قصه_اصحاب_فیل.mp3
6.64M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/359
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/352
✒ قبل از اینکه سوار هواپیما شویم، سرهنگ عراقی که فرد مسن سبزهای بود، به همراه چند نفر از ماموران سازمان مجاهدین خلق سر و کله شان پیدا شد. سرهنگ با ملایمت و مهربانی شروع به صحبت کرد و گفت: «هر کی بخواد میتونه پناهنده دولت عراق بشه، شما میتونید زندگی خوب و راحتی در عراق داشته باشید، اگه بخواهید میتونید به سازمان مجاهدین خلق بپیوندید!»
بچهها به حرفهای سرهنگ اهمیتی ندادند و فرمهای پناهندگی را پاره کردند. فقط به ایران فکر میکردیم. ثانیهها چه دیر میگذشت. آنها به هر کداممان یک جلد کلام الله مجید که اخر ان نام نامبارک صدام نوشته شده بود هدیه دادند و سوار هواپیما شدیم. حاج اسدالله گل محمدی گفت : «ای کاش این قران ها را در اردوگاه به ما میدادید.»
تعدادی از بازرسان صلیب سرخ، از جمله همان ماموری که نامه را به وی داده بودم تا ایران همراهمان آمدند. سوار هواپیما شدیم . یکی از ماموران سازمان صلیب سرخ که نیکل نام داشت واهل سوئیس بود، صندلی کناریام بود. وقتی هواپیما در باند پرواز قرار گرفت، در گوشه پرتی در فرودگاه، هواپیمای ایرباس ایران را با پرچم جمهوری اسلامی دیدم که هواپیما ربایان آن را زمان جنگ ربوده وبه بغداد برده بودند.
دلم مانند کویر خشکیده و تفتیده، تشنه دیدار کشورم بود. بچهها از شدت خوشحالی اشک شوق میریختند .زیباترین و قشنگترین لحظه زندگی ام را تجربه میکردم .هنوز هم باورم نمیشد ازاد میشوم.
لحظهها و ثانیهها چه دیر میگذشت هر چقدر به فرودگاه نزدیکتر میشدم تپش قلبم بیشتر میشد.
فکرهای عجیب و غریبی در مغزم دور میزد به خانوادهام فکر میکردم. بیشتر به پدر و خواهرانم.
در این فکر بودم که برای اولین بار که آنها را می بینم چه حالی خواهم داشت. احساس میکردم اصلاً آمادگی برای دیدارشان ندارم.
دلم میخواست بدانم هواپیما چه موقع وارد خاک ایران میشود وقتی فهمیدم وارد آسمان ایران شدهایم خوشحالیام مضاعف شد.
حدود ساعت ۳ بعد از ظهر بود که هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست.
وقتی چرخهای هواپیما باند فرودگاه را لمس کرد خیالم راحت شد. باورم شد آزاد شدهام.
با آزادی این احساس را کردم که مزد آن همه سختیها را گرفتهام این وعده قرآن است که خداوند پاداش صابران و مومنان را خواهد داد.
از پلکان هواپیما پیاده شدیم. گروه موزیک ارتش در صفوف منظم سرود جمهوری اسلامی را نواختند. اسرای مجروح عصاهای خود را انداختند و همه بر آسفالت فرودگاه مهرآباد بوسه زدیم و دو رکعت نماز شکر به جا آوردیم.
یادگار امام "حاج احمد آقا" و تعدادی از مسئولین کشوری و لشکری به استقبالمان آمده بودند برای اولین بار که چشمم به عکس حضرت امام خمینی در قسمت ورودی سالن فرودگاه افتاد، دلم گرفت. زیر عکس امام این جمله نوشته شده بود:
"اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام من را به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود"
گریه کردم ...
◀️ادامه دارد.....
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت دهم؛
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/351
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۸)
... جوانان انقلابی در حیاط بیت آقا صحبت از پایین آوردن مجسمه شاه میکردند.
