ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پنجاه و هشتم» 🔺جنبش نوین
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت پنجاه و نهم»
🔺خودم زحمتش را میکشم!
سوار هواپیما شدیم. باورم نمیشد که حدّاکثر تا چهار پنج ساعت دیگر به وطنم برمیگردم و به زودی میتوانم خانوادهام را ببینم. اینقدر هیجان زده شده بودم که دو سه بار بغض کردم و میخواست گریهام بگیرد که جلوی خودم را گرفتم.
تا نشستیم و کمربندمان را بستیم، هنوز پرواز نکرده بودیم که دیدم ماهدخت بدنش داغ شده است. خودم هم یککم سرگیجه داشتم ولی اینقدر نگران تب ماهدخت شده بودم که درد خودم یادم رفته بود.
بهش گفتم: «چته تو؟ چرا باز بدنت داغه؟»
با کمی بیحالی گفت: «نمیدونم! نه اینکه حالم بد باشهها، امّا هر وقت تب میکنم، سرم سنگین میشه و گردنم تیر میکشه!»
تا گفت گردنم تیر میکشد، یاد مسائل پرواز قبلیمان افتادم.
خیلی عادّی گفتم: «حالا سرت میگیم طبیعیه! امّا گردنت چرا؟ کجای گردنت تیر میکشه؟!»
چشمانم به دستانش بود. آرام بالا آورد و نقطهای از گردنش را نشان داد و گفت: «اینجا! دقیقاً اینجا! حتّی گاهی درد و تیرش پخش میشه و به اندازه یه کف دست تیر میکشه!»
جالب اینجا بود که دقیقاً دستش را همانجا گذاشت که آن خانم آرام دست کشید و چک کرد.
دستم را بردم و روی دستش گذاشتم. گفتم: «اجازه هست ببینم؟»
گفت: «آره! جای خاصّی نیست، یهکم زیر فَکّم!»
دست کشیدم. یککم دقیقتر نگاهش کردم، داشتم جای غیرطبیعی بودن بخش کوچکی از پوست آن منطقه را زیر انگشتانم حس میکردم، جایی که مثل جای بخیه یا جراحت خاصّ و قدیمی است.
همینطور که آرام دست میکشیدم گفتم: «آخی! عزیزم! چند وقته اینطوری؟»
گفت: «نمیدونم، خیلی وقته. گاهی وقتا حتّی نمیذاره نفس بکشم. اون شب که تو زندان بودیم، یادته؟ یادته حالم بد شد و یه مرد افغان منو زد و داشت منو خفه میکرد؟!»
وای یادم آمد، همه صحنهها از جلوی چشمانم رد شد.
گفتم: «آرهآره! خب؟»
گفت: «از اون شب احساس میکنم بیشتر تیر میکشه؛ چون یکی از زانوهاش رو همینجا گذاشته بود و داشت گردنمو میشکست!»
گفتم: «ینی قبلاز اون مشکل تنفّسی و تیر و درد و اینا نداشتی؟»
کمی فکرش کرد و گفت: «یادم نمیاد! نمیدونم، نه! فکر کنم یه چیزی اینجا بوده که بعداز حمله وحشیانه اون شب، جابهجا شده!»
با تعجّب گفتم: «ینی چی مثلاً؟ استخونات؟»
یک نفس عمیق کشید و در حالی که به سقف نگاه میکرد گفت: «نمیدونم، هیچی!»
پروازمان شروع شد. رفتیم آسمان!
من چشمانم را بستم، خسته بودم. مقاومتی نکردم و راحت خوابیدم.
وسطهای خواب بودنم، هست یکمرتبه آدم سرش را جابهجا میکند و یک لحظه چشمش اطرافش را میبیند، دقیقاً همانطوری شدم.
حالا خوب گوش بدهید که چه شد!
2ثانیه چشمانم دید که در دستهای ماهدخت چیزی است و آرام با آن ور میرود. بعدش فوراً چشمانم بسته شد، امّا مغزم نیمه بیدار بود و کنجکاو شده بود که این چه هست که دستش است. حریف مغزم نشدم که ناگهان صدای بسیار آرام ماهدخت را شنیدم که گفت: «سمن! بیداری؟»
چیزی نگفتم. مغزم میگفت بذار فکر کنه خوابیدی! نفس کشیدنم، نفس خواب بود و بهخاطر همین یکی دو بار که پرسید و من هم چیزی نگفتم، دیگر شک نکرد و ساکت شد.
