#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست و ششم
خیلی عجیب بود مرضیه قول داده بودم دختری نبود زیر قولش بزنه نگران شده بودم زنگ زدم زینب گفتم مرضیه هنوز نیومده گوشیش هم جواب نمیده چکار کنم؟
زینب گفت صبر کن بهت خبر میدم! کمتر از چند دقیقه بعد تماس گرفت که نرگس میاد دنبالت گفتم مرضیه چی شد خبری گرفتی؟
گفت: گوشیش را که جواب نمیده حتما کار مهمی براش پیش اومده نگران نباش!
نیم ساعتی تا لحظه ی سال تحویل مونده بود که با نرگس رسیدیم غسالخانه...
انتظار نداشتیم همان اول صبح جنازه ای باشد اما متاسفانه بود بی معطلی لباسهامون را عوض کردیم و مجهز شدیم، تعدادمان زیاد نبود مثل همان روزهای اول...
مشغول کار شدیم که زینب لحظه ی قبل از تحویل سال شروع کرد عاشورا را خواندن...
حس غریبیست درست وقتی آب بر روی جنازه ای می ریزی ذکر یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَال...ِ را می گویی!
اینجا راحت تر دگرگونی قلب را احساس می کنی و از صمیم قلب بهترین حال را برای زمانی که مثل چنین جسمی بی جان روی سنگ افتاده ای را می طلبیم...
همچنان ذهنم درگیر مرضیه بود نکند چیزیش شده باشه آخه دیروز هم خیلی حال خوبی نداشت نگاهی به جنازه ی انداختم که علت فوتش را کرونا گفته بودند و زیر دست ما بود ... دوباره فکر مرضیه سراغم آمد نکند... خودم سعی کردم فکرم را منحرف کنم...
خداروشکر تا لحظه ای که من بودم فقط سه، چهار جنازه آوردند هر چند که همین هم خیلی زیاد بود اما نسبت به روزهای قبل وضعیت بهتر بود...
بعد از اتمام کار نشستم پیش زینب گفتم: زینب من نگران مرضیه ام خبری ازش نیست یه وقت چیزیش نشده باشه!
لبخند مهربونی زد و گفت: مرضیه است دیگه! نگران نباش تا شب پیداش می کنم بعد هم از شیرینی های که خودش با تمام پروتکل ها بهداشتی درست کرده بود تعارفمان کرد و گفت: بخورید که شیرینی شهادته! نرگس گفت شربت شهادت شنیده بودیم شیرینی نه!
جای خالی مرضیه حسابی احساس می شد که با شیرین زبانیش روحیمان را عوض می کرد!
لباسهایم را تعویض می کنم جلوی در غسالخانه که می ایستم یاد روز اول می افتم...حالا اینجا ماموریتم تمام شده بود و من با کوله باری از خاطرات و اتفاقات به سمت خانه راهی می شدم که در این شرایط ماموریت های جدیدی برایم داشت...
موقع برگشت هم با نرگس آمدم...
رسیدم خانه بعد از ضدعفونی و تعویض لباس امیررضا و بچه ها با برف شادی آمدن استقبالم و کلی حس خوب خانواده...
فردا قرار بود امیررضا برود به خاطر همین تمام تلاشش را برای امروز کرد.
روز اول عید بود و طبیعتاً باید خوشحال می بودم اما سال تحویل متفاوت بیشتر فکرم را درگیر کرده بود که چگونه یکسال گذشته ام را گذراندم! در میان این هیاهو فکر مرضیه که خبری ازش نبود و فکر امیررضا که فردا قرار بود برود حسابی درگیرم کرده بود!
دم دم های غروب روز اول فروردین بود که زینب تماس گرفت گوشی را برداشتم بعد از حال و احوال پرسی مجدد گفت: مرضیه را پیدا کردم خیلی خوشحال شدم...
اما این خوشحالی خیلی طولی نکشید وقتی که گفت: مشکوک به کرونا است دیشب حالش بد شده و مجبور شدن بیمارستان بستریش کنند...
زبانم قفل شده بود آخه مرضیه خیلی رعایت می کرد از بچه های غساله ی ما کسی تا حالا نگرفته بود!
همانطور متحیر پرسیدم آخه از کجا؟ چرا!
زینب گفت: والا سمیه جان هر جا ویروس بوده مرضیه هم بوده از کار داخل بیمارستان گرفته تا غسالخونه!
نفس عمیقی از پشت گوشی کشید و ادامه داد: خوب مثل خیلی از بچه های جهادی و مدافع سلامت درگیر شده براش دعا کن ...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/750
1_642844279.mp3
4.73M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و پنجم
🌷سرما ۱🌷
قرائت: سوره قریش
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/742
سلام و احترام
چون به ایام شهادت حاج قاسم عزیز نزدیک میشویم، هرشب یک خاطره از سردار دلها را اینجا قرار میدهیم.
تا درسی باشد و الگویی برای شهید زیستن.
#خاطرهای_از_حاجقاسم ۱
♦️راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده
🔹سردار «حسین معروفی» با بیان خاطرهاش از اینکه مهمان خانه شهید «قاسم سلیمانی» شده بود، اظهار داشت: رفاقت من و حاج قاسم خیلی عمیق بود، هرچند وقت یک بار به خانه همدیگر رفت و آمد داشتیم. یک روز خسته و کوفته از اداره برگشتم. نگاهی به موبایلم انداختم تا ساعت را چک کنم که متوجه شدم از طرف حاج قاسم تماس داشتم. سریع تماس گرفتم و حاجی بدون معطلی گفت: «حاج حسین کجایی؟» سلام علیک کردم که حاجی ادامه داد: «امشب همراه خانواده تشریف بیاورید. سفرهای کوچک انداختهایم تا دور هم باشیم.»
🔹بدون وقفه قبول کردم. نزدیک اذان مغرب رسیدیم منزل حاجی. نماز را به امامت حاج قاسم خواندیم و برای شام غذایی که همسرشان پخته بود را خوردیم. بعد از شام با ایشان نشستیم به خاطرهبازی دوران جنگ؛ اندکی من میگفتم و اندکی حاج قاسم.
🔹دیر وقت شده بود که گفتم: «شرمنده، خیلی دیر وقته بیشتر از این مزاحمتان نمیشویم.» سردار نگاهی کرد و با لبخند گفت: «کجا این وقت شب؟ امشب را پیش ما باشید.» با گرفتن رضایت چشمی از همسرم به حاجی رو کردم و گفتم: «چه سعادتی بیشتر از این». حاج قاسم از جایش برخاست و از اتاقی برایمان پتو و تشک نو آورد و در اتاق دیگری برایمان جا انداخت.
🔹از بس روز خستهکنندهای داشتم، تا پلک روی هم گذاشتم خوابم برد. ناگهان با صدای گریه مردانه از خواب پریدم. سر در گم بودم. نمیدانستم اینجا کجاست و ساعت چند است! فقط صدای گریه مردانه از دور به گوشم میرسید. دستم را به چشمانم کشیدم و بعد از اینکه کمی سرحال شدم، اطرافم را نگاه کردم و با خودم گفتم «یعنی کیست که این وقت شب اینطوری گریه میکند!» با دقت گوش کردم، صدای حاجی بود. با خدایش میگفت «الهی العفو الهی العفو الهی العفو» سرم را چرخاندم و ساعت را نگاه کردم، درست ۲۰ دقیقه مانده بود به اذان صبح...
ادامه دارد ...
