ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 #یکی_مثل_همه۳💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفدهم» 🔰مسجد صفا رو
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هجدهم»
🔰آرایشگاه بانوان
خانواده داود به همراه خانواده الهام و همچنین عاطفهخانم و زینب خانم(همسر آقای مهدوی) به آرایشگاه رفتند. با این که داود تاکید کرده بود که بخاطر حفظ حرمت مسجد و هجوم میهمانانی که دارند، کار عروس و آرایشگاه خیلی سنگین و رنگین انجام بشود اما مگر هاجر و دخترش گذاشتند؟ وقتی آرایشگر، کاتالوگِ عروسها را جلوی الهام باز کردند، قبل از این که الهام انتخاب کند، هاجر و نیلو(دختر هاجر) دست گذاشتند روی آخرین ورژن میکاپِ عروس!
نیره خانم گفت: «هاجر! نکن دختر! مگه نشنیدی داداشت چی گفت؟ بذار هر کدوم خودِ الهام خانم انتخاب کرد. بیا این ور. بیا ببینم.»
نیلو: «نَخَیرم! عروس خودمونه. باید قربونش برم چشمبترکون باشه.»
نیره خانم که داشت جلوی خانواده الهام و عاطفه و زینب آب میشد، چشمغُرهای به هاجر و دخترش انداخت و گفت: «هیییس. بذارین خودشون انتخاب کنن.» سپس رو کرد به الهام و گفت: «الهی قربونت برم شما بگو! چی دوس داری؟ چیکار کنه؟»
الهام که تازه از اصلاح ابرو و صورت فارغ شده بود، گفت: «والا آقاداود گفتند ملایم باشه. نظر خودمم همینه. اگه شما صلاح بدونین، چون نمیخوام لباس عروس بپوشم، آرایشم ملایم باشه بهتره.»
عاطفه و زینب هم کارهای اداری و اولیه را تمام کرده بودند. زینب خانم قصد آرایش نداشت و از ادامه مراحل انصراف داد و سنگین و رنگین نشست. اما عاطفه بدش نمیآمد که حالا که بله، یه کم آره. همزمان با الهام که زیرِ کارِ آرایشگرِ اصلی بود، عاطفه و هاجر و نیلو هم نذاشتند به دلشان بماند و کردند آچه باید میکردند.
و اما المیراخانم! و ماادرک ماالمیراخانم! «وَ إِنْ يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ» از لحظهای که بزک کرد! و امان از آن لحظه ای که وقتی بقیه او را دیدند و «لَمَّا سَمِعُواْ ٱلذِّکر» از تعاریف و تمجیدات ریز و درشتِ آرایشگاه. از وا ماندن دهان نیره و دختر و نوهاش تا خنده و ذوقِ زینب خانم و عاطیخانم و الباقی! الهام وقتی دید جُملگان اندر خمِ موهای افشان و گونههای پریوشِ المیرا در آن رخت و جامه دلبرا ماندهاند، خندهاش گرفت و گفت: «مامان میخوای من نیام؟! آخه اینجوری همه مامانِ خوشکلمو با عروس اشتباه میگیرن!»
زینبخانم که داشت جلوی خندهاش میگرفت، گفت: «مامان شما ماشالله ذاتا خوشکله. مادرشوهرم میگفت اون وقتا درِ دبیرستان مامانت و اینا، پسرا فقط واسه المیراجون نامه و گل مینداختن. ماشاالله. ماشاالله. چشمام کفِ پاشون. تو هم ماشالله لنگه مامانتی. مادر و دختر به هم میایید.»
و عاطیخانم با خنده گفت: «الهام جون حسودی نکنیا اما تعارف چرا؟ ما الان بیشتر عاشق مامانت شدیم. کاش عروسی مامانتم بودیم.»
المیراجون که داشت جلوی آیینه، طاووسوار آخرین چِک و بررسیها را میکرد گفت: «ایبابا. خجالتم ندین تو رو خدا. دو هفته است باشگاه نرفتم پُف کردم.»
و عاطی که انصافا شوخطبع جمع حاضر بود فورا جواب داد: «شما اگه دو سه سال هم باشگاه نرین، ما در کنار شما احساس جوجه اردک زشت میکنیم.»
