eitaa logo
سالن مطالعه
194 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
842 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/396 - سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟! - هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد. فهمیدم اگه جاتون بذاریم، سالم به مشهد نمی‌رسیم. راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین. توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن... (کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/) حوصله‌ام سر رفت... هنذفریم که تو جیبم بود رو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگ قدیمی‌هام و یه آهنگ رو پلی کردم... خوشگلا باید برقصن... خوشگلا باید برقصن😆 یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد. یه نگاه به هنذفری کردم. دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم!!... آروم عذرخواهی کردم. زیاد به روی خودم نیاوردم. آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند... توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام ولی همچنان حوصلم سر می‌رفت. آخه من یه آدمی هستم که نمی‌تونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی، دو تا چوب خشک جلو نشسته بودن. - آقای فرمانده پایگاه - بله؟! - خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! - ان شاالله شب که برای غذا توقف می‌کنن بهشون می‌رسیم. - اوهوووم. باشه. باهاش صحبت می‌کردم ولی بر نمی‌گشت و نگامم نمی‌کرد. دوست داشتم گوشیم رو بکوبم تو سرش. تو حال خودم بودم و یکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد ... ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت بیستم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/397 فصل دوم پایگاه راه خون (۹) ... ناهیدی گفت: "به موقع آمدی. عملیات جلو افتاده است" مرا با موقعیت منطقه روی نقشه توجیه کرد. تلاش اصلی عملیات روی ارتفاعی به نام قوچ سلطان بود و عملیات تا جبهه چپ ما و تا محور پاوه امتداد می‌یافت جایی که حاج ابراهیم همت در آنجا فرماندهی می‌کرد. عصر عملیات یک کامیون ۵ تنی مهمات آوردند و در خط تقسیم کردند. بخش زیادی از آن، خمپاره ۱۲۰ بود که به دلیل نبودن جاده ماشین رو بردن مهمات خمپاره تا پای قبضه ها ممکن نبود. چند نفر شروع کردیم و یکی‌یکی جعبه‌های خمپاره را روی دوش انداختیم و از یک مسیر ۵۰۰ متری تا پایین تپه تا قبضه‌های خمپاره بردیم. قریب ۴۰۰ جعبه. قبل از نماز ناهیدی و آن مربی ارتشی خودشان را به دیدگاه رساندند. سرهنگ ارتشی دیده بان شد. من بیسیم‌چی او و آقای ناهیدی هم مسئول تطبیق آتش. عملیات چهار صبح شروع شد. نیروهای پیاده از محورهای مقابل درگیر شدند و سلاح های منحنی زن عقبه‌ی دشمن را زیر آتش گرفتند. سرهنگ تا ساعت ۱۰ صبح یکسره از قبضه آتش خواست قریب سیصد گلوله بر سر دشمن ریختیم. ساعت ۱۱ چند قاطر از محورهای جلو و سنگرهای فتح شده دشمن به سمت ما آمدند. روی هر کدام شهیدی را بسته بودند که خون از سر و بدن آنها روی زمین می ریخت. با بی‌سیم به آقای ناهیدی گفتم: "اجازه بده من جلو بروم" گفت: "از جناب سرهنگ اجازه بگیر" جناب سرهنگ موافقت کرد و گفت آن جلو به مهمات سبک و آب نیاز دارند. هرچقدر می‌توانی با خودت فشنگ و آب ببر. چند قطار فشنگ به خودم بستم و دو دبه آب پر کردم و راهی جلو شدم. یک ساعت و نیم راه تا خط فتح شده بود. وقتی رسیدم دشمن داشت برای بازپس گیری سنگرهای از دست رفته‌اش پاتک می‌زد. دبه های آب و فشنگ را داخل یک سنگر کنار چند رزمنده گذاشتم. همونجا چشمم به یک پیراهن چهار جیب خوشگل و تن‌نرفته عراقی افتاد. پیراهن را برداشتم. بلافاصله یک خمپاره زوزه کشید و دم سنگر منفجر شد. موج انفجار مرا به عمق سنگر پرتاب کرد. گرد و خاک راه افتاد. پیراهن هنوز در دستم بود. به خودم نهیب زدم؛ میخواهی شهید راه پیراهن شوی؟! پیراهن را کنار انداختم. گیج و منگ از موج انفجار از سنگر بیرون آمدم. همانجا مسئول محور قله فتح شده را دیدم قیافه‌اش آشنا بود و گوش شکسته‌اش مرا به خاطره آن چند همراه که با حاج احمد متوسلیان و صیادشیرازی به دیدگاه آمده بودند، برد. نامش حسین قجه‌ای بود و همه گوش به فرمانش. مرا شناخت و اثر موج گرفتگی را در چهره‌ام دید. به من گفت: "اسلحه که می توانی به عقب ببری؟ هر چقدر می‌توانی بردار و برو عقب" هشت قبضه کلاش عراقی برداشتم و به خودم آویزان کردم و بی هیچ اتفاقی به عقب برگشتم. عملیات با تلفات سنگین دشمن و آزادی چند ارتفاع مهم و به دست آوردن غنایم زیادی از سلاح های سبک و نیمه سنگین به پایان رسید. با دو قبضه خمپاره ۶۰ و ۸۱ میلیمتری موضع جدیدی ایجاد کردیم و آقای ناهیدی گفت: "حالا تو مسئول موضع خمپاره‌انداز هستی." او هم مرا به خوبی شناخته بود و هم می‌دانست که پای من یک جا بند نمی شود لذا مسئولیت یک موضع را به من سپرد تا بیشتر احساس وظیفه کنم. خمپاره ۶۰ در خط مستقر شد و خمپاره ۸۱ در کنار دو خمپاره ۱۲۰ قبلی کمی عقب تر از خط ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷❣شهدا عاشق‌تراند❣🌷 ✒قسمت ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/401 - چی شد رسیدیم؟!. - نه برای نماز نگه داشتیم - خوب می‌ذاشتین همون موقع شام خوردن، نمازتون رو بخونین. - خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست. شما هم بفرمایین - کجا بیام؟! - مگه شما نماز نمی‌خونین؟! - روم نمی‌شد بگم که بلد نیستم. گفتم: نه من الان سرم درد می‌کنه. میذارم اخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت‌تره - لا اله الا