همانجا آقای مدنی به جوانان پرشور و انقلابی فرمود: "مجسمه و شاه پایین خواهند آمد. اما اینکار نباید به قیمت از دست دادن جوانان ما باشد"
فردا صبح علیالطلوع خودم را به میدان مرکزی شهر رساندم که مجسمه اسب سوار شاه در وسط آن مثل خاری در چشم مردم مسلمان و انقلابی بود.
انبوهی از تانکها به دور آن حلقه زده بودند تا نگذارند دست انتقام مردم نماد ظلم و بیداد او را پایین بیاورد.
گاهگاهی عدهای بیاعتنا به تهدید ماموران به تانک ها نزدیک میشدند. خدمهها موتور تانک را روشن میکردند و دود سفیدی میدان را میگرفت.
همانجا فرصت خوبی بود که در پوشش دودها پاهایم را به سینه تانکها برسانم. اما این کار بینتیجه بود. صدای آقا در گوشم مانده بود؛ "مجسمه و شاه پایین خواهند آمد اما این کار نباید به قیمت از دست دادن جوانان ما باشد"
مسجد، پایگاه انقلاب شده بود و هر کسی بعد از نماز به تناسب روحیه و توان خود فعالیتی را برای تقویت حرکت عمومی مردم به منظور براندازی حکومت شاه انجام میداد.
فرزی و چابکی من مسئولان و جوانان انقلابی مسجد را بر آن داشت که مرا در تیم تقسیم اعلامیههای انقلابی و پیامهای امام سازماندهی کنند.
اعلامیه ها را می گرفتم و شبانه در مراکز اصلی و معابر عمومی میچسباندم.
روزهای آخر عمر طاغوت داشت سپری میشد که خبر آوردند ستونی از تانکهای ارتش پشت تریلیها از کرمانشاه حرکت کردهاند تا از همدان بگذرند و برای سرکوب مردم مسلمان به تهران بروند.
تقویم ۲۱ بهمن سال ۱۳۵۷ را نشان می داد. دوچرخه دم دستم نبود. از محله شترگلو تا سه راهی همدان به کرمانشاه را یکنفس دویدم.
تمام تنم در عرق نشسته بود به محلی رسیدم که مردم با چوب و چماق به جان تانکها افتاده بودند. البته خدمه تانکها هم چندان بیمیل نبودند که ماموریتشان ناتمام بماند.
مردم از تریلیها بالا میرفتند و خودشان را تا برجک تانکها بالا میکشیدند و دست دسته گل به گردن سربازانی که به آغوش مردم بازگشته بودند، میانداختند.
با پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن ماه سال ۵۷ جوانانی مثل من زیر چتر معنویت اسلام و پایگاهی به نام مسجد محل مسیر تازه ای را در زندگی خود را آغاز کردند.
پنجه بوکس را دور انداختم. عکس خوانندههای دوران طاغوت را که همیشه مایه رنجش مادرم بود از در و دیوار اتاق کندم و دلخوشی و سرگرمیام شد منزل و مدرسه و مسجد.
کلاس اول راهنمایی را در سال ۵۸ با سه تجدیدی به پایان رساندم و به کلاس دوم رفتم.
در این سال به کلاس عکاسی بیشتر از درس علاقهمند شدم.
سرم به کارم بود و مسیر زندگیام در مثلث خانه و مدرسه و مسجد میچرخید.
روزی بعد از کلاس عکاسی، گنده لات محل که رضا سیاه صدایش میکردند با سه تن از رفقایش جلویم سبز شد ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/361
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_104492930.m4a
18.33M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/365
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/347
🔹️شنبه ۲۳ شهریور ۶۹ -- تهران پادگان لشکرک
امروز ظهر سعی کردم از پادگان خارج شوم و به منزل داییام بروم.
دژبانهای پادگان با مهربانی بهم گفتند: عزیزم ما باید شما را ببریم شهرهاتون. نمی تونید از پادگان خارج بشید. برامون مسئولیت داره.
شب برای شام وارد سالن غذاخوری پادگان شدیم.
بچهها سر سفره شام بودند. شام برنج با مرغ بود.
