وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت یازدهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/357
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۹)
... این که انقلاب به شکل اساسی در سطح نوجوانان و جوانان تحولی شگرف ایجاد کرده بود. اما باز در گوشه و کنار شهر امثال رضا سیاه پیدا میشدند.
شاید پنج شش سال از من بزرگتر بود.
سر راهم ایستاد در حالی که نوچه هایش چپ و راست بودند با لحنی مسخره خطاب به آنها گفت:
بچهها تا آنجایی که من میدانم توی این محله بچه سوسول نداشتیم! داشتیم؟
منتظر بود که جوابش را بدهم. اطرافیانش آنطور که او میخواست، جواب دادند:
نه آقارضا! نداشتیم.
در دستش یک کمربند چرمی با قلاب آهنی بود که در هوا میچرخاند. مطمئن شدم که مفری برای گریز نیست.
معطل نکردم و با مشت وسط پیشانیاش کوبیدم.
انگار کور شده باشد سر خم کرد و مشت دوم و سوم را برقآسا خورد.
همین که نوچه هایش نزدیک شدند مثل تیر از معرکه گریختم.
رضا سیاه عربده میکشید و فحش میداد و چهار نفری دنبالم میکردند.
آنها میدویدند و مردم بی خبر از اصل آن ماجرا به آنها ملحق میشدند و در توهم اینکه فرد فراری مقصر است دنبالم میکردند.
نزدیک مسجد رسیدم. احساس خوبی داشتم. شاید فکر میکردم بچههای مسجد به کمکم خواهند آمد که رضا سیاه رسید و مثل فیلمهای زمان طاغوت نوچههایش را عقب زد و تنهایی جلو آمد.
مردم نگاه میکردند. برای یک لحظه مثل گردباد به هم پیچیدیم. آنقدر زد و زدم که یکباره درد جانکاهی در دستم احساس کردم.
از ضربه مشتی که زده بودم، دستم شکست کوچکی برداشته بود. رمق نداشتم و خواست خدا بود که مردم جدایمان کردند.
فردا مثل توپ توی منطقه کمال آباد و شترگلو پیچید که یکی پیدا شده و گنده لات محل را زیر مشت و لگد سیاه کرده است.
خیلیها خوشحال شدند. بیشتر از همه آن کسانی که زهر تحقیر و توهین رضا سیاه را کشیده بودند.
من هم به جای دکتر و دوا دستم را با دستمال یزدی بستم و تا مدتی با درد کنار آمدم
عباس حیدری (از جوانان اهل مسجد) یادم داد که با صدای اذان به مسجد بیا. اگر نماز را اول وقت بخوانی، دور دعوا خط خواهی کشید و همین هم شد.
یک شب شام منزل آقای خضریان میهمان بودیم که رادیو خبر ناگواری را داد. خبر از سربریدن پاسداران شهر پاوه توسط نیروهای ضد انقلاب و گروههای کمونیستی بود.
حضرت امام از مردم خواست برای کمک به پاسداران و محاصره شدگان در پاوه خودشان را به آنجا برسانند.
دلم میخواست شرایط رفتن من هم فراهم شود اما سن و سالم برای اعزام به کردستان کم بود.
سال ۱۳۵۹ فرا رسید و حالا در کنار مدرسه و مسجد در رشتههایی مثل فوتبال، دوچرخهسواری، کونگفو و ... فعالیت میکردم.
یک روز با بچههای محل در زمین خاکی کنار انبار گندم فوتبال بازی میکردیم که صدای مهیب انفجاری تمام شهر را لرزاند.
بازی نیمه تمام ماند و هر کسی به گوشهای دوید.
دقایقی بعد صدای عبور گوش خراش هواپیما دیوار صوتی را شکست و همه چشمها را رو به آسمان و در بهت و حیرت فرو برد.
صدای هواپیما مرا به توهم مانور هواپیماها در آستانه انقلاب برد و نمیدانستم که یک جنگ تمام عیار از زمین و هوا و دریا آغاز شده است آن روز ساعت ۲ بعد از ظهر ۳۱ شهریور ماه سال ۵۹ بود
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با؛ خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/368
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_104492930.m4a
18.33M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/369
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و چهارم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/360
🔹️حوالی ساعت دوازده ظهر وارد گچساران شدم. سیل عظیم مردمی که به استقبال آمده بودند، دردها و رنج های اسارت را از تنم میزدود. تصورم از آزادی چیز دیگری بود.