الله... اگه قرصی، چیزی هم برا سردرد می‌خواین تو جعبه امدادی هست. - ممنون - پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد. یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو می‌گرفتن، ولی وقتی می‌خواستن داخل مسجد برن دیدن در مسجده بسته بود. مسجد تو مسیر پرتی تو یه میانبر به سمت مشهد بود، مجبورا چفیه‌هاشون رو روی زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازش رو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک می‌کرد. ولی آقا سید از نمازش دست نمی‌کشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه می‌کرد و داشت با خدا حرف می‌زد. اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی می‌گه اخه... آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. گریه‌هاش قلبم رو یه جوری کرده بود. راستیتش نمی‌تونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه می‌کنه. برام جالب بود همچین چیزی. تو حال خودم بودم که یهو سرش رو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد. سریع اشک‌هاش رو با آستینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش می‌کرد، گفت: ... ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت بیست و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/402 فصل دوم پایگاه راه خون (۱۰) ... ناهیدی با تمام زوایای آشکار و پنهان روح من آشنا بود. بیشتر از همه روحیه ماجراجویی‌ام او را نگران می‌کرد و لذا نصیحتم می‌کرد؛ "برادر خوش لفظ! درست است که سن و سالت کم است اما حالا یک مسئول هستی و باید احساس مسئولیت کنی. به هیچ وجه برای یک نفر دشمن یک خمپاره سنگین مصرف نکن. مهمات را برای ستون دشمن و سنگرهای اجتماعی‌شان خرج کن. دوم اینکه به مواضع هم سرکشی داشته باش و از مسئول قبضه‌های آن دائم وضعیت بگیر و راهنمایی‌شان کن. پیگیر کمبودها از تغذیه و مهمات آنها باش. اگر یک وقت غذا دیر رسید، باغات این نزدیکی پر از میوه است. از نظر شرعی استفاده از آنها برای مصرف رزمندگان بلامانعه." نمی دانم چرا از این پیشنهاد آخر خیلی خوشم آمد. یک قاطر هم در اختیار من گذاشت. روزهای اول تذکرات ناهیدی آویزه گوشم بود. مهمات به اندازه مصرف می‌شد. یک روز ستونی از دشمن را در کنار شهر طویله عراق به گونه‌ای زدیم که فردا خبر آن را از رادیو سراسری شنیدیم. حرف از رفتن به باغ‌ها برای آوردن میوه همچنان قلقلکم میداد. بالاخره یک روز سوار قاطر شدم و با خورجینی خالی رفتم که از باغاتی که بین ما و عراقی‌ها بود میوه بیاورم. بیشتر از همه یک درخت بزرگ توت شرابی نگاهم را دزدید انگار که در باغ آجی‌جان هستم. خورجینم را زمین گذاشته و از درخت بالا کشیدم. دل سیری از عزا درآوردنم که یک باره یه صدای خش‌خش پا روی زمین نگاهم را از بالا به پایین آورد. تا به خودم بیایم چند نفر پشت یک درخت کمین کرده بودند. یکی‌شان به زبان فارسی داد زد: "بیا پایین مزدور وطن فروش." آرام آرام از درخت پایین آمدم و خودم را در اسارت دیدم. لباس آنها شبیه لباس‌های خودمان بود. کمی آرام شدم اما همچنان دستانم به علامت تسلیم بالا بود. یکی پرسید: "اینجا چه کار می‌کنی!؟" خیلی راحت گفتم: "دیده‌بانم. آمدم توت بخورم." عصبانی شد و فریاد کشید: "ای خائن به بهانه توت، قایم شدی لای درختا و توپ می‌ریزی روی سر ما!؟" مطمئن شدم که آنها خودی‌اند و از بچه های تهران و نیروی پیاده در خط بودند که به تازگی خط را از گروه قبلی تحویل گرفته بودند. مسئول آنها با اخم گفت: "اینجا جبهه هست، نه باغ عمو و خالت!!" قاه‌قاه خندیدم و گفتم: "اتفاقاً من به نیت باغ خاله‌ام آمده بودم اینجا." بعد از عملیات وضعیت جبهه به یک رکود و بی‌تحرکی رسید که کلافه‌ام می‌کرد. به فکر افتادم ابتکاری به خرج بدهم و از خمپاره های عمل نکرده دشمن که دور و برمان ریخته بود استفاده مجدد کنم اما نه برای شلیک مجدد که این کار ممکن نبود. با بیل و کلنگ اطراف خمپاره‌های عمل نکرده را خالی می‌کردم و آنها را از زمین بیرون می‌کشیدم. چاشنی خمپاره هنگام پرتاب عمل کرده بود اما ماسوره یعنی قسمت سر، و پیشانی جنگی آن سالم و البته فوق العاده حساس و قابل انفجار بود. خمپاره‌ها را بر می‌داشتم. روی دوش می‌انداختم و می‌بردم به مسیری که شنیده بودم محل تردد عراقی‌هاست. خمپاره را تا گردن داخل خاک می‌گذاشتم و ماسوره آن را با سیمی آزاد به درخت یا سنگی وصل می‌کردم. فقط مسئول محور از این‌کار با خبر بود که اگر نیروهای گشتی خودی از این مسیر عبور کردند پایشان به تله‌ها گیر نکند. ◀️ ادامه دارد ... قسمت اول خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷❣ شهدا عاشق‌ترند ❣🌷 ✒قسمت هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/403 - بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟ - نه...نه. فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز - چشم چشم.. الان میام. ببخشید معطل شدید. سریع بلند شد. وجمع و جور کرد خودش رو و رفت سمت ماشین. نمی‌دونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم بپرسم چرا گریه می‌کنه ولی بی‌خیال شدم. فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که می‌تونه گریه کنه.. بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس‌ها بودن و بچه‌ها مشغول غذا خوردن. آقا سید بهم گفت پشت سرش برم تا رسیدیم دم غذا خوری خانم‌ها. آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد: "زهرا خانم؟! یه دیقه لطف می‌کنید؟!" یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومد. آقا سید بهش گفت: - براتون مسافر جدید آوردم. - بله بله.. همون خانمی که جامونده بود... بفرمایین خانمم. نمی‌دونم چرا؟ ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود. شاید به خاطر این بود که اقا سید ایشون رو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاه هم نمی‌کرد. محیط خیلی برام غریبه بود، همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه. دلم می‌خواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس، با شما میام. بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبه‌ی ریزه میزست. اتوبوس که راه افتاد خوابم نمی‌گرفت. گوشیم رو درآوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی‌ام هام. حوصله جواب دادن به هیچ کدوم رو نداشتم. دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر می‌گفت. با تعجب به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند می‌زنه. از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه. ازش یکم خوشم اومد. - خانمی اسمت چیه؟! ◀️ ادامه دارد... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت بیست و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/404 فصل دوم پایگاه راه خون (۱۱) ... مزه جلوتر رفتن از نیروهای خودی تا سنگر دشمن زیر دندانم رفت اما نه به شوق درخت‌توت بلکه برای مین‌گذاری در مسیر گشتی دشمن. آقای ناهیدی گفت: "تا این دسته گلها که توی این مسیرها کاشته‌ای کار دست نیروهای گشتی و اطلاعات عملیات خودمان نداده بیا با آنها به گشت برو. این خبر خستگی بیش از سه ماه حضور در جبهه دزلی را از تنم بیرون آورد. اولین گشت را تا بیخ سنگرهای دشمن در محور مقابل ارتفاعات شنام رفتیم. وقتی برگشتیم فقط به فکر گشت شناسایی بعدی بودم بچه‌های اطلاعات عملیات در این چند روز تأثیر عمیقی بر من گذاشتند. با قرآن مانوس بودند. از خواندن نماز شب حتی برای یک شب غفلت نمی‌کردند. غیبت کسی را نمی‌کردند. اگر از کسی گلایه داشتند خیلی صمیمانه و صادقانه و بی‌هیاهو با او مطرح می‌کردند و در عین حال شوخ و با نشاط بودند. مراوده با آنها آنچنان مجذوبم کرد که یادم آمد باید با تمام کسانی که در حقشان بدی کرده‌ام حلالیت بخواهم. از غلام لب‌شکری. غلام بستنی فروش، سرایدار مدرسه و ده‌ها نفر دیگر. این تصمیم مصادف بود با روزهای پایانی سه‌ماهه من در جبهه دزلی مریوان. آقای ناهیدی اجازه تسویه حساب و برگشت به همدان را داد منتها به این فکر افتادم که اگر در مسیر برگشت در راه تصادف کنم و بمیرم حلالیت‌طلبی من تحقق نیافته. لذا فکر کردم اول نامه حلالیت‌خواهی بنویسم و اگر زنده ماندم حضوراً از آنها حلالیت بطلبم. تیر ماه ۶۰ بود که بچه‌ها در خط گفتند حاج احمد اینجاست. از هم‌کلامی با او سیر نمی‌شدم. مثل همیشه با صلابت و متواضع پرسید: -- بحمدلله مرد جنگ شده‌ای -- هنوز اول راهم تا مرد شدن فاصله زیادی است. -- اسمت چی بود؟ -- خوش لفظ. علی خوش‌لفظ -- واقعا خوش لفظ هستی. من به مریوان برمیگردم. اگر می‌خواهی با من بیا پریدم پشت تویوتا. گفت: بیا جلو کنار راننده نشستم. حاج همت دوباره سر صحبت را باز کرد -- نگفتی تو خط چه کار می‌کردی؟ -- اولش کنار قبضه خمپاره بودم. بعدش آموزش دیده بانی دیدم. وقت عملیات هر کاری از دستم آمد انجام دادم. آخرش هم به گشت و شناسایی رفتم. کارهایم را که شمردم حاج احمد فقط گوش می‌داد. اما اسم گشت و شناسایی را که آوردم، سرش را چرخاند. تعجب او از سر انکار نبود، بلکه می‌خواست انتهای افق اطلاعات و عملیات را نشان دهد. افقی که گام زدن و رسیدن به آن، سرمایه اخلاص می‌خواست و هوش و جسارت و بی ادعایی. دستش را روی شانه‌ام انداخت و گفت: "یک بلدچی باید اول خودش را بشناسد بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آن وقت می تواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد. شاه‌کلید توفیق در عملیات‌ها دست بلدچی‌هاست. آنها باید گردانهای پیاده را از دل معبر و میدان مین عبور بدهند و برسانند بالای سر دشمن. اما باید قبل از این کار با دشمن نفس مبارزه کنند و از میدان تعلقات بگذرند. فکر می کنم تو بتوانی بلدچی خوبی باشی، مرد!" سرم را پایین انداختم. به مریوان رسیدیم. دلم نمی خواست با حاج احمد خداحافظی کنم. تمامِ وجودم سرشار از پیوند روحی با او و بچه‌های سپاه مریوان بود. بغض راه گلویم را بست. حاج احمد گفت: "برادر خوش‌لفظ! ما را فراموش نکنی؟ منتظرت هستم ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/407 - کوچیک شما سمانه - به به چه اسم قشنگی هم داری. - اسم شما چیه گلم؟! - بزرگ شما ریحانه - خیلی خوشحالم ازاینکه باهات همسفرم - اما من ناراحتم - ااااا..خدا نکنه. چرا عزیزم؟ - اخه چیه! نه حرفی! نه چیزی! فقط داری تسبیح می‌زنی. مسجد نشستی مگه؟ - خوب عزیزم گفتم شاید می‌خوای راحت باشی، باهات صحبتی نکردم. منو اینجوری نبین! بخوام حرف بزنم مخت رو می‌خورم‌ها. - یا خدا! عجب غلطی کردیم!؟ پس... همون تسبیحت رو بزن شما... حالا چه ذکری می‌گفتی؟! - داشتم الحمدلله می‌گفتم. - همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟! - اره - خوب چرا چند بار می‌گی؟! یه بار بگی خدا نمی‌شنوه؟؟ - چرا عزیزم. نگفته هم خدا می‌شنوه. اینکه چند بار می‌گیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره. - آهااان... نفهمیدم چی گفتی!؟ ولی قشنگ بود! شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگی‌ بسیجه و یک سال هم از من کوچیک‌تره ولی خیلی خوش برخورد و خوب بود. نصف شبی صدای خنده‌مون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیش‌مون. - چه‌تونه دخترها؟! خانم‌های دیگه خوابن... یه ذره آروم تر... ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت بیستم 🌷امام سجاد و مرد فقیر🌷 قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/426
