🌷❣ شهدا عاشقترند ❣🌷
✒قسمت هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/403
- بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟
- نه...نه. فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز
- چشم چشم.. الان میام. ببخشید معطل شدید.
سریع بلند شد. وجمع و جور کرد خودش رو و رفت سمت ماشین. نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم
بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه..
بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوسها بودن و بچهها مشغول غذا خوردن. آقا سید بهم گفت پشت سرش برم تا رسیدیم دم غذا خوری خانمها.
آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد:
"زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟!"
یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومد. آقا سید بهش گفت:
- براتون مسافر جدید آوردم.
- بله بله.. همون خانمی که جامونده بود... بفرمایین خانمم.
نمیدونم چرا؟ ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود. شاید به خاطر این بود که اقا سید ایشون رو به اسم
کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاه هم نمیکرد.
محیط خیلی برام غریبه بود، همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه. دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس، با شما میام.
بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبهی ریزه میزست. اتوبوس که راه
افتاد خوابم نمیگرفت. گوشیم رو درآوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پیام هام. حوصله
جواب دادن به هیچ کدوم رو نداشتم. دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت. با تعجب به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه. از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه. ازش یکم خوشم اومد.
- خانمی اسمت چیه؟!
◀️ ادامه دارد...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/404
فصل دوم
پایگاه راه خون (۱۱)
... مزه جلوتر رفتن از نیروهای خودی تا سنگر دشمن زیر دندانم رفت اما نه به شوق درختتوت بلکه برای مینگذاری در مسیر گشتی دشمن.
آقای ناهیدی گفت: "تا این دسته گلها که توی این مسیرها کاشتهای کار دست نیروهای گشتی و اطلاعات عملیات خودمان نداده بیا با آنها به گشت برو.
این خبر خستگی بیش از سه ماه حضور در جبهه دزلی را از تنم بیرون آورد. اولین گشت را تا بیخ سنگرهای دشمن در محور مقابل ارتفاعات شنام رفتیم.
وقتی برگشتیم فقط به فکر گشت شناسایی بعدی بودم
بچههای اطلاعات عملیات در این چند روز تأثیر عمیقی بر من گذاشتند. با قرآن مانوس بودند. از خواندن نماز شب حتی برای یک شب غفلت نمیکردند. غیبت کسی را نمیکردند. اگر از کسی گلایه داشتند خیلی صمیمانه و صادقانه و بیهیاهو با او مطرح میکردند و در عین حال شوخ و با نشاط بودند.
مراوده با آنها آنچنان مجذوبم کرد که یادم آمد باید با تمام کسانی که در حقشان بدی کردهام حلالیت بخواهم. از غلام لبشکری. غلام بستنی فروش، سرایدار مدرسه و دهها نفر دیگر. این تصمیم مصادف بود با روزهای پایانی سهماهه من در جبهه دزلی مریوان.
آقای ناهیدی اجازه تسویه حساب و برگشت به همدان را داد منتها به این فکر افتادم که اگر در مسیر برگشت در راه تصادف کنم و بمیرم حلالیتطلبی من تحقق نیافته. لذا فکر کردم اول نامه حلالیتخواهی بنویسم و اگر زنده ماندم حضوراً از آنها حلالیت بطلبم.
تیر ماه ۶۰ بود که بچهها در خط گفتند حاج احمد اینجاست. از همکلامی با او سیر نمیشدم.
مثل همیشه با صلابت و متواضع پرسید:
-- بحمدلله مرد جنگ شدهای
-- هنوز اول راهم تا مرد شدن فاصله زیادی است.
-- اسمت چی بود؟
-- خوش لفظ. علی خوشلفظ
-- واقعا خوش لفظ هستی. من به مریوان برمیگردم. اگر میخواهی با من بیا
پریدم پشت تویوتا.
گفت: بیا جلو
کنار راننده نشستم.
حاج همت دوباره سر صحبت را باز کرد
-- نگفتی تو خط چه کار میکردی؟
-- اولش کنار قبضه خمپاره بودم. بعدش آموزش دیده بانی دیدم. وقت عملیات هر کاری از دستم آمد انجام دادم. آخرش هم به گشت و شناسایی رفتم.
کارهایم را که شمردم حاج احمد فقط گوش میداد. اما اسم گشت و شناسایی را که آوردم، سرش را چرخاند.
تعجب او از سر انکار نبود، بلکه میخواست انتهای افق اطلاعات و عملیات را نشان دهد. افقی که گام زدن و رسیدن به آن، سرمایه اخلاص میخواست و هوش و جسارت و بی ادعایی.
دستش را روی شانهام انداخت و گفت: "یک بلدچی باید اول خودش را بشناسد بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آن وقت می تواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد.
شاهکلید توفیق در عملیاتها دست بلدچیهاست. آنها باید گردانهای پیاده را از دل معبر و میدان مین عبور بدهند و برسانند بالای سر دشمن. اما باید قبل از این کار با دشمن نفس مبارزه کنند و از میدان تعلقات بگذرند.
فکر می کنم تو بتوانی بلدچی خوبی باشی، مرد!"
سرم را پایین انداختم.
به مریوان رسیدیم. دلم نمی خواست با حاج احمد خداحافظی کنم. تمامِ وجودم سرشار از پیوند روحی با او و بچههای سپاه مریوان بود. بغض راه گلویم را بست.
حاج احمد گفت: "برادر خوشلفظ! ما را فراموش نکنی؟ منتظرت هستم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_117991812.mp3
2.11M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نوزدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/411
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/407
- کوچیک شما سمانه
- به به چه اسم قشنگی هم داری.
- اسم شما چیه گلم؟!
- بزرگ شما ریحانه
- خیلی خوشحالم ازاینکه باهات همسفرم
- اما من ناراحتم
- ااااا..خدا نکنه. چرا عزیزم؟
- اخه چیه! نه حرفی! نه چیزی! فقط داری تسبیح میزنی. مسجد نشستی مگه؟
- خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی، باهات صحبتی نکردم. منو اینجوری نبین! بخوام حرف بزنم مخت رو میخورمها.
