از ازل، ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبستهی این ایل و تبارم چه کنم؟
چهار سالم بود که رفتم سراغ
آلبوم عـــــکسای عمو
به این عکس که رسیدم
از مادرم پرسیدم:
اینی که کنار عمو ایستاده کیه؟
گفت: سمت راستیه عمو محمدِ
سمت چپیه بابات...
نمیدونم چرا دلم یهو براش تنگ شد!
سرمو گذاشتم روی همین عکس و
شروع کردم به گریه کردن...
هیچ فهمی از شهادت نداشتم
ولی انگار سالها کنارش بودم
و تازه از دستش داده بودم...
شاید یکی دو ساعت اشک ریختم
مادرمم بنده خدا هرکاری کرد که
آرومم کنه فایده نداشت...
ازم میپرسید چرا گریه می کنی؟
فقط یه جمله می گفتم:
دلم برا عموم تنگ شده... 😢
بیچاره مادرمم شروع کرد
به گریه کردن!!!
قشنگ یادمه یه دل سیر که
اشک ریختم و سبک شدم
مادرم بهم پول داد رفتم مغازه
خوراکی خریدم و برگشتم خونه...
بعد گذشت ۲۵ سال هنوز حس اون
اشک و بغض و ناله همراهمه...
#شهید_محمد_علی_رزاقی
#سالروز_شهادت🌹