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و هشتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/745
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۸)
از سومار عازم جنو ب شدیم
در مسیر از همدان گذشتیم
حتی برای یک ساعت هم در همدان نماندم
شرم دیدار با خانواده علی محمدی تمام وجودم را گرفته بود
به جنوب رسیدیم
اردوگاه شهید محرمی در جاده اهواز خرمشهر و نزدیک کارون
همان شب علی آقا پیغام داد همه جلوی ستاد جمع شوند
نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده
فقط رادیو خبر میداد که عملیاتی به نام بدر در مردابهای هور آغاز شده
و رزمندگان اسلام با گذر از هور به جاده آسفالته العماره به بصره رسیدهاند
تمام نیروهای تیپ یک جا جمع شدند
همه در آن تاریکی همهمه میکردند که چه اتفاقی افتاده
فرمانده تیپ حاج آقا همدانی جلو افتاد
مثل یک تکتیرانداز لباس رزم پوشیده بود
یک اسلحه کلاش تاشو روی دوشش و در دست دیگرش یک بلندگوی دستی
گفت: "بچهها آن جلو در محاصره دشمناند
عملیات شکست خورده
عراقیها روی پیکر شهدای ما پایکوبی میکنند
امام فرموده است محسن و صیاد هم باید بروند
همه باید برویم
خودمان را به قلب سپاه دشمن بزنیم
اما این راه، راه بی بازگشت است
هر کس بیاید، حتماً شهید میشود
مجال و فرصت سازماندهی نیست
باید به کمک مهدی باکری در لشکر عاشورا برویم
امشب شب عاشورای ماست
شب عاشورای انصارالحسین
هیچ اجباری برای آمدن نیست
شب تاریک است و هرکس مختار که برگردد
کمکم سخنان فرمانده بوی روضه گرفت
چشم ها خیس شد
حسن ترک زیر یک فانوس کمسو گوشهای نشست و جماعت پشت سرش نشستند و زیارت عاشورا خواندند
آن شب هر کسی خود را در سال ۶۱ هجری در رکاب امام حسین دید
فرمانده تیپ گفته بود هیچ اجباری برای آمدن نیست
اما بیشتر بچه ها حاضر شدند
حمایل بستند
فشنگ و نارنجک و آرپیجی گرفتند
از فرمانده تیپ تا یک نیروی بسیجی همه حکم تکور پیدا کردند
دوربین تبلیغات هم لحظههای ناب گریه و وداع را شکار میکرد
حسن ترک سوار تویوتا شد
فرمانده تیپ از او خواسته بود جلوتر از بقیه به محل درگیری برود
اصرار کردم مرا هم با خود ببرد
از حادثه مجروحیت او در میدان مین رفاقت ما بسیار عمیق شده بود
حرفی نزد
پشت تیوتا کیسه خواب را باز کردم خوابیدم
ظاهراً به اسکلهی رسیدیم
باید بقیه مسیر را با قایق میرفتیم
حسن ترک گفت: "پاشو! باید برگردیم."
اسم برگشتن که آمد چشمانم گرد شد:
"چرا برگردیم!؟"
گفت: "از قرارگاه ابلاغ کردند که انصارالحسین برگردد!"
دور و برم را نگاه کردم
جائی مثل جزیره مجنون بود
پر از نیزار و آبراه
محیط نشان میداد که کار از کار گذشته و از نیروهای پیاده کمکی کاری برنمیآید
هر قایقی که به اسکله میرسید پر بود از شهید و مجروح
نماز صبح را که خواندیم، برگشتیم
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/753
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست و هفتم
حالم بد که چه عرض کنم! فرض کنید بیست روز فقط جنازه های کرونایی غسل داده باشی بعد دوست صمیمیت کرونا بگیرد!
درسته همه ی ما با این علم رفتیم که ممکنه درگیر بشیم اما از احتمال تا خود درگیری زمین تا آسمان فاصله است! داشتم دیوانه می شدم نمی دانم چرا فکر می کردم دیدار بعدی ما سنگ غسالخانه است! حالم بد بود بد!
امیررضا فهمید قضیه چیه خیلی تلاش کرد دلداریم بدهد و گفت: ای بابا همه که نمیمیرن! از صد درصد نود و شش درصد خوب میشن! ولی من در اون شرایط مدام چنین افکاری سراغم می اومد...
اینکه قرار بود فردا امیررضا هم برود کار را برایم سخت می کرد ...
من نمی توانستم بپذیرم مرضیه قرار بود مراسم عقدش باشد نه اینکه....
حتی فکر کردن به این موضوع هم وحشتناک بود!
سعی کردم خودم را جلوی امیررضا قوی نشان بدهم مثلا اینکه من مقاومم! ولی از درون متلاشی بودم ! نمی دانم از ضعفم بود یا از محبت بیش از حد به مرضیه هر چه که بود شب تا صبح خواب به چشمم نیامد!
وسایل امیر رضا را جمع و جور کردم هر چند چیز زیادی نبود از زیر قرآن ردش کردم و رفت به همین سادگی...
یاد بیت شعری افتادم که می گفت: من با چشم خود دیدم که جانم می رود دقیقا در آن لحظات حال من را داشت بیان می کرد!
هنوز امیررضا از در بیرون نرفته بود که بهانه ی بچه ها شروع شد! و حالا من باید با چنین حالی بچه ها را سرگرم می کردم به جرات می تونم بگم یکی از سختترین کارهای دنیا اینه که فکرت جای دیگر باشد و جسمت کار دیگری بکند!
کمی باهاشون بازی کردم و دیگه خودشون مشغول شدن...
دلم طاقت نیاورد دوباره شماره ی مرضیه را گرفتم بوق دوم وصل شد ولی به جای مرضیه زینب جواب داد!
سلام زینب جان تو کجایی! مرضیه در چه حاله؟ گوشیش دست تو چکار می کنه!
سلام سمیه خوبی من پیش مرضیه ام اومدم ببینم چند متر کفن می بره براش آماده کنم...
عصبی گفتم: دختری دیوانه این چه حرفیه می زنی!
صدای مرضیه پشت سرفه های پیاپی اش آمد: یعنی زینب آماده است حلوای من رو بخوره هر چی هم من می گم بابا با کرونا بمیرم مراسم نمی گیرن اصلا متوجه نمیشه!
چقدر خداروشکر کردم صداش را شنیدم به زینب گفتم میشه گوشی را بدی بهش می تونه صحبت کنه گفت باشه فقط خیلی کوتاه باشه...
گفتم: باشه حتما!
سلام مرضیه خوبی دختر! چکار با خودت کردی؟خوبی اوضاع و احوالت خوبه:
با نفس های بریده بریده گفت: سلام سمیه خداروشکر الان خوب حال بابام را می فهمم قفسه ی سینه ام سنگینه ولی روح سبک! خلاصه حلالم کن! گفتم: نگو تو را خدا مرضیه اینجوری!
بحث را عوض کرد و با صدای گرفته اش گفت: می بینی خواهر شانس هم نداریم لااقل بیمارستان اومدیم چهار نفر بیان ملاقات برام کمپوت بیارن کلا بی توفیقیم! این رفیقمون هم که اومده به جای کمپوت متر همراشه برا کفن! وکمی صدای خنده اش آمد که سرفه مجالش نداد...
گوشی را زینب گرفت گفتم: زینب تو اونجا چکار می کنی! غسالخانه را چکار کردی؟ گفت: سپردم به یکی دیگه از بچه ها اینجا دیدم هم مرضیه تنهاست هم اینکه همیار پرستار اومدم...
گفتم: مواظب خودت باشی خواهر!
راستی بابای مرضیه قضیه اش چیه!کرونا گرفته؟ چرا اینجوری گفت! زینب یه جمله ی کوتاه گفت: بماند بعداً برات توضیح میدم...
فهمیدم نمی خواد جلوی مرضیه چیزی بگه گفتم باشه فقط اینکه زینب داروی امام کاظم یادت نره حتما به مرضیه بدی گفت آره می دونم اصلا نگران نباش آب سیب شیرین و با عسل هر چی که فکرش را کنی طب سنتی و شیمیایی دارم می ریزم به حلقش...
گفتم خدا خیرت بده پس من را هم بی خبر نذار باشه گفت باشه حتما یه لحظه گوشی سمیه...
جانم مرضیه چی بگم فاطمه عبادی باشه!
سمیه جان مرضیه می گه با فاطمه عبادی تماس گرفتی نیرو می خوان!
آنقدر ذهنم درگیر شده بود که فراموش کرده بودم! این دختر روی تخت بیمارستان هم دست از کمک بر نمی داره!
گفتم: بگو ان شا الله حتما امروز باهاش تماس می گیرم ...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/754
1_645518837.mp3
6.32M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و ششم
🌷سرما ۲🌷
قرائت: سوره عصر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/747
#خاطرهای_از_حاجقاسم ۲
قسمت اول
خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم. علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکیشان بود. حاجی مرا از نزدیک و به اسم میشناخت.
طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟ گفتند اسداللهی. صدای حاج قاسم را که گفت: امیر. شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جاگرفت.
مثل همه پروازهای قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود، ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم. تقریباً ۷۰، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور میگرفتیم. اگر اجازه میداد اوج میگرفتیم؛ و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه میشدیم.
گاهی هم که اجازه نمیدادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود میآمدیم و بار هواپیما چک میشد و دوباره بلند میشدیم. اگر هم بارمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمیگرفتیم از همان مسیربه تهران بر میگشتیم. آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من میخواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم.
