🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و یکم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/402
فصل دوم
پایگاه راه خون (۱۰)
... ناهیدی با تمام زوایای آشکار و پنهان روح من آشنا بود. بیشتر از همه روحیه ماجراجوییام او را نگران میکرد و لذا نصیحتم میکرد؛
"برادر خوش لفظ! درست است که سن و سالت کم است اما حالا یک مسئول هستی و باید احساس مسئولیت کنی.
به هیچ وجه برای یک نفر دشمن یک خمپاره سنگین مصرف نکن. مهمات را برای ستون دشمن و سنگرهای اجتماعیشان خرج کن.
دوم اینکه به مواضع هم سرکشی داشته باش و از مسئول قبضههای آن دائم وضعیت بگیر و راهنماییشان کن.
پیگیر کمبودها از تغذیه و مهمات آنها باش.
اگر یک وقت غذا دیر رسید، باغات این نزدیکی پر از میوه است. از نظر شرعی استفاده از آنها برای مصرف رزمندگان بلامانعه."
نمی دانم چرا از این پیشنهاد آخر خیلی خوشم آمد.
یک قاطر هم در اختیار من گذاشت.
روزهای اول تذکرات ناهیدی آویزه گوشم بود. مهمات به اندازه مصرف میشد.
یک روز ستونی از دشمن را در کنار شهر طویله عراق به گونهای زدیم که فردا خبر آن را از رادیو سراسری شنیدیم.
حرف از رفتن به باغها برای آوردن میوه همچنان قلقلکم میداد. بالاخره یک روز سوار قاطر شدم و با خورجینی خالی رفتم که از باغاتی که بین ما و عراقیها بود میوه بیاورم.
بیشتر از همه یک درخت بزرگ توت شرابی نگاهم را دزدید انگار که در باغ آجیجان هستم.
خورجینم را زمین گذاشته و از درخت بالا کشیدم.
دل سیری از عزا درآوردنم که یک باره یه صدای خشخش پا روی زمین نگاهم را از بالا به پایین آورد.
تا به خودم بیایم چند نفر پشت یک درخت کمین کرده بودند.
یکیشان به زبان فارسی داد زد: "بیا پایین مزدور وطن فروش."
آرام آرام از درخت پایین آمدم و خودم را در اسارت دیدم. لباس آنها شبیه لباسهای خودمان بود. کمی آرام شدم اما همچنان دستانم به علامت تسلیم بالا بود.
یکی پرسید: "اینجا چه کار میکنی!؟"
خیلی راحت گفتم: "دیدهبانم. آمدم توت بخورم."
عصبانی شد و فریاد کشید: "ای خائن به بهانه توت، قایم شدی لای درختا و توپ میریزی روی سر ما!؟"
مطمئن شدم که آنها خودیاند و از بچه های تهران و نیروی پیاده در خط بودند که به تازگی خط را از گروه قبلی تحویل گرفته بودند.
مسئول آنها با اخم گفت: "اینجا جبهه هست، نه باغ عمو و خالت!!"
قاهقاه خندیدم و گفتم: "اتفاقاً من به نیت باغ خالهام آمده بودم اینجا."
بعد از عملیات وضعیت جبهه به یک رکود و بیتحرکی رسید که کلافهام میکرد.
به فکر افتادم ابتکاری به خرج بدهم و از خمپاره های عمل نکرده دشمن که دور و برمان ریخته بود استفاده مجدد کنم اما نه برای شلیک مجدد که این کار ممکن نبود.
با بیل و کلنگ اطراف خمپارههای عمل نکرده را خالی میکردم و آنها را از زمین بیرون میکشیدم.
چاشنی خمپاره هنگام پرتاب عمل کرده بود اما ماسوره یعنی قسمت سر، و پیشانی جنگی آن سالم و البته فوق العاده حساس و قابل انفجار بود.
خمپارهها را بر میداشتم. روی دوش میانداختم و میبردم به مسیری که شنیده بودم محل تردد عراقیهاست.
خمپاره را تا گردن داخل خاک میگذاشتم و ماسوره آن را با سیمی آزاد به درخت یا سنگی وصل میکردم.