- یا خدا! عجب غلطی کردیم!؟ پس... همون تسبیحت رو بزن شما...
حالا چه ذکری میگفتی؟!
- داشتم الحمدلله میگفتم.
- همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
- اره
- خوب چرا چند بار میگی؟! یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟
- چرا عزیزم. نگفته هم خدا میشنوه. اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.
- آهااان... نفهمیدم چی گفتی!؟ ولی قشنگ بود!
شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگی بسیجه و یک سال هم از من کوچیکتره ولی
خیلی خوش برخورد و خوب بود. نصف شبی صدای خندهمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
- چهتونه دخترها؟! خانمهای دیگه خوابن... یه ذره آروم تر...
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
1_118851232.m4a
16.11M
#لالایی_فرشتهها
قسمت بیستم
🌷امام سجاد و مرد فقیر🌷
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/426
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/410
من یه چشم غره بهش زدم، سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود. بعد از اینکه رفت، پرسیدم:
- این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟
- ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه
- اااا...خوب. به سلامتی
و تو دلم گفتم: خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یه کم بخوابم...
بالاخره رسیدیم مشهد. اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون.
وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون:
- خوب عزیزان... اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعههای بعد هر کی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه. فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس رو هم خوب یاد بگیرین.
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
- سمانه؟!
- جانم؟!
- همین؟!
- چی همین؟!
- اینجا باید بمونیم ما؟!
- اره دیگه حسینیه هست دیگه
- خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا!؟.. این همه هتل!
- دیگه خواهر با ما اومدی باید بسیجی باشی دیگه!
- باشهه.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد:
- این چیه سمی؟!
- وااا.. خو چادره دیگه!
- خوب چیکارش کنم من؟!
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و سوم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/408
فصل سوم
بلدچی شانزدهساله (۱)
انتظار نداشتم که بعد از سه ماه دوری از خانواده برای من اسفند دود کنند و صلوات بفرستند. اما این وجهه اجتماعی آبرویی بود که خدا به یک نوجوان بیتجربه مثل من میداد.
اهل خانه از جبههها پرسیدند و من طفره میرف۱تم. خاطرهگویی بر خلاف حالا که تکلیف است به نوعی تعریف از خود برد.
هرچه میپرسیدند که؛ چه خبر؟ میگفتم: "ما همه در خدمت کمپوتها و کنسروها هستیم.
اما مادرم باورش نمیشد. ازم پرسید: علی جان! چرا اینقدر لاغر شدهای!؟
از اینکه به جای اسم جمشید، علی خطابم میکرد به وجد آمدم.
از حرفهای مادرم فهمیدم، در جلسه قرآن زنان محل احساس سربلندی می کند و این رضایت او به من انرژی می داد.
در کوچه و محل هم میان هم سن و سالها و حتی بزرگترها انگشت نشان شده بودم چون تنها بچه رزمنده محل بودم با آن سن و سال. بیشتر از گذشته مراقب اعمال و رفتارم بودم.
صدای اذان که می آمد بوی معنویت جبهه را احساس میکردم و وقتی بین نماز پیرمردهای محله به من التماس دعا میگفتند، سرخ می شدم و سرم را پایین میانداختم.
تصمیم گرفتم فقط به مسجد و پایگاه بسیج محل فکر کنم اما تجدیدی در سه درس از سوم راهنمایی مانع از فعالیت مستمر در بسیج یا رفتن مجدد به جبهه می شد. پس باید این موانع را از سر راه برمیداشتم.
درس ریاضیام با کمک آن افسر ارتشی در مریوان بهتر شده بود. چند روزی سر دو درس بعدی وقت گذاشتم و البته با لطف مدیر مدرسه که عاشق بچههای جبهه بود از سد این سه درس گذشتم و به دبیرستان رفتم.
جایی که کانون درگیریهای کروههای مارکسیستی چپ و التقاطی با بچههای انجمن اسلامی بود.
تعداد بچه های انجمن اسلامی در قیاس با رقبای سیاسی خود، خیلی کم بود اما انگیزه بالا و روح معنوی حاکم بر آنها کمبودها و سختیها را میپوشاند.
دوره، دوره ترور شده بود. ترورهای کور منافقین با موتور میآمدند و ناگهان نارنجک یا سه راهی را داخل مدرسه میانداختند.
از نگاه آنها هر آدم حزب اللهی متهم است و برای پرداختن جرم این اتهام نیاز به محاکمه و دادگاه نبود. از دکهداران روزنامه فروش تا آرایشگر و هر فرد دیگری که ظاهر مومنانه داشت و به انقلاب و امام معتقد بود سوژه ترور میشد.
شبها به سپاه میرفتیم و برای گشت در شب و مقابله با تروریستها شب و روز نمیشناختیم.
درست است که در خانواده و شهرم بودم اما شاید طی دو سه ماه فقط دو سه شب طعم غذای مادرم را چشیدم یا در خانه خوابیدم.
انس با بچههای سپاه مرا به عالم دیگری برده بود.
در سپاه بهترین و کاملترین غذا تخم مرغ و سیب زمینی بود. شب هنگام که میشد مسجد سپاه گوش تا گوش از پاسداران جوانی پر میشد که حداکثر سن شان به ۲۳ و ۲۴ سال میرسید و نماز شب می خواندند.
در آرزوی پیوستن به جمع سپاه بودم. اما مشکلات سن و درس نصفهنیمه مانع از پذیرش من در سپاه بود.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت دهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/412
- بخورش! خوب باید بذاری سرت
- برای چی؟! مگه مانتوم چشه؟!
- خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که!
- اها... خوب همونجا میذارم دیگه
- حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!
چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه. یکم شالمم جلو آوردم و چادرم رو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و بهسمانه گفتم:
- خودمونیما... خوشگل شدم
- آره عزیزم... خیلی خانم شدی.