با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست نیروهای آمریکایی بود. گفتم:” با توجه به حجم بارم امکان فرود ندارم. هنگام فرود چرخهای هواپیما تحمل این بار را ندارد. مسیرم را به سمت تهران تغییر میدهم. ” به نظرم دلیل کاملاً منطقی و البته قانونی بود، اما در کمال تعجب مسئول مراقبت برج خیلی خونسرد پاسخ داد: نه اجازه بازگشت ندارید در غیر اینصورت هواپیما را میزنیم!
من جدای از هفت تُن بار، حجم بنزین هواپیما را که تا دمشق در نظر گرفته شده بود محاسبه کرده بودم تا به دمشق برسیم بنزین میسوخت و بار هواپیما سبکتر میشد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط من فقط حرف خودش را میزد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود. حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود. گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به اینها برگردم که با توجه به تهدید شان ممکنه ما رو بزنن، یا اینکه به خواسته شان عمل کنم.
حاج قاسم گفت: کار دیگهای نمیتونی بکنی؟ گفتم: نه. گفت: پس بشین! آقای رحیمی مهندس پروازمان بین مسافرها بود، صدایش کردم. داخل کابین گفتم؛ لباس هات رو در بیار. به حاج قاسم هم گفتم: حاج آقا لطفاً شما هم لباس هاتون رو در بیارید. حاج قاسم بی، چون و چرا کاری که خواستم انجام داد. او لباسهای مهندس فنی را پوشید و رحیمی لباسهای حاج قاسم را. یک کلاه و یک عینک هم به حاجی دادم.
از زمین تا آسمان تغییر کرد؛ و حالا به هر کسی شبیه بود الا حاج قاسم. رحیمی را فرستادم بین مسافرها بنشیند و بعد هم به مسافرها اعلام کردم: برای مدت کوتاهی جهت برخی هماهنگیهای محلی در فرودگاه بغداد توقف خواهیم کرد. روی باند فرودگاه بغداد به زمین نشستیم. ما را بردند به سمت جت وی که خرطومی را به هواپیما میچسبانند. نیم ساعت منتظر بودیم، ولی خبری نشد. اصلاً سراغ ما نیامدند. هر چه هم تماس میگرفتم میگفتند صبر کنید…
بالاخره خودشان خرطومی را جدا کردند و گفتند استارت بزن و برو عقب و موتورها را روشن کن و دنبال ماشین مخصوص حرکت کن. هرکاری گفتند انجام دادم. کم کم از محوطه عادی فرودگاه خارج شدیم، ما را بردند انتهای باند فرودگاه جایی که تا به حال نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودم. موتورها را که خاموش کردم، پله را چسباندند. کمی که شرایط را بالا و پایین کردم به این نتیجه رسیدم که در پِیِ حاج قاسم آمده اند. به حاجی هم گفتم، رفتارش خیلی عادی و طبیعی بود.
نگاهم کرد و گفت: تا ببینیم چه میشه. به امیر حسین وزیری که کمک خلبان پرواز بود گفتم: امیرحسین! حاجی مهندس پرواز و سر جاش نشسته! تو هم کمک خلبانی و منم خلبان پرواز. من که رفتم، دَرِ کابین رو از پشت قفل کن. بعد هم با تاکید بیشتر بهش گفتم: این “در” تحت هیچ شرایطی باز نمیشه، مگه اینکه خودم با تو تماس بگیرم.
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و نهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/749
📒 فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۹)
مدتی گذشت
حالت بلاتکلیفی خستهام کرد
رفتم پیش علیآقا(چیتسازیان) و گفتم: "حالا که شناسایی نداریم، اجازه بده به گردان پیاده بروم"
او متوجه بود که بعد از شهادت علی محمدی آرام و قرار ندارم
پذیرفت
اما شرط کرد که به اطلاعات عملیات برگردم
حمید رهبر فرمانده گردان مرا به گروهان یکم فرستاد
فرماندهی آن به عهده مظاهر مجیدی بود
او هم مسئولیت یکی از دستهها را به من سپرد
محیط گردان، محیطی متفاوت با اطلاعات عملیات بود
صبح بعد از نماز، صبحگاه داشتیم
ورزش صبحگاهی
بعد صبحانه
و آموزش پشت آموزش
و مانور پشت مانور
شبها هم هنگامه دعا و مناجات و شب زنده داری
از لحاظ معنوی، بچههای گردان مثل نیروهای اطلاعات عملیات بودند
برای خودشان قبر میکندند
شبها داخل قبر میرفتند
اصلاً این کار یک فرهنگ شده بود
بی هیچ پیرایه و پنهانکاری
گاهی هم رنگ شوخی می گرفت
گاهی داخل چادر اجتماعی یکی را با ملافه سفید کفن پوش میکردند
دورش حلقه میزدند یعنی تو مردهای
آنجا صحنههای عجیبی اتفاق میافتاد
گاهی کسی که داخل کفن بود زار زار گریه میکرد
گویی داخل قبر و برزخ است
و گاهی آنقدر میخندید که بچهها با مشت و لگد به جانش میافتادند
بیچارهی دست و پا بسته را تا آنجا که جا داشت میزدند
حس و حال بچههای دور و بر آن فرد کفنپوش هم متفاوت بود
عدهای میخندیدند
و عدهای به یاد قیامت میگریستند.
• ┈┈••••✾•🇮🇷🌹🇮🇷•✾•••┈┈•
📒 فصل دهم
نبرد فاو
سال ۶۴ رسید
بیآنکه بدانیم کی سال تحویل شد
فقط پیام نوروزی امام را که تبلیغات گردان میان بچهها توزیع کرد، فهمیدیم که دو سه روز از سال نو گذشته است
کمکم ذهنم به قدری از بچههای اطلاعات عملیات تیپ دور شد که انگار سالهاست در گردان پیادهام
تنها چیزی که رهایم نمیکرد یاد علی محمدی و آن شب مهتابی بود
بعد از ۴۰ روز که خبری از عملیات نشد، علیآقا سراغم آمد و گفت: "برگرد واحد!"
گفتم: "همین جا میمانم!"
گفت: "با بچههای واحد میرویم همدان منزل شهید علی محمدی"
پای رفتن نداشتم
اما علیآقا قانعم کرد که بیا و گوشهای بنشین و چیزی نگو
وقتی جلوی در خانه علی محمدی رسیدیم، پاهایم سست شد
پدرش کفنپوش جلوی در ایستاده بود و یقه پیراهن سیاه از کفن بیرون زده بود
چشمش که به من افتاد، بلندبلند گریست و گفت:
"ای رفیق! علی من چه شد؟! چرا پسرم را نیاوردی؟!"
بهتزده به زمین خیره شدم
درونم غوغا بود
میخواستم بگویم: "دور از عدالت خدا بود که علی شهید نشود!"
میخواستم فریاد بزنم: "به خدا تمام وجود من با او در همان میدان مین جا مانده است"
میخواستم بگویم: "به خدا تنها بودم! و اگر تنها هم نبودم، آوردن پیکر علی از آن معرکه محال بود."
رفتیم داخل اطاق نشستیم
علی آقا از خصوصیات علی محمدی و نحوه شهادتش آن قدر دلنشین و محزون گفت که خاطره به سمت روضه رفت
چراغ ها خاموش شد و تاریک ...
موقع خداحافظی پدر علی جلوی در ایستاده و بدرقهمان کرد.
یاد انگشتر علی افتادم
آن را به پدرش دادم
گرفت
روی چشمش کشید
گریه کرد و آرام شد
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/10969
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست و هشتم
گوشی را که قطع می کنم خیالم راحت تر می شود حرف مرضیه ناخوداگاه ذهنم را می برد به آن روز کنار درخت کاج بلند که مرضیه با یک حالت خاصی گفت: یتیمی سخت است!
با خودم فکر می کنم چرا تا حالا مرضیه حرفی از بابایش نزده! اصلا من چطور دوستی هستم که نمی دانم بابای مرضیه زنده است یانه! شاید به خاطر روحیه ی مرضیه است که هیچ وقت از خودش و خانواده اش چیزی نمی گفت...
نفس عمیقی می کشم همانطور که گوشی دستم هست شماره ی فاطمه عابدی را می گیرم کمی طول می کشد تا جواب می دهد...