وقتی برایم غذا ریخت، به مقسم غذا گفتم اگه سیر نشدم یه پرس دیگه بهم میدید؟
گفت: آره پسرم غذا خیلی زیاده. من که سالها معدهام کوچک شده بود و به غذای کم عادت کرده بود فقط نصف غذا را خوردم. شکمم ظاهراً سیر شده بود اما چشمهام گرسنه بود
🔹️شنبه ۲۴ شهریور ۶۹
ما را به فرودگاه مهراباد بردند در فرودگاه با دوستانم خداحافظی کردم. زدم زیر گریه اسارت. با همه سختیهایش با بودن در کنار دوستانی که از صمیم قلب دوستت داشتند، شیرین و با صفا بود.
با هواپیما از تهران عازم شیراز شدیم در مهمانسرای یکی از ادارات شیراز استراحت کردیم. ماشین نیسان پاترول کرم رنگی برای بردن ما به یاسوج مهیا شد. ساعت نه و نیم وارد شهر شدیم ما را به مهمان سرایی بردند.
تا این لحظه هیچ یک از خانواده ام نمی دانستند زندهام در مهمانسرا سرهنگ حبیبی مرا شناخت. وقتی مرا دید تعجب کرد باور نمی کرد زنده باشم مرا بوسید و ابراز محبت کرد و با خواهرم بیبی مهتاب که خانهشان یاسوج بود تماس گرفت خواهرم باورش نمی شد زنده باشم.
دیدارش برایم غیر منتظره بود. باورم نمی شد الان ایران باشم و خواهر بزرگم توی حیاط منتظرم باشد. انگار همه چیز به یک رویا شبیه بود.
از بین شش برادر و هفت خواهرم، بیبی ماهتاب اولین فرد خانواده بود که میدیدمش. تشنه دیدارش بودم. در بین خواهرانم او از بقیه عاطفیتر بود. از در حیاط مهمانسرا که بیرون رفتم به طرفم دوید و مرا در آغوش گرفت. با اینکه خواهرم بود، احساس کردم بوی مادرم را میدهد. صدای گریهاش بلند شد. بیش از بیست دقیقه دستش دور گردنم بود، میبوسید و گریه میکرد.خودم هم زیاد گریه کردم.
آقای حبیبی بهش گفت: «مثل اینکه برادرت یه پا نداره، خستهاش نکن، یه مقدار از گریههاتو بزار برای خونه»
از ماهتاب سراغ پدر ،خواهر و برادرانم را گرفتم در مورد پدرم فکرهایی میکردم .می ترسیدم پدرم در این مدتی که من نبودم، از دنیا رفته باشد.
ساعت ده ونیم صبح به اتفاق سید محمد شفاعت منش عازم گچساران شدیم. دو راهی باشت که از او جدا شدم ، خاطرات روزهای اسارت جلوی چشمانم مجسم میشد. شوخیهایش، صبوریاش، مشاعرههایش و از همه مهمتر وفاداریاش.
خوشحال بودم که هر وقت دلتنگش میشوم، میتوانستم او را ببینم. با این شوخی از سید محمد جدا شدم: آبتان نبود، نانتان نبود، مرگتون چه بود آمدید جبهه؟
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/367
وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت یازدهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/357
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۹)
... این که انقلاب به شکل اساسی در سطح نوجوانان و جوانان تحولی شگرف ایجاد کرده بود. اما باز در گوشه و کنار شهر امثال رضا سیاه پیدا میشدند.
شاید پنج شش سال از من بزرگتر بود.
سر راهم ایستاد در حالی که نوچه هایش چپ و راست بودند با لحنی مسخره خطاب به آنها گفت:
بچهها تا آنجایی که من میدانم توی این محله بچه سوسول نداشتیم! داشتیم؟
منتظر بود که جوابش را بدهم. اطرافیانش آنطور که او میخواست، جواب دادند:
نه آقارضا! نداشتیم.
در دستش یک کمربند چرمی با قلاب آهنی بود که در هوا میچرخاند. مطمئن شدم که مفری برای گریز نیست.
معطل نکردم و با مشت وسط پیشانیاش کوبیدم.
انگار کور شده باشد سر خم کرد و مشت دوم و سوم را برقآسا خورد.
همین که نوچه هایش نزدیک شدند مثل تیر از معرکه گریختم.
رضا سیاه عربده میکشید و فحش میداد و چهار نفری دنبالم میکردند.