فقط مسئول محور از اینکار با خبر بود که اگر نیروهای گشتی خودی از این مسیر عبور کردند پایشان به تلهها گیر نکند.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_116957640.mp3
8.51M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هجدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/409
🌷❣ شهدا عاشقترند ❣🌷
✒قسمت هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/403
- بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟
- نه...نه. فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز
- چشم چشم.. الان میام. ببخشید معطل شدید.
سریع بلند شد. وجمع و جور کرد خودش رو و رفت سمت ماشین. نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم
بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه..
بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوسها بودن و بچهها مشغول غذا خوردن. آقا سید بهم گفت پشت سرش برم تا رسیدیم دم غذا خوری خانمها.
آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد:
"زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟!"
یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومد. آقا سید بهش گفت:
- براتون مسافر جدید آوردم.
- بله بله.. همون خانمی که جامونده بود... بفرمایین خانمم.
نمیدونم چرا؟ ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود. شاید به خاطر این بود که اقا سید ایشون رو به اسم
کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاه هم نمیکرد.
محیط خیلی برام غریبه بود، همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه. دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس، با شما میام.
بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبهی ریزه میزست. اتوبوس که راه
افتاد خوابم نمیگرفت. گوشیم رو درآوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پیام هام. حوصله
جواب دادن به هیچ کدوم رو نداشتم. دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت. با تعجب به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه. از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه. ازش یکم خوشم اومد.
- خانمی اسمت چیه؟!
◀️ ادامه دارد...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/404
فصل دوم
پایگاه راه خون (۱۱)
... مزه جلوتر رفتن از نیروهای خودی تا سنگر دشمن زیر دندانم رفت اما نه به شوق درختتوت بلکه برای مینگذاری در مسیر گشتی دشمن.
آقای ناهیدی گفت: "تا این دسته گلها که توی این مسیرها کاشتهای کار دست نیروهای گشتی و اطلاعات عملیات خودمان نداده بیا با آنها به گشت برو.
این خبر خستگی بیش از سه ماه حضور در جبهه دزلی را از تنم بیرون آورد. اولین گشت را تا بیخ سنگرهای دشمن در محور مقابل ارتفاعات شنام رفتیم.
وقتی برگشتیم فقط به فکر گشت شناسایی بعدی بودم
بچههای اطلاعات عملیات در این چند روز تأثیر عمیقی بر من گذاشتند. با قرآن مانوس بودند. از خواندن نماز شب حتی برای یک شب غفلت نمیکردند. غیبت کسی را نمیکردند. اگر از کسی گلایه داشتند خیلی صمیمانه و صادقانه و بیهیاهو با او مطرح میکردند و در عین حال شوخ و با نشاط بودند.
مراوده با آنها آنچنان مجذوبم کرد که یادم آمد باید با تمام کسانی که در حقشان بدی کردهام حلالیت بخواهم. از غلام لبشکری. غلام بستنی فروش، سرایدار مدرسه و دهها نفر دیگر. این تصمیم مصادف بود با روزهای پایانی سهماهه من در جبهه دزلی مریوان.
آقای ناهیدی اجازه تسویه حساب و برگشت به همدان را داد منتها به این فکر افتادم که اگر در مسیر برگشت در راه تصادف کنم و بمیرم حلالیتطلبی من تحقق نیافته. لذا فکر کردم اول نامه حلالیتخواهی بنویسم و اگر زنده ماندم حضوراً از آنها حلالیت بطلبم.
تیر ماه ۶۰ بود که بچهها در خط گفتند حاج احمد اینجاست. از همکلامی با او سیر نمیشدم.
مثل همیشه با صلابت و متواضع پرسید:
-- بحمدلله مرد جنگ شدهای
-- هنوز اول راهم تا مرد شدن فاصله زیادی است.
-- اسمت چی بود؟
-- خوش لفظ. علی خوشلفظ
-- واقعا خوش لفظ هستی. من به مریوان برمیگردم. اگر میخواهی با من بیا
پریدم پشت تویوتا.
گفت: بیا جلو
کنار راننده نشستم.
حاج همت دوباره سر صحبت را باز کرد
-- نگفتی تو خط چه کار میکردی؟
-- اولش کنار قبضه خمپاره بودم. بعدش آموزش دیده بانی دیدم. وقت عملیات هر کاری از دستم آمد انجام دادم. آخرش هم به گشت و شناسایی رفتم.
