eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
921 دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
11هزار ویدیو
327 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
ذکر شریف روز پنج شنبه.. 🍃🌹
دست های گشاده 16.mp3
12.26M
✍بیچاره کسی که چیزی توی زندگیش داره، که قلبش رو اونقدر بخودش مشغول کرده، که از خدا غافل شـده❗️ راستی، تــو؛ توی زندگیت به چی مشغول شدی؟ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
شب جمعه ست هوایت نکنم می میرم ارباب جانم.. صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین ❤️✋ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای عزیزم.. ما غیر از حسین تو هیچی دیگه نمیخایم.. نه در این دنیا،نه در آن دنیا.. 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میبینید.. اینا مدعیان دفاع از حقوق زنان هستند.. اینی که اینجوری قپون کردن و دارن مثل گونی سیب زمینی میبرن یه دختر دانشجوست.. جرمش چیه؟ جرمش اینه که داره میگه نسل کشی رو در فلسطین تموم کنید.. یک صدم این اتفاق در ایران افتاده بود الان تمام سلبریتی ها و سیاست مداران عمله ی صهیونیست گوش دنیا را کر کرده بودند که حکومت ایران ناقض حقوق زنان است.. 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
یه نکته هم بگم.. می‌بینید که چند تا پلیس بیشتر نیستن.. و این همه جمعیت اونجاست.. اما کسی به پلیس حمله نمیکنه.. یا پلیس رو نمیزنه.. چون میدونه اولین ضربه ای که به پلیس بزنه مغزش میریزه کف آسفالت.. اونجا مثل ایران نیست که بریزی سر پلیس و لختش کنی و بعدم آتیشش بزنی و بازم پلیس از اسلحش استفاده نکنه.. اونجا کوچک ترین تعرضی به پلیس کنی یعنی حکم مرگت رو امضا کردی..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی فکرشو میرد ی روز مردم دنبا بر علیه ظلم قیام کنند 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و پنجم» 🔰بازداشتگاه غلامرضا و آرش هر کدام در اتاق جداگانه بازجویی میشدند. هر دو دماغ و دهانشان خُرد شده بود و با صورت پانسمان شده و دست و پای باندپیچی شده روی صندلی های سرد بازداشتگاه نشسته بودند. آرش که از همان اول همه چیز را گردن غلامرضا انداخت. هیچ چیز را گردن نگرفت و حتی گفت که قصد داشته از غلامرضا در عنوان اغفال و گول زدن شکایت کند! -چرا. میشناسمش. خودش منو انداخت تو این گند و کثافت. اصلا من میخوام ازش شکایت کنم. من یه بچه کارگر ساده بودم که داشتم زندگیمو میکردم. از بس نشست و بغل گوشم وِزه کرد، گولشو خوردم و افتادم تو این راه. -عجب! به فرض که راست بگی، پس میدونستی که افتاده تو خلاف! -من؟ نه! از کجا باید بدونم. -از اس ام اس بانک! تا حالا بیش از صد میلیون تومن به حسابت ریختن. اینا واسه چی بوده؟ -من راننده غلامرضا بودم. اون گفت این کارو بکن. -اصلا تو راس میگی اما مشکل اینجاس که همین مبلغ واسه اونم واریز شده! اونم لابد نوکر تو بوده و یکی الکی به هردوتون حال میداده. آره؟ -نه آقا. ببین! اصلا ماجرا یه چیز دیگه است. -چیه؟ تو بگو! -یکی که نمیشناسمش، یه دو بار پول واریز کرد و گفت هر کاری این غلامرضا گفت، بگو چشم! -آهان. تو هم گفتی چشم؟! پس قضیه بازی کردن با آبرو مردم و ایجاد جو و تشنج عمومی علیه اون و اینا رو کلا گردن نمیگیری. درسته؟ -بازی با آبروی مردم؟ چرا هر چی من هیچی نمیگم، جرم به نافم میبندین؟! -چون شاهد داریم. دو نفر. علاوه بر اون، تو با دو تا شماره که به نام خودت نبوده، در شبکه های مجازی و اینستا عضو شدی و کلی علیه اون بنده خدا و خانش پیام دادی و فکر کردی مملکت هر کی هر کی هست و کسی دنبال کارِت نمیگیره. آره؟ -آقا! به جون مادرت من تقصیری ندارم. اصلا من شماره ای به جز همین یه خطی که از بانک برام پیام میاد ندارم. -پس چرا ردِ آی پیِ گوشی همراه تو همه جا هست؟ فکر نکنم اینقدر بی سواد باشی که ندونی دارم از چی حرف میزنم. -آقا من پیام این و اونو چند جا فرستادم. -دروغ نگو! ما سند معتبر داریم که اولین بار از آی پیِ گوشی خودت تولید و منتشر شده. اینو چی میگی؟ آرش دید در بد مخمصه ای افتاده. هر چه میخواهد فرار کند، نمیشود. بازجو ادامه داد: «من حوصله کل کل با تو ندارم. عین بچه آدم خودت برام تعریف کن شاید بتونم کمکت کنم. آرش خواست یک بار دیگر شانسش را امتحان کند اما نمیدانست که تمام زندگی اش در پرونده ای است که زیر دست بازجو قرار دارد. به همین خاطر اشتباه کرد و گفت: «من هیچی گردن نمیگیرم. همش تقصیر غلامرضاست.» بازجو هم گفت: «اصراری ندارم. هر طور راحتی.» آمد جمع کند که برود، این جمله را گفت و بلند شد: «کسی گردن نمیگیره که دَله دزدی چیزی کرده باشه. نه تو که جرمت سیاسی هست و با عنصر معلوم الحال خارج از کشور ارتباط داشتی و بیست تومان هم بیشتر از غلامرضا دستخوش گرفتی.» این را گفت و رو به طرف در بازداشتگاه کرد و رفت. آرش تا این را شنید، از سر جا بلند شد که نگذارد بازجو برود، اما دستش به میز بسته بود. همان طور که داشت دست و پا میزد گفت: «آقا گه خوردم. آقا. سیاسی نه. جون مادرت سیاسی نه. اصلا غلامرضا کاره ای نیست. اما سیاسی ننویس! حاجی جان مادرت سیاسی ننویس!» دیگر دیر شده بود. باید زودتر گاردش را باز میکرد. بازجو در را بست و رفت. ادامه👇 ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
بازجوی اتاق غلامرضا یک مرد تقریبا شصت ساله و لوتی صفت بود. مثل بازجوی آرش، جوان و شیک و دیسیپلین دار که با ماده و تبصره قانونی دست و پایت را میبندد نبود. بلکه تا نشست سیگارش را روشن کرد و حتی دوربین را هم خاموش کرد. -ببین جوون! از همین اولش حواست به من باشه. من حوصله دروغ ندارم. فقط هم دو بار از اولش میشینیم مرور میکنیم تا تهش. اگه حوصلم سر بره، نمیخوابونم زیر گوشِت. چون جُرمه. نمیگم با کمربند بزننت. چون خیلی وقته این چیزا از مد افتاده. فقط پامیشم میرم. وقتی من برم، دیگه کسی نمیاد سراغت تا روز دادگاه. روز دادگاه هم چیزی که من بر اساس اسناد و مدارک بنویسم جلوی قاضی قرار میگیره. نه چرت و پرتی که تو بگی! تا اینجاش اوکی هستی؟ غلامرضا با همان چشم معمولا خشمناک و بی روحش فقط نگاهش کرد. بازجو نه پیش گذاشت و نه برداشت، فورا گفت: «فقطم یه سوال دارم. چرا بچه های مردمو کُشتی؟!» غلامرضا تا این را شنید، برقش گرفت. گفت: «کی کشته؟ کدوم قتل؟» -اونجوری که تو چاقو کشیدی رو سر و سینه و گردن اون دو تا، باید تا الان زنده مونده باشن. پس چرند تحویلم نده. اول علت قتل را بهم بگو تا سوال دومم رو بپرسم! -من فقط واسه یکیش برنامه داشتم. دومی تو برنامه من نبود. -نبود که نبود. به هر حال زدیش. -نزدمش. خودش پرید جلوی روم. -خب بپره. دلیل نمیشه که بزنی بکشی. دلیل میشه؟ -خب حالا که چی؟ -خب حالا که همین که الان دو تا قتل گردنته. دو سه شب قبلش هم دو سه تا جنازه دیگه تو شهر پیدا شده که... -که لابد اونام من کشتم. درسته؟ -دیگه. اگه اینجوری پیش بریم، شایدم بیشتر بشه. غلامرضا که دید مثل خر در گِل گرفتار شده، دستی از سر عصبانیت به سرش کشید و گفت: «من تنها نبودم. یکی دیگم با من بوده. یکی دیگه هم دستور این کارو داده. چرا الان باید همه کاسه کوزه ها سر من خالی بشه؟» -چون اولا آرش زیر بار نرفته و همه چیزو با شاهد انداخته گردن تو. ثانیا اگه صدتای دیگه هم تو این کار شریک باشن، عامل اصلی و بدون واسطه این جنایت تویی. اینم اضافه کنم که ارتباط با سرپل تروریستیِ ساکن خارج از کشور و واریز کلی پول به حسابت و جرم سیاسی هم هست که اگه از اینم قِسر در بری، از جرائم ضدامنیتی و ارتباط با دشمن گردنته و فکر کنم خودتم بدونی حکمش چیه؟ -الان من تکلیفک چیه؟ خب شما که همه چی میدونین، بِکِش بالا داداش! ما رو بِکِش بالا و خلاص. دیگه این جلسه و بازجویی ها چیه؟ -اگه حُکمِت اعدام باشه، بدون که اگه ده سالم طول بکشه، بالاخره اجرا میشه اما... (سکوت کرد و به کاغذها زل زد) -اما چی؟ راه داره که...؟ -اما فکر نکنم پرونده پیچیده ای باشه. همه چیش معلومه. این جلسه هم فورمالیته است. بخاطر همین دوربین خاموش کردم و الان هم سیگار دومم روشن کردم. تا این را گفت، تن و بدن غلامرضا لرزید. آب دهانش را قورت داد و پرسید: «ینی به همین راحتی یکی رو میکَشین بالا؟» ادامه👇 ‌‎‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
آن مرد هم پوزخندی زد و شانه هایش را به معنی «آره. چرا که نه! حتی از اینم راحت‌تر» بالا و پایین کرد. سیگارش را خاموش کرد و سینه ای صاف کرد و از سر جا بلند شد و گفت: «من کارمو کردم. بنظرم تو هم هر کی دیگه جای من اومد اینجا، همکاری نکن تا به جرم ارتباط با دشمن و جرم امنیتی زودتر خلاصت کنه. زَت زیاد.» رو کرد به طرف تا برود که غلامرضا گفت: «آقا ... پدر ... بزرگوار ... با تو ام لوتی ! برگرد ... برگرد گفتم ...» دید نخیر. آن مرد به در نزدیک شده و میخواهد در را باز کند. با صدای بلند و وحشت گفت: «گفتم برگرد ... نمیشنوی ... من کاره ای نیستم ... هوشنگ همه کاره است ... آقا با شمام ... آقاااا» اما آن مرد تصمیمش را گرفته بود و در را که باز کرد، خیلی عادی و بی اهمیت، از اتاق خارج شد و رفت. غلامرضا تا تنها شد، با دو دستش محکم به میز مُشت زد و دوباره سر جایش نشست. 