- مگه قبلش اقا بودم ولی سمی!... میگم با همین بریم.. برای تفریحی هم بد نیست یه بار گذاشتنش.
- امان از دست تو! بذار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیفته
ُ- ولی خوب زرنگیا... چادر خوبه رو خودت برداشتی. سُر سری رو دادی به ما.
- نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم
- شوخی میکنم خوشگله... جدی نگیر..
- منم شوخی کردم... والا! چادر خوبمو به کسی نمیدم که
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم. ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد.
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن.
اوج بهشته حرم امام رضا
زایرات اینجا تو جنان دیده میشن
مهمونات امشب همه بخشیده میشن
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد، سمانه تعجب کرده بود.
- ریحانه! حالت خوبه؟!
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و چهارم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/413
فصل دوم
بلدچی شانزده ساله (۲)
... روزهای سال ۱۳۶۰ به اندازه یک ماه میگذشت. درگیری پشت درگیری. کسانی که از جبهه بر میگشتند با دشمنان نقابدار و مرموزی به نام مجاهدین خلق ایران مواجه میشدند. بیشتر آنها هم دانش آموز بودند یا دانشجو.
افکار انحرافی آنها پوششی از اسلام را در ظاهر و باطنی از کفر و الحاد را در مغز و محتوا داشت لذا عوامل دست پایین به راحتی اقدام به ترور میکردند.
در یکی از این اقدامات یک فرد منافق دو نفر را به شهادت رساند و خودش نیز به شدت مجروح شد.
او را به بیمارستان انتقال دادند. بچههای سپاه دست او را با دستبند به تخت بستند و یک اسلحه یوزی به من دادند و گفتند مراقبش باش.
طبق روال دکترها و پرستارها میآمدند و او را پانسمان میکردند و من هم چهار چشمی مراقبش بودم.
بعد از چند روز، بچههای اطلاعات سپاه با عجله آمدند و گفتند که باید به سپاه انتقالش بدهیم. متعجب شدم. ابتدا فکر کردم که یا من وظیفهام را به درستی انجام ندادهام یا دکترها و پرستارها.اما ماجرای دیگری یود.
من وقتی سوار آمبولانس شدیم متوجه شدم که یک تیم آماده و مسلح برای آزاد کردن او به بیمارستان آمده بودند.
از هوشمندی و سرعت عمل بچههای سپاه خوشم اومد.
شهریور ماه ۱۳۶۰ با گرمای طاقت فرسا رسید.
گفتند: آقای فخرالدین حجازی به همدان آمده و در مسجد جامع شهر برای مردم سخنرانی میکند. روز ۱۱ شهریور بود و کیپ تا کیپ مردم در مسجد نشسته بودند و میان انبوه جمعیت متراکم جای سوزن انداختن نبود.
آقای حجازی با صدای غرا و با لحنی پرکشش صحبت میکرد. صحبتهای داغ داغ. این بخش از آن خطابه فراموشنشدنی در خاطرم مانده است که می گفت:
"مردم همدان افتخار کنید به جوانان خود افتخار کنید به جوانان بسیجی و سپاهی. جوانان شما الان در جبهه سرپلذهاب به دنبال خلق یک حماسه جاودانه هستند و ..."
سخنرانی آقای حجازی مرا از زمین مسجد جامع جدا کرد و به جبهه برد.
فکر میکردم جامانده از قافله عاشورا هستم.
باید خودم را به هر شکل به سرپل ذهاب میرساندم.
با عجله به خانه رفتم. لباس خاکی جبههام را پوشیدم.
قرآن را بوسیدم و حتی مجال خداحافظی با خواهران و برادرانم را پیدا نکردم.
به طور اتفاقی مادرم را در کوچه دیدم که از جلسه قرآن بر میگشت. با او در حد چند کلمه بیشتر حرف نزدم. در چهرهاش آرامش بود و در جان من اضطراب.
با عجله خودم را به مینیبوسی که آماده رفتن به سرپل ذهاب بود، رساندم.شامگاه ۱۲ شهریور ماه بود که به سرپل ذهاب رسیدم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت یازدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/414
- اره چیزیم نیست
یواشیواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.
فضای حرم برام خیلی لطیف بود. همراه سمانه وارد حرم شدیم. بعضی چیزها برام عجیب بود.
- سمی اونجا چه خبره؟
- کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه
- خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگرو هل میدن؟!
- میخوان دستشون به ضریح برسه
- یعنی هر کی اونجا رو دست بزنه، حاجت میگیره؟!
- هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امامهاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
- یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!
- چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و... هست
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون.
- اخه من که زیاد عربی بلد نیستم
- پس من میخونم. تو هم باهام تکرار کن. حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی
و سمانه شروع کرد با صدای ارامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
بعد از زیارت، تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن شد که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم:
- سمانه؟!
- جان سمانه
- یه چی بگم، بهم نمیخندی؟!
- نه عزیزم. چرا بخندم
- چرا شما نماز میخونید؟!
- عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادن به خود آدمه.
- یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت دوازدهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/416
- دروغ چرا... همیشه که نه... ولی هر وقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم. هر وقت هم. که غم دارم تو
سجده بعد نماز با خدا درد دل میکنم و سبک میشم..
- اوهوم. میدونی سمی من نماز خوندن رو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم... ولی چون تو خونه ما کسی
نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم.
بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و آرزوش رو داشت. میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
- چرا نمیشه... ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی
- میخوام بخونم ولی...
- ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
- نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!
- چرا که یاد نمیدم گلم. با افتخار آجی جون.
.سمانه هم همه چیز رو با دقت بهم یاد میداد و منم کمکم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش رو،
دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم. خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید، شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطر اون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم. نمی دونم... اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد!
بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت:
- ریحانه جان پاشو بریم حسینیه
- چرا؟! نشستیم حالا دیگه
- زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی، جلسه گذاشته و منم باید باشم. تو هم که اینورا رو بلد نیستی.
- باشه پس بریم
◀️ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/415
فصل سوم
بلدچی شانزدهساله (۳)
شهری خالی از سکنه که انفجار توپ و خمپارهها نیمه ویرانش کرده بود. فکر میکردم اینجا هم مثل مریوان است اما در مریوان زندگی عادی مردم در جریان بود و در سرپلذهاب پرنده هم پر نمیزد.
جبهه به فاصله ۷ کیلومتر جلوتر از شهر بود. جایی که شب قبل بچههای سپاه استان همدان تمام توانشان را گذاشته بودند کوهی به نام قراویز را که مشرف به شهر سرپل ذهاب و جاده قصرشیرین است آزاد کنند.
هر که از خط برگشته بود غم زده بود و ناراحت. همان شب از سرپل ذهاب با یک خودروی سیمرغ به شهرکی به نام المهدی که عقبه جبهه قراویز محسوب می شد رفتیم.
از انبوه مجروحانی که روز و شب گذشته به آنجا انتقال داده شده بودند فهمیدیم نبرد سختی در این گرمای کشنده تابستان روی داده است.
میگفتند که بیشتر بچه ها در سینه کوه و روی قله شهید شدهاند و پیکرشان همان بالا مانده است.
شب سوم در تاریکی مطلق بی هیچ سهمی از مهتاب ما با چند نفر به زیر قله قراویز که دست دشمن بود رسیدیم.
نگهبانی زیر پای دشمن و در دامنه قراویز با فاصله کمتر از ۱۰۰ متر پایین تر از سنگرهای آنها، توأم با کنجکاوی و هیجان بود.
یواش یواش سنگر نشینی کلافهام می کرد. دشمن شلیک میکرد و ما فقط نظاره میکردیم.
یک روز وقتی در شهرک المهدی بودیم، جوان فرز و چابکی را دیدم که زیر آن گرما یک تنه دارد چاه می کند. پرسیدم: چه کار می کنی!؟
- خوب میبینید که چاه آب میکنم.
- چاهکن هستی یا کار دیگری داری؟
- توی جبهه هر کاری را باید یاد گرفت. حتی چاه کندن را.
وقتی فهمیدم که نمیخواهد از کارش حرف بزند و این خصلت بچه های گشت و شناسایی بود، گفتم:
- حداقل میگویی اسمت چیه؟
- مهدی بیات.
- حالا شناختمت شما برادر شهید مجید بیات هستی که چند ماه پیش روی همین جاده سرپل ذهاب رفت زیر تانک دشمن.
با ملایمت پرسیدم: میشه مرا هم با خودتان به گشت و شناسایی ببرید؟
فکر نمیکردم این سوال که همینطوری الله بختکی پرسیده بودم، نتیجه بدهد.
نگاهی به من کرد و گفت: اما شما سن و سالت خیلی کمه ولی اگر به چشم آقا جعفر بیایید سن و سال مهم نیست. حتماً میبردت.
فهمیدم که زدم به خال. معطل نکردم و رفتم بیش حبیب که پیش او اعتبار داشتم و ازش خواستم مرا به همان مسئول گروه شناسایی یعنی آقا جعفر معرفی کند و از بخت خوب من حبیب پذیرفت و به همین سادگی من شدم کوچکترین عضو گروه ۱۲ نفره گشت و شناسایی در میان در جبهه میانی سرپل ذهاب.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت سیزدهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/417
فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانمها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطهشون چه جوریه.
- سمانه؟!
- جانم؟؟
- منم میتونم بیام تو جلسه؟؟
- متاسفم عزیزم. فقط اونایی که آقا سید اجازه میدن میتونن بیان. جلسه خاصی نیستا! هماهنگی در مورد سفره.
- اوهوم... باشه.
جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم.. داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ زد.
- سلام ریحانه! خوبی؟؟ چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی... پیامی، چیزی؟!
- من باید زنگ میزدم یا تو... آخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه!!!
- پیام دادم. جواب ندادی!؟
- حوصله چک کردن ندارم
- چه خبرا دیگه؟ همسفرات چه جورین؟!
- سلامتی... آدمن دیگه. ولی همه بسیجین.
- مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن
- نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم
- بی مزه. حالا چه خبرا خوش میگذره
- بد نیست. جای شما خالی
- راستی ریحانه
- چیه؟!
- پسره هست قد بلنده تو کلاسمون
- کدوم؟!
- احسان دیگه. باباش کارخونه داره.
- آها آها... اون تیره برقه! خوب چی؟؟
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و ششم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/404
فصل دوم
بلدچی شانزده ساله (۴)
... اولین گشت راپشت روستای "جگرمحمدعلی" رفتیم.
من در کنار پیرمردی به شناسایی مواضع دشمن میرفتم که حکم بابابزرگم را داشت.
در میان گروه ما جعفر همه کار بود. مرحله به مرحله مشاهداتش را روی کاغذ مینوشت.
وقتی مطمئن می شد دشمن از حضور ما بویی نبرده است، بیسیم را روشن میکرد و از خمپارهی مستقر در شهرک میخواست گلوله بفرستد. دیدن گلوله روی قراویز از بغل و عقب مرا به هیجان و شوق میآورد.
به خصوص وقتی گلولههای خمپاره یکی یکی و دقیق روی سنگرهای دشمن فرود میآمدند.
در گشت بعدی تا پشت قراویز رفتیم تا جایی که پیکر زیر آفتاب مانده شهدای ۱۱ شهریور را میدیدیم.
در یک شناسایی دیدبان مستقر در خط به مسئول گروه خبر داد که یک تیم گشتی دشمن، راست به سمت شما می آید. ما باید برمیگشتیم اما از همان مسیری که آنها میآمدند.
تمام تلاش ما این بود که درگیر نشویم اما اگر همین راه را ادامه میدادیم مقابل هم سبز میشدیم.