بعد از سلام و احوالپرسی عید را به هم تبریک می گوییم فاطمه می گویید چه خوب شد تماس گرفتی سمیه، بعد با حالت سوالی میپرسد ایام عید بیکاری؟
می گم آره فاطمه جان اتفاقا زنگ زدم ببینم نیروی کمکی برای دوختن ماسک نمی خوای؟
ذوق کنان از پشت گوشی گفت: دقیقا می خواستم همین را بهت بگم! حالا کی می تونی بیای مسجد همین جا کارگاه زدیم؟
گفتم: نه نمی تونم بیام چون همسرم نیست ولی داخل خونه می تونم انجام بدم!
گفت: خوبه پس من پارچه ها و وسایل را برات میارم راستی سمیه به تو که دیگه نیازی نیست بگم که خیلی باید پروتکل ها رعایت بشه برا ماسک حله دختر!
با خنده گفتم: آره عزیزم حله نگران نباش! من دیگه الان خودم محلول ضدعفونی کننده شدم از بس استفاده کردم! گفت: پس تا سرشب منتظرم باش وسایل را برات بیارم ...
انگار جان دوباره ای گرفتم اینکه می توانستم در خانه هم کاری بکنم تا گرهی باز بشود...
تا شب کارهایم را انجام دادم امیررضا گفته بود شب تا شب تماس می گیرد...
هم منتظر فاطمه بودم هم منتظر تماس امیررضا...
سرشب بود که فاطمه زنگ خانه را زد...
خیلی وقت بود ندیده بودمش دو ماهی می شد بعد از مراسماتی که برای حاج قاسم گرفته بودیم خبری ازش نداشتم در را که باز کردم با کلی وسیله آمد داخل اولین مهمان نوروزی ما فاطمه بود! ولی چه مهمانی و چه میزبانی ماسک و دستکش و ضدعفونی هم پذیرایمان!
بچه ها خیلی ذوق کرده بودند بعد از مدت زیادی کسی به خانه مان آمده بود اما فاطمه عجله داشت نمونه کارها را نشانم داد و گفت: ببین روزانه چقدر می تونی بدوزی! خبرش را بده که آمار را داشته باشم، اینها پخش میشه بین نیازمندها و مناطق محروم همراه یه سری مایحتاج اولیه...
سری تکان دادم و گفتم: باشه...
هنوز داشت حرف می زد گوشیش زنگ خورد از من عذر خواهی کرد و فوری جواب داد چند جمله ی کوتاه : آره چه تعداد؟ دو هزارتا خدا خیرش بده، آره پس بذار مسجد تا میام و خداحافظ....
دو دقیقه بیشتر نگذشت دوباره گوشیش زنگ خورد نگاهی بهم کرد و چشمکی زد گفت به جون سمیه نمیشه جواب ندم گردنم را کج کردم یعنی جواب بده! دوباره شبیه همان جملات بعد قطع کرد
بار سوم که گوشیش زنگ خورد خودش گفت: نگاه سمیه دلم می خواست بیشتر بمونم ولی می بینی کلی کار هست من برم ببینم بچه های مسجد چکار می کنند انشاالله دوباره می بینمت!
خداحافظی کردم بعد از رفتن فاطمه با خودم فکر می کردم آنهایی که همیشه کار می کردند در این شرایط هم بیکار نیستند!
مشغول چرخ خیاطی شدم هیچ وقت با ماسک و دستکش پشت چرخ خیاطی ننشسته بودم تجربه ی جالبی بود نیم ساعتی گذشت که گوشیم زنگ خورد! امیررضا بود...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/759
1_644194734.mp3
6.29M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و هفتم
🌷خانم حنا، سر به هوا🌷
قرائت: سوره عادیات
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/751
#خاطرهای_از_حاجقاسم ۲
قسمت دوم
از کابین بیرون آمدم. نگاهم روی باند چرخید. سه دستگاه ماشین شورلت ون، به سمت ما میآمدند. دو تایشان، آرم سازمان اف بی آی آمریکا را داشتند و یکی شان آرم استخبارات عراق را. شانزده، هفده آمریکایی و عراقی از ماشینها پیاده شدند و پلهها رابالا آمدند و توی پاگرد ایستادند. برایشان آب میوه ریختم و سر حرف را باز کردم. به زبان انگلیسی کلی تملق شان را گفتم و شوخی کردم و خنداندمشان تا فقط حواسشان را از سمت کابین پرت کنم.
سه چهار نفرشان که دوربینهای بزرگ فیلمبرداری داشتند وارد هواپیما شدند. توی هر راهرو هواپیما دو تا دوربین مستقر کردند. بعد هم یکی یکی لنز دوربین را روی صورت مسافرها زوم میکردند. رفتارشان عادی نبود. به نظرم داشتند چهرهی مسافران پرواز را اسکن میکردند و با چهرهای که از حاج قاسم داشتند تطبیق میدادند. این کارها یک ربع، بیست دقیقهای طول کشید و خواست خدا بود که فکرشان به کابین خلبان نرسید.
آمریکاییها دست از پا درازتر رفتند و عراقیها ماندند. تا اینکه گفتند: زود در “کارگو” را باز کن تا بار رو چک کنیم. نفسم بند آمد. خیالم از حاج قاسم تا حدودی راحت شده بود، اما با این بار ممنوعه چه کار باید میکردم؟! این را که دیگر نمیشد قایم یا استتارکرد. مانده بودم چطور رحیمی را بفرستم کارگو را باز کند؟ این جزو وظایف مهندس فنی پرواز بود، اما رحیمی که لباس شخصی تنش بود هم مثل بید میلرزید، منم بلد نبودم.
دیدم چارهای برایم نمانده، خودم همراهشان رفتم. از پلهها بالا رفتم و از روی دستورالعملی که روی در کارگو نوشته بود در را با زحمت و دلهره باز کردم. یکی شان با من آمد یک جعبه را نشان داد و گفت: این جعبه رو باز کن… سعی کردم اصلا نگاش نکنم. قلبم خیلی واضح توی شقیقه هایم میزد. حس میکردم رنگ به رویم نمانده. دست بردم به سمت جیب شلوارم، کیف پولم را بیرون کشیدم و درش را باز کردم و دلارهای داخلش را مقابل چشمش گرفتم. لبخند محوی روی لبش آمد و چشمکی حواله ام کرد. نمیدانم چند تا اسکناس بود همه را کف دستش گذاشتم، او هم چند عکس گرفت و گفت بریم…
روی باند فرودگاه دمشق که نشستیم، هوا گرگ و میش بود. حاجی رو به من گفت: امیر پیاده شو. پیاده شدم و همراهش سوار ماشینی که دنبالش آمده بود شدیم. رفتیم مقرشان توی فرودگاه. وقت نماز بود. نمازمان را که خواندیم گفت: کاری که بامن کردی کی یادت داده؟ گفتم: حاج آقا من ۶۰ ماه توی جنگ بوده ام این جورکارها رو خودم از برم…
قد من کمی از حاجی بلندتر بود، گفت: سرت رو بیار پایین. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگرمن رئیس جمهور بودم مدل افتخار گردنت میانداختم. گفتم: حاج آقا اگه با اون لباس میگرفتنتون قبل از اینکه بیان سراغ شما، اول حساب من رو میرسیدند، اما من آرزو کردم پیشمرگ شما باشم…
تبسم مهربانی کرد و اشک از گوشهی گونه هاش پایین افتاد.
🍃🌸🍃
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و دهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/753
📒 فصل دهم
نبرد فاو. ۲
روز بعد وقت حرکت به سمت جبهه به علیآقا گفتم:
میخواهم به لشکر دیگری بروم."
به شوخی گفت: "باز هم که قات زدی! ایندفعه کجا؟!"
گفتم: "شما راضی باش! جایش پیدا میشود."
گفت: "حتماً میخواهی تهرانی شوی! و بروی پیش رفقای قدیم؛ ۲۷یها!"
گفتم: "نه! اگر قسمت باشد به لشکر ۱۰ سیدالشهدا میروم."
گفت: "برو! ولی الوعده وفا!"وقتش شد برگرد. دست پر هم بیا. دو سه تا علیمحمدی پیدا کن و با خودت به واحد بیاور! البته اگر تا آن وقت شهید نشوی!"
حکم ماموریت بنا به هماهنگی چیتساز و ستاد تیپ، به سپاه منطقه ۱۰ تهران نوشته شد
آنجا گفتند:
"لشکر سیدالشهدا نیاز به نیرو ندارد و در حال حاضر نیروی جدید را فقط به لشکر ۲۷ معرفی میکنیم."
نام لشکر ۲۷ خاطراتِ خوشِ کار با حاج احمد متوسلیان، حاج محمود شهبازی و حاج همت را برایم تداعی میکرد.