این را که گفت، همگی زدند زیر خنده. المیرا وسط خنده بقیه گفت: «دور از جون. قربونتون برم.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🔰مسجد صفا
هر چند دیر شده بود اما بالاخره فرشاد و داود به داد مسجد رسیدند و توانستند بلندگو را از نصرالله روغنکِش بگیرند و دو تا مداحی و سرود پخش کنند.
داود به صالح گفت: «چرا بلندگو رو از این نگرفتی؟ همه اهل محل دارن میخندن.»
صالح قسم خورد و باخنده گفت: «خدا شاهده من و احمد تلاشمون کردیم اما نشد. عصاشو گرفته بود بالا و هر کس به سیستم صوتی نزدیک میشد میزد تو سرش.»
داود رو به فرشاد کرد و گفت: «حاجی من اصلا تمرکز ندارم. همه چی ردیفه؟»
فرشاد باخنده گفت: «والا تجربه اولمه که میبینم مراسم عقد تو مسجد میگیرن. نمیدونم باید چی ردیف میکردم. ولی آره. راستی پدرخانمتون گفتن که پونصد تا بسته آماده کردن و غروب میرسه به مسجد.»
داود: «بسته چی؟ شام؟»
فرشاد: «نه حاجی. شام که گفتن ظاهرا هفتصد پُرس آماده شده و اون جداست. این پونصد تا میوه و شیرینی و آب معدنی به صورت پَک آماده کردند.»
داود: «خدا خیرش بده. آره. دیروز گفت فکر پذیرایی نباش.»
احمد گفت: «کلی هم نذورات داریم. بذاریم واسه فرداشب؟»
داود: «اگه نذر مخصوص نکردن که حتما واسه شب ولادت امام حسن باشه، آره. زیاده. ماشالله نعمت فراوونه. بذارین واسه فرداشب.»
صالح: «اینجوری سه شب به طور مفصل پذیرایی داریم. واسه لیالی قدر هم خدا کریمه.»
داود رو به صالح پرسید: «تو آمادهای؟»
صالح جواب داد: «آره.» که گردن کشید و نگاهش به بیرون افتاد و گفت: « بچهها اونجارو ... حاج آقا تشریف آوردند.»
حاج آقا خلج دقایقی قبل از غروب وارد مسجد شدند. سیل جمعیت در مسجد موج میزد. با آمدن حاج آقا، جمعیت بیشتر شد و به همراه حاج آقا چند نفر از مسئولین و روحانیون و یکی دو نفر از نیرو انتظامی هم حضور داشتند.
داود همین طور که میخواست بلند شود و به طرف حاجی خلج برود، وسط جمعیت، ناگهان چشمش به پدر پیرش خورد. از یک در داشت حاج آقا میآمد. از طرف وضوخانه هم داود چشمش به اوس مرتضی خورد و دید وضو گرفته و میخواهد به طرف صحن مسجد بیاید. اما بخاطر جمعیت، اوس مرتضی متوجهِ داود نشد و فقط چشمش به حاج آقا و اون جمعیت افتاد.
داود حرکت کرد. با حرکت داود، احمد و صالح و فرشاد و چند تا دیگه از بچه ها هم دنبالش راه افتادند. اولش همه فکر کردند که داود میخواهد مستقیم به طرف حاج آقا خلج برود. اما داود وسط راه مسیر کج کرد و مستقیم به طرف پدرش رفت. تا به پدرش رسید، با این که معمم بود و زمستان هم بود و زمین مسجد هم یک مقدار نم داشت اما داود به زمین نشست و به پای پدرش افتاد و پای پدرش را بوسید.
همه به آن صحنه نگاه میکردند. هر کسی اوس مرتضی را نمیشناخت، آن لحظه شناخت. اوس مرتضی پسرش را از زمین بلند کرد و او را به آغوش کشید. وقتی از آغوش هم جدا شدند، داود که گوشه چشمش تر شده بود، رو به پدر گفت: «خوش اومدی پدرجان. از صبح چشمم به در بود که ببینمت.»
