eitaa logo
سالن مطالعه
193 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
844 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت شانزدهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/423 - بله خواهرم؟! - می‌تونم بپرسم اسم شما چیه؟! - بله اختیار دارید! علوی هستم. - نه منظورم اسم کوچیک‌تون بود! دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم: چون هرکس یه چیزی صداتون می‌کنه کنجکاو شدم بپرسم. همین! - آها... بله. من محمد مهدی هستم. دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هر بار یه کدوم رو صدا میزنن. - خوب پس. حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم؟ - هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی (منظورش زهرا بود) بگید. ایشون به من منتقل می‌کنن. اعصابم خوردشد و باغرض گفتم: - باشهه. چشم موقع شام غذاها رو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم. سمانه با اینکه مسئول فرهنگی بود و کارش چیز دیگه، ولی خیلی بهم کمک کرد. یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم . تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار. خلاصه این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر که چند تا از دخترها به همراه زهرا برای خرید می.خواستیم بریم بیرون. - سمانه! - جانم؟! - الان حرم نمی‌خوایم بریم که؟! - نه، چی بود؟! - حوصله چادر گذاشتن ندارم آخه خیلی گرمه! - سمانه یکم ناراحت شد، ولی گفت: نه حرم نمی‌ریم رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که تو یه مغازه انگشترفروشی بودن ما رو دیدن: ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت بیست و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/424 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۷) اردیبهشت سال ۶۱ فرا رسید. قطار اتوبوسها جلوی دوکوهه صف کشیدند و انبوه نیروهای آماده رزم را در خود جای دادند. حبیب مرا کنار خودش نشاند داخل تویوتای جنگی فرمانده‌ی گردان و پشت سرش اتوبوس ها به حرکت درآمدند. به کجا؟ به غیر از فرماندهان و مسئولان اطلاعات عملیات هیچ کس نمی دانست. از دوکوهه به سمت اهواز حرکت کردیم. پرسیدم: "آقا حبیب قرار است کجا برویم؟" گفت: "نزدیک آبادان. جایی به نام دارخوین. مقر انرژی اتمی." پس از سه ساعت از جاده اهواز آبادان به سمت جاده خاکی رفتیم. بعد، شکل و شمایل همان کانتینرهایی که حبیب می‌گفت مشخص شد. معلوم بود که فرماندهان بی‌دلیل اینجا را برای عقبه‌ی تیپ انتخاب نکرده‌اند. نخلستان ها پوشش خوبی برای استار بودند و رودخانه کارون هم مانع طبیعی که مثل یک مرز ما را در این سوی خود پذیرفته بود و عراقی ها را در آن سوی خود. سه چهار روز گذشت و همه کنجکاو و پرسان که عملیات کجاست؟ حبیب با موتور تریل آمد و گفت: "برادر خوش‌لفظ وسایلت را جمع کن برویم." دلم هوری ریخت که خدایا چه اتفاقی افتاده؟ نکند اشتباهی از من سر زده و فرمانده گردان می‌خواهد تنبیهم کند. چند نفر از بچه‌های گردان ما را از دور نگاه می‌کردند با اضطراب پرسیدم: "چه شده؟" گفت: "سوار شو بعداً می‌گویم." حبیب گاز موتور را گرفت تا ساختمان فرماندهی و ستاد. باز هم حرف نزد و رفت داخل، طبقه دوم همان ساختمانی که متوسلیان و شهبازی نشسته بودند، یک نفر هم کنارشان بود که نمی‌شناختمش. هر سه نفر، سرشان روی نقشه بود. حبیب سلام کرد و گفت: "ایشان برادر خوش‌لفظ مسئول اطلاعات عملیات گردان مسلم بن عقیل هستند." احمد متوسلیان وقتی دوباره مرا دید خوشحال شد. حاج محمود شهبازی و سومی که بعدها فهمیدم مسئول اطلاعات عملیات تیپ است به من نگاه کردند. حاج احمد گفت: "برادر صمد تو را با مأموریت شناسایی محدوده عملیاتی گردان مسلم‌بن‌عقیل آشنا می کند." صمد یکتا گفت: "اینجا مریوان و سرپل‌ذهاب نیست هر مسئول اطلاعات در هر گردان باید ۳۵۰ نفر را از راهکارهایی که قبلاً شناسایی کرده عبور بدهد و این کار ساده ای نیست." خیلی محکم و با اعتماد به نفس گفتم: "اگر به توان من شک دارید، خب امتحانم کنید." از اراده و آمادگی من خوشش آمد و گفت: "یا علی! از فردا شب، اولین شناسایی ها را خواهیم رفت. ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت بیست و دوم 🌹🏴حضرت علی اکبر ع🌹 🗣قرائت قرآن :سوره واقعه(آیه ۹ تا ۱۶) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/434
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت هفدهم قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/427 رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که تو یه مغازه انگشترفروشی بودن ما رو دیدن: - دخترا یه دیقه بیاین - بله زهرا جان؟! و با سمانه رفتیم سمتشون - دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟! (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت) که سمانه گفت به نظر من اون یکی قشنگ تره. منم همونو با سر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: - راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم. حتما بیاین یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه. اول از همه رفتم چادرم رو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم. وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف می‌زنن. در همین حین یکی ازپسرها وارد شد. آقا سید دستش رو بالا اورد که دست بده، دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه... نمیدونم چرا، ولی بغضم گرفته بود. من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل‌کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟! تاآخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم. می‌گفتم شاید این انگشتره شبیهش باشه. ولی نه... جعبه انگشتر هم گوشه‌ی میز کنار سر رسیدش بود. بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت. دلم خیلییی شکسته بود. وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشک‌هام همینطوری بی اختیار میومد. به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم! سمانه گفت خیلی شلوغه‌ها ریحانه گفتم نه من حتما باید برم... و ازش جدا شدم. وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم. فقط گریه می‌کردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه فقط می‌گفتم کمکم کن. وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم. تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت، یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه؟ دیگه نمی‌تونیم شب ها تو حرم بمونیم؟ سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم. - باشه ریحانه جان مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت هجدهم اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر می‌کردم. بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه‌ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم. تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم: - سمانه؟! - جانم؟! - میخواستم بپرسم این اقاسید و زهرا با هم نسبتی هم دارن؟! - اره دیگه... زهرا دختر خاله اقا سیده وقتی شنیدم، سرم خیلی درد گرفت.. اخه رابطه‌شون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه... حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن.ولی به سمانه چیزی نگفتم - چیزی شده ریحان؟! - نه چیزی نیست - اخه از ظهر تو فکری - نه چون اخرین روزه دلم گرفته خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته‌ها وخاطرات هر کدوممون حرف می‌زدیم، ازش پرسیدم: - سمانه؟! - جانم ؟! - اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟! - کلک.. نکنه داداشت رو می‌خوای بندازی به ما!؟ - نه بابا. من اصلا داداش ندارم که به توی خل و چل بدم. کلا می‌گم - اولا هر چی باشم از تو خل‌تر که نیستم. ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم. باید اونها رو چک کنم. الان منظورت چیه، شبیه تو؟! - مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیرمذهبی. نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه و کلا شرایط من دیگه! - ریحانه تو قلبت خیلی پاکه، اینو جدی میگم. وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریه‌اش می‌گیره و بغضش می‌ترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده - کاش اینطوری بود که می‌گی - حتما همینطوره... تو فقط یه کم معلوماتت درباره دین کمه و گرنه به نظر من از ماها پاک تری... اگر پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه؟ حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابش رو میدی؟! - اصلا راهش نمی‌دم تو خونه - واااا... بی مزه، من به این آقایی - خدا نکشه تو رو دختر خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ... یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید. دروغ چرا... من عاشق اقا سید شده بودم. عاشق مردونگی و غرورش، عاشقه... اصلا نمی‌دونم عاشق چیش شدم! ◀️ ادامه دارد ... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی‌ام قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/428 فصل دوم بلدچی شانزده ساله (۸) تا ظهر روز بعد جمعا ۲۵ بلدچی شدیم، که مجموعه فرماندهان ۱۳ گردان معرفی کرده بودند. به اضافه بچه‌های قدیمی و کادر اطلاعات عملیات تیپ، که باز هم در میان همه آنها کم سن‌ترین نفر من بودم؛ یک بلدچی ۱۶ ساله. در آغاز از روی کالک و نقشه، توجیه شدیم. نگین غبار گرفته هر نقشه، شهر خرمشهر بود که تا آن زمان خونین‌شهر نام گرفته بود. شهری که مرا به عوالم کودکی و روزهای آرام قبل از جنگ می‌برد. مسئول اطلاعات قبل از حرکت و شناسایی اولیه جمع بلدچی‌ها را پای دکل ابوذر برد. دکلی عقب‌تر از کارون که از دل نخلستان‌های دارخوین قد کشیده بود و از آن بالا می شد تمام جبهه را تا عمق ۱۵ - ۲۰ کیلومتر دید. دکل با ارتفاع ۶۰ متر ۴ اتاقک را در ابتدا، میانه، بالا و اوج خود جای داده بود و داخل هر اتاقک چند نفر با دوربین‌های قوی، مسیرها را برای عملیات آینده بررسی می کردند. ما بلدچی‌های تازه کار را تا اتاقک اول، یعنی ارتفاع ۱۵ متری بالا بردند. از آن بالا همه چیز پیدا بود. کمی جلوتر از دکل رودخانه کارون از دل نخلستان‌ها می‌گذشت و از سمت اهواز به جانب خرمشهر می رفت. آن سوی کارون مواضع اولیه و شاید سنگرهای کمین عراقی آغاز می‌شد و کمی عقب‌تر از آن خاکریزی دایره‌ای به شعاع یک کیلومتر خودنمایی می‌کرد. بر اساس اطلاعات اولیه، این خاکریز گردان تانکی به نام "زین‌القوس" را در خود جای داده بود. ما باید این خاکریز دایره‌ای را به عنوان هدف اصلی برای گردان مسلم‌بن‌عقیل شناسایی می‌کردیم. عقب‌تر از آن خاکریز تا جاده آسفالت اهواز خرمشهر هیچ عارضه‌ای نبود مگر خاکریز بلند و سراسری که عراقی‌ها از سمت اهواز به سمت خرمشهر لب جاده زده بودند تا در پناه آن به راحتی از خرمشهر تا نزدیکی خط مقدم شهر اهواز به طول ۹۰ کیلومتر تردد کنند. این خاکریز در صورت تهاجم احتمالی نیروهای ما در حکم دژ بلند و مستحکمی برای دشمن بود که می‌توانستند نیروهای رها شده در دشت را زیر انبوه تیربارها و تیر مستقیم تانک ها بگیرند. از کل پایین آمدیم و با حساسیت نقش‌مان بیشتر واقف شدیم و از فردا شب، شناسایی ها آغاز شد. ساعت دو و نیم بعد از ظهر به مقری رفتیم که سنگر اصلی اطلاعات عملیات، در مجاورت کارون بود. در و دیوار سنگر پر بود از نقشه و کالک. حاج محمود شهبازی قائم مقام تیپ را دیدم که شخصاً مسئولیت هدایت، راهنمایی و دریافت گزارش از مسئول اطلاعات و بلدچی‌ها را برعهده داشت. او و حسین همدانی معاونش، وظیفه داشتند گزارش‌ها را جمع‌بندی کنند و به حسن باقری بدهند و البته فقط به اخذ گزارش از بلدچی‌ها اکتفا نمی‌کردند. آنها به عنوان هسته اصلی شناسایی بیشتر شب‌ها به گشت می‌رفتند و گاهی فرماندهان گردان را برای توجیه مسیر با خود می بردند. ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/424 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۹) آنها دم غروب در همان سنگر اصلی اطلاعات نماز خواندند و به جای شام، نان خشک خوردند و خیلی سریع نیروهای اطلاعاتی را سازماندهی کردند. من در یک تیم چهار نفره افتادم که ظاهراً مسیر شناسایی‌ها یا به تعبیر دقیق‌تر مسیر حرکت در شب عملیات با آنها یکی بود. صمد یونسی از بچه‌های همدان پس از تاریکی شب ما را با قایق تا آن سوی کارون می‌برد و از آنجا تیم های چهار نفره هر کدام به سمت مسیرهای تعیین شده رها می‌شدند. قطب نما برای تعیین مسیر یا تشخیص مسیر مشخص شده در اختیار تمام بلدچی‌ها نبود و ما یاد گرفته بودیم که از نقطه آغاز، زیر لب قدم‌هایمان را بشماریم. وقتی به عدد صد می‌رسیدیم، یک سنگریزه به جیب می‌انداختیم و بعد از برگشت سنگ ها را می‌شمردیم تا مسافت طی شده تعیین شود. مسیر را هم با همه پیچ و خم هایش رو کاغذ می‌کشیدیم. شب های اول شناسایی از لب کارون تا عمق شش کیلومتری رفتیم. اما فاصله ما تا خط ماموریت گردان مسلم بن عقیل یعنی خاکریز دایره‌ای زین‌القوس ۱۴ کیلومتر بود. لذا برای شب های بعدی هر شب یک کیلومتر به مسیر اضافه می‌کردیم. پاهایمان به دلیل سفتی زمین و طولانی بودن مسیر تاول زده بود. گاهی از نقطه حرکت تا زمان برگشت ۱۳ ساعت پاهایمان در پوتین بود و وقتی برمی گشتیم یارای باز کردن بند پوتین یا جدا کردن تاولهای ترکیده از جوراب را نداشتیم. باید بقیه نیروهای گشتی پوتین‌های ما را می‌کندند، جوراب‌های مان را در می آوردند و یخ روی کف پایمان می‌گذاشتند. شب سوم شناسایی در عمق هشت کیلومتری هنگام بازگشت راه را گم کردیم. اولین باری بود که تردید و نگرانی بر جانم مستولی شد. ترس برای شخص خودم نبود که از هر حیث آماده اسارت و شهادت بودم. بلکه به دلیل نگرانی برای انجام وظیفه بود و اینکه آیا می‌توانم در شب عملیات ۳۵۰ نفر را پشت سر خودم بیاورم. یکی از بچه ها از ستاره‌ها کمک گرفت و با یک حدس که درست از آب درآمد راه را نشان داد و برگشتیم. البته با حجم سنگینی از اضطراب در دل، تاول و زخم در پا، و بی خوابی در چشم. شب چهارم موقع برگشت وسط راه خوابم گرفت. پایم روی زمین بود اما پلک‌هایم بی اراده می‌افتاد. همین وقت بود که یک مار بزرگ و سیاه از زیر پایم خزید و خواب از کله‌ام پرید. مسیر فاقد مین و هرگونه سیم خاردار و موانع از سوی دشمن بود. آنها فرصت ایجاد موانع را تا شب چهارم شناسایی ما پیدا نکرده بودند. اما از شب پنجم وقتی چشم‌های ما به خاکریز زین‌القوس در ۱۴ کیلومتری افتاد، متوجه شدیم عراقی‌ها به سرعت به دنبال ایجاد موانع جدید و زدن خاکریزهای تازه‌اند. باید از آنها عبور می‌کردیم و تعداد نفرات و امکانات عراقی ها را داخل خاکریز دایره‌ای برآورد می‌کردیم. عراقی ها حدود ۴۵ تانک داخل خاک ریز چیده بودند با تعداد زیادی سنگر اجتماعی و انفرادی ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت بیست و سوم 🌹🏴حضرت حر🌹 🗣قرائت قرآن: سوره واقعه(آیه ۱۷تا۲۴) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/436
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ◀️ قسمت نوزدهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/431 فقط وقتی می‌دیدمش حالم بهتر میشد، احساس ارامش و امنیت داشتم، همین. بعد از اومدن سعی می‌کردم نمازهام رو بخونم ولی نمی‌شد. خیلیا رو یادم می‌رفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب می‌موندم. چادرم که اصلا تو خونه نمی‌تونستم حرفش رو بزنم. چادر سمانه رو هم بهش پس داده بود.م. یه روز دلم‌رو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید. - تق تق - بله.. بفرمایید - سلام اقا سید... - تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرش رو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر... بله! کاری داشتید؟! بلند شد و به سمت در رفت و در رو باز گذاشت! انگار جن دیده. نمی‌دونم چرا ولی حس می‌کردم از من بدش میاد. همش تا منو می‌دید سرش رو پایین می انداخت... تا می‌رفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها. - کار خاصی که نه... می‌خواستم بپرسم چه‌جوری عضو بشم.. - شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم. ایشون راهنمایی‌تون می‌کنن. - چشمممم...ممنونم دلم می‌خواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس می‌کردم که باید برم و جام اونجا نیست... از اطاق سید که بیرون اومدم، دوستم مینا رو دیدم؛ - سلام... اینجا چیکار می‌کردی؟! یه پا بسیجی شدیا... از پایگاه مایگاه بیرون میای!!؟ - سلام سر به سرم نذار مینا... حالم خوب نیست - چرا؟! چی شده مگه؟! - هیچی بابا... ولش.... ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم.. خوب دیگه چه خبر؟! - هیچی. همه چیز اوکیه. ولی ریحانه! - چیه؟! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت بیست و چهارم قصه 🌹🏴شب عاشورا🌹 🗣قرائت قرآن: سوره واقعه(آیه۲۵تا۳۴) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/439