آنها میدویدند و مردم بی خبر از اصل آن ماجرا به آنها ملحق میشدند و در توهم اینکه فرد فراری مقصر است دنبالم میکردند.
نزدیک مسجد رسیدم. احساس خوبی داشتم. شاید فکر میکردم بچههای مسجد به کمکم خواهند آمد که رضا سیاه رسید و مثل فیلمهای زمان طاغوت نوچههایش را عقب زد و تنهایی جلو آمد.
مردم نگاه میکردند. برای یک لحظه مثل گردباد به هم پیچیدیم. آنقدر زد و زدم که یکباره درد جانکاهی در دستم احساس کردم.
از ضربه مشتی که زده بودم، دستم شکست کوچکی برداشته بود. رمق نداشتم و خواست خدا بود که مردم جدایمان کردند.
فردا مثل توپ توی منطقه کمال آباد و شترگلو پیچید که یکی پیدا شده و گنده لات محل را زیر مشت و لگد سیاه کرده است.
خیلیها خوشحال شدند. بیشتر از همه آن کسانی که زهر تحقیر و توهین رضا سیاه را کشیده بودند.
من هم به جای دکتر و دوا دستم را با دستمال یزدی بستم و تا مدتی با درد کنار آمدم
عباس حیدری (از جوانان اهل مسجد) یادم داد که با صدای اذان به مسجد بیا. اگر نماز را اول وقت بخوانی، دور دعوا خط خواهی کشید و همین هم شد.
یک شب شام منزل آقای خضریان میهمان بودیم که رادیو خبر ناگواری را داد. خبر از سربریدن پاسداران شهر پاوه توسط نیروهای ضد انقلاب و گروههای کمونیستی بود.
حضرت امام از مردم خواست برای کمک به پاسداران و محاصره شدگان در پاوه خودشان را به آنجا برسانند.
دلم میخواست شرایط رفتن من هم فراهم شود اما سن و سالم برای اعزام به کردستان کم بود.
سال ۱۳۵۹ فرا رسید و حالا در کنار مدرسه و مسجد در رشتههایی مثل فوتبال، دوچرخهسواری، کونگفو و ... فعالیت میکردم.
یک روز با بچههای محل در زمین خاکی کنار انبار گندم فوتبال بازی میکردیم که صدای مهیب انفجاری تمام شهر را لرزاند.
بازی نیمه تمام ماند و هر کسی به گوشهای دوید.
دقایقی بعد صدای عبور گوش خراش هواپیما دیوار صوتی را شکست و همه چشمها را رو به آسمان و در بهت و حیرت فرو برد.
صدای هواپیما مرا به توهم مانور هواپیماها در آستانه انقلاب برد و نمیدانستم که یک جنگ تمام عیار از زمین و هوا و دریا آغاز شده است آن روز ساعت ۲ بعد از ظهر ۳۱ شهریور ماه سال ۵۹ بود
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با؛ خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/368
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_104492930.m4a
18.33M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/369
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و چهارم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/360
🔹️حوالی ساعت دوازده ظهر وارد گچساران شدم. سیل عظیم مردمی که به استقبال آمده بودند، دردها و رنج های اسارت را از تنم میزدود. تصورم از آزادی چیز دیگری بود.
فکر میکردم روزی که آزاد شوم، هلال احمر به اندازه کرایه و تو راهی، مقداری پول بهمان میدهد و میگویند که هر کس برود خانهاش. تصور نمیکردم این طوری وارد گچساران شوم.
حدود بیست روز قبل از ازادیام در بیمارستان ۱۷ تموز به جعفر دولتی مقدم گفته بودم: «آزاد که شدم برای مردم شهرم در یکی از مساجد و یا نماز جمعه صحبت میکنم .»
البته این انگیزه را جعفر در من به وجود آورد. متن و شالوده سخنرانیام را در رمادیه آماده کرده بودم. میدانستم باید به مردم چه بگویم.
بیش از پنج، شش هزار گچسارانی برای استقبال جلوی ساختمان بسیج جمع شده بودند. بیشتر مردم باشت و طوایف بزرگ باوی برای استقبال به گچساران امده بودند. جلوی بسیج تا چشم کار میکرد زن و مرد بود.