فکر میکردم روزی که آزاد شوم، هلال احمر به اندازه کرایه و تو راهی، مقداری پول بهمان میدهد و میگویند که هر کس برود خانهاش. تصور نمیکردم این طوری وارد گچساران شوم.
حدود بیست روز قبل از ازادیام در بیمارستان ۱۷ تموز به جعفر دولتی مقدم گفته بودم: «آزاد که شدم برای مردم شهرم در یکی از مساجد و یا نماز جمعه صحبت میکنم .»
البته این انگیزه را جعفر در من به وجود آورد. متن و شالوده سخنرانیام را در رمادیه آماده کرده بودم. میدانستم باید به مردم چه بگویم.
بیش از پنج، شش هزار گچسارانی برای استقبال جلوی ساختمان بسیج جمع شده بودند. بیشتر مردم باشت و طوایف بزرگ باوی برای استقبال به گچساران امده بودند. جلوی بسیج تا چشم کار میکرد زن و مرد بود.
بچههای سپاه کولم کردند و بالای ساختمان بسیج بردند. برای امام جمعه، فرماندار، مسئولان شهر روی ساختمان بسیج صندلی چیده بودند. پایین را که نگاه کردم از جلوی ساختمان بسیج تا مسجد صاحب الزمان، از چهار راه فرمانداری تا محله سادات جمعیت سر پا ایستاده بود.
درست مثل متینگهای انتخاباتی گچساران.
راستش را بخواهید تصوری از چنین استقبالی نداشتم.
حاج آقا متقی، امام جمعه شهر گفت:
"برای مردم از اسارت بگو از سختیها، شهادت دوستانت، مقاومت و ایستادگی بچهها، و هر حرفی که در زندگی این مردم تاثیر داشته باشد."
احساس کردم نمی توانم در برابر این جمعیت سخنرانی کنم. از اضطراب قلبم تند تند میزد. ترسیدم نکند خراب کنم، هرچند خودم را باور داشتم.
دردها و حرفهای زیادی توی دلم تلنبار بود. دوست داشتم حرف هایم را با دیگران تقسیم کنم. دوست داشتم به مردم شهرم بگویم؛ ما چه کشیدیم
به مردم که نگاه میکردم، همه منتظر شنیدن صحبتهای یک اسیر آزاد شده از زندان عراق بودند.
کم سن و سال بودن، و قطع عضوم انگیزه آنها را برای شنیدن بیشتر میکرد.
در اوج احساسات پاک و زلال مردم، مجری برنامه گفت:
"در این قسمت از برنامه گوش جان میسپاریم به صحبتهای برادر آزاده سید ناصر حسینی پور. او از نسل خاک و خاکریز و باروت است، از جماعت خندقی هاست. یاد و خاطرات فرزندان شهید این استان را در سینه دارد. فرزندان شهیدی که برای دفاع از عزت و آب و خاک این ملت سینههاشان آماج گلولههای بعثیها شد. مردانی که رفتند تا ایران پاینده باشد.
با عصا پشت تریبون رفتم. و این اولین سخنرانی من در ایران بود.
"به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. سلام بر امام بتشکن، خمینی عزیز. امامی که آرزو داشتیم وقتی برمیگردیم وطن، برای دیدنش به جماران برویم.
ما آمدیم اما امام رفته بود.
شاید به قول دوستم هادی گنجی؛ امام از ما ناراحت بود. شاید ما در جنگ، بسیجیهای خوبی برای او نبودیم.
امام عزیز! من به عنوان یک مسافر جامانده از قافله شهدا، در حضور این مردم عرض میکنم؛
فرزندان شما در جزیره مجنون، تا آخرین گلوله جنگیدند. بچهها تکهتکه شدند. دشمنان با ماشین روی جنازه شهدای خندق تاختند. درست مثل عصر عاشورا ...
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/370
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت دوازدهم؛
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/361
فصل دوم
پایگاه راه خون (۱)
خبرهای نگرانکنندهای از مرزها میرسید.