آخرالامر با هدایت دیدهبان از سمتی آمدیم که با دشمن روبرو نشویم. همه چیز داشت خوب تمام میشد که پیرمرد گروه دستش رفت روی ماشه و یک تیر کلاش به هوا فرستاد.
آیا گروه عراقی بر می گردند؟
عراقیها صدای تیر را در نزدیکی خود شنیده بودند اما انگار آنها به سمت مواضع خودشان فرار میکردند و ما به سمت مواضع خودمان.
اینکه از خط خودی بگذارم و مسیر راه برای عبور نیروهای خودی در شب عملیات را شناسایی کنم، برایم آرامش بخش بود.
فضای معنوی این گروه شناسایی نیز مشابه فضای معنوی گروه شناسایی در مریوان بود. از گشت که برمیگشتند یکی یکی در اتاق های شهرک المهدی از چشم پنهان میشدند و با خدا خلوت می کردند. بالاخره عموم رزمندگان، بچه های گشت و شناسایی را به جسارت و نترسی میشناختند و همین جا بود که شیطان، سراغ انسان می آمد.
بعد از ۴۵ روز برای ادامه درس در همدان با جبهه سرپلذهاب و همه خاطراتش خداحافظی کردم.
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت چهاردهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/419
- فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست
- ندادی که بهش؟!
- نه! گفتم اول باهات مشورت کنم
- آفرین که هنوز عقله رو داری
- ولی پسره خوبیه ها! خوش بحالت!
- خوش بحال مامانش
- ااااا ریحانه! چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی؟
- اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!
- اصلا با تو نمیشه حرف زد... فعلا کاری نداری؟
- نه... خداحافظ
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل بهشون نمیدم، اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بیریخت و مغرور (زیادم بیریخت نبودا) شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده. دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم،
تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میاومد که سمانه داره هی میگه: ریحانه! ریحانه! ...
سرم داغ شد. ای نامرد. نکنه لو داده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم! یهو دیدم سمانه اومد تو؛
- ریحانه پاشو بیا اونور
- من؟! چرا؟!
- بیا دیگه. حرفم نزن
- باشه. باشه.. الان میام.
وارد اطاق شدم. دیدم همه دور میز نشستن. زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم آقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:
- سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!
- نه. اکیه همه چی... الان منو از اونور آوردید اینور که همین رو بپرسید؟!
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/420
فصل سوم
بلدچی شانزده ساله (۵)
پشت جبهه بحرانی بود. من و یکی دو نفر دیگر برای گرفتن حقوق به بسیج مرکزی همدان رفته بودیم. خجالت میکشیدم در سپاهی که همه چیز عطر تکلیف داشت از حقوق حرف بزنم.
همان روز عدهای شهید آوردند. زیر تابوت آنها را گرفتیم و با خیل مردم عزادار راهی گلزارشهدا شدیم که ناگهان خبر رسید در خیابان بوعلی درگیری پیش آمده.
من و همراهانم تابوت ها را زمین گذاشتیم و رفتیم به سمت کانون درگیریها، خیابان بوعلی همدان.
روز بعد، صبح علی الطلوع در میان بچههای سپاه استان جوانی را دیدم که در حال نظافت راهروها و جارو کردن محوطهها بود. اشتباه نمیکردم یکی از همان کسانی بود که با لباس شخصی روز گذشته در خیابان بوعلی با گروهها مباحثه میکرد.
ساعتی بعد از صبحگاه، بچههای سپاه همه در مسجد جمع شدند و همان جوان که ما اصلا احتمال نمیدادیم فرمانده سپاه همدان باشد، برای جمع کلاس تفسیر نهج البلاغه گذاشت؛ او سردار شهید مهندس حاج محمود شهبازی متولد ۱۳۳۷ اصفهان و از دانشجویان فاتح لانه جاسوسی آمریکا بود.
با دیدن او پیوستن به جمع سپاه را برای خود رویایی دست نیافتنی دیدم و فاصله خود با چون او را، فاصله خاک تا افلاک.
خودم را مثل بچههای سپاه، لایق شهادت نمیدیدم و فکر می کردم که؛ خدایا مشکل من کجاست؟
باید از خانواده شروع میکردم. از پدر و مادرم. هرچند برای رفتن به جبهه مانعم نبودند اما فکر کردم به خصوص مادرم مهیای شهادت من نیست. لذا فکری به سرم زد:
"او را به پابوس امام رضا علیهالسلام ببرم و همانجا قسم بدهم که به شهادت من راضی باش."
شب اول فروردین بود که مارش عملیات را در حرم شنیدم. عملیات بزرگی به نام فتح المبین آغاز شده بود. سه چهار روز کارمان شده بود، رفتن به حرم برای نماز زیارت و هر بار که میخواستم به مادرم بگویم؛ "برای شهادت من رضایت بده،" خجالت میکشیدم و فقط میگفتم: "مادر جان! برایم دعا کن."
او اصرار میکرد که بیشتر بمانیم و من اصرار که برگردیم متوجه شده بود که هوایی شدهام.
برگشت همان و رفتن به سپاه برای اعزام به جنوب همان.
غروب بود که به "دوکوهه" رسیدیم. رزمندگان تهرانی گروه گروه با قطار خودشان را به اندیمشک میرساندند و در گردانهای تیپ تازه تاسیس ۲۷ محمد رسولالله صلاللهعلیهوآله سازماندهی میشدند.
وقتی رسیدم، مرحله سوم عملیات برای آزاد سازی سایت و رادار در محور دشت عباس آغاز شده بود.
دنبال حبیب بودم. گفتند؛ "فرمانده گردان شده. گردانی به نام مسلم بن عقیل و الان در محور دشت عباس میجنگد.
عملیات تمام شد و آنجا بود که من گمشده خود را یافتم. حبیب را با آن قیافه صبور باروت زده که حالا یک گردان ۳۵۰ نفره را هدایت میکرد. گردانی که بیشترشان از بچههای نازی آباد تهران بودند.