نبضم بالا رفته بود. همهش فکر میکردم تا چشمم را کمی باز کنم، قیافه ماهدخت را سه سانتی صورتم میبینم که با چشمانش شدیداً بهم زل زده و سکوت الانش هم ترفندش است که مچ مرا بگیرد! بهخاطر همین ترسیدم که آن لحظه چشمم را باز کنم.
یکی دو دقیقه صبر کردم. لحظات هیجانانگیزی بود! میخواستم مچش را بگیرم، میخواستم به او بفهمانم که میدانم نمیتواند به عشقش فکر نکند و میدانم که با او در ارتباط است. باید تنفّسم را کنترل میکردم که با وجود هیجان بالا، امّا صدای خورخور خوابیدن همیشگیام را بدهد.
مژههایم اینقدر بلند است که وقتی میخوابم، مثل این است که مژههایم در هم تنیده شده است و میخواهی از بین یک صحرای علفزار و از زیر تاریکی خاک، همهچیز را کنار بزنی و به نور خورشید برسی!
خیلی آرام؛ یعنی خیلیخیلی آرام... مژههایم را اینور و آنور کردم تا کمی نور دریافت کنم و ببینم پشت پلکم چه خبر است. وای از آن لحظه! وای از هیجانش! وای از چیزهایی که دیدم و خواندم!
دیدم یک گوشی خاص روی صندلیاش گذاشته و آرام با نوک انگشت اشاره دست راستش تایپ میکند.
آن گوشی را هیچوقت در دستش ندیده بودم! من که ادّعایم میشد از جیکوپوکش خبر داشتم و حتّی دو سه بار تمام وسایلش را چک کرده بودم، امّا تا آن لحظه به آن گوشی نرسیده بودم. معلوم بود که دارد چت میکند. داشت قلبم میآمد توی حلقم! نمیدانید آن لحظه چه بر من گذشت.
یککم بیشتر مژههایم را باز کردم، امّا جوری که اگر کسی میدید فکر نمیکرد که دارم میبینم.
وسطهای مکالمهاش بود. نوشتههایی که در ذهنم مانده، اینهاست:
- من شک دارم! شما مطمئنّی؟
- بله، شک نکن.
- از کجا اینقدر مطمئنّین؟
- ما اونجا بودیم.
- ینی شاهد ماجرا بودی و کاری نکردین؟
- اینا دیگه به شما ربطی نداره!
- چی به من ربطی نداره؟ داشتن منو چک میکردن و شما مثل ماست اجازه دادین؟!
- مثلاً باید چه غلطی میکردیم؟ پامیشدیم و بین زمین و هوا درگیر میشدیم؟
- چرا دارین الان بهم میگین؟ نمیشد وقتی ترکیه بودیم...
- نه! ما درگیر یه عامل خارجی شدیم! درگیری ما سه چهار روز طول کشید.
- ینی اینقدر نزدیکن که باهاشون درگیر شدین؟
- بله متأسّفانه! ما تازه همین الان تونستیم با خودت ارتباط بگیریم.
- ینی چی با خودم؟ پس اون موقع تا حالا داشتین با کدوم سگ ارتباط میگرفتین؟
- لطفاً مؤدّب باشین! مشکل همینجا بود. بخش سایبر دشمن بسیار فعّال و زرنگه! تمام پیامها و تماسهای ماهواره ما رو از رو زمین میگرفتن و میزدن!
- ینی الان خبری نیست؟ الان امن هست؟
- به احـتـمال قوی! دشمن فقط وقتی رو زمین هسـت مـیتونه ارتباط ماهـوارهای ما رو بزنه؛ بهخاطر تحریمایی که داشتن از قابلیّت فضا برخوردار نیستن!
- خب الان تکلیف چیه؟
- مقامات معتقدن که باید تمومش کرد، برگردین!
- زده به سرتون؟ چی دارین میگین؟ اگه اینجوری باشه که میگی، ما همین الانش هم تو دهن گرگیم! اصلاً باشه، برمیگردیم! میشه بگی چطوری؟
- نمیدونم. دیگه صلاح نیست مکالمهمون طولانیتر از این بشه!
- وایسا ببینم! کدوم گوری میخوای بری آشغال؟ بین دندونای گرگ گیرم انداختین و اونوقت میگی نمیدونم؟! پس منو لینک کن به کسی که بدونه.
- آروم باش!
- چطوری؟ لابد با گوش دادن به آهنگ و خوردن قهوه! آره؟
- نمیدونم، پایان مکالمه!