داخل قطار فکر و فکر
حالا چطور جلوی بچههای اطلاعات عملیات ۲۷ آفتابی نشوم
حتماً گردانهای پیاده جای بهتری برای خدمت بیهیاهو بود
وقتی به دوکوهه رسیدم بوی تمام شهدا را استشمام کردم
رفتم کارگزینی
ازم پرسیدند: "چه کار بلدی؟"
گفتم: "تک تیرانداز! آرپیجی زن! یا هر کاری دیگری در گردان پیاده! غیر از گردان مسلمبنعقیل، هر گردان دیگری که بفرمایید، میروم!"
گفت: "برو گردان شهادت!"
نامه را گرفتم و رفتم پیش فرمانده گردان و تجهیزات انفرادی دریافت کردم.
آن روزها نماز جماعت عمومی در حسینیه حاج همت برگزار میشد
بعد از نماز ظهر و عصر، نفر بغل دستی دستش را دراز کرد و گفت: "تقبل الله!"
خون در رگهایم خشکید!
باور نمیکردم!
همان اندازه که او خندان بود من گرفته و درهم شدم!
برادر موسی بود!
معاون اطلاعات عملیات لشکر ۲۷
با تبسم گفت:
"شما که کارت راهکار پیدا کردن بود! اما مثل اینکه این دفعه راه را گم کردهای! شما کجا؟ اینجا کجا؟!"
گفتم: "نیروی گردان شهادتم! همین امروز آمدهام."
منتظر من نشد
دستم را گرفت و برد چادر خودش
ناهار مهمانم کرد
با تلفن به جعفر تهرانی -مسئول عمل اطلاعات عملیات لشکر ۲۷- گفت: "خوش لفظ آمده اینجا!"
او هم با فرمانده گردان شهادت صحبت کرد
ماموریت یک روزه من در گردان تمام شد
به رغم میل قلبیام دوباره شدم نیروی اطلاعات عملیات!
پرسیدم: "از برادران قدیمی چه کسانی ماندهاند؟"
برادر موسی جواب داد:
"احتمالا هیچ کس را نمیشناسی. چرا که بیشتر بچههای اطلاعات طی این چند سال یا شهید شدهاند یا رفتهاند جای دیگر."
از این جهت کمی آرام شدم و گفتم: "کدام منطقه کار میکنید؟"
گفت: "هم غرب، هم جنوب. البته در غرب قرار است زودتر عملیات بشود."
یک آن خندهام گرفت!
برادر موسی با تعجب پرسید: "به چه میخندی!؟"
گفتم: "به این بخت نامراد! هرجا تقدیر باشد، آدم را به همانجا میکشد! من از غرب آمدهام، اما انگار قسمت است دوباره برگردم!"
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست و نهم
گوشی که وصل شد سلام و حال واحوالی کردم و با هیجان پرسیدم اوضاع چطوره؟ حالش خوب بود و روحیه اش هم همینطور... جمع بچه هاشون جمع بود و می گفت: حس و حالشون شبیه رزمنده های دوران جنگه...
کلی صحبت کردیم از صبح تا شب را براش توضیح دادم و اینکه شروع کردم ماسک دوزی... خیلی خوشحال شد با اینکه خونه ام کاری می تونم بکنم.
بعد هم پرسید راستی حال دوستت چطوره! خبری ازش داری؟ گفتم آره صبح باهاش تماس گرفتم بد نبود ولی فعلا که بستری دیگه توکل بر خدا...
گفت: خوب باز خداروشکر خبری گرفتی، اتفاقا اینجا یکی از بچه هامون هست بنده خدا نامزدش درگیر بیماری شده خبری هم نمی تونه بگیره، شما که دعا می کنی برای خانم این بنده خدا هم دعا کن...
نمی دونم چی شد گفتم: امیررضا این بنده خدا اسمش مهدی نیست!
با تعجب از پشت گوشی گفت: عه! شما از کجا می دونی؟! آره اسمش مهدی!
گفتم: ایشون نامزد مرضیه است دیگه!
قبلا بهم گفته بود شوهرش می خواد جهادی برای کفن و دفن فعالیت کنه...
خنده ی مرموزانه ای کرد و گفت: خوب پس سوژمون جور شد...
گفتم: امیررضا اذیتش نکنی! بخدا مرضیه بفهمه بی کرونا می کشتم!
خندید و ادامه داد: فعلا که این بنده خدا برای گرفتن آمار گیر ماست...
با بچه ها هم صحبت کرد و بعد گفت: خانمی کاری نداری دیگه من برم!
گفتم حواست باشه خیلی مواظب باشی...
بعد از خداحافظی دلم یه جوری شد وقتهایی هم که اربعین می رفت خادمی همین حس را داشتم!
طی کردن شب بدون مرد خونه خیلی سخته که سختیش را فقط به خاطر یک هدف ارزشمند میشه تحمل کرد!
یاد همسرهای شهدای مدافع حرم افتادم و اینکه چه کسی می تونه درک کنه بهای این فداکاری را جز خدا؟!
تا نیمه های شب مشغول دوختن بودم این کار بهم حس موثر بودن می داد...
صبح دوباره زنگ زدم مرضیه جویای احوالش بشم و بهش بگم نامزدش پیش امیررضاست اما باز زینب جواب داد!
سلامی کردم و اوضاش را پرسیدم گفت: همونجوری که بوده فرقی نکرده!
گفتم: الان تو کجایی!
گفت: بالای سر یه بیمار دیگه ام...
پرسیدم می تونی صحبت کنی؟
گفت: آره کارهام را انجام دادم کم کم باید برم پیش مرضیه...
گفتم زینب قضیه بابای مرضیه را نگفتی چی بود؟!
گفت :باباش جانباز شیمیایی بود چندین سال به خاطر مواد شیمیایی ریه اش درگیر بوده و مشکل تنفسی داشته و عملا همیشه کپسول اکسیژن همراهش بوده بعد هم چند سال پیش شهید شد...
مرضیه دیروز که مشکل تنفسی پیدا کرده بود داشت می گفت تازه حال بابام را می فهمم چی کشیده!
پشت تلفن متحیر مونده بودم بابای مرضیه جانباز بوده و هیچ وقت هیچی نگفته! به سکوت محض رسیده بودم!
زینب ادامه داد به خاطر همین من چیزی جلوش نگفتم...
گفتم: کار خوبی کردی سلام من را بهش برسون بگو آقا مهدیشون پیش امیررضای ماست...
خیلی هم مواظبش باش زینب من نگرانشم!
گوشی را که قطع کردم...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/763
1_452995822.mp3
7.84M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و هشتم
🌷پاداش شکر🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/751
#خاطرهای_از_حاجقاسم ۳
📍 استوری اینستاگرام فاطمه سلیمانی فرزند شهید حاج قاسم سلیمانی
🔻کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود ، میرفتن دفتر کارشون من رو با خودشون میبردن
توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یخچال خیلی کوچک
جلسههای بابا (حاج قاسم) که طولانی میشد به من میگفت برو تو اون اتاق و استراحت کن ، توی یخچال آب و آبمیوه و شکلات تافی بود
از همون تافیها که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات ، ساعتها توی همون اتاق مینشستم تا جلسه بابا تموم بشه و برم پیشش
از توی یخچال چنتا تافی میخوردم و آبمیوه و آب ،
وقتی جلسه بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق
میپریدم بغلش منو مینشوند روی پاهاش ، میگفت : بابا چیا خوردی ؟ هرچی خوردی بگو تا بنویسم :)
دونه به دونه بهش میگفتم حتی آب معدنی و شکلات ، موقع رفتن دستمو که میگرفت تو راه کاغذ رو به یه نفر میداد و میگفت : بده به حسابداری ، دختر من این چیزا رو استفاده کرد ، بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن.