کارهایم را که شمردم حاج احمد فقط گوش میداد. اما اسم گشت و شناسایی را که آوردم، سرش را چرخاند.
تعجب او از سر انکار نبود، بلکه میخواست انتهای افق اطلاعات و عملیات را نشان دهد. افقی که گام زدن و رسیدن به آن، سرمایه اخلاص میخواست و هوش و جسارت و بی ادعایی.
دستش را روی شانهام انداخت و گفت: "یک بلدچی باید اول خودش را بشناسد بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آن وقت می تواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد.
شاهکلید توفیق در عملیاتها دست بلدچیهاست. آنها باید گردانهای پیاده را از دل معبر و میدان مین عبور بدهند و برسانند بالای سر دشمن. اما باید قبل از این کار با دشمن نفس مبارزه کنند و از میدان تعلقات بگذرند.
فکر می کنم تو بتوانی بلدچی خوبی باشی، مرد!"
سرم را پایین انداختم.
به مریوان رسیدیم. دلم نمی خواست با حاج احمد خداحافظی کنم. تمامِ وجودم سرشار از پیوند روحی با او و بچههای سپاه مریوان بود. بغض راه گلویم را بست.
حاج احمد گفت: "برادر خوشلفظ! ما را فراموش نکنی؟ منتظرت هستم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_117991812.mp3
2.11M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نوزدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/411
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/407
- کوچیک شما سمانه
- به به چه اسم قشنگی هم داری.
- اسم شما چیه گلم؟!
- بزرگ شما ریحانه
- خیلی خوشحالم ازاینکه باهات همسفرم
- اما من ناراحتم
- ااااا..خدا نکنه. چرا عزیزم؟
- اخه چیه! نه حرفی! نه چیزی! فقط داری تسبیح میزنی. مسجد نشستی مگه؟
- خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی، باهات صحبتی نکردم. منو اینجوری نبین! بخوام حرف بزنم مخت رو میخورمها.
- یا خدا! عجب غلطی کردیم!؟ پس... همون تسبیحت رو بزن شما...
حالا چه ذکری میگفتی؟!
- داشتم الحمدلله میگفتم.
- همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
- اره
- خوب چرا چند بار میگی؟! یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟
- چرا عزیزم. نگفته هم خدا میشنوه. اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.
- آهااان... نفهمیدم چی گفتی!؟ ولی قشنگ بود!
شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگی بسیجه و یک سال هم از من کوچیکتره ولی
خیلی خوش برخورد و خوب بود. نصف شبی صدای خندهمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
- چهتونه دخترها؟! خانمهای دیگه خوابن... یه ذره آروم تر...
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
1_118851232.m4a
16.11M
#لالایی_فرشتهها
قسمت بیستم
🌷امام سجاد و مرد فقیر🌷
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/426
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/410
من یه چشم غره بهش زدم، سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود. بعد از اینکه رفت، پرسیدم:
- این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟
- ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه
- اااا...خوب. به سلامتی
و تو دلم گفتم: خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یه کم بخوابم...
بالاخره رسیدیم مشهد. اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون.
وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون:
- خوب عزیزان... اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعههای بعد هر کی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه. فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس رو هم خوب یاد بگیرین.
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
- سمانه؟!
- جانم؟!
- همین؟!
- چی همین؟!
- اینجا باید بمونیم ما؟!
- اره دیگه حسینیه هست دیگه
- خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا!؟.. این همه هتل!
- دیگه خواهر با ما اومدی باید بسیجی باشی دیگه!
- باشهه.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد:
- این چیه سمی؟!
- وااا.. خو چادره دیگه!
- خوب چیکارش کنم من؟!
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و سوم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/408
فصل سوم
بلدچی شانزدهساله (۱)
انتظار نداشتم که بعد از سه ماه دوری از خانواده برای من اسفند دود کنند و صلوات بفرستند. اما این وجهه اجتماعی آبرویی بود که خدا به یک نوجوان بیتجربه مثل من میداد.
اهل خانه از جبههها پرسیدند و من طفره میرف۱تم. خاطرهگویی بر خلاف حالا که تکلیف است به نوعی تعریف از خود برد.
هرچه میپرسیدند که؛ چه خبر؟ میگفتم: "ما همه در خدمت کمپوتها و کنسروها هستیم.