وقتی مرا دید، گفت: "آقای خوشلفظ! شما کجا؟ اینجا کجا؟"
گفتم: "برای عملیات آمدهام ولی دیر رسیدم."
گفت: "عملیات که تمام نمیشود که دیر شده باشد. بچهها برای مرخصی به همدان میروند. شما هم برو و چند روز دیگر بیا.
از ترس اینکه مبادا از عملیات بعدی جا بمانم، گفتم: "من همینجا میمانم. تازه از همدان آمدهام."
حبیب با نیروهایش به همدان و تهران برگشتند و من در دوکوهه ماندم.
یک روز صبح سبزپوش باوقاری را دیدم که به گردانها سر میزد. معطل نکردم و گفتم: "سلام! حاج آقا!" ...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت پانزدهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/421
وارد اطاق شدم. دیدم همه دور میز نشستن. زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم آقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:
- سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!
- نه. اکیه همه چی... الان منو از اونور آوردید اینور که همین رو بپرسید؟!
- بله کار خاصی نبود. میتونید بفرمایید...
سمانه پرید وسط حرفش: نه بابا، این چیه. کار دیگهای داریم.
سید: لا اله الا الله...
زهرا: سمانه جان اصرار نکن
ریحانه: میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟
سمانه سریع جواب داد: هیچی، مسئول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم، ولی اینا مخالفت میکنن.
یه لحظه مکث کردم.
آقا سید گفت: ببخشید خواهرم. من گفتم که بهتون نگن.
دوستان! ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید... از اول گفتم که ایشون نمیتونن.
نمیخواستم قبول کنم. ولی این حرف آقا سید که گفت "ایشون نمیتونن" خیلی عصبیم کرد و اگه قبول نمیکردم
حس ضعیف بودن بهم دست میداد. آب دهنمو قورت دادم و با اینکه نمیدونستم کارم چیه، گفتم: قبول میکنم!
سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت: دیدین گفتم.
آقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟! کار سختیهها!
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم: بله آقای فرمانده پایگاه!
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت: محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره.
- برو علی جان!
تااینجا فهمیدم اسمشم محمده...
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسر دیگه رفت و گفت: حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم.
-به سلامت سجاد جان
داشتم گیج میشدم! چرا هرکی یه چی میگه؟!
رفتم جلو،
- جناب فرمانده؟!
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/422
فصل دوم
بلدچی شانزده ساله (۶)
... دویدم و هنهن کنان گفتم: "سلام حاج آقا!"
جواب سلام را که داد ذوق زده پرسیدم: "مرا که میشناسید حاج آقا! جاده راه خون یادتان که میآید. خوشلفظ هستم که برایم از بلدچی خوب بودن گفتید. یادتون که نرفته؟"
خندید. آغوش باز کرد و بوسه بر پیشانیام زد که گرمیاش را هنوز احساس میکنم.
با این کار با حاج احمد متوسلیان احساس صمیمیت بیشتری کردم. بچههای گردان نگاه میکردند.
گفتم: "حاجآقا! روز آخر در مریوان فرمودید برو و زود برگرد. آمدهام برای عملیات.
گفت: "حتماً! انشاءالله در عملیات بعدی شرکت خواهی کرد. اما بگو ببینم چرا توی این گرما ژاکت زمستانی پوشیدهای؟"
سرم را پایین انداختم و گفتم خوب باید معلوم شود که بچه همدانم.
روز بعد وقتی حبیب از همدان به دوکوهه آمد، رفتم پیشش و گفتم: "برادر مظاهری! در خدمتم. هر کاری که بفرمایید." حبیب گفت: "فعلا منتظر باش! وقتش که شد بهت میگم چه کار کنیم."
دوکوهه حال و هوای عجیبی داشت. تمام پادگان مثل یک مسجد بود. آدم فکر می کرد لحظه لحظه در حال عبادت است. همه چیز؛ نوشته ها، در و دیوار، آدم ها همه تذکر بودند و همه شده بودند اصحاب مراقبه که مبادا عمدا یا سهواً مکروهی از آنها سر بزند.
شبها فانوس تهجد و شب زنده داری روشن بود و روزها مهیای سازماندهی و آموزش برای رزم.
فرماندهان کمتر به چشم میآمدند. بر خلاف قبل از عملیات فتح المبین که آوازه کلاسهای نهج البلاغه فرمانده سپاه همدان حاج محمود شهبازی که حالا قائممقام تیپ شده بود، پیچیده بود، اما حالا خبری از کلاس و اجتماعات گروهی نبود.
همه در تکاپوی رفتن به جایی بودند که نمیدانستیم کجاست یا حداقل من نمی دانستم.
یک روز در محوطه پادگان پشت یک موتور خاموش نشسته بودم و دستم به عادت موتور سواری روی کلاج و ترمز بود. بیخبر از اینکه یک جفت چشم نافذ و خداترس به من دوخته شده است. نزدیک آمد سنش دو برابر من، شاید سی سال با لهجه همدانی در کمال ادب گفت:
"برادر چرا با موتور خاموش بازی می کنی؟"
گفتم: "هیچی همینجوری روی عادت. مگر چه اتفاقی میافتد؟"
گفت: "قرار نیست که حتماً اتفاقی بیفتد. این موتور بیت المال است. شما وقتی با کلاج و ترمزش کار کنید، سیمهایش فرسوده و آسیب پذیرتر میشود. حالا این خودش یک اتفاق هست یا نه؟"
گفتم: "البته همین طور است که شما می فرمایید."
وقتی که رفت از دور و بری ها پرسیدم: "این آقا کی بود؟"
گفتند: "حاج محمود نیکمنظر مسئول واحد تدارکات تیپ محمد رسول الله صلی الله علیه و آله."
او با همه امکاناتی در اختیار داشت به فکر سیم کلاج یک موتور خاموش بود و این از جنس همان درس های عملی بود که هر کسی با زبان نرم به همرزمانش میداد.