🍃 🇮🇷🌸🇮🇷 🍃
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒ قسمت صد و یازدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/758
فصل دهم
نبرد فاو. ۳
روز بعد با ۱۶ نیروی جوان که همه جدید بودند سوار مینیبوس شدم
بعد از ظهر به جاده اسلام آباد رسیدیم
برادر موسی جلوتر از ما رفته بود و فقط راننده خبر داشت که مقصد کجاست
به سمت سرپل ذهاب رفت
حالا شهر شلوغتر از قبل بود
اگرچه توپ و خمپارههای عراقی همچنان دور و بر شهر را میزد
دم غروب از کنار ارتفاع قراویز گذشتیم
آنجا بیش از هر چیز شهید حسن مرادیان جلوی چشمم آمد
به سمت دشت ذهاب چرخیدیم
برادر موسی آنجا بود
در سولههایی که از ارتش تحویل گرفته بود
همانجا توجیه شدیم
قرار شد در ارتفاعی به نام ۶۰۴ کار کنیم
۶۰۴ ارتفاعی در حدفاصل قراویز و تنگه حمام بود
عراق خط محکمی در زنجیره ارتفاعات بسته بود
زنجیره ارتفاعاتی که از دامنه قراویز آغاز میشد و بعد از ۶۰۴ تا بیشگان و تنگه هوان ادامه مییافت
همان شب در قالب دو تیم شناسایی، سازماندهی شدیم
من به عنوان مسئول یکی از تیمها معرفی شدم
بنا شد شناسایی ها بیشتر از ۱۰ روز زمان نبرد
بلافاصله عملیات خواهد شد
تیم من از سمت دشت ذهاب موازی یک رودخانه خروشان حرکت میکرد و به سینه کش ارتفاع ۳۰۴ میرسید
دو سه شب هرچه رفتیم به جایی نرسیدیم
شناسایی از سمت سینهکش کوه به دلیل انبوه میدانهای مین و اشراف دقیق دشمن به جلو ناممکن بود
شب چهارم از حد فاصل رودخانه و ارتفاع حرکت کردیم
صدای امواج و تلاطم آب کمک میکرد که صدای حرکت تیم هشت نفره ما به گوش عراقیها نرسد
رسیدیم به جایی که عراقیها برای رساندن پشتیبانی به ارتفاع، روی رودخانه پل زده بودند
خودروهایشان از روی پل رفت و آمد میکردند
از کنار پل گذشتیم و از دامنه کوه به پشت آن رسیدیم
آنجا از بشکههای فوگاز پر بود
بشکههای تله شده که انفجار یکی از آنها تمام منطقه را روشن میکرد
حالا رسیدیم به مسیری که نیروهای پیاده عراقی از پشت به سمت ۶۰۴ میآمدند
این راهکار خوب و مطمئنی برای عبور یک گردان در شب عملیات بود
برگشتیم
به برادر موسی گفتم: "راهکار من قفل است! فقط چون از پشت باید به دشمن بزنیم، تا شب عملیات هیچ گشت دیگری اینجا انجام نشود."
برادر موسی توضیح داد: "تیم دوم به راهکار خوب و مناسبی دست نیافته و زمان برای عملیات هم محدود است. لذا باید آن تیم هم از همین مسیر راهکاری پیدا کند)
شب بعد من با تیمم از سمت جاده سرپل ذهاب به قصرشیرین به سمت ارتفاع ۶۰۴ راه افتادیم
هنوز فاصله زیادی با ۶۰۴ نداشتیم که از سمت مقابل یعنی همان راهکاری که من شناسایی کرده بودم صدای انفجار چند مین پشت سر هم آمد و پشت بندش رگبار تیر از همان جا بلند شد
دمصبح گفتند که از ۹ نفری که دیشب از راهکار رودخانه رفتند فقط دو نفر برگشتهاند
۴ نفرشان شهید و ۳ نفر دیگر مجروح شده بودند
فهمیدم که صدای آن چند مین به خاطر تیم دوم بوده است
صبح دوربین به دست به سمت دیدگاه رفتم
از دست برادر موسی عصبانی بودم
البته خودم را بیشتر مقصر می دانستم؛
"درست است که استدلال من برای تکرار نکردن شناسایی از سمت رودخانه صحیح بود اما اگر خودم همان مسیر را میرفتم شاید به میدان مین برنمیخوردم"
از دیدگاه، عقب به خوبی پیدا بود که منطقه لو رفته
فرماندهان عراقی دور تا دور ارتفاع را میگشتند
شب برای آوردن شهدا با ۸ نفر از محور رودخانه حرکت کردیم
به ۲۰۰ متری میدان مین رسیدیم
عراقیها منور زدند
زیر نور منور پیکر شهدا داخل سیم خاردارها پیدا بود
شب بعد همان مسیر را دوباره رفتیم
منور زدن های متوالی دشمن همراه با جابجایی نیروهای کمین عراقی مطمئنم آن کرد که آنها منتظر نشستهاند تا ما به پیکر شهدا نزدیک شویم
در نهایت گزارشی به برادر موسی و جعفر تهرانی نوشتم که خلاصهاش این بود: "اینجا نه تنها برای عملیات، که رفتن به شناسایی هم ممکن نیست"
شهدا وسط میدان مین ماندند و ما بعد از ۱۲ روز برگشتیم
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی ام
با خودم کلنجار می رفتم چرا من زودتر نفهمیدم! چقدر این دختر تودار است...
همین طور که مشغول کارهای خانه بودم فکرم پیش مرضیه بود...
به بچه ها قول داده بودم چون بابایشان نیست هر روز با هم بازی کنیم حالا سجاد و ساجده اصرار که فوتبال بازی کنیم آن هم در خانه ای به متراژ هشتاد متر!
چاره ای نبود قبول کردم خوبیش این بود من که شروع می کردم خودشان دیگر ماشینشان روشن می شد و مشغول می شدند وکاری به من نداشتند...
رفتم داخل اتاق مشغول دوختن ماسک شدم، سفیدی پارچه ها ناگهان مرا یاد غسالخانه انداخت...
از صمیم قلب دعا کردم کاش به خاطر این بیماری منحوس کسی جان ندهد! دعایی که هر روز صبح قبل از ورود به غسالخانه ذکر لبم بود!
اینکه الان امیررضا در چه حالیست و چطور روزشان شب می شود حس عجیبی در وجودم می دواند یعنی دفن یک جنازه آن هم کرونایی چه حس و حالی دارد چقدر سخت است!
آخر من هیچ گاه داخل قبر نرفته ام اما یکی از کارهایی که امیررضا با بچه هایشان باید انجام دهند علاوه بر غسل و کفن، دفن میت هم هست....
دست از دوخت و دوز بر میدارم میروم سراغ لپ تاپم نمی دانم چه چیزی مرا به این سمت می کشد شاید تقدیری که فقط نوع رفتنش برای هر فرد متفاوت است اما برای همه رقم می خورد!
شروع می کنم سرچ کردن ، میان گشت و گذارم در هیاهوی خاطرات نیروهای جهادی به خاطرات یک آقای طلبه ی غساله بر می خورم شروع به خواندن می کنم....
از غسل و کفن که می گوید یاد حال و هوای بچه های خودمان در چند روز پیش می افتم...
اما جلوتر می روم به کندن قبر که می رسد...
از آهک که می گوید...
از سرازیری قبر که نوشته...
داغی اشک را روی صورتم احساس میکنم!
یاد دوران نوجوانیم می افتم که یک بار با دوستانم هفته ی دفاع مقدس مشغول نمایشگاه زدن بودیم تابوتی را به صورت نمادین شهید آورده بودند خوب یادم است وقتی مدرسه تعطیل بود مشغول کار بودیم...
حس کنجکاوی دوران نوجوانی مرا وسوسه کرد درون تابوت بخوابم یکی از بچه ها هم گفت می خواهد عکس یادگاری بگیرد اما همین که درون تابوت دراز کشیدم با اینکه ارتفاعی نداشت احساس کردم نفسم بند می آید و چقدر از اینجا همه چیز رعب آور دیده می شود!
و سریع نیم خیز شدم که بلند شوم که دوستم عکس را گرفت هر گاه که آن تصویر را می بینم با خودم فکر می کنم قبر برای من چگونه خواهد بود!
یکدفعه یاد قسمتی از خاطرات کتاب حسین پسر غلامحسین می افتم! نمازشب هایش معروف بود نکته ی جالبش این بود همیشه آقا حسین قبری برای خودش می کند و درون قبر نماز شبش را می خواند و چه نماز شبی...
یعنی نماز شب درون قبر چه حسی دارد!
همانطور که صورتم خیس از اشک است ناگهان صدای شکستن شیشه به من شوک وارد می کند ...
ادامه دارد...
1_425309442.mp3
5.61M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و نهم
🌷خروس زیرک🌷
تلاوت: سوره الرحمن(آیه ۳۱ تا ۳۴)
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/760
🍃🌸🍃
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒ قسمت صد و دوازدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/762
فصل دهم
نبرد فاو. ۳
جنگ پنج ساله شده بود
حالا به جبههای میرفتیم که رنگ و بویی از خاطرات گذشته داشت
همان نقطهای که سال ۱۳۶۰ در اولین حضورم در جبهه به آنجا رفته بودم
جبهه "راه خون" در مریوان
همان دکل مخابراتی و همان سنگر که برایم بعد از گذشت ۴ سال تازگی داشت
جعفر تهرانی توجیهمان کرد: "قرار است اینجا چند لشکر عملیات کنند. عملیاتی که از سمت مریوان و پاوه شروع میشود و به عمق خاک عراق می رسد اینجا اطلاعات تیپهای ولیعصر، انصارالحسین و چند یگان دیگر هم هستند که هر کدام قرار است در محوری کار شناسایی انجام دهند."