اما مادرم باورش نمیشد. ازم پرسید: علی جان! چرا اینقدر لاغر شدهای!؟
از اینکه به جای اسم جمشید، علی خطابم میکرد به وجد آمدم.
از حرفهای مادرم فهمیدم، در جلسه قرآن زنان محل احساس سربلندی می کند و این رضایت او به من انرژی می داد.
در کوچه و محل هم میان هم سن و سالها و حتی بزرگترها انگشت نشان شده بودم چون تنها بچه رزمنده محل بودم با آن سن و سال. بیشتر از گذشته مراقب اعمال و رفتارم بودم.
صدای اذان که می آمد بوی معنویت جبهه را احساس میکردم و وقتی بین نماز پیرمردهای محله به من التماس دعا میگفتند، سرخ می شدم و سرم را پایین میانداختم.
تصمیم گرفتم فقط به مسجد و پایگاه بسیج محل فکر کنم اما تجدیدی در سه درس از سوم راهنمایی مانع از فعالیت مستمر در بسیج یا رفتن مجدد به جبهه می شد. پس باید این موانع را از سر راه برمیداشتم.
درس ریاضیام با کمک آن افسر ارتشی در مریوان بهتر شده بود. چند روزی سر دو درس بعدی وقت گذاشتم و البته با لطف مدیر مدرسه که عاشق بچههای جبهه بود از سد این سه درس گذشتم و به دبیرستان رفتم.
جایی که کانون درگیریهای کروههای مارکسیستی چپ و التقاطی با بچههای انجمن اسلامی بود.
تعداد بچه های انجمن اسلامی در قیاس با رقبای سیاسی خود، خیلی کم بود اما انگیزه بالا و روح معنوی حاکم بر آنها کمبودها و سختیها را میپوشاند.
دوره، دوره ترور شده بود. ترورهای کور منافقین با موتور میآمدند و ناگهان نارنجک یا سه راهی را داخل مدرسه میانداختند.
از نگاه آنها هر آدم حزب اللهی متهم است و برای پرداختن جرم این اتهام نیاز به محاکمه و دادگاه نبود. از دکهداران روزنامه فروش تا آرایشگر و هر فرد دیگری که ظاهر مومنانه داشت و به انقلاب و امام معتقد بود سوژه ترور میشد.
شبها به سپاه میرفتیم و برای گشت در شب و مقابله با تروریستها شب و روز نمیشناختیم.
درست است که در خانواده و شهرم بودم اما شاید طی دو سه ماه فقط دو سه شب طعم غذای مادرم را چشیدم یا در خانه خوابیدم.
انس با بچههای سپاه مرا به عالم دیگری برده بود.
در سپاه بهترین و کاملترین غذا تخم مرغ و سیب زمینی بود. شب هنگام که میشد مسجد سپاه گوش تا گوش از پاسداران جوانی پر میشد که حداکثر سن شان به ۲۳ و ۲۴ سال میرسید و نماز شب می خواندند.
در آرزوی پیوستن به جمع سپاه بودم. اما مشکلات سن و درس نصفهنیمه مانع از پذیرش من در سپاه بود.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت دهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/412
- بخورش! خوب باید بذاری سرت
- برای چی؟! مگه مانتوم چشه؟!
- خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که!
- اها... خوب همونجا میذارم دیگه
- حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!
چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه. یکم شالمم جلو آوردم و چادرم رو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و بهسمانه گفتم:
- خودمونیما... خوشگل شدم
- آره عزیزم... خیلی خانم شدی.
- مگه قبلش اقا بودم ولی سمی!... میگم با همین بریم.. برای تفریحی هم بد نیست یه بار گذاشتنش.
- امان از دست تو! بذار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیفته
ُ- ولی خوب زرنگیا... چادر خوبه رو خودت برداشتی. سُر سری رو دادی به ما.
- نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم
- شوخی میکنم خوشگله... جدی نگیر..
- منم شوخی کردم... والا! چادر خوبمو به کسی نمیدم که
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم. ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد.
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن.
اوج بهشته حرم امام رضا
زایرات اینجا تو جنان دیده میشن
مهمونات امشب همه بخشیده میشن
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد، سمانه تعجب کرده بود.
- ریحانه! حالت خوبه؟!