بچههای سپاه کولم کردند و بالای ساختمان بسیج بردند. برای امام جمعه، فرماندار، مسئولان شهر روی ساختمان بسیج صندلی چیده بودند. پایین را که نگاه کردم از جلوی ساختمان بسیج تا مسجد صاحب الزمان، از چهار راه فرمانداری تا محله سادات جمعیت سر پا ایستاده بود.
درست مثل متینگهای انتخاباتی گچساران.
راستش را بخواهید تصوری از چنین استقبالی نداشتم.
حاج آقا متقی، امام جمعه شهر گفت:
"برای مردم از اسارت بگو از سختیها، شهادت دوستانت، مقاومت و ایستادگی بچهها، و هر حرفی که در زندگی این مردم تاثیر داشته باشد."
احساس کردم نمی توانم در برابر این جمعیت سخنرانی کنم. از اضطراب قلبم تند تند میزد. ترسیدم نکند خراب کنم، هرچند خودم را باور داشتم.
دردها و حرفهای زیادی توی دلم تلنبار بود. دوست داشتم حرف هایم را با دیگران تقسیم کنم. دوست داشتم به مردم شهرم بگویم؛ ما چه کشیدیم
به مردم که نگاه میکردم، همه منتظر شنیدن صحبتهای یک اسیر آزاد شده از زندان عراق بودند.
کم سن و سال بودن، و قطع عضوم انگیزه آنها را برای شنیدن بیشتر میکرد.
در اوج احساسات پاک و زلال مردم، مجری برنامه گفت:
"در این قسمت از برنامه گوش جان میسپاریم به صحبتهای برادر آزاده سید ناصر حسینی پور. او از نسل خاک و خاکریز و باروت است، از جماعت خندقی هاست. یاد و خاطرات فرزندان شهید این استان را در سینه دارد. فرزندان شهیدی که برای دفاع از عزت و آب و خاک این ملت سینههاشان آماج گلولههای بعثیها شد. مردانی که رفتند تا ایران پاینده باشد.
با عصا پشت تریبون رفتم. و این اولین سخنرانی من در ایران بود.
"به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. سلام بر امام بتشکن، خمینی عزیز. امامی که آرزو داشتیم وقتی برمیگردیم وطن، برای دیدنش به جماران برویم.
ما آمدیم اما امام رفته بود.
شاید به قول دوستم هادی گنجی؛ امام از ما ناراحت بود. شاید ما در جنگ، بسیجیهای خوبی برای او نبودیم.
امام عزیز! من به عنوان یک مسافر جامانده از قافله شهدا، در حضور این مردم عرض میکنم؛
فرزندان شما در جزیره مجنون، تا آخرین گلوله جنگیدند. بچهها تکهتکه شدند. دشمنان با ماشین روی جنازه شهدای خندق تاختند. درست مثل عصر عاشورا ...
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/370
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت دوازدهم؛
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/361
فصل دوم
پایگاه راه خون (۱)
خبرهای نگرانکنندهای از مرزها میرسید.
شهرهای مرزی از شمال غرب تا غرب و جنوب صحنه درگیری مردم بیدفاع و نیروهای محدود نظامی ما با ارتش مجهز بعث عراق بود.
ثقل جنگ در جنوب به ویژه در خرمشهر و آبادان بود. این را میشد از خبرهای مکرر رادیو بهخوبی فهمید.
یعنی همان شهرهایی که خاطرات سفرهای هر ساله من در کودکی به همراه خانواده ام سرشار از شیرینی آن بود.
شهرهای مرزی یکی پس از دیگری به دست دشمن می افتاد.
با سقوط خرمشهر، فامیل خرمشهری ما به تهران هجرت کردند. آنها و بسیاری از مردم مرزنشین خانه و کاشانه خود را رها میکردند و به شهرهای امنتر می آمدند.
خانواده آقای ناظری وقتی از جنایتهای دشمن در خرمشهر میگفتند، فکر رفتن به جبهه به سرم زد. سنم کم بود اما روانه بسیج شدم.