🔰بیمارستان داود و سروش به هوش آمدند. سروش چون بدنی ورزیده تر و چابک داشت، پس از یکی دو روز استراحت، روبراه تر شد. اما داود فشارش پایین نمی آمد و علاوه بر آن، یک ضعف عمومی در کل بدنش حکمفرما بود. در آن مدت، علاوه بر مادر و خواهرش که یک عصر از شهرستان آمدند و غروب برگشتند، الهام و مادرش خیلی زحمت کشیدند. مخصوصا الهام که فقط در تمام آن دو سه روز، شاید دو سه ساعت از داود دور نشد. صبح روز بیست و دوم ماه رمضان بود. سروش را به یک اتاق دیگر منتقل کرده بودند. داود و الهام در همان اتاقی که داود بستری بود با هم حرف میزدند. -ی چیزی بگم؟ -جانم! -شاید کار خدا بود که اینجوری بشه. چون این دو سه روز، تنها ساعاتی هست که فکر کنم بدون هیچ دغدغه و فکری روبروم روی تختت دراز کشیدی و به حرفام گوش میدی. -اینجوریمو نبین! ماه رمضون برای هر طلبه اهل تبلیغ، زندگی و تبلیغ با اعمال شاقه است. خداییش خیلی زحمت داره. مخصوصا اون مسجد و اون محله. حالا یواش یواش خودت میفهمی که من اهل بی اهمیتی به کَس و کارم نیستم. چه برسه به تو که... الهام که جوری به داود نگاه میکرد که انگار داشت کلمات را از لبان داود میقاپید، ابرویش را در برابر سکوت و نیمه ناقص گذاشتن کلامش بُرد بالا و پرسید: «من چی؟ دنباله اش!» داود هم لبخندی زد و گفت: «چه برسه به تو که... ولش کن ... من این کلمه رو نمیخوام رو تخت بیمارستان بهت بگم. نمیخوام در موضع ضعف بهت بگم. میخوام وقتی حالم خوبه و سُر و مُر و گنده هستم، حرفایی که کلی وقته تو دلمه بهت بگم. الهام فقط لبخند زد. داود: «روزه ای؟» -اگه خدا قبول کنه. -خوش به حالت. اگه من یه کُمپوتِ گلابی یا گیلاس از یخچال بردارم و جلوی روت بریزم توی لیوان شیشه ای و سر بکشم، دلت میخواد؟ -وصفش که کردی، دلم خواست. چه برسه به این که این کارو بکنی. اما مهم نیست. تو باید تقویت بشی. بیارم بخوری؟ -نه. شوخی کردم. حال ندارم. الهام! -جونم! -یه کاری میکنی؟ -چیکار؟ -دردسر میشه. میدونم. ولی دستام که پانسمان شده. بخیه هم کردند. از صبح تا الان هم که حالم از دیروز بهتره. -خب؟ بگو! ادامه👇 ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🔰مسجد صفا دومین شب قدر در مسجد با همان شور و حرارت شب نوزدهم برقرار شد. آن شب یکی دیگر از روحانیونی منبر رفت و روضه خواند که از سادات محترم بود و سالها جهت ادامه تحصیل به قم مشرف شده بود. او که حاج آقا کاظمی نام داشت اما آسیدمحمود صدایش میکردند، با این که داود را ندیده بود اما وصفش را زیاد شنیده بود. تا نشست روی منبر، بعد از سلام و صلوات، دو کلمه درباره داود گفت. [این مسجد و این محل، پذیرای یکی از سربازان امام زمان هست که در لباس دین و روحانیت، به مردم خدمت میکنند. چون در این مجلس حضور ندارند، راحت‌تر میتونم درباره‌شون حرف بزنم و کسی هم نمیتونه حمل بر تملق کنه. ببینید بزرگواران! وقتی