شهرهای مرزی از شمال غرب تا غرب و جنوب صحنه درگیری مردم بیدفاع و نیروهای محدود نظامی ما با ارتش مجهز بعث عراق بود.
ثقل جنگ در جنوب به ویژه در خرمشهر و آبادان بود. این را میشد از خبرهای مکرر رادیو بهخوبی فهمید.
یعنی همان شهرهایی که خاطرات سفرهای هر ساله من در کودکی به همراه خانواده ام سرشار از شیرینی آن بود.
شهرهای مرزی یکی پس از دیگری به دست دشمن می افتاد.
با سقوط خرمشهر، فامیل خرمشهری ما به تهران هجرت کردند. آنها و بسیاری از مردم مرزنشین خانه و کاشانه خود را رها میکردند و به شهرهای امنتر می آمدند.
خانواده آقای ناظری وقتی از جنایتهای دشمن در خرمشهر میگفتند، فکر رفتن به جبهه به سرم زد. سنم کم بود اما روانه بسیج شدم.
مسئول اعزام نیرو وقتی شناسنامهام را دید، قد و قامتم را برانداز کرد و خندید و گفت:
"پسرم جنگ به این زودی تمام نمی شود فعلاً برو درست را بخوان و حداقل دو سال دیگر بیا"
دل من با جنگ بود. تنها که میشدم به شناسنامه لعنتیام خیره میماندم و از این سن کم لجم میگرفت . دنبال راهی برای دستکاری شناسنامه بودم اما فکرم به جایی نمیرسید.
وقتی به مدرسه میرفتم، میدیدم جبهه دیگری در شهرهای پشت جبهه باز شده است. جبهههای متشکل از ائتلاف و هماهنگی دهها حزب و گروه وابسته به شرق و غرب از گروه های کمونیستی تا سازمان التقاطی منافقین و حزب هایی که یک شب هم مثل قارچ روی داده بودند و با اعلامیه و پوستر و روزنامه در نقطه نقطه و اعلام موجودیت می گردند.
غروب که میشد پاتوق من خیابان بوعلی همدان مقابل فروشگاه کفش ملی بود. یعنی همان مکانی که از ازدحام حضور انواع گروهها پیاده رو و حتی خیابان بسته می شد.
در آن آشفته بازار بحث و جدل های خیابانی به پیشنهاد بچه های مسجد من لب خیابان کتاب میفروختم. بیشتر کتابهای شهید مطهری و شریعتی.
دور تا دور من کف خیابان پر بود از کتاب کتابفروشی با آن جلدهای رنگارنگ و پر جذبه به وسیله دختران و پسران دانش آموز و دانشجو عرضه می شد.
اوایل محیط آرام بود. اما کمکم به کشمکش و مجادله رسید قدرت مناظره و بحث نداشتم اما در دلم چراغی روشن بود که سیاهی مسیر آنها را به خوبی نشان می داد.
کار که از مباحثه و جدل میگذشت، دعوا و یقه گیری شروع میشد.
اینجا دیگر کم نمیآوردم. به محض اینکه با پا کتابهایم را به هم میریختند و بهانه به دستم می آمد گاه میزدم و کمتر میخوردم.
گاهی دعوا و نزاع های دسته جمعی میان جمعی که از پلیس هم کاری بر نمیآمد. شبها که به خانه میرفتم مادرم با صورت کبود و کتک خوردهام روبرو میشد. ناراحت و دلگرفته نصیحت میکرد:
"از تو بزرگتر ها زیر مشت و لگد این از خدا بی خبرها له میشوند، تو یه الف بچه شدی یک طرف دعوا تا دیروز که سرت درد میکرد برای دعوا در کوچه و محل حالا هم که بساط می زنی و مقابل ضد انقلاب سینه سپر میکنی. پس کی درس می خوانی؟"
این گلایه ها را میکرد و به گریه میافتاد.
من هم دلم میگرفت اما با وجود جنگ در مرزها و توطئه گروهکها در شهرها برای درس خواندن کاملاً بی انگیزه بودم.
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/373
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_105387963.mp3
10.33M
#لالایی_فرشتهها
قسمت دهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/375
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و پنجم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/367
✒ امام عزیز!
خدا می داند چقدر بچهها را در زندان الرشید میزدند که به شما توهین کنند و نکردند. شلاقها، گرسنگیها، تشنگیها، فحشها و باتوم های دژبانهای بعثی ما را از عشق به شما جدا نکرد. ما به شما وفادار ماندیم.
من به عنوان یک مسافر جامانده به خانوادههای شهدای خندق عرض میکنم؛
فرزندان شما تا آخرین گلوله مردانه ایستادند و عاشورای دیگری خلق کردند.
جنازه شهدا در دست دشمن ماند تا یک وجب از خاک ایران در دستش نماند.
این روزهای آخر که اسرا به ایران برمیگشتند، فرمانده اردوگاه ما، نقیب عباس برای مان سخنرانی کرد و گفت:
"اگر رفتید ایران دیگر از جنگ چیزی نگویید. به خانوادههاتان نگویید در اردوگاهها چه گذشت. اینجا هر چه بود تمام شد."
میگفت:
"قلب خانوادههاتان را با حرفهای تلخ، ناراحت نکنید. حرفهای خوب بزنید. شاد باشید و بگویید و بخندید. به رئیس القائد، صدام حسین دعا کنید که شما را آزاد کرد.
ظلم بزرگ بعثیها، همین صحبتهای نقیب عباس بود که دوست داشت خانوادههای اسرای ایرانی و شما مردم عزیز ندانید بر اسرایتان در اردوگاههای تکریت چه گذشت.
سالها ما را از چشم صلیب سرخ جهانی مخفی کردند.
ستوان فاضل میگفت:
"جان شما به اندازه یک مرغ برای ما ارزش ندارد."
ولید میگفت:
"ما جوری به شما غذا میدهیم که فقط زنده بمانید و نفس بکشید تا در آینده شما را با یک اسیر عراقی مبادله کنیم."
وقتی خبر مذاکرات آقای دکتر ولایتی و طارق عزیز را در روزنامههای عراق میخواندیم، از ستوان قحطان، یکی از معاونان اردوگاه پرسیدم:
"ستوان! ما کی آزاد میشویم؟"
میدانید ستوان قحطان چه گفت؟
گفت:
"هر وقت دیدید مردی حامله شد، آن وقت شما هم ازاد میشوید!"
دلم میخواست امروز ستوان قحطان صدایم را میشنید تا به او میگفتم:
"ستوان! دیدی بدون اینکه مردی باردار شود، ما آزاد شدیم ..."
وقتی ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت، بچهها میگفتند:
"ای کاش میتوانستیم پیام خودمان را به ایران برسانیم و به مسئولان ایرانی بگوییم؛ مبادا به خاطر ما اسرا امتیازی به دشمن بدهید. ما راضی نیستیم.
بعثیها میخواستند به کسی نگوییم؛ محمد بخردها، علی شاه آوریدهها، حسین نورانیها، دهقان منشاویها وعلی لشکریها براثر امراضی که ناشناخته بود، در اردوگاه تکریت شهید شدند و جنازههاشان در بیابانهای کویری تکریت خاک شد!!
میخواهند مردم ندانند دراردوگاه تکریت اسیر نه ساله داشتیم. امیر، اسیر نه سالهای بود که با برادرش، ابراهیم، در یکی از روستاهای مرزی ایلام دستگیر شدند. چوپان بودند. حتی گوسفندانشان را بردند وغذای چند روز یکی از لشکرهای عراق در آن منطقه شد.
مردم عزیز گچساران! پایم در بغداد جا ماند، تا یک وجب از خاک این کشور در دست دشمن نماند.
پای مجروحم لگد مال شد تا شرف ما و عزت ما لگد مال نشود.
پایم کرم زد تا شرف وغیرتمان کرم نزند.
پایم کرم زد تا ابروی ایران کرم نزند.
پایم کرم زد تا تعصب و مردانگی کرم نزند.
آمریکای جنایتکار و نوکر حلقه به گوشش صدام، فکر میکردند میتوانند این انقلاب را شکست بدهند.
ان چیزی که ما را با دست خالی دربرابر دشمنانمان پیروز کرد، ایمان و توجه به اهل بیت بود. خون شهدای مظلوم و بیگناه ما، صدام را مجبور کرد قرار داد ۱۹۷۵ الجزایر را قبول کند.
غرور صدام شکست. باور کنید که صدام دوست نداشت به این راحتی این قرارداد را قبول کند.
این صدام همان کسی بود که سالها قبل این قرار داد را در مجلس عراق در برابر خبرنگاران پاره کرده بود.
این صدام همان کسی بود که میگفت اگر ایرانی ها خرمشهر را میخواهند، باید بروند کره ماه را بگیرند.
این صدام همان کسی بود که گفت اگر ایرانی ها خرمشهر را گرفتند، من کلید بصره را به انها میدهم .
یقین دارم رهبری امام، خون شهدا، ایثار جانبازان، صبر آزادگان و دعای این ملت، صدام را مجبور کرد تن به چیزی دهد که هیچ وقت میل به آن نداشت...»
◀️ادامه دارد.....
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/371
مسئول کانال: @mehdi2506
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و ششم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/370
🔹️عصر، بعد از سخنرانی، مردم کولم کردند و سوار ماشین استیشن سپاه، عازم زادگاهم شدم. بیش از سیصد ماشین مرا همراهی میکردند. سیل عظیم مردمی که برای استقبال به خیابان اصلی شهر باشت آمده بودند، دردها و رنجها و خستگیهای اسارت و غربت را از تنم زدود. کوچک و بزرگ، پیر و جوان همه به استقبالم آمده بودند.
سر کوچه برایم گوسفند سر بریدند. ازدحام جمعیت باعث توقف ماشین شد. مردم از سر کوچه تا دم در خانهمان مرا کول کردند. هرکس سعی کرد خودش را به من برساند و مرا ببوسد و یا بدن مرا لمس کند.
سر کوچه، پدرم جلوی در ایستاده بود. جوانهای قویهیکل در آن شلوغی به سختی توانستند کانال انسانی تشکیل دهند تا من و پدرم برای اولین بار همدیگر را در آغوش بگیریم.
وقتی روبه روی پدرم قرارگرفتم برایم لحظه بسیار زیبایی بود. لحظهای که سالها آرزویش را داشتم. پدر را در آغوش گرفتم و هر دو زدیم زیر گریه. همه کسانی که اطرافم ایستاده بودند شاهد این لحظه دیدار پدر و پسر بودند، گریهشان گرفته بود.
در کنار خواهرانم، ماهتاب، نرجس، فیروزه، پروانه، لاله، سیما و هنگامه، بهترین روزهایم را سپری میکنم. پدرم وقتی نگاهم میکند گریهاش می گیرد. باور نمیکرد، آزاد شدهام. برادرم، سید قدرت الله گفت: «میدونی دیروز پدر چه گفت؟»
گفتم: "نه!"
گفت: "دیروز که بیبی ماهتاب خبر آمدن شما رو بهش داد، باورش نشد. هر چه قسم میخوردیم باز میگفت دروغه که ناصر زنده باشه. آخر سر وقتی داشتیم چادر میزدیم، گوسفند میکشتیم و مقدمات آمدن شما رو فراهم میکردیم، پدر گفت : اگه ناصر اومد، من هم میرم سر قبر سید منصور، (پدربزرگمه که فوت کرده) میگم تو هم پاشو بیا خونه.
شب، پسر عمویم، سید غلام بلادی، خبر شهادت احمد فروزان را بهم داد. نتوانستم گریه نکنم. با اینکه حیاط مملو از مردمی بود که به دیدنم آمده بودند، بلند شدم رفتم داخل اتاق و یک دل سیر گریه کردم.
احمد عزیزترین دوستم بود. در عملیات مرصاد شهید شده بود.
برادرم سید شجاع الدین، نامهای را که احمد درباره من به او نوشته بود، نشانم داد.
چه روزگار عجیبی است. آن روزها احمد زنده بود ومن مفقودالاثر. امروز احمد از من جلو زدهبود. هرچقدر هم میدویدم به او نمیرسیدم. من بعد از سال ها مفقود بودن و از نگاه احمد شهید بودن، از زندان عراق ازاد شدهام، زنده هستم و احمد شهید شده.
با خودم گفتم: «یاد روزهایی بخیر که از نگاه احمد شهید بودم، ایکاش شهید میماندم.»
احمد آدم شوخی بود. شاعر بود. خوش خط بود و ذوق ادبی خوبی داشت. بیشتر وقتها که شوخیاش گل میکرد، به بچههای تخریب میگفت:
«ننم میگه جبهه نرو. جبهه میری تخریب نرو، تخریب میری رو مین نرو، رو مین میری هوا نرو!» ...
... امروز، تعدادی از بچههای همان گروهی که سال ها قبل تشکیل داده بودم، به دیدنم آمدند. فایز، جمشید، عیسی، ابراهیم، داریوش و... آن روزها فایز مسئول پرسنلی گروه بود. جنگ و اسارت تمام شده بود. وقتی خاطرات آن روزها برایم تداعی میشد، دلم میگرفت.
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/376
با ما همراه باشید با داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سیزدهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/368
فصل دوم
پایگاه راه خون (۲)
... دوباره سر وقت شناسنامهام رفتم. فکری به کلهام خطور کرد که اصلاً شناسنامه و تاریخ تولد را جوری خیس کنم که روز و ماه و سال در آن گم شود.
چند قطره آب روی محل تولد و تاریخ تولد چکاندم. وقتی آب روی شناسنامه افتاد، جوهر کاتب تمام بالا و پایین شناسنامه ام را گرفت.
ناشیگری کار دستم داد اما پروا نکردم و گفتم شانسم را امتحان کنم.
رفتم پیش مسئول آموزش نیروهای بسیجی که نامش حسن مرادیان بود. وقتی شناسنامه مرا دید، درست مثل آن مسئول اقدام قبلی خندهاش گرفت.
فراموش نمیکنم وقتی میخندید، یکی از دندانهای وسطیاش که افتاده بود، پیدا میشد.
از خنده او من هم خندهام گرفت. ابرو بالا انداخت و گفت: "پسرجان ما خودمان اوستای این کارهاییم. چشممان از این دستکاریها پر شده. این فقره خیلی ناشیانه دستکاری شده. این جوری میخواهی شناسنامه عراقیها را باطل کنی."
بی پاسخ و درمانده بودم. نمیدانم شاید او به زیرکی فهمیده بود که در آرزوی رفتن به جبهه میسوزم. لذا به من فرصتی برای امتحان داد و گفت:
"اشکال ندارد. اسم تو را در لیست نیروهای آموزشی برای جبهه مینویسم. اما برای رفتن به جبهه هیچ قولی نمیدهم. تا بعد."
هم شاد شدم و هم غمگین. اما این وضعیت بهتر از شرایط قبل و ناامیدی مطلق بود.
آموزش در پادگانی در کوهپایه همدان به نام پادگان قدس شروع شد. ۵۰ نفر بودیم که من کم سن و سال ترین نیروی آموزشی بودم.
از همان ابتدا عزم خود را جزم کردم که هیچگاه کم نیاورم و برای جلب نظر آقای مرادیان از هر بخش از آموزش سربلند بیرون بیایم.
آموزشهایی که از رزم شبانه و تیراندازی و اسلحه شناسی و رزم انفرادی و تن به تن شروع میشد و نمک آن کلاس های عقیدتی و مباحث سیاسی بود.
شب هنگام که آموزشهای روزانه تمام میشد مثل مرده روی تخت آسایشگاه میافتادم.
همان شبها نیز تا پاسی از شب یا باید نگهبانی میدادیم، یا منتظر میماندیم تا رزم شبانه دوباره تکرار شود.
آنجا بود که میدیدم نیمه شبها عدهای تا قبل از اذان صبح، نماز شب میخواندند. همانجا فهمیدم که برای رزم سرمایهای فراتر از تواناییهای جسمی و فنون نظامی لازم است.
یک روز مربیان همه را در محوطه بیرون آسایشگاه خط کردند. حسن مرادیان جلو آمد و با استادی تمام شروع به شلیک گلوله به شکل تکتیر از کنار و پهلوی بچهها کرد.
با بقیه کاری ندارم اما من برای اثبات آمادگیام و رفتن به جبهه، قدم از قدم بر نداشتم. سر جایم ایستادم انگار به زمین دوخته شده بودم.
مرادیان رگباری کنار پاهایم گرفت و من خندیدم و او هم خندید و خطاب به بچه هایی که به خاطر ترس از تکتیرهای او دور و بر ساختمان و پشت درختان پنهان شده بودند، فریاد زد:
"بچهها! برای سلامتی این بزرگمرد کوچک، صلوات"
و همه یک صدا صلوات فرستادند.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_106093095.mp3
9.03M
#لالایی_فرشتهها
قسمت یازدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/378
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/371
🔹️آن روز برای اعضای دسته تشکیل پرونده دادم. برای تک تکشان پوشه خریدم و گزارش آموزش هر روزشان را در فرمی که طراحی کرده بودم ،ثبت می کردم.
با پوشه رنگ روشن برایشان کارت درست کردم. کارت ها دست نویس و مشخصات شناسنامه ای و آموزشی افراد روی دو طرف آن نوشته بود. پایین کارت ها را با عنوان فرمانده آموزش نظامی گروه امضای می کردم. استامپ خریدم و با پلاستیک سر شیشه های پنی سیلین، کارت ها را مهر می زدم.
به بچه ها گفته بودم این کارت ها برای رفتن به جبهه به درد می خورد! بچه ها عکس پرسنلی نداشتند. پولمان نمی رسید برویم عکاسی و عکس سه در چها ر بگیریم.
یک روز رفتم سراغ آقای صادقی که دوربین عکاسی داشت و گفتم : «برادرم، سید قدرت الله سلام رسوند و گفت: دوربین عکاسی ات رو برای چند روز بهم امانت بده.» صادقی همین طوری دوربینش را به کسی نمی داد، مخصوصا به بچه ها.
بعد ها که صادقی فهمید از نام برادرم سوءاستفاده کردهام، عصبانی شدوخیلی دری وری بارم کرد. بادوربینش از بچه ها یک عکس دسته جمعی گرفتم طوری که همه توی عکس افتادند؛ ازروی عکس دو عدد چاپ کردم. با قیچی بریدم ،یکی برای پرونده و دیگری برای چسباندن روی کارت. این دنیای کودکی های من بود که تمام آن در آرزوی رفتن به جبهه می گذشت.
امشب بعد از دو سال، ناخن شصت پایم را پانسمان کردم. طی دو سال گذشته این ناخن عفونتش بند نمی آمد. مجبور بودم با خمیر نان پانسمانش کنم وبادرد آن بسازم.
امروز بچه های گروه که به دیدنم آمدند، همه آن خاطرات که عمری بیشتر از خاطرات جنگ و اسارت داشتند برایم مرور می شد.
در بین برادرانم خبری از سید نصرت الله نبود .نمی دانم چرا به دیدنم نیامده بود. با خودم گفتم شهید شده وبه من نمی گویند. سید نصرت الله فرمانده اطلاعات لشکر ویژه سقز بود. سید قدرت الله میگفت، مجروح شده. بیست وشش ماه از جنگ می گذشت ومن وسیدنصرت الله هنوز با عصا راه می رفتیم. من پای مصنوعی نداشتم و او سه ماه قبل ،در ارتفاعات وزنه بانه توی درگیری با گروهک کومله از پا وشکم زخمی شده بود.
شب،سید حشمت الله موفق شد با او تماس بگیرد. حشمت الله در مخابرات شهر، سپاه سقز را می گرفت و نصرت الله از مرز خسروی مخابرات باشت را. خط روی خط می افتد. این دو برادر اتفاقی تماسشان برقرار می شود. از دو هفته قبل سید نصرالله با عصا رفته بود مرز خسروی در جستجوی من. قبل از اینکه سید حشمت الله از آزادی من به او چیزی بگوید، سید نصرالله به او گفته بود: «من فهرست سی وچهار هزار اسیر رو دو بار، دو نه به دونه مطالعه کردم، اسم ناصر بینشون نبود. دروغ می گن زنده است، اگه زنده بود تا حالاازاد می شد.»
سید حشمت الله بهش گفته بود :«چه بهم می دی بخوای یه خبر خوب بهت بدم !» گفته بود: «اگه درمورد ناصر باشه، هر چی بخوای. خدا وکیلی الکی دلم رو خوش نکن.»
سید حشمت الله گفته بود: «سید ناصر اومده، الان دو روزه که خونه است!» طوری که سید حشمت الله می گفت ،سید نصرت الله پشت تلفن زده بود زیر گریه. باورش نمی شد. فکر می کرد حشمت الله برای اینکه او را از نگرانی در آورد این حرف را زده. به سید حشمت گفته بود: «به خاک شهید هدایت،ناصر الان خونه است.اینجا بود که سید نصرت باورش شد ...
◀️ ادامه دارد...
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهاردهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/373
فصل دوم
پایگاه راه خون (۳)
دوره آموزشی ده روزه بود که پیکی از سپاه آمد و به آقای مرادیان گفت:
"از جبهه مریوان نیروی کمکی خواستهاند."
این خبر شاید بهترین خبری بود که تا آن روز شنیده بودم. از شادی آرام و قرار نداشتم.
به دلم افتاده بود که با این سماجت من در آموزش و اعلام نیاز جبهه، نظر آقای مرادیان جلب شده که من نیز از نیروهای اعزامی باشم، که توفیق یارشد و آقای مرادیان گفت:
"تا ظهر فرصت دارید با خانوادههایتان خداحافظی کنید. همه شما به جبهه مریوان اعزام میشوید"
و پیش من آمد و گفت:
"آقا جمشید شما هم جزء نیروهای اعزامی هستید ولی به یک شرط"
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: "رضایتنامه از والدین"
گفتم: "پدرم رانندهس. اینجا نیست."
گفت: "از مادرت رضایت نامه و امضا بگیر"
گفتم: "چشم"
وقتی به خانه رسیدم، مادرم داشت قرآن میخواند.
سرزده وارد شدم و شتابزده، گفتم:
"مامان جان! رضایت میخواهم. رضایتنامه برای جبهه"
مادرم ابتدا ابرو بالا انداخت ولی شاید به سبب زمینههای اعتقادی و انقلابی که داشت، خیلی زود موافقت کرد.
شاید هم میخواست برای مدتی از محیط درگیریهای کوچه و محل دور بشوم.
قرآن کوچکی به من داد و گفت:
"از قرآن در هر کاری کمک بخواه. مواظب خودت باش. به بزرگترها گوش کن. دنبال بازیگوشی و رفیقبازی نباش و نامه هم حتماً بنویس"
کاغذ و قلم آورد. رضایتنامه را من نوشتم و امضا کرد. صورتش را غرق بوسه کردم. از دیگر برادران و خواهرانم خداحافظی کردم و راهی اعزامنیرو شدم.
در اعزام نیرو، پسرخالهام سعید صلواتی و یکی از بچههای محل را دیدم. خیلی خوشحال شدم. اما زود به یاد آوردم که مادرم گفته است دنبال رفیقبازی نباش.
قبل از سوار شدن به اتوبوس، جلوی اسلحهخانه به صف شدیم و یک دست لباس پلنگی تازه، یک قبضه کلاش، دو نارنجک و یک جفت پوتین تازه و واکس نخورده گرفتیم. پوتین ها به پایم گشاد بود و آزارم میداد. اما صدایم در نیامد. قدم هم کمی از اسلحه بلندتر بود.
سوار اتوبوس شدیم وقتی به کرمانشاه رسیدیم سر و کله یک سواری مدل بالای بی ام و پیدا شد و همان تنها بچه محل از جمع ما کم شد.
پدرش با توپ و تشر او را به همدان برگرداند.
در اینجا همه ما را داخل چند ماشین خاور اتاق دار کردند. ماشینها کانکسهای سربستهای داشت که بوی بد داخلش داد میزند که اینها کانکس حمل مرغ بودند.
علت استفاده از این ماشینها را نفهمیدم.
۲۵ نفر بودیم داخل یک اتاقک بدبو و هوای گرم و دم کرده و عرق بچه ها با بوی بد مرغ به گونهای قاطی شده بود که عدهای هم آنجا عق میزدند اما باید تحمل می کردیم.
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/380
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_107113973.mp3
8.91M
#لالایی_فرشتهها
قسمت دوازدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/381