مسئول اعزام نیرو وقتی شناسنامهام را دید، قد و قامتم را برانداز کرد و خندید و گفت:
"پسرم جنگ به این زودی تمام نمی شود فعلاً برو درست را بخوان و حداقل دو سال دیگر بیا"
دل من با جنگ بود. تنها که میشدم به شناسنامه لعنتیام خیره میماندم و از این سن کم لجم میگرفت . دنبال راهی برای دستکاری شناسنامه بودم اما فکرم به جایی نمیرسید.
وقتی به مدرسه میرفتم، میدیدم جبهه دیگری در شهرهای پشت جبهه باز شده است. جبهههای متشکل از ائتلاف و هماهنگی دهها حزب و گروه وابسته به شرق و غرب از گروه های کمونیستی تا سازمان التقاطی منافقین و حزب هایی که یک شب هم مثل قارچ روی داده بودند و با اعلامیه و پوستر و روزنامه در نقطه نقطه و اعلام موجودیت می گردند.
غروب که میشد پاتوق من خیابان بوعلی همدان مقابل فروشگاه کفش ملی بود. یعنی همان مکانی که از ازدحام حضور انواع گروهها پیاده رو و حتی خیابان بسته می شد.
در آن آشفته بازار بحث و جدل های خیابانی به پیشنهاد بچه های مسجد من لب خیابان کتاب میفروختم. بیشتر کتابهای شهید مطهری و شریعتی.
دور تا دور من کف خیابان پر بود از کتاب کتابفروشی با آن جلدهای رنگارنگ و پر جذبه به وسیله دختران و پسران دانش آموز و دانشجو عرضه می شد.
اوایل محیط آرام بود. اما کمکم به کشمکش و مجادله رسید قدرت مناظره و بحث نداشتم اما در دلم چراغی روشن بود که سیاهی مسیر آنها را به خوبی نشان می داد.
کار که از مباحثه و جدل میگذشت، دعوا و یقه گیری شروع میشد.
اینجا دیگر کم نمیآوردم. به محض اینکه با پا کتابهایم را به هم میریختند و بهانه به دستم می آمد گاه میزدم و کمتر میخوردم.
گاهی دعوا و نزاع های دسته جمعی میان جمعی که از پلیس هم کاری بر نمیآمد. شبها که به خانه میرفتم مادرم با صورت کبود و کتک خوردهام روبرو میشد. ناراحت و دلگرفته نصیحت میکرد:
"از تو بزرگتر ها زیر مشت و لگد این از خدا بی خبرها له میشوند، تو یه الف بچه شدی یک طرف دعوا تا دیروز که سرت درد میکرد برای دعوا در کوچه و محل حالا هم که بساط می زنی و مقابل ضد انقلاب سینه سپر میکنی. پس کی درس می خوانی؟"
این گلایه ها را میکرد و به گریه میافتاد.
من هم دلم میگرفت اما با وجود جنگ در مرزها و توطئه گروهکها در شهرها برای درس خواندن کاملاً بی انگیزه بودم.
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/373
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_105387963.mp3
10.33M
#لالایی_فرشتهها
قسمت دهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/375
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و پنجم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/367
✒ امام عزیز!
خدا می داند چقدر بچهها را در زندان الرشید میزدند که به شما توهین کنند و نکردند. شلاقها، گرسنگیها، تشنگیها، فحشها و باتوم های دژبانهای بعثی ما را از عشق به شما جدا نکرد. ما به شما وفادار ماندیم.
من به عنوان یک مسافر جامانده به خانوادههای شهدای خندق عرض میکنم؛
فرزندان شما تا آخرین گلوله مردانه ایستادند و عاشورای دیگری خلق کردند.
جنازه شهدا در دست دشمن ماند تا یک وجب از خاک ایران در دستش نماند.
این روزهای آخر که اسرا به ایران برمیگشتند، فرمانده اردوگاه ما، نقیب عباس برای مان سخنرانی کرد و گفت:
"اگر رفتید ایران دیگر از جنگ چیزی نگویید. به خانوادههاتان نگویید در اردوگاهها چه گذشت. اینجا هر چه بود تمام شد."