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/410 من یه چشم غره بهش زدم، سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود. بعد از اینکه رفت، پرسیدم: - این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟ - ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه - اااا...خوب. به سلامتی و تو دلم گفتم: خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش می‌کنه و کم کم چشمامو بستم تا یه کم بخوابم... بالاخره رسیدیم مشهد. اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون. وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون: - خوب عزیزان... اولین زیارت رو با هم دسته جمعی می‌ریم و دفعه‌های بعد هر کی میخواد می‌تونه با دوستاش مشرف بشه. فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس رو هم خوب یاد بگیرین. برگشتم سمت سمانه و گفتم : - سمانه؟! - جانم؟! - همین؟! - چی همین؟! - اینجا باید بمونیم ما؟! - اره دیگه حسینیه هست دیگه - خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا!؟.. این همه هتل! - دیگه خواهر با ما اومدی باید بسیجی باشی دیگه! - باشهه. زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد: - این چیه سمی؟! - وااا.. خو چادره دیگه! - خوب چیکارش کنم من؟! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت بیست و سوم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/408 فصل سوم بلدچی شانزده‌ساله (۱) انتظار نداشتم که بعد از سه ماه دوری از خانواده برای من اسفند دود کنند و صلوات بفرستند. اما این وجهه اجتماعی آبرویی بود که خدا به یک نوجوان بی‌تجربه مثل من می‌داد. اهل خانه از جبهه‌ها پرسیدند و من طفره می‌رف۱تم. خاطره‌گویی بر خلاف حالا که تکلیف است به نوعی تعریف از خود برد. هرچه می‌پرسیدند که؛ چه خبر؟ می‌گفتم: "ما همه در خدمت کمپوتها و کنسروها هستیم. اما مادرم باورش نمی‌شد. ازم پرسید: علی جان! چرا اینقدر لاغر شده‌ای!؟ از اینکه به جای اسم جمشید، علی خطابم می‌کرد به وجد آمدم. از حرفهای مادرم فهمیدم، در جلسه قرآن زنان محل احساس سربلندی می کند و این رضایت او به من انرژی می داد. در کوچه و محل هم میان هم سن و سال‌ها و حتی بزرگترها انگشت نشان شده بودم چون تنها بچه رزمنده محل بودم با آن سن و سال. بیشتر از گذشته مراقب اعمال و رفتارم بودم. صدای اذان که می آمد بوی معنویت جبهه را احساس می‌کردم و وقتی بین نماز پیرمردهای محله به من التماس دعا می‌گفتند، سرخ می شدم و سرم را پایین می‌انداختم. تصمیم گرفتم فقط به مسجد و پایگاه بسیج محل فکر کنم اما تجدیدی در سه درس از سوم راهنمایی مانع از فعالیت مستمر در بسیج یا رفتن مجدد به جبهه می شد. پس باید این موانع را از سر راه برمی‌داشتم. درس ریاضی‌ام با کمک آن افسر ارتشی در مریوان بهتر شده بود. چند روزی سر دو درس بعدی وقت گذاشتم و البته با لطف مدیر مدرسه که عاشق بچه‌های جبهه بود از سد این سه درس گذشتم و به دبیرستان رفتم. جایی که کانون درگیریهای کروه‌های مارکسیستی چپ و التقاطی با بچه‌های انجمن اسلامی بود. تعداد بچه های انجمن اسلامی در قیاس با رقبای سیاسی خود، خیلی کم بود اما انگیزه بالا و روح معنوی حاکم بر آنها کمبودها و سختی‌ها را می‌پوشاند. دوره، دوره ترور شده بود. ترورهای کور منافقین با موتور می‌آمدند و ناگهان نارنجک یا سه راهی را داخل مدرسه می‌انداختند. از نگاه آنها هر آدم حزب اللهی متهم است و برای پرداختن جرم این اتهام نیاز به محاکمه و دادگاه نبود. از دکه‌داران روزنامه فروش تا آرایشگر و هر فرد دیگری که ظاهر مومنانه داشت و به انقلاب و امام معتقد بود سوژه ترور می‌شد. شبها به سپاه می‌رفتیم و برای گشت در شب و مقابله با تروریست‌ها شب و روز نمی‌شناختیم. درست است که در خانواده و شهرم بودم اما شاید طی دو سه ماه فقط دو سه شب طعم غذای مادرم را چشیدم یا در خانه خوابیدم. انس با بچه‌های سپاه مرا به عالم دیگری برده بود. در سپاه بهترین و کاملترین غذا تخم مرغ و سیب زمینی بود. شب هنگام که می‌شد مسجد سپاه گوش تا گوش از پاسداران جوانی پر می‌شد که حداکثر سن شان به ۲۳ و ۲۴ سال می‌رسید و نماز شب می خواندند. در آرزوی پیوستن به جمع سپاه بودم. اما مشکلات سن و درس نصفه‌نیمه مانع از پذیرش من در سپاه بود. ◀️ ادامه دارد ... قسمت اول خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت دهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/412 - بخورش! خوب باید بذاری سرت - برای چی؟! مگه مانتوم چشه؟! - خوب حرم می‌ریم بدون چادر نمی‌شه که! - اها... خوب همونجا می‌ذارم دیگه - حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟! چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه. یکم شالمم جلو آوردم و چادرم رو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و بهسمانه گفتم: - خودمونیما... خوشگل شدم - آره عزیزم... خیلی خانم شدی. - مگه قبلش اقا بودم ولی سمی!... میگم با همین بریم.. برای تفریحی هم بد نیست یه بار گذاشتنش. - امان از دست تو! بذار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیفته ُ- ولی خوب زرنگیا... چادر خوبه رو خودت برداشتی. سُر سری رو دادی به ما. - نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم - شوخی می‌کنم خوشگله... جدی نگیر.. - منم شوخی کردم... والا! چادر خوبمو به کسی نمیدم که حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم. ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمی‌کرد. پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن. اوج بهشته حرم امام رضا زایرات اینجا تو جنان دیده میشن مهمونات امشب همه بخشیده میشن نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد، سمانه تعجب کرده بود. - ریحانه! حالت خوبه؟! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت بیست و چهارم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/413 فصل دوم بلدچی شانزده ساله (۲) ... روزهای سال ۱۳۶۰ به اندازه یک ماه می‌گذشت. درگیری پشت درگیری. کسانی که از جبهه بر می‌گشتند با دشمنان نقابدار و مرموزی به نام مجاهدین خلق ایران مواجه می‌شدند. بیشتر آنها هم دانش آموز بودند یا دانشجو. افکار انحرافی آنها پوششی از اسلام را در ظاهر و باطنی از کفر و الحاد را در مغز و محتوا داشت لذا عوامل دست پایین به راحتی اقدام به ترور می‌کردند. در یکی از این اقدامات یک فرد منافق دو نفر را به شهادت رساند و خودش نیز به شدت مجروح شد. او را به بیمارستان انتقال دادند. بچه‌های سپاه دست او را با دست‌بند به تخت بستند و یک اسلحه یوزی به من دادند و گفتند مراقبش باش. طبق روال دکترها و پرستارها می‌آمدند و او را پانسمان می‌کردند و من هم چهار چشمی مراقبش بودم. بعد از چند روز، بچه‌های اطلاعات سپاه با عجله آمدند و گفتند که باید به سپاه انتقالش بدهیم. متعجب شدم. ابتدا فکر کردم که یا من وظیفه‌ام را به درستی انجام نداده‌ام یا دکترها و پرستارها.اما ماجرای دیگری یود. من وقتی سوار آمبولانس شدیم متوجه شدم که یک تیم آماده و مسلح برای آزاد کردن او به بیمارستان آمده بودند. از هوشمندی و سرعت عمل بچه‌های سپاه خوشم اومد. شهریور ماه ۱۳۶۰ با گرمای طاقت فرسا رسید. گفتند: آقای فخرالدین حجازی به همدان آمده و در مسجد جامع شهر برای مردم سخنرانی می‌کند. روز ۱۱ شهریور بود و کیپ تا کیپ مردم در مسجد نشسته بودند و میان انبوه جمعیت متراکم جای سوزن انداختن نبود. آقای حجازی با صدای غرا و با لحنی پرکشش صحبت می‌کرد. صحبت‌های داغ داغ. این بخش از آن خطابه فراموش‌نشدنی در خاطرم مانده است که می گفت: "مردم همدان افتخار کنید به جوانان خود افتخار کنید به جوانان بسیجی و سپاهی. جوانان شما الان در جبهه سرپل‌ذهاب به دنبال خلق یک حماسه جاودانه هستند و ..." سخنرانی آقای حجازی مرا از زمین مسجد جامع جدا کرد و به جبهه برد. فکر می‌کردم جامانده از قافله عاشورا هستم. باید خودم را به هر شکل به سرپل ذهاب می‌رساندم. با عجله به خانه رفتم. لباس خاکی جبهه‌ام را پوشیدم. قرآن را بوسیدم و حتی مجال خداحافظی با خواهران و برادرانم را پیدا نکردم. به طور اتفاقی مادرم را در کوچه دیدم که از جلسه قرآن بر می‌گشت. با او در حد چند کلمه بیشتر حرف نزدم. در چهره‌اش آرامش بود و در جان من اضطراب. با عجله خودم را به مینی‌بوسی که آماده رفتن به سرپل ذهاب بود، رساندم.شامگاه ۱۲ شهریور ماه بود که به سرپل ذهاب رسیدم ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت یازدهم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/414 - اره چیزیم نیست یواش‌یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم. فضای حرم برام خیلی لطیف بود. همراه سمانه وارد حرم شدیم. بعضی چیزها برام عجیب بود. - سمی اونجا چه خبره؟ - کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه - خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگرو هل میدن؟! - میخوان دستشون به ضریح برسه - یعنی هر کی اونجا رو دست بزنه، حاجت می‌گیره؟! - هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امامهاست متبرکه و بهش دست می‌زنن و زیارت می‌کنن. - یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟! - چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و... هست سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون. - اخه من که زیاد عربی بلد نیستم - پس من می‌خونم. تو هم باهام تکرار کن. حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی و سمانه شروع کرد با صدای ارامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم. بعد از زیارت، تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن شد که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم: - سمانه؟! - جان سمانه - یه چی بگم، بهم نمی‌خندی؟! - نه عزیزم. چرا بخندم - چرا شما نماز می‌خونید؟! - عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادن به خود آدمه. - یعنی تو نماز می‌خونی واقعا آروم میشی؟! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت دوازدهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/416 - دروغ چرا... همیشه که نه... ولی هر وقت با دلم نماز می‌خونم واقعا اروم می‌شم. هر وقت هم. که غم دارم تو سجده بعد نماز با خدا درد دل می‌کنم و سبک می‌شم.. - اوهوم. میدونی سمی من نماز خوندن رو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم... ولی چون تو خونه ما کسی نمی‌خوند دیگه کم کم فراموش کردم. بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و آرزوش رو داشت. می‌شه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟! - چرا نمی‌شه... ولی روحش بیشتر خوشحال می‌شه ها وقتی خودت بخونی - می‌خوام بخونم ولی... - ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمی‌خوای بخونی؟؟ - نمی‌دونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟! - چرا که یاد نمی‌دم گلم. با افتخار آجی جون. .