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_442664055.mp3
5.97M
#لالایی_فرشتهها
قسمت بیست و یکم
#قصه
🌹🏴حضرت عباس ع🌹
🗣قرائت قرآن : سوره واقعه ( آیه ۱تا۸ )
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/429
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت شانزدهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/423
- بله خواهرم؟!
- میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!
- بله اختیار دارید! علوی هستم.
- نه منظورم اسم کوچیکتون بود!
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم: چون هرکس یه چیزی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم. همین!
- آها... بله. من محمد مهدی هستم. دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هر بار یه کدوم رو صدا میزنن.
- خوب پس. حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم؟
- هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی (منظورش زهرا بود) بگید. ایشون به من منتقل میکنن.
اعصابم خوردشد و باغرض گفتم:
- باشهه. چشم
موقع شام غذاها رو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم. سمانه با اینکه مسئول فرهنگی بود و کارش چیز
دیگه، ولی خیلی بهم کمک کرد. یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم
.
تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار.
خلاصه این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر
که چند تا از دخترها به همراه زهرا برای خرید می.خواستیم بریم بیرون.
- سمانه!
- جانم؟!
- الان حرم نمیخوایم بریم که؟!
- نه، چی بود؟!
- حوصله چادر گذاشتن ندارم آخه خیلی گرمه!
- سمانه یکم ناراحت شد، ولی گفت: نه حرم نمیریم
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که تو یه مغازه انگشترفروشی بودن ما رو دیدن:
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/424
فصل سوم
بلدچی شانزده ساله (۷)
اردیبهشت سال ۶۱ فرا رسید.
قطار اتوبوسها جلوی دوکوهه صف کشیدند و انبوه نیروهای آماده رزم را در خود جای دادند.
حبیب مرا کنار خودش نشاند داخل تویوتای جنگی فرماندهی گردان و پشت سرش اتوبوس ها به حرکت درآمدند.
به کجا؟ به غیر از فرماندهان و مسئولان اطلاعات عملیات هیچ کس نمی دانست. از دوکوهه به سمت اهواز حرکت کردیم.
پرسیدم: "آقا حبیب قرار است کجا برویم؟"
گفت: "نزدیک آبادان. جایی به نام دارخوین. مقر انرژی اتمی."
پس از سه ساعت از جاده اهواز آبادان به سمت جاده خاکی رفتیم. بعد، شکل و شمایل همان کانتینرهایی که حبیب میگفت مشخص شد. معلوم بود که فرماندهان بیدلیل اینجا را برای عقبهی تیپ انتخاب نکردهاند.
نخلستان ها پوشش خوبی برای استار بودند و رودخانه کارون هم مانع طبیعی که مثل یک مرز ما را در این سوی خود پذیرفته بود و عراقی ها را در آن سوی خود.
سه چهار روز گذشت و همه کنجکاو و پرسان که عملیات کجاست؟
حبیب با موتور تریل آمد و گفت: "برادر خوشلفظ وسایلت را جمع کن برویم."
دلم هوری ریخت که خدایا چه اتفاقی افتاده؟ نکند اشتباهی از من سر زده و فرمانده گردان میخواهد تنبیهم کند.
چند نفر از بچههای گردان ما را از دور نگاه میکردند با اضطراب پرسیدم: "چه شده؟"
گفت: "سوار شو بعداً میگویم."
حبیب گاز موتور را گرفت تا ساختمان فرماندهی و ستاد. باز هم حرف نزد و رفت داخل، طبقه دوم همان ساختمانی که متوسلیان و شهبازی نشسته بودند، یک نفر هم کنارشان بود که نمیشناختمش.
هر سه نفر، سرشان روی نقشه بود. حبیب سلام کرد و گفت: "ایشان برادر خوشلفظ مسئول اطلاعات عملیات گردان مسلم بن عقیل هستند."
احمد متوسلیان وقتی دوباره مرا دید خوشحال شد. حاج محمود شهبازی و سومی که بعدها فهمیدم مسئول اطلاعات عملیات تیپ است به من نگاه کردند. حاج احمد گفت: "برادر صمد تو را با مأموریت شناسایی محدوده عملیاتی گردان مسلمبنعقیل آشنا می کند."
صمد یکتا گفت: "اینجا مریوان و سرپلذهاب نیست هر مسئول اطلاعات در هر گردان باید ۳۵۰ نفر را از راهکارهایی که قبلاً شناسایی کرده عبور بدهد و این کار ساده ای نیست."
خیلی محکم و با اعتماد به نفس گفتم: "اگر به توان من شک دارید، خب امتحانم کنید."
از اراده و آمادگی من خوشش آمد و گفت: "یا علی! از فردا شب، اولین شناسایی ها را خواهیم رفت.
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_443598653.mp3
5.77M
#لالایی_فرشتهها
قسمت بیست و دوم
#قصه
🌹🏴حضرت علی اکبر ع🌹
🗣قرائت قرآن :سوره واقعه(آیه ۹ تا ۱۶)
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/434
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت هفدهم
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/427
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که تو یه مغازه انگشترفروشی بودن ما رو دیدن:
- دخترا یه دیقه بیاین
- بله زهرا جان؟!
و با سمانه رفتیم سمتشون
- دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟! (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت)
که سمانه گفت به نظر من اون یکی قشنگ تره. منم همونو با سر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
- راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم. حتما بیاین
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه. اول از همه رفتم چادرم رو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم.
وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن. در همین حین یکی ازپسرها وارد شد.
آقا سید دستش رو بالا اورد که دست بده، دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه...
نمیدونم چرا، ولی بغضم گرفته بود.
من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کلکل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!
تاآخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم. میگفتم شاید این انگشتره شبیهش باشه.
ولی نه... جعبه انگشتر هم گوشهی میز کنار سر رسیدش بود.
بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت.
دلم خیلییی شکسته بود.