میگفت:
"قلب خانوادههاتان را با حرفهای تلخ، ناراحت نکنید. حرفهای خوب بزنید. شاد باشید و بگویید و بخندید. به رئیس القائد، صدام حسین دعا کنید که شما را آزاد کرد.
ظلم بزرگ بعثیها، همین صحبتهای نقیب عباس بود که دوست داشت خانوادههای اسرای ایرانی و شما مردم عزیز ندانید بر اسرایتان در اردوگاههای تکریت چه گذشت.
سالها ما را از چشم صلیب سرخ جهانی مخفی کردند.
ستوان فاضل میگفت:
"جان شما به اندازه یک مرغ برای ما ارزش ندارد."
ولید میگفت:
"ما جوری به شما غذا میدهیم که فقط زنده بمانید و نفس بکشید تا در آینده شما را با یک اسیر عراقی مبادله کنیم."
وقتی خبر مذاکرات آقای دکتر ولایتی و طارق عزیز را در روزنامههای عراق میخواندیم، از ستوان قحطان، یکی از معاونان اردوگاه پرسیدم:
"ستوان! ما کی آزاد میشویم؟"
میدانید ستوان قحطان چه گفت؟
گفت:
"هر وقت دیدید مردی حامله شد، آن وقت شما هم ازاد میشوید!"
دلم میخواست امروز ستوان قحطان صدایم را میشنید تا به او میگفتم:
"ستوان! دیدی بدون اینکه مردی باردار شود، ما آزاد شدیم ..."
وقتی ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت، بچهها میگفتند:
"ای کاش میتوانستیم پیام خودمان را به ایران برسانیم و به مسئولان ایرانی بگوییم؛ مبادا به خاطر ما اسرا امتیازی به دشمن بدهید. ما راضی نیستیم.
بعثیها میخواستند به کسی نگوییم؛ محمد بخردها، علی شاه آوریدهها، حسین نورانیها، دهقان منشاویها وعلی لشکریها براثر امراضی که ناشناخته بود، در اردوگاه تکریت شهید شدند و جنازههاشان در بیابانهای کویری تکریت خاک شد!!
میخواهند مردم ندانند دراردوگاه تکریت اسیر نه ساله داشتیم. امیر، اسیر نه سالهای بود که با برادرش، ابراهیم، در یکی از روستاهای مرزی ایلام دستگیر شدند. چوپان بودند. حتی گوسفندانشان را بردند وغذای چند روز یکی از لشکرهای عراق در آن منطقه شد.
مردم عزیز گچساران! پایم در بغداد جا ماند، تا یک وجب از خاک این کشور در دست دشمن نماند.
پای مجروحم لگد مال شد تا شرف ما و عزت ما لگد مال نشود.
پایم کرم زد تا شرف وغیرتمان کرم نزند.
پایم کرم زد تا ابروی ایران کرم نزند.
پایم کرم زد تا تعصب و مردانگی کرم نزند.
آمریکای جنایتکار و نوکر حلقه به گوشش صدام، فکر میکردند میتوانند این انقلاب را شکست بدهند.
ان چیزی که ما را با دست خالی دربرابر دشمنانمان پیروز کرد، ایمان و توجه به اهل بیت بود. خون شهدای مظلوم و بیگناه ما، صدام را مجبور کرد قرار داد ۱۹۷۵ الجزایر را قبول کند.
غرور صدام شکست. باور کنید که صدام دوست نداشت به این راحتی این قرارداد را قبول کند.
این صدام همان کسی بود که سالها قبل این قرار داد را در مجلس عراق در برابر خبرنگاران پاره کرده بود.
این صدام همان کسی بود که میگفت اگر ایرانی ها خرمشهر را میخواهند، باید بروند کره ماه را بگیرند.
این صدام همان کسی بود که گفت اگر ایرانی ها خرمشهر را گرفتند، من کلید بصره را به انها میدهم .
یقین دارم رهبری امام، خون شهدا، ایثار جانبازان، صبر آزادگان و دعای این ملت، صدام را مجبور کرد تن به چیزی دهد که هیچ وقت میل به آن نداشت...»
◀️ادامه دارد.....