سمانه هم همه چیز رو با دقت بهم یاد می‌داد و منم کم‌کم یادم می‌ومد ذکرها و نحوه گفتنش رو، دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم. خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن می‌دید، شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطر اون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم. نمی دونم... اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد! بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت: - ریحانه جان پاشو بریم حسینیه - چرا؟! نشستیم حالا دیگه - زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی، جلسه گذاشته و منم باید باشم. تو هم که اینورا رو بلد نیستی. - باشه پس بریم ◀️ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت بیست و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/415 فصل سوم بلدچی شانزده‌ساله (۳) شهری خالی از سکنه که انفجار توپ و خمپاره‌ها نیمه ویرانش کرده بود. فکر می‌کردم اینجا هم مثل مریوان است اما در مریوان زندگی عادی مردم در جریان بود و در سرپل‌ذهاب پرنده هم پر نمی‌زد. جبهه به فاصله ۷ کیلومتر جلوتر از شهر بود. جایی که شب قبل بچه‌های سپاه استان همدان تمام توانشان را گذاشته بودند کوهی به نام قراویز را که مشرف به شهر سرپل ذهاب و جاده قصرشیرین است آزاد کنند. هر که از خط برگشته بود غم زده بود و ناراحت. همان شب از سرپل ذهاب با یک خودروی سیمرغ به شهرکی به نام المهدی که عقبه جبهه قراویز محسوب می شد رفتیم. از انبوه مجروحانی که روز و شب گذشته به آنجا انتقال داده شده بودند فهمیدیم نبرد سختی در این گرمای کشنده تابستان روی داده است. می‌گفتند که بیشتر بچه ها در سینه کوه و روی قله شهید شده‌اند و پیکرشان همان بالا مانده است. شب سوم در تاریکی مطلق بی هیچ سهمی از مهتاب ما با چند نفر به زیر قله قراویز که دست دشمن بود رسیدیم. نگهبانی زیر پای دشمن و در دامنه قراویز با فاصله کمتر از ۱۰۰ متر پایین تر از سنگرهای آنها، توأم با کنجکاوی و هیجان بود. یواش یواش سنگر نشینی کلافه‌ام می کرد. دشمن شلیک می‌کرد و ما فقط نظاره می‌کردیم. یک روز وقتی در شهرک المهدی بودیم، جوان فرز و چابکی را دیدم که زیر آن گرما یک تنه دارد چاه می کند. پرسیدم: چه کار می کنی!؟ - خوب می‌بینید که چاه آب می‌کنم. - چاه‌کن هستی یا کار دیگری داری؟ - توی جبهه هر کاری را باید یاد گرفت. حتی چاه کندن را. وقتی فهمیدم که نمی‌خواهد از کارش حرف بزند و این خصلت بچه های گشت و شناسایی بود، گفتم: - حداقل می‌گویی اسمت چیه؟ - مهدی بیات. - حالا شناختمت شما برادر شهید مجید بیات هستی که چند ماه پیش روی همین جاده سرپل ذهاب رفت زیر تانک دشمن. با ملایمت پرسیدم: می‌شه مرا هم با خودتان به گشت و شناسایی ببرید؟ فکر نمی‌کردم این سوال که همینطوری الله بختکی پرسیده بودم، نتیجه بدهد. نگاهی به من کرد و گفت: اما شما سن و سالت خیلی کمه ولی اگر به چشم آقا جعفر بیایید سن و سال مهم نیست. حتماً می‌بردت. فهمیدم که زدم به خال. معطل نکردم و رفتم بیش حبیب که پیش او اعتبار داشتم و ازش خواستم مرا به همان مسئول گروه شناسایی یعنی آقا جعفر معرفی کند و از بخت خوب من حبیب پذیرفت و به همین سادگی من شدم کوچکترین عضو گروه ۱۲ نفره گشت و شناسایی در میان در جبهه میانی سرپل ذهاب. ◀️ ادامه دارد ... قسمت اول خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت سیزدهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/417 فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم‌ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود می‌خواستم ببینم رابطه‌شون چه جوریه. - سمانه؟! - جانم؟؟ - منم می‌تونم بیام تو جلسه؟؟ - متاسفم عزیزم. فقط اونایی که آقا سید اجازه می‌دن می‌تونن بیان. جلسه خاصی نیستا! هماهنگی در مورد سفره. - اوهوم... باشه. جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم.. داشتم با گوشیم ور می‌رفتم که مینا بهم زنگ زد. - سلام ریحانه! خوبی؟؟ چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی... پیامی، چیزی؟! - من باید زنگ می‌زدم یا تو... آخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه!!! - پی‌ام دادم. جواب ندادی!؟ - حوصله چک کردن ندارم - چه خبرا دیگه؟ همسفرات چه جورین؟! - سلامتی... آدمن دیگه. ولی همه بسیجین. - مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن - نترس اگه دادن برا تو هم می‌گیرم - بی مزه. حالا چه خبرا خوش میگذره - بد نیست. جای شما خالی - راستی ریحانه - چیه؟! - پسره هست قد بلنده تو کلاسمون - کدوم؟! - احسان دیگه. باباش کارخونه داره. - آها آها... اون تیره برقه! خوب چی؟؟ ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت بیست و ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/404 فصل دوم بلدچی شانزده ساله (۴) ... اولین گشت راپشت روستای "جگرمحمدعلی" رفتیم. من در کنار پیرمردی به شناسایی مواضع دشمن می‌رفتم که حکم بابابزرگم را داشت. در میان گروه ما جعفر همه کار بود. مرحله به مرحله مشاهداتش را روی کاغذ می‌نوشت. وقتی مطمئن می شد دشمن از حضور ما بویی نبرده‌ است، بی‌سیم را روشن می‌کرد و از خمپاره‌ی مستقر در شهرک می‌خواست گلوله بفرستد. دیدن گلوله روی قراویز از بغل و عقب مرا‌ به هیجان و شوق می‌آورد. به خصوص وقتی گلوله‌های خمپاره یکی یکی و دقیق روی سنگرهای دشمن فرود می‌آمدند. در گشت بعدی تا پشت قراویز رفتیم تا جایی که پیکر زیر آفتاب مانده شهدای ۱۱ شهریور را می‌دیدیم. در یک شناسایی دیدبان مستقر در خط به مسئول گروه خبر داد که یک تیم گشتی دشمن، راست به سمت شما می آید. ما باید برمی‌گشتیم اما از همان مسیری که آنها می‌آمدند. تمام تلاش ما این بود که درگیر نشویم اما اگر همین راه را ادامه می‌دادیم مقابل هم سبز می‌شدیم. آخرالامر با هدایت دیده‌بان از سمتی آمدیم که با دشمن روبرو نشویم. همه چیز داشت خوب تمام می‌شد که پیرمرد گروه دستش رفت روی ماشه و یک تیر کلاش به هوا فرستاد. آیا گروه عراقی بر می گردند؟ عراقی‌ها صدای تیر را در نزدیکی خود شنیده بودند اما انگار آنها به سمت مواضع خودشان فرار می‌کردند و ما به سمت مواضع خودمان. اینکه از خط خودی بگذارم و مسیر راه برای عبور نیروهای خودی در شب عملیات را شناسایی کنم، برایم آرامش بخش بود. فضای معنوی این گروه شناسایی نیز مشابه فضای معنوی گروه شناسایی در مریوان بود. از گشت که برمی‌گشتند یکی یکی در اتاق های شهرک المهدی از چشم پنهان می‌شدند و با خدا خلوت می کردند. بالاخره عموم رزمندگان، بچه های گشت و شناسایی را به جسارت و نترسی می‌شناختند و همین جا بود که شیطان، سراغ انسان می آمد. بعد از ۴۵ روز برای ادامه درس در همدان با جبهه سرپل‌ذهاب و همه خاطراتش خداحافظی کردم. ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت چهاردهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/419 - فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من می‌خواست - ندادی که بهش؟! - نه! گفتم اول باهات مشورت کنم - آفرین که هنوز عقله رو داری - ولی پسره خوبیه ها! خوش بحالت! - خوش بحال مامانش - ااااا ریحانه! چرا ندیده و نسنجیده رد می‌کنی؟ - اگه خوشت اومده می‌خوای برا تو بگیرمش؟! - اصلا با تو نمی‌شه حرف زد... فعلا کاری نداری؟ - نه... خداحافظ بعد قطع کردن با خودم فکر می‌کردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه می‌خوان با من باشن و من محل بهشون نمی‌دم، اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی‌ریخت و مغرور (زیادم بی‌ریخت نبودا) شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده. دلم می‌خواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم، تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور می‌اومد که سمانه داره هی میگه: ریحانه! ریحانه! ... سرم داغ شد. ای نامرد. نکنه لو داده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم! یهو دیدم سمانه اومد تو؛ - ریحانه پاشو بیا اونور - من؟! چرا؟! - بیا دیگه. حرفم نزن - باشه. باشه.. الان میام. وارد اطاق شدم. دیدم همه دور میز نشستن. زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم آقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت: - سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟! - نه. اکیه همه چی... الان منو از اونور آوردید اینور که همین رو بپرسید؟! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت بیست و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/420 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۵) پشت جبهه بحرانی بود. من و یکی دو نفر دیگر برای گرفتن حقوق به بسیج مرکزی همدان رفته بودیم. خجالت می‌کشیدم در سپاهی که همه چیز عطر تکلیف داشت از حقوق حرف بزنم. همان روز عده‌ای شهید آوردند. زیر تابوت آنها را گرفتیم و با خیل مردم عزادار راهی گلزارشهدا شدیم که ناگهان خبر رسید در خیابان بوعلی درگیری پیش آمده. من و همراهانم تابوت ها را زمین گذاشتیم و رفتیم به سمت کانون درگیری‌ها، خیابان بوعلی همدان. روز بعد، صبح علی الطلوع در میان بچه‌های سپاه استان جوانی را دیدم که در حال نظافت راهروها و جارو کردن محوطه‌ها بود. اشتباه نمی‌کردم یکی از همان کسانی بود که با لباس شخصی روز گذشته در خیابان بوعلی با گروه‌ها مباحثه می‌کرد. ساعتی بعد از صبحگاه، بچه‌های سپاه همه در مسجد جمع شدند و همان جوان که ما اصلا احتمال نمی‌دادیم فرمانده سپاه همدان باشد، برای جمع کلاس تفسیر نهج البلاغه گذاشت؛ او سردار شهید مهندس حاج محمود شهبازی متولد ۱۳۳۷ اصفهان و از دانشجویان فاتح لانه جاسوسی آمریکا بود. با دیدن او پیوستن به جمع سپاه را برای خود رویایی دست نیافتنی دیدم و فاصله خود با چون او را، فاصله خاک تا افلاک. خودم را مثل بچه‌های سپاه، لایق شهادت نمی‌دیدم و فکر می کردم که؛ خدایا مشکل من کجاست؟ باید از خانواده شروع می‌کردم. از پدر و مادرم. هرچند برای رفتن به جبهه مانعم نبودند اما فکر کردم به خصوص مادرم مهیای شهادت من نیست. لذا فکری به سرم زد: "او را به پابوس امام رضا علیه‌السلام ببرم و همانجا قسم بدهم که به شهادت من راضی باش." شب اول فروردین بود که مارش عملیات را در حرم شنیدم. عملیات بزرگی به نام فتح المبین آغاز شده بود. سه چهار روز کارمان شده بود، رفتن به حرم برای نماز زیارت و هر بار که می‌خواستم به مادرم بگویم؛ "برای شهادت من رضایت بده،" خجالت می‌کشیدم و فقط می‌گفتم: "مادر جان! برایم دعا کن." او اصرار می‌کرد که بیشتر بمانیم و من اصرار که برگردیم متوجه شده بود که هوایی شده‌ام. برگشت همان و رفتن به سپاه برای اعزام به جنوب همان. غروب بود که به "دوکوهه" رسیدیم. رزمندگان تهرانی گروه گروه با قطار خودشان را به اندیمشک می‌رساندند و در گردان‌های تیپ تازه تاسیس ۲۷ محمد رسول‌الله صل‌الله‌علیه‌و‌آله سازماندهی می‌شدند. وقتی رسیدم، مرحله سوم عملیات برای آزاد سازی سایت و رادار در محور دشت عباس آغاز شده بود. دنبال حبیب بودم. گفتند؛ "فرمانده گردان شده. گردانی به نام مسلم بن عقیل و الان در محور دشت عباس می‌جنگد. عملیات تمام شد و آنجا بود که من گمشده خود را یافتم. حبیب را با آن قیافه صبور باروت زده که حالا یک گردان ۳۵۰ نفره را هدایت می‌کرد. گردانی که بیشترشان از بچه‌های نازی آباد تهران بودند. وقتی مرا دید، گفت: "آقای خوش‌لفظ! شما کجا؟ اینجا کجا؟" گفتم: "برای عملیات آمده‌ام ولی دیر رسیدم." گفت: "عملیات که تمام نمی‌شود که دیر شده باشد. بچه‌ها برای مرخصی به همدان می‌روند. شما هم برو و چند روز دیگر بیا. از ترس اینکه مبادا از عملیات بعدی جا بمانم، گفتم: "من همین‌جا می‌مانم. تازه از همدان آمده‌ام." حبیب با نیروهایش به همدان و تهران برگشتند و من در دوکوهه ماندم. یک روز صبح سبزپوش باوقاری را دیدم که به گردانها سر می‌زد. معطل نکردم و گفتم: "سلام! حاج آقا!" ... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت پانزدهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/421 وارد اطاق شدم. دیدم همه دور میز نشستن. زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم آقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت: - سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟! - نه. اکیه همه چی... الان منو از اونور آوردید اینور که همین رو بپرسید؟! - بله کار خاصی نبود. می‌تونید بفرمایید... سمانه پرید وسط حرفش: نه بابا، این چیه. کار دیگه‌ای داریم. سید: لا اله الا الله... زهرا: سمانه جان اصرار نکن ریحانه: می‌تونم بپرسم قضیه چیه؟؟ سمانه سریع جواب داد: هیچی، مسئول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک می‌خواد و من تو رو پیشنهاد دادم، ولی اینا مخالفت می‌کنن. یه لحظه مکث کردم. آقا سید گفت: ببخشید خواهرم. من گفتم که بهتون نگن. دوستان! ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی می‌گفتید... از اول گفتم که ایشون نمی‌تونن. نمی‌خواستم قبول کنم. ولی این حرف آقا سید که گفت "ایشون نمی‌تونن" خیلی عصبیم کرد و اگه قبول نمی‌کردم حس ضعیف بودن بهم دست می‌داد. آب دهنمو قورت دادم و با اینکه نمی‌دونستم کارم چیه، گفتم: قبول می‌کنم! سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت: دیدین گفتم. آقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟! کار سختیه‌ها! تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم: بله آقای فرمانده پایگاه! در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت: محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره. - برو علی جان! تااینجا فهمیدم اسمشم محمده... داشتم بیرون می‌رفتم که دیدم یه پسر دیگه رفت و گفت: حاج مهدی منم می‌رم یکم استراحت کنم. -به سلامت سجاد جان داشتم گیج میشدم! چرا هرکی یه چی میگه؟! رفتم جلو، - جناب فرمانده؟! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت بیست و هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/422 فصل دوم بلدچی شانزده ساله (۶) ... دویدم و هن‌هن کنان گفتم: "سلام حاج آقا!" جواب سلام را که داد ذوق زده پرسیدم: "مرا که می‌شناسید حاج آقا! جاده راه خون یادتان که می‌آید. خوش‌لفظ هستم که برایم از بلدچی خوب بودن گفتید. یادتون که نرفته؟" خندید. آغوش باز کرد و بوسه بر پیشانی‌ام زد که گرمی‌اش را هنوز احساس می‌کنم. با این کار با حاج احمد متوسلیان احساس صمیمیت بیشتری کردم. بچه‌های گردان نگاه می‌کردند. گفتم: "حاج‌آقا! روز آخر در مریوان فرمودید برو و زود برگرد. آمده‌ام برای عملیات. گفت: "حتماً! انشاءالله در عملیات بعدی شرکت خواهی کرد. اما بگو ببینم چرا توی این گرما ژاکت زمستانی پوشیده‌ای؟" سرم را پایین انداختم و گفتم خوب باید معلوم شود که بچه همدانم. روز بعد وقتی حبیب از همدان به دوکوهه آمد، رفتم پیشش و گفتم: "برادر مظاهری! در خدمتم. هر کاری که بفرمایید." حبیب گفت: "فعلا منتظر باش! وقتش که شد بهت می‌گم چه کار کنیم." دوکوهه حال و هوای عجیبی داشت. تمام پادگان مثل یک مسجد بود. آدم فکر می کرد لحظه لحظه در حال عبادت است. همه چیز؛ نوشته ها، در و دیوار، آدم ها همه تذکر بودند و همه شده بودند اصحاب مراقبه که مبادا عمدا یا سهواً مکروهی از آنها سر بزند. شبها فانوس تهجد و شب زنده داری روشن بود و روزها مهیای سازماندهی و آموزش برای رزم. فرماندهان کمتر به چشم می‌آمدند. بر خلاف قبل از عملیات فتح المبین که آوازه کلاسهای نهج البلاغه فرمانده سپاه همدان حاج محمود شهبازی که حالا قائم‌مقام تیپ شده بود، پیچیده بود، اما حالا خبری از کلاس و اجتماعات گروهی نبود. همه در تکاپوی رفتن به جایی بودند که نمی‌دانستیم کجاست یا حداقل من نمی دانستم. یک روز در محوطه پادگان پشت یک موتور خاموش نشسته بودم و دستم به عادت موتور سواری روی کلاج و ترمز بود. بی‌خبر از اینکه یک جفت چشم نافذ و خداترس به من دوخته شده است. نزدیک آمد سنش دو برابر من، شاید سی سال با لهجه همدانی در کمال ادب گفت: "برادر چرا با موتور خاموش بازی می کنی؟" گفتم: "هیچی همینجوری روی عادت. مگر چه اتفاقی می‌افتد؟" گفت: "قرار نیست که حتماً اتفاقی بیفتد. این موتور بیت المال است. شما وقتی با کلاج و ترمزش کار کنید، سیم‌هایش فرسوده و آسیب پذیرتر می‌شود. حالا این خودش یک اتفاق هست یا نه؟" گفتم: "البته همین طور است که شما می فرمایید." وقتی که رفت از دور و بری ها پرسیدم: "این آقا کی بود؟" گفتند: "حاج محمود نیک‌منظر مسئول واحد تدارکات تیپ محمد رسول الله صلی الله علیه و آله." او با همه امکاناتی در اختیار داشت به فکر سیم کلاج یک موتور خاموش بود و این از جنس همان درس های عملی بود که هر کسی با زبان نرم به همرزمانش می‌داد. ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت بیست و یکم 🌹🏴حضرت عباس ع🌹 🗣قرائت قرآن : سوره واقعه ( آیه ۱تا۸ ) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/429