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم!
سمانه گفت خیلی شلوغهها ریحانه
گفتم نه من حتما باید برم... و ازش جدا شدم.
وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.
فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه فقط میگفتم کمکم کن.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم. تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم
گرفت، یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه؟ دیگه نمیتونیم شب ها تو حرم بمونیم؟
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم.
- باشه ریحانه جان
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت هجدهم
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریهام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
- سمانه؟!
- جانم؟!
- میخواستم بپرسم این اقاسید و زهرا با هم نسبتی هم دارن؟!
- اره دیگه... زهرا دختر خاله اقا سیده
وقتی شنیدم، سرم خیلی درد گرفت.. اخه رابطهشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه... حتما
خبریه که اینقدر بهم نزدیکن.ولی به سمانه چیزی نگفتم
- چیزی شده ریحان؟!
- نه چیزی نیست
- اخه از ظهر تو فکری
- نه چون اخرین روزه دلم گرفته
خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشتهها وخاطرات هر کدوممون حرف میزدیم، ازش پرسیدم:
- سمانه؟!
- جانم ؟!
- اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!
- کلک.. نکنه داداشت رو میخوای بندازی به ما!؟
- نه بابا. من اصلا داداش ندارم که به توی خل و چل بدم. کلا میگم
- اولا هر چی باشم از تو خلتر که نیستم. ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم. باید اونها رو چک کنم. الان منظورت چیه، شبیه تو؟!
- مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیرمذهبی. نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه و کلا شرایط من دیگه!
- ریحانه تو قلبت خیلی پاکه، اینو جدی میگم. وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریهاش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده
- کاش اینطوری بود که میگی
- حتما همینطوره... تو فقط یه کم معلوماتت درباره دین کمه و گرنه به نظر من از ماها پاک تری... اگر پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه؟ حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابش رو میدی؟!
- اصلا راهش نمیدم تو خونه
- واااا... بی مزه، من به این آقایی
- خدا نکشه تو رو دختر
خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ... یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید.
دروغ چرا... من عاشق اقا سید شده بودم. عاشق مردونگی و غرورش، عاشقه... اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم!
◀️ ادامه دارد ...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سیام
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/428
فصل دوم
بلدچی شانزده ساله (۸)
تا ظهر روز بعد جمعا ۲۵ بلدچی شدیم، که مجموعه فرماندهان ۱۳ گردان معرفی کرده بودند. به اضافه بچههای قدیمی و کادر اطلاعات عملیات تیپ، که باز هم در میان همه آنها کم سنترین نفر من بودم؛
یک بلدچی ۱۶ ساله.
در آغاز از روی کالک و نقشه، توجیه شدیم.
نگین غبار گرفته هر نقشه، شهر خرمشهر بود که تا آن زمان خونینشهر نام گرفته بود.
شهری که مرا به عوالم کودکی و روزهای آرام قبل از جنگ میبرد.
مسئول اطلاعات قبل از حرکت و شناسایی اولیه جمع بلدچیها را پای دکل ابوذر برد. دکلی عقبتر از کارون که از دل نخلستانهای دارخوین قد کشیده بود و از آن بالا می شد تمام جبهه را تا عمق ۱۵ - ۲۰ کیلومتر دید.
دکل با ارتفاع ۶۰ متر ۴ اتاقک را در ابتدا، میانه، بالا و اوج خود جای داده بود و داخل هر اتاقک چند نفر با دوربینهای قوی، مسیرها را برای عملیات آینده بررسی می کردند.
ما بلدچیهای تازه کار را تا اتاقک اول، یعنی ارتفاع ۱۵ متری بالا بردند.
از آن بالا همه چیز پیدا بود. کمی جلوتر از دکل رودخانه کارون از دل نخلستانها میگذشت و از سمت اهواز به جانب خرمشهر می رفت.
آن سوی کارون مواضع اولیه و شاید سنگرهای کمین عراقی آغاز میشد و کمی عقبتر از آن خاکریزی دایرهای به شعاع یک کیلومتر خودنمایی میکرد.
بر اساس اطلاعات اولیه، این خاکریز گردان تانکی به نام "زینالقوس" را در خود جای داده بود.
ما باید این خاکریز دایرهای را به عنوان هدف اصلی برای گردان مسلمبنعقیل شناسایی میکردیم.
عقبتر از آن خاکریز تا جاده آسفالت اهواز خرمشهر هیچ عارضهای نبود مگر خاکریز بلند و سراسری که عراقیها از سمت اهواز به سمت خرمشهر لب جاده زده بودند تا در پناه آن به راحتی از خرمشهر تا نزدیکی خط مقدم شهر اهواز به طول ۹۰ کیلومتر تردد کنند.
این خاکریز در صورت تهاجم احتمالی نیروهای ما در حکم دژ بلند و مستحکمی برای دشمن بود که میتوانستند نیروهای رها شده در دشت را زیر انبوه تیربارها و تیر مستقیم تانک ها بگیرند.
از کل پایین آمدیم و با حساسیت نقشمان بیشتر واقف شدیم و از فردا شب، شناسایی ها آغاز شد.
ساعت دو و نیم بعد از ظهر به مقری رفتیم که سنگر اصلی اطلاعات عملیات، در مجاورت کارون بود.
در و دیوار سنگر پر بود از نقشه و کالک.
حاج محمود شهبازی قائم مقام تیپ را دیدم که شخصاً مسئولیت هدایت، راهنمایی و دریافت گزارش از مسئول اطلاعات و بلدچیها را برعهده داشت.
او و حسین همدانی معاونش، وظیفه داشتند گزارشها را جمعبندی کنند و به حسن باقری بدهند و البته فقط به اخذ گزارش از بلدچیها اکتفا نمیکردند.
آنها به عنوان هسته اصلی شناسایی بیشتر شبها به گشت میرفتند و گاهی فرماندهان گردان را برای توجیه مسیر با خود می بردند.
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee