَّ العالَمینَ تمام صفحات -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📰 دکه روزنامه‌ - شنبه ۲ مهر ۱۴۰۱
قسمت اول؛ امروز ۲۷ صفر روزی است که در تاریخ اسلام به "رَزِیَّه یَومِ الخَمیس" معروف شده؛ 💥 ماجرای دوات و قلم 🔹 یا دَوات و قِرْطاس، اشاره است به قلم و دوات خواستن پیامبر اکرم (ص) در بستر بیماری، برای نوشتن وصیتی به مسلمانان که پس از وی گمراه نشوند. 🔹بنابر روایات، این درخواست پیامبر، با مخالفت مواجه شد که با گفتن جملهٔ توهین‌آمیز «این مرد هذیان می‌گوید» [نعوذ بالله]، مانع از نوشتن سفارش پیامبر (ص) می‌شود. 🔹واکنش خلیفهٔ دوم برخلاف برخی از آیات قرآن بوده و انتقاد برخی از علما و نویسندگان مسلمان را در پی داشته است. 🔹این واقعه -که از آن به مصیبت بزرگ یا یاد شده- در منابع روایی و تاریخی شیعه و سنی نقل شده است. 🔹از نظر شیعیان، پیامبر (ص) اراده داشت بر جانشینی امام علی (ع) پس از خود تأکید کند. 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
قسمت دوم، 💥 شرح ماجرای دوات و قلم 🔹بنابر منابع تاریخی و روایی، هنگامی‌که پیامبر اسلام (ص) در آخرین روزهای حیات خود در بستر بیماری بود، قلم و دواتی خواست تا سفارشی بنویسد که مانع گمراهی مسلمانان پس از خود شود. 🔹این خواسته، با مخالفت یکی از حاضران مواجه شد و وصیت پیامبر (ص) ناگفته ماند. یکی از حاضران گفت: «پیامبر هذیان می‌گوید و کتاب خدا ما را بس است»!! سپس میان اصحاب افتاد. پیامبر (ص) نیز با مشاهدهٔ اختلاف اصحاب از آنان خواست از نزد او بروند. 🔹بیشتر منابع شخص مخالفت‌کننده با پیامبر (ص) را، معرفی کرده‌اند، اما برخی منابع نام وی را سانسور کرده‌اند. 🔹بنابر نظر علمای شیعه، پیامبر (ص) می‌خواست با حدیث دوات بر امام علی (ع) پس از خود تأکید کند. اما برخی از حاضران به این امر پی بردند و مانع آن شدند. 🔹خود خلیفهٔ دوم نیز در گفت‌وگویی که میان او و ابن‌عباس نقل شده، تصریح می‌کند که: پیامبر (ص) در بیماری‌اش می‌خواسته نام علی (ع) را برای پس از خویش به زبان بیاورد ولی من از روی دل‌سوزی نسبت به اسلام و حفظ آن، مانع شدم!!! 🔹بر اساس نقل ابن‌عباس که در آمده است این واقعه در روز پنج‌شنبه رخ داده است و به همین مناسبت آن را رزیهٔ یوم الخمیس یا می‌خوانند. 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
📖 تاریخ فرهنگی "قبیله لعنت" قسمت دوازدهم ◀️ ۴ با احترام به اقوال همه‌ی مفسّران عالی‌مقام، ۳ نکته در قسمت قبل عرض شد. اما نکته چهارم: 👈 رابعاً: به استناد آیه‌ی مبارکه‌ی: «قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ (۱۵) گفت: من چیزی که آنها ندیدند، دیدم و از جای پای فرشته‌ی مرسل، کفی برگرفتم و آن را در قالب گوساله انداختم که ضمیرم برای من چنین جلوه‌گر ساخت.» سامری می‌گوید: وقتی وارد دریا شدیم، چیزی را مشاهده کردم که بنی‌اسرائیل ندیدند، جبرئیل (ع) را در حالی‌که خاک زیر پایش حرکت می‌کرد که از جای قدم او، به زمین روح دمیده می‌شد و مقداری از آن خاک را برداشتم. 🔹 مراد از «بَصَر» در «بَصُرْتُ» دیدن با چشم ظاهر نیست. در «مفردات راغب» آمده است: "جمله «بَصُرْتُ به» معمولاً در «بصیرت» به‌معنای فهمیدن که جمع آن «بصائر» است، به‌کار می‌رود، نه در «بَصَر» به‌معنای چشم که جمع آن «ابصار» است." (۱۶) 🔹می‌توان نتیجه گرفت که: به استناد آیات قرآنی، چنان‌چه پس از این خواهیم دید، سامری از بصیرت و علومی افزون بر دانش عادی برخوردار بود و از میان مردم، از اعتبار و مقام دانشمندی سود می‌برد. (۱۷) همین بصیرت وی موجب بود تا بتواند از مسائل فرامادّی آگاهی یابد و اگر ادعای وی را به استناد پاره‌ای از منابع مبنی بر رؤیت حضرت جبرئیل (ع)، ادعایی صرف و دروغ نشمریم، می‌توان گفت که وی از مقامی برخوردار بوده که می‌توانسته است موجودات فرامادّی را ببیند و از عناصر و موادی به‌طور خاص بهره گیرد یا تصرّفاتی خاص داشته باشد. از این‌رو می‌گوید: من چیزی را دیدم که بنی اسرائیل ندیدند. (۱۸) 🔹شاید اگر نگوییم که او در صنعت مجسّمه‌سازی ماهر بود و توانایی قالب‌سازی و ریخته‌گری داشته است (۱۹) و از راه همین صنعت و توانایی توانسته بود، مجسّمه‌ی گوساله را بسازد و ملّتی را چهل شبانه‌روز به گمراهی بکشد و آنان را به عبادت گوساله‌ای دست‌ساخته وادار سازد، باید بگوییم که این ساخت و ساز نیز به شیوه‌ی غیرعادی و غیرمعمولی انجام شده است و او از راه تصرّفات غیرمادی و نیروهایی که داشت، توانسته بود مجسّمه‌ای زیبا از زر سرخ و ناب بسازد که از ویژگی‌هایی چون بیرون‌دادنِ صدا برخوردار بود. 