- من ادامه میدم! از اینا که کمتر نیستم! به سازمان بگو فلانی گفته من ادامه میدم، بگو آلفا رو بفرستن منو شکار کنه و برگردونن!
بعدش تا دو سه دقیقه چیزی ننوشت و چیزی نوشته نشد. تا اینکه صفحه گوشیاش خاموش شد.
بعداز دو سه دقیقه رفت سراغ گوشیاش و با اثر انگشت بازش کرد.
نوشت: «باشه، برمیگردم! من نباید احساسی برخورد میکردم. اصلاً بلد نیستم احساسی رفتار کنم، ببخشید که تند رفتم. گوش به فرمانم که برگردم!»
تایپینگ بالای صفحهاش نوشت، تا اینکه این متن نوشته شد: «همیشه اونجوری نمیشه که من و تو میخوایم. تصمیم درستی گرفتی! بهمحض دریافت دستور بازگشت، بهت ابلاغ میکنم. ضمناً اگه لازم باشه بَرِت گردونیم، آلفا و بتا لازم نیست. خودم زحمتشو میکشم!»
واقعاً گیج شده بودم، اصلاً از آن مکالمات سر در نمیآوردم! تمام هنرم این بود که نگذارم بفهمد که بیدارم.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ بالاترین کار برا #امام_زمان(عج) الان بچه آوردنه!
❗️ترس از #فرزندآوری نشانهی ضعف توکل و اطمینان به خدا و خیانت بزرگ والدین در حق فرزندان و جامعهی شیعی است!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سهشنبه اول ماه رمضان است
🔹عضو ستاد استهلال دفتر مقام معظم رهبری: براساس پیشبینی کارشناسان هلال ماه روز دوشنبه قابل رویت خواهد بود بنابراین سهشنبه اول ماه رمضان است.
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🇵🇸°]فلسطینیها
با آماده کردن چادرهاشون، اینطوری به استقبال ماه رمضون میرن...
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
با "برنامه"
خیلی خوب میشه کارها رو مدیریت کرد!👌
⚠️تا برای خودت چارچوب نذاری،
طبق چارچوبهای کوتاه مدتِ دلت رفتار میکنی!
👈نتیجه اش میشه:
_ الان حال ندارم...😒
_ حسش نیست!!😶
_ یه سر برم گوشیو چک کنم🥲
_ بعدا انجامش میدم!🙃
_ یه لحظـــــــــــــــــه!!
_ از جام تکون بخورم که چی؟!😬
.
.
.
👀نهایتش میبینی کلی از وقتتو هدر دادی و به هیچی نرسیدی
🪧برای لحظههات حد و مرز بذار
✍برنامه بچین
محکم هم پاش بمون💪
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
این چند روز باقیمانده از ماه شعبان رو که داریم به پیشواز ماه مبارک رمضان میریم قدر بدونید..👇👇
28.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدای عزیزم..
حالا که میخوام وارد ضیافتت بشم
از من راضی هستی؟
ماه شعبان ماهِ آماده شدن ما برای ورود به ضیافت الهی در ماه مبارک رمضانِ...
اصلا این مناجات شعبانیه برای اینه که ما قبل از ورود به ماه رمضان رضایت خدارو جلب کنیم..
حتما تا انتها ببینید.. 👌
🔹به بیان حجت الاسلام
حاج احمدپناهيان 🍃
#شعبان
#ماه_مبارک_رمضان
#مناجات_شعبانیه
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاریخ تکرار خواهد شد..
و آیندگان خواهند گفت خوشا به حال کسانی که زمان آ سید علی آقا رو درک کردن..
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پدر_عزیز_امت
#روحی_فداک_یابن_الحسین ❤️
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
اصالت ،نجابت، چپ نشدن در بزنگاه فتنه و موضع گیری های انسانی در زمانیکه خیلی ها سکوت کرده بودن باعث شد تا ملیکا زارعی چهره سال فضای مجازی ایران بشه!
الحق که برازندش بودی خاله ی خوب بچه ها.
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
46.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 چرا حجاب؟
🔺 زنان زیبا هستند و خداوند زیبایی را دوست دارد🥰
✅ انتخاب با توست
🎙️ شیخ قمی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطاب به تمام کسانی که وجدان بیدار دارند
درخواست ابوعبیده از همه مسلمانان دنیا:
با دعا و تضرع به خداوند متعال در ماه رمضان و درخواست پیروزی عاجل و گشایش سریع در کار مقاومت و مردم غزه، و ذلت و عذاب دشمنانش و دشمنان ما، ما رو کمک کنید.