اوس مرتضی گفت: «کار مردم دستم بود. اول صبح مادر و خواهرت راهی کردم و عصر خودم راه افتادم.»
داود چشمش را پاک کرد و گفت: «قربون قدمت. بفرما.»
این را گفت و با پدرش خدمت حاج آقا خلج رسیدند. وسط غُلغله جمعیت. داود و پدرش دست حاج آقا را بوسیدند. سپس داود پدرش را معرفی کرد و گفت: «معرفی میکنم، جان و سرور و تاج سرم، حضرت پدرم هستند.»
حاج آقا خلج رو به اوس مرتضی کرد و گفت: «خدا را شکر که شما را میبینم. ضمنا اینم عرض کنم که اگر با علم به حضور شما، پسرتون اول به طرف من آمده بود، خدا میدونه سلب توفیقات میشد. اما چون اول به پای شما افتاد و به شما ادب کرد، شک نکنید که خدا از نسل و ذریه اش علما و صلحا و شهدا مقدر میکنه انشاءالله.»
وقتی حاجی خلج این را گفت، هر کس آن دور و اطراف بود و این جمله را شنید، همگی «انشاءالله» گفتند.
خلاص. معتقدم داود همانجا خوشبخت شد. قبل از وصال به الهام خوشبخت شد. چرا که داود با یک حرکت دلی اما سنجیده، مسیرش را به طرف پدرش کج کرد و جلوی چشم همه به پایش افتاد، خودش و نسلش را با آن ادب و الهی آمین گفتن پدرش آباد کرد.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🔰خیابان
نزدیک غروب بود. آقاغفور مطابق همیشه که در حال رانندگی و جابجا کردن مسافر بود، وقتی مسافر آخری را پیاده کرد، یک نفر سرش را به طرف غفور خم کرد و گفت: «دربست!»
غفور ایستاد و آن بنده خدا در حالی که ماسک به دهانش داشت، سوار ماشین شد و آدرس دو تا چهارراه آن طرفتر را داد. غفور که بخاطر قرصهایی که میخورد، روزه نمیرفت، وقتی مسافرانش کم بودند، یک نخ سیگار میکشید. همین طور که نخ سیگارش را روشن کرد، مسافری که سوار کرده بود گفت: «شما آقاغفور هستین؟»
غفور: «نوکرم آقا. شوما؟»
-منو نمیشناسید. ولی ما به شما ارادت داریم.
غفور نیمه سیگارش را دور انداخت و گفت: «آقایی. کوچیک شماییم.»
-لطفا همین بغل نگه دارین.
-چشم.
تا نگه داشت، یک موتور سوار آمد و با کلاه کاسکتی که داشت، جلوی ماشین غفور توقف کرد و موتورش را خاموش کرد. مسافر کارت شناساییاش را از جیبش درآورد و رو به غفور گرفت و گفت: «بیات هستم. از پلیس فتا.»
غفور که دستپاچه شده بود، نگاهی به کارت انداخت. نگاهی به موتوری انداخت. آب دهانش را قورت داد و گفت: «مخلص آقا. جونم؟»
بیات ماسکش را برداشت و گفت: «بزرگوارید. معمولا همکاران ما یه مدل دیگه با بقیه ملاقات میکنند. اما چون شما شاکی خصوصی دارین، و کسی که آبروشو بردین، تاکید کرده که شما رو اذیت نکنیم، الان و اینجا داریم حرف میزنیم.»
غفور با تعجب و چاشنیِ ترس پرسید: «من آبروی کیو بردم؟!»
بیات گفت: «شما میدونستین که عکس مدرک محسوب نمیشه و آقاداود میتونه بخاطر چندتا عکسی که دست گرفتین و رفتید مسجد و آبروریزی راه انداختین، از شما اعاده حیثیت کنه و چندین سال شما رو به زحمت بندازه؟»
غفور گفت: «من شاکی ام! اون با بچه من...» که بیات حرفش را تغییر داد و جدی تر گفت: «میتونی همینو اثبات کنی؟ اگر میتونستی تا الان صد بار دادگاهیش کرده بودی و پدرشم در میاوردی! غیر از اینه؟»
غفور گفت: «اما من از اون عکس دارم. همه دارن.»