اسم انصارالحسین را که آورد دیگر بقیه حرفهایش را نفهمیدم؛ "خدایا این چه امتحانی است که از من میکنی!؟"
از آشناییها میگریختم اما ناخواسته اسباب فراهم شد
در پایان سخنانش تاکید کرد: "شناسایی ها بدون ارتباط با سایر یگانها باشد و فعلا سری است"
شناسایی در منطقه باز و کوهستانی با ارتفاعات بلند و معابر متعدد کار دشواری نبود
گاهی تا چند کیلومتر از شیارها و کوهها بالا و پایین میشدیم تا به خط دشمن برسیم
بعد از هفت شبانه روز شناسایی پاهایم تاول زد
چند روز بعد از بالای دیدگاه، دوربین را به سمت لشکرهای مجاور چرخاندم
۴-۵ نفر در حال جست و خیز بودند
دقیقتر نگاه کردم
علی چیتسازیان یکیشان بود که با کاسه، آب روی بقیه میپاشید
محو شوخی آنها شدم
فکرش را نمیکردم به این زودی با بچههای قدیم همسایه شوم
آنها کنار چشمهای مقر زده بودند
باز هم دچار تعارض درونی شدم
از طرفی با دیدن آن فضای زنده و بچههای سرخوش واحد، به ویژه علیآقا، هوای دیدن آنها به سرم زد و از سویی با خودم عهد کرده بودم که راه انزوا و گمنامی را پیش بگیرم
حدود یک ماه گذشت
خبر دار شدیم که یکی از نیروهای گشتیِ یکی از لشکر ها به کمین کموله افتاده است
بعثیها هم پوست تن او را کنده بودند
بعد از شکنجه، پیکر او را برای تخریب روحیه رزمندگان ما جلوی خطشان گذاشتهاند
مسئولان و فرماندهان احتمال دادند که شاید او زیر شکنجه اطلاعاتی داده باشد
لذا بیشتر یگانها کار شناسایی را متوقف کردند
به جنوب برگشتیم
به دوکوهه
برادر موسی گفت: "به جایی میرویم که شناسایی آن شاید چند ماه طول بکشد"
به او گفتم: "نمیتوانم مدت زیادی بمانم! تسویه مرا بدهید."
برادر موسی گفت: "تو که تازه آمدهای!؟ من موافق نیستم!"
کار به جعفر تهرانی رسید
او را متقاعد کردم
بعد از طی مراحل اداری، به تخریب لشکر معرفی شدم
در همان بدو ورود، دیدن یک تابلو حس خوبی به من داد؛
"اساس تخریب، تخریب هوای نفس است!"
وارد تخریب که شدم، همه فکر کردند سربازم
سن و سال بچههای اینجا از ۱۳-۱۴ شروع میشد تا حداکثر به بیست سال میرسید
بیشترشان بسیجی کم و سال
کمترشان هم سن و سالهای من و سرباز بودند
کار از باز و بسته کردن کلاش شروع شد
تا بشین پاشو
و نظام جمع
و دست آخر هم آموزش انواع مین
سه گروهان آموزشی بودیم که برای اولین بار به جبهه آمده بودند
مسئول گروهان ما یک بسیجی نوجوان بود که با تحکم، امر و نهی میکرد
جدیت او گاهی خندهام میانداخت
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/770
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و یکم
با عجله از اتاق اومدم بیرون ...
بعععععله بچه ها دسته گل به آب دادن و شیشه را شکسته بودند!
نمی دونم بخاطر فشار مطالبی بود که خوندم یا فکر امیررضا یا... به هر حال هر چه بود شکستن شیشه بهانه ای شد برای عصبانی شدن من! کلی با بچه ها دعوا کردم که مگه خونه جای بازی فوتبال!
ببینید چه وضعی درست کردید!
من چکار کنم از دست شما!
الهی بمیرم هیچی نگفتن و مثل دوتا گنجشک رفتن داخل اتاقشون !
خرده شیشه ها را جمع کردم مدام با خودم حرف می زدم! حین جمع کردن دستم برید و خون شد با عصبانیت بیشتر رفتم دستم را پانسمان کردم بعد هم یه کارتن پیدا کردم گذاشتم پشت پنجره تا امیررضا میاد درستش کنه!
با همون حال دوباره رفتم پشت سیستم چون با عجله اومده بودم بیرون ببینم چی شده صفحه لپتاپ همون خاطرات بود...
نگاهم به مطالب روی صفحه افتاد!
لبم را با حرص جویدم با تشر به خودم گفتم تو اگر از قبر می ترسی چرا با داد و بیداد سر آدم های بی دفاع که زیر دستت هستن برای خودت فشار قبر درست می کنی دختر دیوانه!
خودت که بهتر می دونی بچه ها مقصر نبودن خودت بازی را اجازه دادی و شروع کردی اگه مقصریم هم هست خودمم نه بچه ها!
باید می رفتم از دلشون در می آوردم یاد یکی از مادرهای مدرسه ی پسرم افتادم که خودش کار اشتباهی کرده بود ولی حاضر نبود از دل پسرش دربیاره می گفت به بچه ها رو بدی پرو میشن!!
ولی من می دونستم باید برم و بگم شما تقصیری نداشتین هر چند که باید دقت می کردین ولی عمدی نبود و نباید اینقدر دعوا می شدین، آره باید می رفتم به قول استادمون با این کارم بهشون می فهموندم حتی بزرگتر ها هم گاهی اشتباه می کنن و باید اشتباه را جبران کرد چه کوچک باشیم چه بزرگ !
اینطوری یاد می گرفتن در هر مقابل هر اشتباهی خدا حتی ما بزرگترها را توبیخ می کنه اگر جبران نکنیم! و بچه ها با این کار چقدر قشنگ بزرگی عدالت خدا و حمایتش را حس می کنند و می فهمند!
رفتم در اتاق را باز کردم دو تاشون را بغل کردم بوس کردم و نشستم براشون توضیح دادم که جای بازی فوتبال توی خونه نیست و نباید از اول تو خونه بازی می کردیم! سجاد مظلومانه گفت: مامان ببخشید معذرت می خوایم ولی ما واقعا نمی خواستیم شیشه بشکنه!
دوباره بوسش کردم و گفتم: می دونم عزیزم من معذرت میخوام که زود عصبانی شدم بالاخره منم آدمم یه وقتایی ممکنه اشتباه کنم هر چند بی دقتی کردین ولی من نباید زود عصبانی می شدم اما می دونم باید جبران کنم برای جبرانشم شما پیشنهاد بدین چکار کنیم ؟
سجاد چشمکی به ساجده زد و گفت: مامان عاشقتم.....
خوب جبرانش بیا امشب پیتزا درست کنیم خودمون هم کمکت می دیم خمیرش با من و ساجده! دستم را به حالت تسلیم گرفتم بالا و گفتم دست گلتون درد نکنه وروجک ها خودم صفر تا صدش را درست می کنم من که شما را می شناسم بگو می خوایم خمیر بازی کنیم!
صدای مامان مامان شون هوا رفت و توفیقا مشغول شدیم....
اینقدر خمیر بازی و خمیر سازی کردن و بهشون خوش گذشت که وقتی شادیشون را می دیدم خیلی توی دلم خوش حال شدم و خدا را شکر کردم نه فقط به خاطر اینکه بچه هام بودن بخاطر اینکه دلی که ازم رنجیده بود را تونستم راضی کنم....
هر چند که موقع جمع کردن اینقدر خونه رو بهم ریخته بودن و خمیری کرده بودن که به خودم کلی نهیب زدم دفعه ی دیگه الکی و بی خود عصبانی نشو و اشتباه نکن که جور گناه کشیدن سخت است!