#خاطرات_شهید
🔺اگر کسی در مراسمی که دعوتش میکردند مقید به رعایت موازین شرعی نبود حتی اگر از نزدیکترین افراد به او هم بودند در آن مراسم شرکت نمیکرد. روی باور و اعتقادش میایستاد.
🔺محض دل کسی به مجلس نمیرفت، قبل از رفتن سعی میکرد تا افراد را آگاه و مسائل را درست برای آنها بیان کند. اگر موفق میشد که مشکل رفع میشد اما اگر تلاشش نتیجه نمیداد عذرخواهی میکرد و در آن جلسه یا مجلس شرکت نمیکرد و هدیه را برایشان میفرستاد. با نرفتنش مخالفت خود را با اینگونه مجالس ابراز میکرد
🔺مهربانی، تواضع، کمک به همه، محبت و توجه خیلی زیاد به خانواده از جمله خصوصیات اخلاقی او بود. اینقدر درجه مهربانی و احساس مسئولیتش بالا بود که وقتی کاری را به فردی میسپرد که آن فرد تازهکار بود سعی میکرد تا وقتی که طرف همه زوایای کار را یاد نگرفته تنهایش نگذارد.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_جمال_رضی🌷
#سالروز_ولادت
●ولادت : ۱۳۶۰/۱۲/۱۹ تهران
●شهادت : ۱۳۹۵/۱/۱۴ سوریه
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#روایت
پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله فرمودند:
روا نیست زنها آنچه میان آنها و شوهرانشان در خلوت میگذرد، به زنان دیگر بازگو کنند.
به نقل از وسائلالشیعه، ج۱۴، ص۱۵۴
#همسرداری
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#تفکر
ریخت و پاشهای فکرت رو کم کن
تا هم ذهنت سبکتر شه
و هم آرامشت بیشتر شه.
فکرِ عمیق کردن در لابهلای شاخ و برگهای زیادِ بهم پیچدهٔ اضافی، سخته.
هر چی از خدا فاصله بگیری،
این شاخ و برگهای اضافی هم بیشتر میشه.
یاد خدا مثل آتشی میماند که بر جان این شاخ و برگها میافتد و آنها را سریع میسوزاند.
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#روایت
بالاتر از هر عبادتی، به کار انداختن
نیروی تفکر و تعقل است.
📚به نقل از فهرست غرر، ص۳۱۴
#ماه_رمضان
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
❤️وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّي
🔸لطف خدا بر قهرش غلبه دارد. اگر دشمن ایمانبراندازی مثل شیطان و نفس اماره را به رهزنی انسان گمارده در مقابل، سه رسول ظاهری و باطنی را به یاری فرزندان آدم فرستاده؛ پیامبر، عقل و فطرت.
یوسف آیه ۵۳
#آیه_گرافی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
💚 عالم به عشق روی تو بیدار میشود
🌷 هر روز عاشقان تو بسیار میشود
💚 وقتی سلام می دهمت در نگاه من
🌷 تصویر مهربانی تو تکرار میشود
🎙حاج محمود کریمی
🍁کجایی ای همه دار و ندارم؟!
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
سلام رفقاجاااااااان 🤚🏻
صبحتون ابری زیباتون بخیر🌥
انشاالله امروزتون بهتر از هر روزتون باشه 🌿
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#کلام_شھـــــید
🌹واکنش شهید آوینی به رقص دختران پاکستانی
🔷️ یکی از دوستان شهید آوینی می گوید: رفته بودیم پاکستان سر خاک شهید عارف حسینی، مرتضی زیاد از او شنیده بود.
◇ دستهایش را گرفته بود جلوی صورتش هق هق گریه میکرد؛ معاونش فکر کرده بود مرتضی رفیق صمیمی اش بوده.
🔹 دخترهای پاکستانی، پائین دیوار مرگ می رقصیدند؛ موتور سوار هم بالای سرشان ویراژ میداد. دخترها با رقص مشتری برای او جمع میکردند.
◇ ما هم رفته بودیم بالا از عملیات موتور سوارها فیلم بگیریم.
◇ مرتضی زود آمد پائین رفت توی ماشین. دنبالش رفتم؛ رنگش پریده بود؛ زد زیر گریه و گفت: « می بینی کار دختـرهای مسلمون به کجـا کشیده؟ »
📚 کتاب آوینی/ نشر یا زهـرا (س)
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110