بیات گفت: «این که وقتی دو قدم با پسر شما راه رفته، از رو محبت دستشو گرفته و موفق بوده که نوجوونها را به مسجد جذب کنه، باعث این تهمت و حرف غلط شده؟»
غفور هیچی نگفت.
بیات: «اما شما مرتکب جرم شدید. آبروریزی کردید و تهمت زدید. میخواین همین الان با آقاداود تماس بگیرم و بگم فردا قانونی اقدام کنه و علیه شما طرح شکایت کنه؟»
غفور فقط به بیات زل زد. زیر لب «لا اله الا الله» گفت و دستی به سر و صورتش کشید و کمی شیشه ماشین را پایین کشید. بیات گفت: «حاج آقا دل بزرگی داره. اگه چنین چیزی به من گفته بودید، به روح داداشم از شما شکایت میکردم و پای همه چیزشم وایساده بودم.»
غفور که مشخص بود شکسته، در حالی که کمی صدایش میلرزید گفت: «خب حالا باید چیکار کنم؟»
بیات گفت: «آفرین. حالا شد. اون عکسا رو از کجا آوردید؟ لطفا نگید پشت برفپاککن ماشینتون گذاشته بودن و نمیدونین اون عکسا از کجا اومده.»
غفور گفت: «همون شب... وقتی مهربان اومد خونه، یه پاکت دستش بود که اون عکسا داخلش بود.»
بیات: «مهربان نمیدونست تو اون پاکت چیه؟»
غفور: «نه. سرش با چسب بسته بود. باز نشده بود.»
بیات: «نپرسیدی از مهربان که اون عکسا از کجا آورده؟ کی بهش داده؟»
غفور: «راستش... من ناراحتی اعصاب دارم... پرسیدم ... نمیدونم ... شایدم نپرسیدم ... یادم نیست.»
بیات: «بسیار خوب. خب الان مهربان کجاست؟»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🔰خانه سلطنت خانم
اذان گفته بودند. از پشت بلندگو داشتند تعقیبات و دعای «یاعلی و یا عظیم» میخواندند. صدای جمعیت و همهمه بچه ها با صوت زیبای صالح درهم آمیخته و صدایش همه محله را برداشته بود.
از این طرف، خانه سلطنت خانم هم شلوغ پلوغ بود. وسط این گیر و دار، سروش با دو تا بسته بزرگِ ساندویچ فلافل و دو سه تا دوغ نعنایی بزرگ، و البته کمی شیک تر از شبهای قبل، به سر کوچه سلطنت خانم رسید.
وقتی چشمش به شادی افتاد، دید برخلاف شبهای قبل، شادی آن شب یک چادر رنگی پوشیده و یک روسری قشنگ فیروزهای به صورت لبنانی بسته و استثنائا عینکش را هم آن شب برداشته است.
سروش که داشت دلش غش میرفت، ساندویچها را جلوی شادی گرفت و همین طور که به صورتش زل زده بود گفت: «بفرما شادی خانم. مبارکه.»
شادی با تعجب و در حالی که سرش پایین انداخته بود گفت: «اما ما که برای امشب سفارش ساندویچ نداده بودیم. آهان. نکنه نذر دارین. درسته؟»
سروش چه میدانست نذر چیست؟ اصلا خبر از این حرفها نداشت. با دستپاچگی گفت: «آره آره... همون... نذر دارم... نذر خوبه؟ راستی میگم خبریه؟ ماشالله نو نوار کردین و همه جا برو و بیاست و ...»
شادی همین طور که ساندویچها را میگرفت گفت: «آره. عقدکنون حاج آقاست. شما هم برین. برین مسجد. خوش میگذره.»
سروش که دست و پایش را گم کرده بود گفت: «عقدکنون ... مبارکه ... حاج آقا؟ عجب ... گفتین مسجد؟ چشم ... راستی اینا رو یه جور دیگه درست کردم. امتحان کنین اگه خوشتون اومد از حالا اینجوری براتون درست کنم.»
شادی جواب داد: «به هر حال ممنون. خدا قبول کنه. ایشالله حاجت روا بشین.»