برای تماس گرفت و دعوت کرد و گفت که بنا دارم برای جلسات بزرگ مثل لیالی قدر، از علما و فضلایی که یک روز در این محله زندگی میکردند دعوت کنم، فهمیدم که مَنیت در وجود این بزرگوار نیست. علاوه بر اون، خیلی میخواد که خدا اخلاص و فکر و فهم به یکی بده که در چنین شرایطی، با علم و اراده خودش این محله را انتخاب کنه. مگه تعارف داریم؛ حتی ما هم بچه این محله هستیم، فقط سالی دو سه بار میاییم به اقوام سر میزنیم و میریم. بعلاوه این که دست بذاره روی این مسجد. که همه عزیزان مستحضرند که چه وضعی داشت و چطوری بود؟ بعدش اینقدر جوان و نوجوان دور خودش جمع کنه. فکر تشکیلاتی داشته باشه و دست دو تا بهترین طلبه ها را هم بگیره و بیاره پای کار. تا جایی که دشمن طمع کنه و بعد از این که در مدت کوتاه، دو مرتبه برای ایشون حرف و حدیث درست کنه، ببینه این طلبه از رو نرفت و پای کار اسلام و انقلاب وایساده، تصمیم بگیره که از سر راه برش داره. عزیزان! اینا هیچی نیست مگر نور الهی. وقتی نور الهی در دل کسی تابیدن گرفت، زندگیش و وجودش و اطرافش رو نورانی میکنه. بحث امشب بنده درباره نور الهی هست...] بچه های انتظامات و خادمین به همراه صالح و احمد در داخل و مسجد در حال انجام کار و مدیریت جمعیت بودند که دیدند یک ماشین در نزدیک ترین نقطه به مسجد توقف کرد. فورا یکی دو نفر از بچه های گروه احمد به طرفش رفتند تا به او تذکر بدهند که... فورا به طرف احمد و صالح دویدند و گفتند: «حاج داود! حاج داود اومده!» ملت هم صدای آنها را شنید. سلطنت و مملکت و گوهر و عاطفه و شادی که در حال کار بودند، زودتر شنیدند و بقیه صالح و احمد و فرشاد و مهربان و بقیه هم متوجه شدند. با حرکت آنها به طرف در مسجد، همه حواس جمعیت به آن طرف معطوف شد. دیدند داود در حالی که عمامه به سر و لباس روحانیت به تن دارد، از در ماشین با احتیاط خارج شد. چون دستش را به گردنش آویزان کرده بود، خیلی آرام از ماشین پیاده شد و با جمع بچه هایی که ظهرها برایشان قصه میگفت، سلام و علیک کرد و وارد مسجد شد. در چشم به هم زدنی، جمعیت به اطراف داود ریخت. زن و مرد با او سلام و احوالپرسی میکردند. تا این که داود هنوز به صحن مسجد نرسیده بود که در وسط جمعیت چشمش به مهربان خورد. آغوش باز کرد و مهربان هم به آغوش داود رفت. اینقدر آن لحظه برای داود و مهربانِ مهربان لذت بخش بود و در میان صلوات جمعیت غرق بودند که حد نداشت. سخنران وقتی جمعیت و داود را دید، خوشحال شد و لبخندی زد و از مردم طلب صلوات کرد و دعوت کرد که داود به جلوی جمعیت و مراسم برود و در کنار منبر، صندلی برای او آماده کردند و تعارفش کرد که آنجا بنشیند. همین طور که همه اطراف داود را گرفته بودند و داود در سیل خوشحالی مردم به طرف صحن مسجد میرفت، عاطفه چشمش به الهام خورد. دید الهام اصلا آنجا نیست. آنجا بود اما دل و جان و روانش جای دیگر بود. الهام همین طور که پشت سر جمعیت ایستاده بود و در حالی که ذوق قد و بالای داود را میکرد و خوشحال بود که بالاخره