🔹مرحوم علامه طباطبایی، داستان سامری را از «تفسیر قمی»، چنین نقل می‌کند: وقتی حضرت موسی (ع) برای گرفتن تورات و الواح به کوه طور رفت و در موعد مقرر برنگشت، بنی‌اسرائیل با فریب ابلیس سر به طغیان نهادند و خواستند جانشین او، هارون را بکشند، در این میان، ابلیس به‌صورت مردی نزد ایشان آمد و گفت: «موسی فرار کرده و دیگر برنمی‌گردد.» برای آن‌که بدون خدا نمانید، زیورهایتان را جمع کنید تا برایتان معبودی بسازم که عبادتش کنید. سامری با خاکی که از زیر پای اسب جبرئیل برداشته و آن را مایه‌ی مباهات خویش می‌دانست، گوساله‌ای از طلا ساخت و آن خاک را در آن ریخت، گوساله به صدا در آمد و بنی‌اسرائیل در برابر آن به سجده افتادند عدد آنهایی که به سجده افتادند، هفتاد هزار نفر بود… (۲۰) 🔹سامری دارای توانایی ویژه (در علوم غریبه) بوده و چنان مراتبی را در این علوم طیّ کرده بوده که می‌توانسته شاهد برخی صورت‌های مجرّد یا استفاده از این دانش برای انجام عمل خارق‌العاده و جادویی باشد. 🔹همه‌ی کسانی که کمترین اطلاعی از علوم غریبه و شاخه و شعبه‌ی خاص علم تسخیرات داشته باشند، می‌دانند که تسخیر جنّ خبیث، ساده‌ترین عمل در این حرفه‌ی خفیّه است. جنّ تسخیر شده، بی‌آن‌که دیده شود، در کالبد مناسبی می‌تواند وارد شده و به فرمان تسخیرکننده عمل نماید. 🔹از این‌رو، سامری، از تعبیه‌ی هرگونه ابزار و لوله در شکم گوساله و قرار دادن آن مستغنی بوده است. چگونه می‌توان مردمانی مجرّب، چون بنی‌اسرائیل را با قرار دادن گوساله‌ای در معرض باد فریفت؟ خارق‌العاده و جذاب ساختن گوساله، چیزی شبیه معجزه‌ی رحمانی، تنها معبری بوده که می‌توانسته به رهزنیِ چشم و عقل، و تصرّف در چشم و عقل بنی‌اسرائیل بینجامد و سامری از این توانایی یعنی تصرّف جادویی برخوردار بوده است. 🔹نکته‌ی آخر آن‌که، سامری، به اذن الله، باعث فتنه و آزمایش بنی‌اسرائیل شده است. بدین معنی که، خداوند، بنی‌اسرائیل را مبتلای مکر خویش ساخت تا سره از ناسره بازشناخته شود و صالح و طالح معلوم گردند. هیچ‌یک از اقوام، قادر به فرار از این مکر و آزمون خداوندی نیستند و قطعاً، آزمون بنی‌اسرائیل می‌بایست نسبت به موقعیّت و شرایط تاریخی‌ای حادث می‌شد که در آن قرار داشتند. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺❤️ ❤️🌺 🇮🇷قسمت یازدهم🇮🇷 ✒مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت. علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ... من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ... تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ... بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه! زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ... تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد … اما فقط خون بود … چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد … دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد … - برو بگو یکی دیگه بیاد … بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم … - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ … مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود … سرش رو بلند کرد و گفت … - خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه … با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … - برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم … محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم … علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن … اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب … دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود … بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می خوای بدن بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ... خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ... خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ... - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه؟! و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم .. ◀️ ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️✳️💪💪💪دفاع جانانه از زنان در برنامه من و تو ✅✅✅ واقعا دمش گرم 🏴 @salonemotalee