این را گفت و همانطور که سرش پایین بود خدافظی کرد و رفت. اما سروش وسط کوچه خشکش زد و به رفتن شادی زل زده بود. شادی لاغراندامِ نسبتا کوچولویِ دبیرستانیِ باشرم و حیا با آن چادررنگی و روسریِ فیروزهای و البته آه از چشمانِ بی عینکش که دل سروش را بُرد با خودش. برای عاشق، یک حائل هم از معشوق کمتر شود، یک حائل است. ولو برداشتن یک عینکِ قاب سیاهِ نمره هفتاد و پنج صدمِ آستیگمات باشد. همانقدر جذابترش میکند آن فتانه را برای صیدی که در دام ناخواستهاش افتاده.
برای اولین بار بود که کسی به سروش میگفت«ایشالله حاجت روا.» و سروش چقدررررر حالش از آن دعا خوب بود اما دلش خرابتر از هر شب. همین طور ناخودآگاه که از سرکوچه سلطنت خانم فاصله میگرفت، وسط آن همه مردم و رفت و آمد، به زبانش آمده بود که «اگه به من وفا کنی... حاجتمو روا کنی... بین تموم عاشقات... نذر منو ادا کنی... به پات میشینم شب و روز ... تا با تو عمرو پیر کنم...»
و همین طور که میرفت، از سر کوچه پیچید اما با جمعیت، بُر خورد و رسید به در مسجد و انگار خدا به بهانه مراسم داود اما با دعوت و تعارف سردستیِ شادی خانم، اولین بار پایش را به مسجد باز کرد. سروش آخر جمعیت، در آن سرما و نمِ هوا نشست بلکه بتواند با بُغضی که در گلو و شوری در دلش داشت، حاجتش را همان شب بگیرد و خدا لوتی گری کند و حاجتروا بشود و دوباره شادی را به آن قشنگی ببیند.
بگذریم...
صالح چه کرد آن شب... فنر کمر و زانوانش را به طول و عرضِ دو برابرِ قامتش بالا و پایین میکرد و جمعیت را مکرر با خودش از زمین و زمان میکَند و به آسمان میبُرد و دوباره به زمین و سپس به آسمان و... روز عادی وقتی خلج به او اذن میدان نداده بود، آنگونه میکرد. چه برسد به آن شب که علاوه بر اذن میدان، فرمان مبسوط الید و آتش به اختیارش تبدیل به حکم رفع قلم شده بود و انگار به او گفته بودند فکر کن شب آخر عمرت است و کم نگذار! کم نگذاشت بزرگوار. بلکه یک چیزی هم بیشتر گذاشت. آن قدر بیشتر که آقایان و حضار در مسجد کف میزدند و بانوان حاضر در خانه سلطنتالدوله هلهله مکرر و مستدام سر داده بودند. البته گزارش شده که فقط هلهله نبوده و اوقاتی که چشم زینب خانم را دور میدیدند ... بگذریم ... اجماعا صلوات!
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🔹 تقدم حیای مردانه بر حجاب زنانه
(در حاشیه تصویربرداری از بانوان بیحجاب)
▪️در آیات ۳۰ و ۳۱ سوره نور که مهمترین موارد از آیات چهارگانه حجاب است، آموزههای زیر بهترتیب بیان میشود:
۱. مردان چشمچرانی نکنند.
۲. مردان پاکدامنی بورزند.
۳. مردان بهانه برای توجیه چشمچرانی نیاورند.
۴. زنان چشمچرانی نکنند.
۵. زنان پاکدامنی بورزند.
۶. زنان برای جلب توجه خود را آراسته نکنند.
۷. زنان پوشش لازم را در برابر نامحرم رعایت کنند.
▪️مردانی که به تقدم حیای مردانه بر حجاب زنانه در این آیات توجه ندارند و امر به معروف را بهانه نگاه کردن، ثبت نمودن، گزارش دادن و منتشر کردن تصویر بانوان بیحجاب قرار میدهند، گویا ادامه این آیه را نخواندهاند: "إِنَّ ٱللَّهَ خَبِيرُۢ بِمَا يَصۡنَعُونَ: خداوند به بهانههایی که (شما مردان برای توجیه نگاه کردن به بیحجابان) میتراشید، آگاه است."