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت بیستم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/435 خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم - ای بابا... اینا چرا دست بردار نیستن... مگه نگفته بودی بهشون؟! - چرا گفتم... ولی ریحان چرا باهاش حرف نمی‌زنی؟؟ - چون نمی‌خوامش... اصلا فک کن دلم با یکی دیگس - ااااا... مبارکه... نگفته بودی کلک.. کی هست حالا این اقای خوشبخت؟! - گفتم فک کن. نگفتم که حتما هست. در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت. من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد. این همه پسر خوش‌تیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو می‌دیدم! - ریحانه؟! چی شد؟! - ها ؟!؟... هیچی هیچی! - اما وقتی این پسره رو دیدی...! ببینم... نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟! - هااا؟!... نه - ریحانه خر نشیا، اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که، فقط زن می‌خوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن! اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن... - چی میگی اصلا تو... این حرفها نیست... به کسی هم چیزی نگو - خدا شفات بده دختر - تو توی اولویت تری - ریحانه! ازدواج شوخی نیستا.. - میناااا... میشه بری و تنهام بزاری؟! - نمی‌دونم تو فکرت چیه!؟ ولی عاقل باش ولگد به بختت نزن!. - برووووو مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم... نمی‌دونستم از کجا باید شروع کنم... رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید می‌ده و باهم حرف هم میزنن. اصلا وقتی زهرا رو می‌دیدم سرم سوت می‌کشید. دلم می‌خواست خفش کنم! وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته: - سلام سمی - اااا... سلام ریحان باغ خودم...! چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم!؟ .- ممنون... راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..! چیا می‌خواد؟! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی‌ و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/433 فصل دوم بلدچی شانزده ساله (۱۰) شب ششم شناسایی، مسیر پشت خاکریز دایره‌ای زین‌القوس را حسابی با بلدچی گردان عمار چرخیدیم. این مکان با نقطه عزیمت ما در کنار کارون، ۱۴ کیلومتر فاصله داشت و از آنجا نیز دو سه کیلومتر تا جاده آسفالت اهواز خرمشهر فاصله بود. ما باید از آن شب حدود ۲۸ کیلومتر راه می رفتیم و برمی‌گشتیم. از جا گشتی‌های دشمن را می‌دیدیم ولی درگیر شدن به منزله استارت ما و لو رفتن عملیات بود. وقتی برمی‌گشتیم، شور و شوق گزارش دادن به شهبازی و همدانی به پاهای خسته و تاول‌زده‌مان قوت می‌داد. بخشی از مسیر را می‌دویدیم. قبل از غروب آفتاب حرکت می‌کردیم و قبل از طلوع آفتاب برمی‌گشتیم. چاره‌ای نبود باید نماز صبح‌مان را در حال راه رفتن و دویدن و بدون در نظر گرفتن قبله می‌خواندیم. قبل از حرکت محمود شهبازی مرا صدا کرد و گفت: "برای بردن گردان مسلم و شکستن خاکریز زین‌القوس تو تنها هستی." شناسایی آخر همزمان با رها کردن تیم‌های دیگری بود که بعضی از آنها باید تا جاده آسفالت می‌رفتند یعنی سه کیلومتر بیشتر از ما. باید به درخواست و تاکید حسن‌باقری دستشان به جاده آسفالته اهواز-خرمشهر می خورد. ما غافل بودیم از اینکه شبها محمود شهبازی قرار است با تعدادی از مسئولان اصلی اطلاعات جلو برود و به جاده برسد. مشاهدات شب آخر تفاوتی با شب‌های قبل نداشت و ما با اطمینان می توانستیم مسیر را برای حرکت گردان در شب حمله قفل کنی. می‌دانستیم که چشم ۳۵ میلیون ایرانی به گام های ما برای پیمودن این راه تا آزادی خرمشهر است. وقتی برمی‌گشتیم مزد تلاش مان را با دیدن حسن باقری در آن سوی کارون می‌گرفتیم. او وقتی محمود شهبازی را که آن شب با چند نفر تا لب جاده رفته بودند، دید نتوانست خوشحالی‌اش را پنهان کند و ما شنیدیم که به شهبازی گفته بود: "با این شناسائی مسیر آزادی خرمشهر انشاالله هموار شد ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت بیست و پنجم قصه 🌹🏴نماز ظهر عاشورا🌹 قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/442
🌷❣شهدا عاشق ترند❣🌷 ✒قسمت بیست‌و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/437 - اول خلوص نیت - مزه نریز دختر...! بگو. کلی کار دارم - واااا... چه عصبانی... خوب پس اولی رو نداری! - اولی چیه؟! - خلوص نیت دیگه! - میزنمت هاا - خوب بابا... باشه... تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییت رو بیار. بقیه‌ش ... خلاصه، عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه‌ها شرکت کردم، ولی خانواده‌ام خبر نداشتن بسیجی شده‌ام، چون ِهمیشه مخالف این چیزها بودن. یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت: - !ریحانه - بله؟! - دختره بود مسئول انسانی - خوب - اون داره فارغ التحصیل میشه. میگم تو می‌تونی بیای جاش؟ وقتی این رو گفت، یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به اقا سید و بیشتر دیدنش. گفتم: - کارش سخت نیست؟! - چرا! ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش... ولی!! باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی. وقتی گفت دلم هری ریخت...، گفتم: تو که می‌دونی دوست دارم چادری بشم، ولی خانواده‌ام رو چه جوری راضی کنم؟! - کار نداره که... بگو انتخابته. اونها هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن - دلت خوشه ها میگم کاملا مخالفن - دیگه باید از فن‌های دخترونت استفاده کنی دیگه! توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم... و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم... - مامان؟ - جانم! - من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟! - آره که داری! ولی ما هم خیر و صلاحت رو می‌خوایم و باید باهامون مشورت کنی بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟! - هیچی... چیز مهمی نیست مامان: چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی... با ما راحت باش عزیزم - نه فقط می‌خوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم بابا: هییی دخترم... ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری... بذار درست تموم بشه می‌فرستمت اونور. هر جور خواستی بگرد.. - نه پدر جان... منظورم این نبود مامان: پس چیه؟! - نمیدونم چه جوری بگم... راستش... راستش میخوام چادر بذارم - پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟! چادر؟! مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها! - بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خوردشون دادن که مخش رو پوچ کردن. - هیچی به خدا... من خودم تصمیم گرفتم بابا: میخوای با آبروی چند ساله‌ی من بازی کنی؟!؟ همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی، چادری شده! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/438 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۱۱) ظهر روز دهم اردیبهشت ماه سال ۶۱ فرا رسید. بسیجی‌ها برای عملیات بزرگ و سرنوشت‌ساز فتح خرمشهر آماده می‌شدند. آنها باید تا ساعت ۳ بعد از ظهر سوار و تویوتاها خودشان را به حاشیه کارون می‌رساندند. جایی که قایق‌ها منتظرشان بودند. هر کسی گرم کار خودش بود. یکی اسلحه‌اش را تمیز می‌کرد. دیگری فشنگ‌ها را در خشاب می‌گذاشت. عده‌ای پارچه‌ی سفیدی را به بازو می‌بستند. پارچه‌ای که نشان تیپ محمد رسول الله بود. جماعتی در میان نخلستان ها گم شده بودند و در خلوت عارفانه خود، یا غسل شهادت می‌کردند یا وصیت نامه می‌نوشتند. بازار وداع و آغوش گرم و گریه‌های از سر شوق هم داغ بود. من هم وصیت نامه‌ی قبلی‌ام را که در مریوان نوشته بودم در کیف شخصی‌ام گذاشتم و برای چندمین بار روی کالک و نقشه، مسیر حرکت گردان مسلم بن عقیل را مرور کردم. سعی کردم به خودم آرامش بدهم تا با توکل بر خداوند و استمداد از ائمه اطهار علیهم‌السلام بتوانم گردان را از لب کارون تا ۱۴ کیلومتر، یعنی مقر خاکریز دایره‌ای ژین‌القوس برسانم. راس ساعت ۳ بعد از ظهر بسیجیها پشت تویوتاها نشستند و از دارخوین انرژی اتمی به سمت حاشیه کارون روانه شدند. ساعت چهار و نیم بعد از ظهر نیروهای گردان ما به جی‌مینی‌ها رسیدند. یک ساعت به غروب آفتاب مانده بود که تدارکات شروع به توزیع غذا در آن سوی کارون کرد. نیروها به حالت نشسته پشت انبوه نیزارها آماده بودند که بعد از خوردن غذا و خواندن نماز با تاریکی شب به سمت خاکریز دایره‌ای حرکت کنند. شام مرغ با لوبیا به حالت کنسرو شده داشت و همین مایه دردسر شد. اما در این وانفسا عده زیادی از بسیجی ها امکانات کافی و کامل برای رزم نداشتند و حتی تا لحظه حرکت تعدادی از نیروها در حال تحویل سلاح و مهمات بودند. کنار حبیب بودم که کسی با بی‌سیم به او گفت: "منتظر باش" حبیب به نیروهایش گفت: "بچه‌ها تا رسیدن دو گردان دیگر به این سوی کارون سریع نمازتان را بخوانید." هر کس در گوشه‌ای نشست و با پوتین در زمینی که از جزر و مد آب خیس و نمناک بود تیمم کرد. عده‌ای می‌گفتند اشکال دارد و نمی شود روی این خاک تیمم کنیم اما همه نماز خواندند. نمازی که طعم متفاوتی با همه نمازها داشت. عده زیادی از همین بچه ها آخرین نمازشان را می خواندند. حبیب مرا کنار خودش نشان و به مسئولان گروهان‌ها تاکید کرد که دقت کنید کسی از ستون جا نماند یا خارج نشود. گردان به فاصله نیم ساعت به نقطه رهایی رسید. با تاریکی هوا، حرکت آغاز شد و از همان مسیر زهکش و مطابق مسیرحرکت برآورد آن روی کالک و نقشه، سه گردان هر کدام از یک سمت به موازات هم می رفتند فاصله هر گردان با گردان مجاور ۱۰ متر بود. هنوز نصف مسیر را طی نکرده بودیم که نیروها خسته و درمانده شدند. تقصیر هم نداشتند اکثر آنها دانش آموز یا جوانان کم سن و سال بودند که پوتین ها به پایشان بزرگ بود و کلاه های آهنی روی سرشان لق‌لق می کرد. به همه اینها اضافه کنید معضل دل‌پیچه و شکم درد را که احتمالاً از خوردن همین غذاهای کنسروی فاسد شده و تاریخ مصرف گذشته بود و تقریباً همه بچه ها در نیمه راه اسهال گرفته بودند. مجال دستشویی و طهارت هم نبود. بعد از عملیات بچه‌هایی که پشت سر ما آمده بودند به شوخی می‌گفتند که ما مسیر حرکت بچه ها را از خط کشی آنها پیدا کردیم. ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت بیست و ششم قصه 🌹🏴عبدالله بن حسن🌹 قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه ۳۵تا۴۵) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/445
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت بیست و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/440 مامان: اصلا حرفش رو هم نزن دخترم...! دختر خاله‌هات چی میگن...؟! - مگه من برا اونها زندگی می‌کنم؟! - میگم حرفش رو نزن!! با خودم گفتم این‌جور که معلومه اینا کلا مخالف هستن. دیگه چیزی نگفتم. نمیدونستم چیکار کنم. کاملا گیج شده بودم و ناراحت. از یه طرف نمی‌تونستم تو روی پدر و مادر وایسم؛ از یه طرف نمی‌خواستم حالا که می‌تونم به اقا سید نزدیک بشم، این فرصت رو از دست بدم. ولی اخه خانواده‌ام رو نمی‌تونم راضی کنم. یهو یه فکری به ذهنم زد!! اصلا به بهانه همین می‌رم با آقا سید حرف میزنم. شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه، بالاخره فرمانده هست دیگه... فردا که رفتم دانشگاه، مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید: - تق تق! - بله! بفرمایید... - سلام - سلام... خواهرم! شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه... گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید. - نه اخه با خودتون کار دارم! - با من؟!؟ چه کاری؟! - راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم. - چه خوب. چه مشکلی؟! - اینکه! اینکه! خانواده‌ام اجازه نمی‌دن چادری بشم، می‌شه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟! - راسیتش دست من نیست. ولی یه سوال؟! شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسئولیت می‌خواین چادر بذارین؟! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی‌ و چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/441 فصل دوم بلدچی شانزده ساله (۱۲) حبیب جلوی ستون بود. آقای زمانی، معاون او، پشت سرش، و من نفر سوم. پشت سر من حمید حجه‌فروش کار قبلی مرا انجام می‌داد و تسبیح می‌انداخت. عده‌ای از مسئولان گروهان هم در حین حرکت مرتب به ستون سرکشی می‌کردند. آب بدن بچه‌ها به دلیل مسمومیت، بیشتر و بیشتر، می‌رفت و آب دبه‌ها نیز برای جبران آن کافی نبود. هرچه جلوتر می‌رفتیم، بی‌حالی و ضعف بر بچه‌ها مستولی می‌شد. حبیب پرسید: "خوش‌لفظ! تا اینجا فکر می‌کنم، مسیر را درست آمده باشیم!" من با اشاره سر، نظر او را تایید کردم. اما تا حدی به تردید افتاده بودم. برق دهنه توپ‌ها و سلاح‌های دورزن عراقی، یک لحظه همه جا را روشن کرد و متعاقب آن توپ یا موشک کاتیوشا رد سرخی بر آسمان انداخت. فقط یک احتمال ممکن بود و آن اینکه عراقی‌ها در فاصله آخرین شناسایی ما، این آتش بار توپخانه را پشت خاکریز مستقر کرده باشند. با این حال تردید پشت تردید. حبیب دوباره پرسید: "خوش‌لفظ! درست آمده‌ایم؟" و من گفتم: "درست آمده‌ایم! و نشانه‌ی آن، ۳ جاده خاکی است که از دور پیداست." به جاده اول رسیدیم. پر بود از سیم برق و سیم تلفنی که قرار بود به محض رسیدن ما‌ قطع شوند. یک نفر با وسیله‌ای مثل سیم خاردار بر به جان سیم‌های برق افتاد و من هم با سرنیزه سیم تلفن‌ها را بریدم. حس خوبی بود. انگار داشتم نفس دشمن را می‌گرفتم. از جاده رد شدیم. حالا حبیب و سایر فرماندهان گردان با شهبازی و حاج احمد، راحت‌تر صحبت می‌کردند. مهتاب بود. روی کالک نشستیم و محاسبه کردیم. باگرای ۳۴۰ درجه آمده و مسافت ۷ کیلومتر از کارون را پشت سر گذاشته بودیم. از اینجا گردان عمار باید از ما جدا می‌شد و به سمت چپ می‌رفت، چون چند سنگر کمین دشمن خیلی جلوتر از خاکریز دایره‌ای بود که اگر آنها با ما درگیر می‌شدند در این صورت، همه چشم‌های خوابیده در خاکریز زین‌القوس بیدار می‌شدند. عبور دو گردان، یعنی ۷۰۰ نفر، از این کمین جز به مدد الهی ممکن نبود. مهتاب هم مثل یک نورافکن سفید و درخشان روی دشت افتاده بود و سایه ها را که با حرکت قد می کشیدند و کوتاه می‌شدند، نشان می داد. ترس از لو رفتن عملیات و درگیرشدن، به جانم افتاد. حبیب گفت: "در گوشی به بچه‌ها بگویید 《و جعلنا ...》 بخوانند و حرکت کنند." آیا کار ما با وجعلنا درست می‌شود!؟ حبیب می‌گفت: "بله" اما مهتاب آن بالا به نفع دشمن چشمک میزد!!! هنوز گام‌های اول را برنداشته بودیم که یک رعد و برق وسط آسمان افتاد و همه جا روشن شد. همه نشستیم. فکر می‌کردم؛ کمین عراقی‌ها صدای ضربان قلب این ۷۰۰ نفر را می‌شنوند... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/447
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت بیست و هفتم قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/460
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت بیست و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/443 - اره دیگه - خواهرم، چادر خیلی حرمت داره‌ها... خیلی... چادر لباس فرم نیست که خواهرم... بلکه لباس مادر ماست... می‌دونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟ چند تا جوون پرپر شدن؟! چادر گذاشتن عشق می‌خواد نه اجازه... ولی همین که شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه. ولی به نظرم هنوز دلت‌ون کامل باهاش نیست. من قول می‌دم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوشش‌تون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین، نه به خاطرحرف مردم. - درسته... ولی می‌دونید! اخه کسی نیست کمکم کنه خانوادم هم که راضی نمی‌شن! اصلا... مادرم که می‌گه: "چادر چیه؟ با همین مانتو حجابت رو بگیر" اصلا میگن: "چادر رو اینا خودشون در آوردن!..." شما کسی رو پیشنهاد می‌کنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟! - چه کسی می‌خواید بهتر از خدا؟؟. - منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابم رو بده! - از خود خدا بپرسید.. قرآن بخونید.. - اما من عربی بلد نیستم - فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین... نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیش رو بخونین... حتما راهی جلو پاتون میذاره... البته اگه بهش معتقد باشین! - باشه! ممنون. گیج شده بودم... نمی‌دونستم چی میگه، آخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط... نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت! رفتم خونه و همش تو فکر حرفهاش بودم... راستیتش رو بخواین با حرف‌های امروزش بیشتر جذبش شدم. آخر شب رفتم قرآن خونه‌مون رو از وسطای کتابخون‌مون پیدا کردم و آروم بردم تو اتاق... ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/438 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۱۳) جمعیت با اشاره دست حبیب، همچنان نشسته بودند و بی‌حرکت به مهتاب خیره ماندند که یک تکه ابر سیاه، مانند نقاب، مقابل مهتاب، کشیده شد و به قدری تاریک شد که دیدن نفر بغل‌دستی هم ممکن نبود. باور نمی‌کردم اما "وجعلنا..." کار خودش را کرده بود. معطل نکردیم و بی صدا از چپ و راست کمین عبور کردیم و آنها متوجه نشدند. مهتاب همچنان پشت ابر سیاه پنهان بود. باز رعد زد و دل آسمان ترکید و باران رحمت الهی در دشت فرود آمد. ضرب‌آهنگ گامها تندتر شد. از کمین دور شده بودیم و با گردان عمار به سمت خاکریز زین‌القوس می‌رفتیم. باران همچنان می‌بارید و عده‌ای که این امداد الهی را نشانه فضل در این عملیات، می‌دیدند هنگام راه رفتن گریه می‌کردند. من گریه‌ام نگرفت. دلهره داشتم. اتکا و اعتماد بیش از حد حبیب به من، کار دستم داده بود. درست است که در شب‌های قبل در شناسایی‌ها، عملکرد خوبی داشتم، اما آن شب‌ها این مسیر را با ۴ تا ۶ نفر دیگر می‌آمدیم و برمی‌گشتیم و حالا ۷۰۰ نفر فقط از راهکار ما می‌آمدند و حتماً هزاران نفر هم در راهکارهای دیگر به سمت دشمن روانه شده بودند. گاهی به خودم تشر می‌زدم؛ "اگر عملیات قبل از رسیدن به خاکریز زین‌القوس لو برود، همه از چشم من می‌بینند و از محاسبه نادرست من در مسیر. منی که باید هنوز پشت میز درس و مدرسه می‌نشستم و باید پخته‌تر و کامل‌تر می‌شدم و بعد می آمدم تا بلد راه شوم." داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که ابر سیاه، کنار رفت و مهتاب باز هم به ما خندید. حبیب به قیافه من خیره شد. استرس داشتم. صدایم می‌لرزید. این را حبیب در رنگ پریده و صدای بریده‌ام، دید. پرسید: "خوش‌لفظ! چیزی شده؟" با قطب نما چند بار گرا گرفتم و گفتم: "اشتباه آمده‌ایم! گم کرده‌ایم!" انتظار داشتم در آن فضای آرام، داد بزند و عصبانی شود. اما خیلی آرام گفت: "قطب‌نما را بده!" گرا را چک کرد و پرسید: "مگر شب‌های شناسایی قبل، اینجا را ندیده بودید؟" گفتم: "بعد از کمین و جاده باید به یک برآمدگی می‌رسیدیم. این برآمدگی اینجا نیست!" گفت: "نگران نباش! من کنارت هستم. درست آمده‌ایم من اینجا را از بالای دکل ابوذر دیده بودم." در همین لحظه، شهبازی صدایش زد: "سلمان۵! سلمان!" حبیب، صدای شهبازی را شنید. نخواست پیش من بگوید که؛ "گم کرده‌ایم" مبادا اضطراب من بیشتر شود. دور شد. رفت کنار و با شهبازی صحبت کرد‌. بی کد و رمز. آنقدر آرام که انگار از منزلش به خانه برادرش زنگ می‌زند. نزدیک او شدم و گوش تیز کردم؛ شهبازی داشت می‌گفت: "درست است! فقط بگذارید عمار و مقداد هم بنشینند سر سفره." بغضم ترکید. گریه‌ام گرفت. و مدد خداوند را با ذره ذره‌ی وجودم حس کردم. عقب‌عقب رفتم و با خودم خلوت کردم. حبیب برگشت. دید دارم گریه می کنم. گفت: "درست آمده‌ایم؛ عزیزم! حاج محمود هم این را تایید کرد." ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت بیست و چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/446 قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم: "خدایا من نمی‌دونم الان چی باید بگم و چیکار کنم، آداب این چیزها رو هم بلد نیستم... ولی خودت می‌دونی که من تا حالا گناه بزرگی نکرده‌ام. خودت می‌دونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم، خودت می‌دونی که همیشه دوستت داشتم. خدایا تو دو راهی قرار گرفته‌ام، کمکم کن... خواهش می‌کنم ازت..." یه بسم الله گرفتم و قرآن رو باز کردم، سوره‌ی نسا اومد. ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم... گفتم: "خدایا واضح‌تر بگو بهم..." قرآن رو دوباره باز کردم. سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود: "ای پیامبر! به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ کنند و زینت خود را به جز آن مقدار که نمایان است، آشکار ننمایند و (اطراف) روسری‌های خود را بر سینه ی خود افکنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود." باز هم شکی که تو چادری شدن داشتم، برطرف نشد. گفتم : "خدایا، واضح تر! من خنگ تر از این حرفاما..." قرآن رو برای بار سوم باز کردم. اینبار سوره احزاب اومد. معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به آیه ۵۹؛ "یا أَیُّهَا النَّبِیُّ! قُلْ لِأَزْواجِکَ وَ بَناتِکَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِینَ، یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ. ذلِکَ أَدْنى أَنْ یُعْرَفْنَ فَلایُؤْذَیْنَ وَ کانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِیماً" ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابهای خود را بر بدن خویش فرو افکنند این کار برای آن که مورد آزار قرار نگیرند، بهتر است. جلباب؟!؟!؟! جلباب دیگه چیه؟! سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب... دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو می‌گیره و پارچه ای که زنان روی لباسهای خود می‌پوشند... اشک تو چشمام حلقه زد...! به خودم گفتم: "ریحانه! یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!" تصمیمم رو گرفتم، "من باید چادری بشم...!" ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی و ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/447 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۱۴) از دور سایه‌ی خاکریز دایره‌ای پیدا بود. به فاصله ۴۰۰ متری خاکریز نشستیم. ۷-۸ بلدوزر بیرون از خاکریز و رو به کارون یک خاکریز خطی جدید می‌زدند. حبیب می‌دانست که با سقوط خاکریز دایره‌ای یا همان قرارگاه زین‌القوس، این خاکریز خطی نیز سقوط می‌کند، لذا از دور نشستیم و راننده‌های بلدوزر را که به زمین شیار می‌انداختند و خاک‌ها را قطع می‌کردند، نظاره کردیم. در گوشی پرسیدم: "کی باید درگیر بشویم؟" گفت: "تا وقتی که دشمن نفهمیده و شروع نکرده، ما هم شروع نمی‌کنیم." حبیب دوباره با شهبازی تماس گرفت و کسب تکلیف کرد. شهربازی به او فهماند که عمار هم رسیده و آماده است. اما گردان سوم که مسیرش دورتر از ما به سمت جاده آسفالته اهواز-خرمشهر بود، هنوز نرسیده بود. دقایق به کندی می‌گذشت. دستها بر قبضه‌ی سلاح‌ها و انگشت‌ها روی ماشه بود. آرپی‌چی‌زنها ضامن موشک‌هایشان را کشیده بودند. چشم به اشاره فرماندهان داشتند. ساعت نزدیک ۱۲ نیمه شب شد. حبیب به فرمانده گروهان‌ها گفت به نیروهایشان آرایش خطی بدهند. کار من تا اینجا یعنی رساندن نیروها تا پای هدف بود و حالا باید برای رزم، به یکی از گروهان‌ها می‌پیوستم. سیلواری را که هم فرمانده گروهان بود و هم جانشین دوم گردان، دیدم. از حبیب برای ملحق شدن به گروهان باقر، اجازه گرفتم. ناگهان صدای شهربازی از آن طرف بیسیم آمد. محکم و امید آفرین؛ "یا علی بن ابیطالب" "یا علی بن ابیطالب" "یا علی بن ابیطالب" حبیب مثل پرنده‌ای بود از قفس رها شده باشد به سه فرمانده گروهان خودش دستور حمله داد. من رفتم کنار باقر خودمان را در شکل همان ستون خطی از پشت روی خاکریز زین‌القوس رساندیم. بچه‌ها انبوه تانک‌ها را داخل خاکریز می‌دیدند که بی حرکت داخل شیار ها خزیده بودند. تمام خدمه‌های آنها هنوز در غفلت کامل... و این یعنی کمال مطلوب برای ما ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت بیست و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/448 حالا مونده راضی کردن پدر و مادر! هرکاری می‌شد کردم تا قبول کنن... از گریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت. این بحث ها تا چند هفته تو خونه‌ی ما ادامه داشت.. اوایلش چادرم رو می‌ذاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون می‌رفتم، سرم می‌کردم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت می‌ذاره خسته میشه. فعلا سرش باد داره و از این حرفها. خلاصه، امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه می‌شم. از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه می‌کنن. نمی‌دونم. ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. وقتی وارد شدم، سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:. - وای چه قدر ماه شدی؟ گلم! - ممنون - بابا و مامان رو چطوری راضی کردی؟! - خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه. خب حالا بهمون می‌گی کارمون اینجا دقیقا چیه؟ - آره... با کمال میل در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و گفت: - به به ریحانه جان!... چه قدر چادر بهت میاد عزیزم - ممنونم زهرا جان! - امیدوارم همیشه قدرش رو بدونی بعد رو کرد به سمانه و گفت : - سمانه جان! آقا سید امروز داره می‌ره مرکز. یه سر میاد پرونده‌ی اعضای جدید رو بگیره... من الان امتحان دارم. وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده - چشم زهرایی!.. برو خیالت راحت زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم. سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول انسانی!... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید. چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد! اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: - زهرا خانم؟! سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون و گفتم: سلام! سرش پایین بود.تا صدام رو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست، چند قدم عقب رفت و همون‌طوری که سرش پایین بود، گفت: - علیکم السلام... زهرا خانم تشریف ندارن؟! - نه... زهرا امتحان داشت. پرونده‌ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون. یه مقدار سرش رو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت: ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت بیست و ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/450 اااا... خواهرم شمایید؟ نشناختم‌تون اصلا... خوشحالم که تصمیم‌تون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین. انشاءالله واقعا ارزشش رو بدونید، چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر... هیچی... حرفش رو خورد و نفهمیدم چی می‌خواست بگه. منم گفتم: - ان شاء الله... ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنمایی‌تون - خواهش میکنم... نفرمایید این حرف رو دستش رو آورد بالا و پرونده‌ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود. پرونده‌ها رو تحویل دادم و رفت. ولی من همچنان تو فکرش بودم. با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود. همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی می‌شد بهش زل می‌زدم و رفتنش رو نگاه می‌کردم. با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت: - ریحانه؟ چی شدی یهو؟!. - ها؟! هیچی.. هیچی - آقا سید چیزی گفت بهت؟! - نه. بنده خدا حرفی نزد - خب پس چی؟ - هیچی.. گیر نده سمی - تو هم که خلی به خدا! خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم. وقتی پام رو گذاشتم تو کلاس، می‌شنیدم که همه دارن زمزمه‌هایی می‌کنن. فهمیدم درباره منه، ولی به روی خودم نیاوردم. پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن. اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف می‌زدن و هر چیزی رو نمی‌گفتن و شوخی‌هاشون کمتر شده بود. نمیدونم، شایدم می‌ترسیدن ازم! ولی برای من حس خوبی بود... خلاصه زمزمه‌هاشون رو هم می‌شنیدم. - یکی می‌گفت: حتما می‌خواد جایی استخدام بشه - یکی می‌گفت: حتما باباش زورش کرده چادری بشه - و خلاصه هرکسی یه چی می‌گفت و من اصلا به روی خودم نمی‌آوردم... ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384