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و چهارم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/413
فصل دوم
بلدچی شانزده ساله (۲)
... روزهای سال ۱۳۶۰ به اندازه یک ماه میگذشت. درگیری پشت درگیری. کسانی که از جبهه بر میگشتند با دشمنان نقابدار و مرموزی به نام مجاهدین خلق ایران مواجه میشدند. بیشتر آنها هم دانش آموز بودند یا دانشجو.
افکار انحرافی آنها پوششی از اسلام را در ظاهر و باطنی از کفر و الحاد را در مغز و محتوا داشت لذا عوامل دست پایین به راحتی اقدام به ترور میکردند.
در یکی از این اقدامات یک فرد منافق دو نفر را به شهادت رساند و خودش نیز به شدت مجروح شد.
او را به بیمارستان انتقال دادند. بچههای سپاه دست او را با دستبند به تخت بستند و یک اسلحه یوزی به من دادند و گفتند مراقبش باش.
طبق روال دکترها و پرستارها میآمدند و او را پانسمان میکردند و من هم چهار چشمی مراقبش بودم.
بعد از چند روز، بچههای اطلاعات سپاه با عجله آمدند و گفتند که باید به سپاه انتقالش بدهیم. متعجب شدم. ابتدا فکر کردم که یا من وظیفهام را به درستی انجام ندادهام یا دکترها و پرستارها.اما ماجرای دیگری یود.
من وقتی سوار آمبولانس شدیم متوجه شدم که یک تیم آماده و مسلح برای آزاد کردن او به بیمارستان آمده بودند.
از هوشمندی و سرعت عمل بچههای سپاه خوشم اومد.
شهریور ماه ۱۳۶۰ با گرمای طاقت فرسا رسید.
گفتند: آقای فخرالدین حجازی به همدان آمده و در مسجد جامع شهر برای مردم سخنرانی میکند. روز ۱۱ شهریور بود و کیپ تا کیپ مردم در مسجد نشسته بودند و میان انبوه جمعیت متراکم جای سوزن انداختن نبود.
آقای حجازی با صدای غرا و با لحنی پرکشش صحبت میکرد. صحبتهای داغ داغ. این بخش از آن خطابه فراموشنشدنی در خاطرم مانده است که می گفت:
"مردم همدان افتخار کنید به جوانان خود افتخار کنید به جوانان بسیجی و سپاهی. جوانان شما الان در جبهه سرپلذهاب به دنبال خلق یک حماسه جاودانه هستند و ..."
سخنرانی آقای حجازی مرا از زمین مسجد جامع جدا کرد و به جبهه برد.
فکر میکردم جامانده از قافله عاشورا هستم.
باید خودم را به هر شکل به سرپل ذهاب میرساندم.
با عجله به خانه رفتم. لباس خاکی جبههام را پوشیدم.
قرآن را بوسیدم و حتی مجال خداحافظی با خواهران و برادرانم را پیدا نکردم.
به طور اتفاقی مادرم را در کوچه دیدم که از جلسه قرآن بر میگشت. با او در حد چند کلمه بیشتر حرف نزدم. در چهرهاش آرامش بود و در جان من اضطراب.
با عجله خودم را به مینیبوسی که آماده رفتن به سرپل ذهاب بود، رساندم.شامگاه ۱۲ شهریور ماه بود که به سرپل ذهاب رسیدم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت یازدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/414
- اره چیزیم نیست
یواشیواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.
فضای حرم برام خیلی لطیف بود. همراه سمانه وارد حرم شدیم. بعضی چیزها برام عجیب بود.
- سمی اونجا چه خبره؟
- کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه
- خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگرو هل میدن؟!
- میخوان دستشون به ضریح برسه
- یعنی هر کی اونجا رو دست بزنه، حاجت میگیره؟!
- هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امامهاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
- یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!
- چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و... هست
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون.
- اخه من که زیاد عربی بلد نیستم
- پس من میخونم. تو هم باهام تکرار کن. حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی
و سمانه شروع کرد با صدای ارامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
بعد از زیارت، تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن شد که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم:
- سمانه؟!
- جان سمانه
- یه چی بگم، بهم نمیخندی؟!
- نه عزیزم. چرا بخندم
- چرا شما نماز میخونید؟!
- عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادن به خود آدمه.
- یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384