▪️اگر به قرآن باور داشتند و در فحوای آیه حجاب اندیشیده بودند، غلطی را با غلطی بزرگتر چاره نمینمودند و به بهانه انجام فریضه، لباس فضیلت بر قامت رذیلت نمیپوشاندند این همه نفرت نمیآفریدند و از ذبح عقاید در پای احکام، دست بر میداشتند.
▪️کاش این قماش، فریاد علی(ع) را میشنیدند: "کسی که از راه نادرست، پیروزی میجوید، شکست خورده است."
28.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊هنگامی که پرواز می کنم احساس می کنم همچون عاشق به سوی معشوق خود نزدیک می شوم و در بازگشت هرچند پروازم موفقیت آمیز بوده باشد، مقداری غمگین هستم چون احساس می کنم هنوز خالص نشده ام تا به سوی خداوند برگردم🥀
✨این کشاورز زاده تنکابنی، سرباز ساده اسلام است و به هیچ یک از حزب ها و گروه ها وابسته نیست.
✨ آرزو دارم که جنگ تمام شود و به زادگاهم بروم و به کار کشاورزی مشغول شوم.
✍گوشه ای از وصیت نامه #شهید_علی_اکبر_شیرودی
🌷سالروز شهادتت مبارک
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
یه خبر خوب دیگه که دلمون بیشتر خنک بشه.. 😁
از اتاق فرمان دارن میگن که ماشین بن گویر وزیر امنیت داخلی صهیونیست ها تصادف کرده..
خود کثافتش زنده ست..
ولی خب انگار بدجوری پاره شده..
بردنش بیمارستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظاهرا خودروی بن گویر از چراغ قرمز رد شده بوده و یه ماشین دیگه بهش زده و چپ کرده.. 😋😋😋
دست های گشاده 11.mp3
12.6M
#دستهای_گشاده11
راهِ آسمـ💫ـون، یه راهِ طولانـیه!
هم زحمت زیاد میخواد، و هم زمانِ زیاد!
امــا؛
بعضی از راههـ🛤ـا میانبُــرند؛
میتونــی؛
از اونها زودتــر به مقصـد برسی
#استاد_شجاعی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تنها فیلم بجا مانده از پدر رهبر معظم انقلاب.
ببینید و لذت ببرید. #آقا ؛ فرزند این عالم بزرگ است.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#انتشار_حداکثری_با_شما
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
نقل و نبات این روزهای خبرهای سیاسی و رسانه های جهان یک جمله ست:
همه ی اینها نتوانستند این مرد را شکست بدهند..
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ای پدر و مادرم به فدات مایه ی عزت اسلام و ایران.. 🇮🇷✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرچم به دست توست..
خیالمان راحت است.. 🇮🇷✌️
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پدر_عزیز_امت
#روحی_فداک_یابن_الحسین
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
خب..
بچه ها خوبین ان شاالله همگی تون...
من که حالم خیلی خوب بود الحمدالله...
یه خبرم الان بهم رسید حالم بهتر شد..
بریم این خبر رو با هم ببینیم..
و لب و دهان مبارک امام خامنه ای عزیز رو ببوسیم و برای سلامتی و طول عمر با برکتش دعا کنیم که هر چه که میفرمان به اراده ی الهی محقق میشه..
آقا چند سال پیش فرمودن آمریکا رو به افول است..
این جمله ی حضرت آقا رو داریم در میدان میبینیم.. 👇👇👇
ناوگروه یواساس دوایت آیزنهاور آمریکا دریای سرخ را ترک کرد...
پ ن: بودی حالا... 😁
ببینید جمهوری اسلامی و محور مقاومت چه بلایی بر سر آمریکایی ها آورده...
کی باورش میشد..
یه زمانی نه چندان دور وقتی آمریکایی ها میخواستن هر گوشه ای از دنیا یه حرف زوری رو به کرسی بنشونن فقط کافی بود بگن این ناو گروه به اون سمت حرکت کرده..