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/371
مسئول کانال: @mehdi2506
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و ششم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/370
🔹️عصر، بعد از سخنرانی، مردم کولم کردند و سوار ماشین استیشن سپاه، عازم زادگاهم شدم. بیش از سیصد ماشین مرا همراهی میکردند. سیل عظیم مردمی که برای استقبال به خیابان اصلی شهر باشت آمده بودند، دردها و رنجها و خستگیهای اسارت و غربت را از تنم زدود. کوچک و بزرگ، پیر و جوان همه به استقبالم آمده بودند.
سر کوچه برایم گوسفند سر بریدند. ازدحام جمعیت باعث توقف ماشین شد. مردم از سر کوچه تا دم در خانهمان مرا کول کردند. هرکس سعی کرد خودش را به من برساند و مرا ببوسد و یا بدن مرا لمس کند.
سر کوچه، پدرم جلوی در ایستاده بود. جوانهای قویهیکل در آن شلوغی به سختی توانستند کانال انسانی تشکیل دهند تا من و پدرم برای اولین بار همدیگر را در آغوش بگیریم.
وقتی روبه روی پدرم قرارگرفتم برایم لحظه بسیار زیبایی بود. لحظهای که سالها آرزویش را داشتم. پدر را در آغوش گرفتم و هر دو زدیم زیر گریه. همه کسانی که اطرافم ایستاده بودند شاهد این لحظه دیدار پدر و پسر بودند، گریهشان گرفته بود.
در کنار خواهرانم، ماهتاب، نرجس، فیروزه، پروانه، لاله، سیما و هنگامه، بهترین روزهایم را سپری میکنم. پدرم وقتی نگاهم میکند گریهاش می گیرد. باور نمیکرد، آزاد شدهام. برادرم، سید قدرت الله گفت: «میدونی دیروز پدر چه گفت؟»
گفتم: "نه!"
گفت: "دیروز که بیبی ماهتاب خبر آمدن شما رو بهش داد، باورش نشد. هر چه قسم میخوردیم باز میگفت دروغه که ناصر زنده باشه. آخر سر وقتی داشتیم چادر میزدیم، گوسفند میکشتیم و مقدمات آمدن شما رو فراهم میکردیم، پدر گفت : اگه ناصر اومد، من هم میرم سر قبر سید منصور، (پدربزرگمه که فوت کرده) میگم تو هم پاشو بیا خونه.
شب، پسر عمویم، سید غلام بلادی، خبر شهادت احمد فروزان را بهم داد. نتوانستم گریه نکنم. با اینکه حیاط مملو از مردمی بود که به دیدنم آمده بودند، بلند شدم رفتم داخل اتاق و یک دل سیر گریه کردم.
احمد عزیزترین دوستم بود. در عملیات مرصاد شهید شده بود.
برادرم سید شجاع الدین، نامهای را که احمد درباره من به او نوشته بود، نشانم داد.
چه روزگار عجیبی است. آن روزها احمد زنده بود ومن مفقودالاثر. امروز احمد از من جلو زدهبود. هرچقدر هم میدویدم به او نمیرسیدم. من بعد از سال ها مفقود بودن و از نگاه احمد شهید بودن، از زندان عراق ازاد شدهام، زنده هستم و احمد شهید شده.
با خودم گفتم: «یاد روزهایی بخیر که از نگاه احمد شهید بودم، ایکاش شهید میماندم.»
احمد آدم شوخی بود. شاعر بود. خوش خط بود و ذوق ادبی خوبی داشت. بیشتر وقتها که شوخیاش گل میکرد، به بچههای تخریب میگفت:
«ننم میگه جبهه نرو. جبهه میری تخریب نرو، تخریب میری رو مین نرو، رو مین میری هوا نرو!» ...
... امروز، تعدادی از بچههای همان گروهی که سال ها قبل تشکیل داده بودم، به دیدنم آمدند. فایز، جمشید، عیسی، ابراهیم، داریوش و... آن روزها فایز مسئول پرسنلی گروه بود. جنگ و اسارت تمام شده بود. وقتی خاطرات آن روزها برایم تداعی میشد، دلم میگرفت.
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/376
با ما همراه باشید با داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":