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/771
1_667445986.mp3
3.53M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نودم
🌷ماهیهای مادر جان🌷
تلاوت: سوره تین
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/764
30.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 تبیین معنای عمل مقدس توسط #حاج_قاسم سلیمانی
سال قبل، در چنین روزایی آخرین سخنرانی سردار سلیمانی در جمع فرماندهان سپاه
🍃🌸🍃
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و سیزدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/766
فصل دهم
نبرد فاو. ۴
هرچه میگفت انجام میدادم
فکر میکرد که من سربازم
در چشم او، من و امثال من نیروهای دور از جبههای بودند که خدمت سربازی آنها را اجبارا به جبهه کشانده بود
آنجا برخلاف کار در تیپ انصارالحسین، خیلی گوشهگیر و منزوی بودم
با هیچکس طرح دوستی نمیریختم
تنها که میشدم از اردوگاه به دوکوهه میرفتم
روبروی ساختمان گردان مسلم مینشستم و همه شهدا و همرزمان قدیمیام در فتح خرمشهر را به خاطر میآوردم
یک روز آموزش عملی انفجار مین بود
آن هم مین بزرگ ضد تانک با قدرت تخریب بالا
مربی مین را آماده انفجار کرد
بچههای گروهان با فاصله پشت خاکریز نشستند
مین منفجر شد
انفجار، خاک و سنگ را به هوا برد
یک قطعه سنگ بزرگ مثل تیر آمد و به لثه من خورد
دهانم پر از خون شد
دم برنیاوردم
اما نمیشد خونریزی شدیدی را که از دهان روی لباسم میریخت پنهان کنم
مسئول گروهان آمبولانسی را صدا زد و راهی بیمارستان شدم
دهانم پر از باند شد
از آنجا کمکم برای دیگران تابلو شدم
بخصوص برای فرمانده گروهان نوجوان که تازه متوجه شد من بسیجیام
سه نفر بیشتر از بقیه به من نزدیک شدند
علیرضا ابراهیمی، حسین عزیززاده و سعید تکمهتاش که هر سه بسیجی بودند و اهل تهران
با نی آب و مایعات میخوردم و همه کارهایم را این سه نفر انجام میدادند
شبها مهمان حسینیه حضرت زهرا میشدیم
چراغها خاموش میشد و فانوسها روشن
یکی از تخریبچیهای خوشصدا دعا و روضه میخواند
اسمش آقامیر بود
متواضع و دوستداشتنی
من عاشق صدای محزون او شدم
آنقدر که با ضبط شخصیام صدایش را ضبط کردم و در خلوت به آن گوش میدادم
این چهار نفر و آن فرمانده گروهانی که اسمش را فراموش کردهام حلقهای شدیم که از تنهایی درآمدم
آنها برای من علیمحمدی شده بودند
آنقدر ساده و باصفا که احساس کردم دوباره متولد شدهام
بعد از مدتی به غرب رفتیم
اردوگاه حاج عباس کریمی در کوزران
آنجا از لحاظ امکانات آموزشی محیطی متفاوت با تیپ انصار بود
کلاس های تقویتی و درسی با امکانات زیاد برای یادگیری زبان انگلیسی با تجهیزات کامل یادگیری حتی با هدفون و ضبط
عفونت لثه به حدی شد که بعد از چند ماه، بوی بد دهانم اطرافیان را آزار میداد
به بیمارستان رفتم
پزشک متعجب شد که با این لثه چطور زندگی میکنم
لثهام را جراحی کرد و ۱۸ بخیه زد و برای مدتی مرخصی استعلاجی نوشت
همان شب علیمحمدی را درخواب دیدم که فقط نگاهم میکرد و لبخند میزد
فردایش احساس خوبی داشتم
مثل آرامش بعد از طوفان
برای دیدن دوستانم به اردوگاه تیپ انصارالحسین رفتم
بچههای واحد به ویژه علی آقا در بدو دیدار بعد از چند ماه سر به سرم گذاشتند
من هم با مشت و لگد از خجالتشان درآمدم
علی آقا هم که خودش سر به گیر آن دسته شلوغگیران بود، گفت: "آنقدر کشتیگیر و بوکسر آوردهام که دیگر تو به حساب نمیآیی!"
گفتم: "من هم سه نفر را از تخریب لشکر ۲۷ راضی کردهام که به اینجا بیایند"
پرسید: "خوب! کجایند!؟"
گفتم: "مشکل تسویه خودم را از لشکر ۲۷ حل کن! آن سه نفر هم بعد از من میآیند!"
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/774
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و دوم
بچه ها شب از شدت خستگی زودتر خوابیدن من هم مشغول چرخ خیاطی و ماسک دوختن شدم باید به تعداد زیادی می رسیدن فاطمه گفته بود سه روز به سه روز برای تحویل گرفتن ماسک میاد.
ساعت حدودا ده شب بود که امیررضا تماس گرفت خسته بود اما خداروشکر حالش خوب بود همین که صداش را می شنیدم خیالم راحت می شد...
با اینکه فصل بهار بود اما انگار سرمای زمستان دست بردار نبود و سوز عجیبی از درز پنجره ای که شیشه اش شکسته بود می اومد...
با خودم یه لحظه احساس کردم چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده اما چاره ای نبود به خاطر خودشون نباید می رفتم پیششون چون جز گروهای پر خطر بودند...
چه دنیای عجیبی گاهی بخاطر اینکه کسی را دوست داری نباید ببینیش!
و اینجا نشان می دهد مرز دوست داشتن و خودخواهی را!
اینکه بعضی ها به بهانه های الکی دید و بازدیدهایشان را توجیه می کنند برای من که نزدیک یک ماه در غسالخانه فقط جنازه دیدم اصلا قابل درک و منطقی نبود! آخرچگونه می شود عزیزی را دوست داشت و جانش را به خطر انداخت!
با همین فکر و خیال ها ماسک های دوخته شده را مرتب کردم وقتی تعدادشان را دیدم خوشحال شدم یکی یکی، یکدفعه چقدر زیاد شدند!
در دلم فاطمه را تحسین کردم که خانه به خانه بچه ها را فعال می کند تا کاری بکنند مثل تعداد همین ماسک ها یک نفر یک نفر می شود یک تشکیلات!
تشکیلاتی که وابسته به کنار هم بودن نیست اما همچنان برای یک هدف دارد کار می کند...
یاد یمن و عراق و سوریه و ... افتادم انسانهایی که جسما کنار هم نیستیم اما وقتی هدف یکی شد می شود یک تشکیلات جهانی و آن وقت آقای خوبی ها می آید!
با خودم فکر کردم از دیدن چند صدتا ماسک پیچ و خم های دالان فکرم مرا تا کجاها برد و این از یک حرکت ساده اما هدفمند فاطمه شروع شد...
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از کارهای روز مره مجددا با مرضیه تماس گرفتم جاذبه ی این دختر مرا بی خیال حالش نمی کرد!
چندین بوق خورد اما کسی جواب نداد! نگران شدم...
دوباره تماس گرفتم....
باز کسی جواب نداد! با خودم گفتم حتما زینب بالای سر بیمار های دیگه است... نیم ساعتی خودم را مشغول کردم و مجدداً تماس گرفتم بعد از خوردن دو تا بوق گوشی وصل شد...
الو سلام زینب....
اما زینب نبود!
خانمی که صدایش آشنا نبود سلام کرد...
گفتم: شما؟
گفت: من پرستار بخش هستم بیمارتون خوابه، دیدم چند بار تماس گرفتید چون همراه ندارند جواب دادم که نگران نشید...
کلی ازشون تشکر کردم بابت حضورشون و اینکه اینقدر مخلصانه ایستادن و رودر روی این بیماری می جنگند!
از وضعیت مرضیه پرسیدم که حالش چطوره؟
تن صداش خیلی مهربون بود اما واضح توضیح نداد فقط گفت: توکل بر خدا ان شاالله زود خوب میشن میان خونه، بعد هم تاکید کرد مراقب باشیم تا زودتر این ویروس تموم بشه...
می خواست خداحافظی کنه که گفتم: خانم پرستار زینب کجاست؟
با تعجب گفت: زینب!
گفتم: همون نیروی جهادی همراه بیمار!
گفت: آهان خانم صادقی را می گید بالای سر چند تا بیمار دیگه است الان اینجا نیستند...
گفتم اگر امکانش هست ممنون میشم کارشون را انجام دادن بهشون بگید با من تماس بگیرن...
گفت: چشم حتما خدانگهدارتون
چون پرستار وضعیت مرضیه را توضیح نداد البته حق هم داشت! اینطوری از خود زینب می پرسیدم خیالم راحت می شد...
یک ساعتی گذشت هر چه منتظر تماس زینب ماندم خبری نشد! از آن طرف هم دوباره اگر تماس می گرفتم شاید همان پرستار جواب می داد!
دلشوره ی بدی سراغم اومده بود...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/775