همین بس بود تا در آن منطقه هر کار دلشان میخواست انجام بدهند..
الان این ناوگروه امریکایی با چند هدف مشخص به دریای سرخ اومده بود..
یکیش این بود که جلوی حملات یمن به کشتی های عسرائیلی رو بگیره..
یکیش این بود که جلوی حملات حزب الله به عسرائیل رو بگیره که سید حسن گفت از طرف این ناو گروه تهدید بشیم همین ناو گروه رو با سلاح مناسب میزنیم..🤣
یکیش این بود که جلوی حمله ی احتمالی ایران به سرزمین های اشغالی رو بگیره.. 😏😁
خلاصه که این ناو گروه به هیچ کدوم از اهدافش نرسید و دست از پا درازتر گورش رو گم کرد..
آقای آمریکا..
گذشت اون روزهایی که با حرکت دادن ناو گروه آیزنهاور هر غلطی دلت میخواست میکردی..
الان تو منطقه ی غرب آسیا هر چی جمهوری اسلامی ایران بگه همونه..
تمام تمام.. ✌️
#ایران_مقتدر
#گنده_لات_منطقه🇮🇷✌️
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب..
حتما تو خبرها دیدید..
چند روزی است که در دانشگاه های آمریکا اعتراضات دانشجویی و تظاهرات در حمایت از فلسطینیان در جریانه...
و پلیس به شدت داره این اعتراضات دانشجویی رو سرکوب میکنه...
چند تا نکته ی مهم رو در عرض میکنم.. 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شدت خشونت در سرکوب دانشجویان معترض در آمریکا رو مشاهده میکنید..
البته این برخورد خشن فقط در سرکوب دانشجویان نیست.. بلکه اهالی رسانه هم از برخورد وحشیانه نیروهای امنیتی آمریکا بی نصیب نیستند..
اصل قصه اینجاست..
الان در آمریکا و بیشتر کشورهای اروپایی اعتراضات دانشجویی در حمایت از مردم مظلوم غزه و فلسطین در جریانه..
نکته ای که وجود داره اینه که نظام سلطه به راحتی با امپراطوری رسانه ای که در اختیار داره بر این اعتراضات سرپوش میذاره...
اما تا کِی؟
تا کجا.؟
وجدان انسان ها بیدار شده از این همه ظلم و جنایتی که آمریکایی ها و صهیونیست ها دارن در دنیا مرتکب میشن..
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توجیه کردن مضحک و بی اساس خشونت پلیس آمریکا در سرکوب تظاهرات و تجمعهای دانشجویی در شبکه ی صهیونیستی اینترنشنال..
عرض کردم که با رسانه هاشون میخوان دانشجویان رو مقصر نشون بدن..
اصلا کوچکترین اشاره ای به اینکه 40 هزار انسان بیگناه در غزه کشته شدند نمیکنند..
یعنی واقعا کسانی که مرجع و منبع خبری شون امثال اینترنشنال هست از نعمت عقل محرومند..
همین اینترنشنال آتش زدن بانک ها و اماکن عمومی و خودروهای امدادی و آمبولانس کشتن نیروهای امنیتی در ایران رو میگفت اعتراضات مسالمت آمیز،
بعد اعتراضات دانشجویی آمریکا که دانشجویان فقط جمع شدن و شعار دادن که کودک کشی در فلسطین رو تمام کنید رو میگید رو به خشونت داره میره و سد معبر کردن و برای دیگران ایجاد مزاحمت کردن..
خوبه از این همه دروغگویی و تزویر و فریبکاری خودتون خنده تون نمیگیره..
#فلسطین
#جنگ_روایت_ها
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
پرویی نجومی!
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر میخوای فقیر نشی به این ۲ نفر زیاد محبت کن ؛
همه چیر به این دوتا بستگی داره ( سری از اهلبیت علیهم السلام )
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما در قضیه حجاب با هموطنمون طرف نیستیم بلکه با سیل عظیمی از دشمنان طرفیم که فهمیدن از کجا باید به اساام و جامعه اسلامی ضربه بزنند
این ویدیو واقعا ارزش دیدنشو داره
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110