دلبرش سرِپا شده، زیر لب و آرام به کوری چشمان دشمنانش مکرّر میگفت: «ماشاءالله و لا قوه الا بالله» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و ششم» [جونم براتون بگه که اون پسره ایتالیاییه بود که آمریکا به دنیا اومد و باباش پولدار و کارخونه دار و این چیزا بود و پول به دولتشون قرض میداد و بعدش رفت دانشگاه و اونجا با مسلمونا آشنا شد. تا این که یه روز تو دانشگاه با یه کتاب آشنا شد که نظرشو جلب کرد. هرقدر بیشتر مطالعه میکرد و با اون کتاب بیشتر وقت میگذروند، بیشتر بهش علاقمند میشد. اون کتاب قرآن بود. همون کتاب باعث شد که پسره تو یه مرکز اسلامی تو نیویورک شهادتین بگه و مسلمون بشه؟ بچه ها میدونین شهادتین چیه؟ شهادتین یعنی همین اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله. اگه پدر و مادرت مسلمون نباشن و خودتم مسلمون نباشی، اگه اینا رو به قصد مسلمون شدن بگی، مسلمون میشی. خلاصه ... دیگه وقتی مسلمون شد، تصمیم گرفت اسمشو عوض کنه. اسم واقعی این پسره «ادواردو آنیلی» بود. اما بعد از این که مسلمون شد، اسمشو هشام عزیز گذاشت. البته اینم بگم سال 59 با رایزن سفارت ایران در ایتالیا آشنا شد و شیعه شد و اسمش شد مهدی. این آقا مهدی یک سال بعدش اینقدر تعریف امام خمینی رو شنیده بود که تصمیم گرفت به ایران سفر کنه و امام را از نزدیک ببینه. وقتی سال 60 به ایران اومد، موفق شد که امام رو زیارت کنه و در حسینیه جماران امام رو ببینه. از اونجا هم یه سر رفت مشهد و این شروع انقلاب عجیبی بود که تو زندگی آقا مهدیِ ما اتفاق افتاد. یه پسر به اون پولداری و امکانات اما دنبال حقیقت بود. بچه ها جان! همه چیز پول نیست. پول خوبه ها. نمیگم بده. اما همه چیز پول نیست. اینو حواستون باشه. اگه جلوی خودت نگیری و همه چیزت بشه پول، یهو به خودت میایی و میبینی به خاطر یه کم پول بیشتر، کلی قتل و جنایت و پرونده میفته گردنت و آخرشم گیر میفتی و آبروت میره.] قصه گفتن داود برای بچه ها با همان دست به گردن آویزان ادامه داشت. کم کم داود ارتباطش با کسبه بهتر شده بود. آقانصرالله را یادتان است؟ همان که بلندگو را برداشته بود و با همان ادبیات خاص خودش همه را به جشن عقد داود دعوت میکرد؟ آن روز که داود قصه گفتنش تمام شد، نزدیک تر نشست و کمی با داود حال و احوال کرد. -دستتون چطوره؟ -خدا رو شکر. بهتره. اما گفتن آویزونش نکن و از گردنت جداش نکن تا یه کم دیگه زخمش جوش بخوره. -نامرد رگِ دستتون رو زده بود. درسته؟ -آره. خدا خیلی رحم کرد. خوب شد اون شب آقافرشاد بود. وگرنه بدتر میشد. -راستی حاج آقا یه سوال! -جانم! -شما چرا اینقدر کم سخنرانی میکنی؟ چرا برامون آیه و حدیث نمیخونی؟ -من که هر روز قبل از اذان مغرب، اینجا سخنرانی میکنم و اتفاقا شرح و توضیح آیه و حدیث و ضرب المثل و این چیزا میگم. -کمه. آخوند باید دهان‌دارتر باشه. واسه خودت میگما. وگرنه من که هدایت شدم خدا را شکر. داود که تلاش میکرد جلوی خنده اش را بگیرد، گفت: «بله. الحمدلله. شما کارِت درسته ماشاالله» -حالا به نظرم بیشتر سخنرانی کن. آخوند باید بتونه یکی دو ساعت حرف بزنه. چیه امروزیا همش ده دقیقه و یه ربع حرف میزنن؟! -خب حوصله مردم هم کم شده. بعلاوه این که مردم ماشالله سطح سواد و آگاهیشون بالاتر رفته. -نمیدونم. جوابم نده. به جاش طولانی تر حرف بزن. داود لبخندی زد و گفت: «چشم. ببینم اگه مردم حوصله داشتن و استقبال شد، بیشتر حرف میزنم.» ادامه👇 ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
اما نصرالله دست بردار نبود. با جدیت گفت: «ینی چی نظر مردم و اگه استقبال شد؟ اگه به اینا باشه که درسته قورتت میدن. یه کم از خودتون قدرت نشون بدین. میرزای شیرازی گفت دیگه کسی تنباکو مصرف نکنه، همه زدن شکستند. حضرت زینب گفت همه ساکت باشن، حتی پرنده ها هم ساکت شدند. شما باید حرفت برو داشته باشه. خیلی لی لی به لالای مردم نذارین.» داود که میدانست آن بنده خدا پیرمرد است و دلسوز هم هست و عمر خودش را کرده و ذهن و فکرش دیگر تغییری نمیکند، باز هم لبخند زد و دستی که بسته نبود را روی سینه اش گذاشت و گفت: «چشم آقا نصرالله. راستی چرا زودتر نگفتی؟ شما با تجربه ها باید هوای ما جوونترا رو داشته باشین.» نصرالله که معلوم بود که خیلی از این حرف داود خوشش آمده کمی ذوق کرد و خودش را جمع و جور کرد و گفت: «فکر نمیکردم بعد از اون شب که ردن و ناکارت کردند، بازم وجود داشته باشی و بیایی این مسجد. رودربایستی ندارم باهات. همه میگفتن. همه پشت سرت میگفتن اما من جلوی روت میگم. ما فکر میکردیم دیگه میری و پشت سرت هم نگاه نمیکنی.» داود خنده ای کرد و جواب داد: «عجب! پس مردم انتظار داشتن که دیگه برم و برنگردم.» همین طور که با هم حرف میزدند و میخندیدند، دو نفر با قیافه های خاصی وارد شدند. هر دو سیبیلی و لاغراندام و استخوانی بودند و تا وارد شدند، بوی سیگارشان کل مسجد را برداشت. با این که آن لحظه سیگار نمیکشیدند. به طرف داود که آمدند، داود جلوی پای آنها و به احترام بلند شد. یکی از آنها که حدودا پنحاه سالش بود و دندانهایش را هم یکی درمیان نداشت، گفت: «حاجی قربون قَدَمات. بشین شرمندم نکن.» نشستند. نصرالله هم مشتاق شد بنشیند و ببیند آنها با داود چه کار دارند؟ -حاجی! عموی ما رحمت خدا رفته. البته ماه رمضونتون هم قبول باشه. ایشالله همیشه به روزه و افطار! -خواهش میکنم. از شما هم قبول باشه. چه دعای قشنگی کردید. آن مرد خیلی تلاش میکرد مَبادی آداب حرف بزند و مثلا کم نیاورد، جواب داد: «خواهش میکنم. قشنگی از خودتونه.» تا این را گفت، داود داشت از خنده میترکید. اما جوری دستش را روی لب و دهانش گذاشت که موقع گوش دادن به حرف های آن بنده خدا تابلو نباشد. -میگفتم. عموی ما رحمت خدا رفته. خادم اهل بیت. پیرغلام امام حسین. اهل زهد و مردم دار. دستش تنگ بود اما اهل خیر بود. -آخی. خدا رحمتشون کنه. تسلیت میگم. دیده بودمشون؟ -نمیدونم حاجی. کم سعادتی قابل نداشته و الا شما بزرگ مائید!! داود نفهمید چه شد و اصولا عقلش برای درک این مفاهیم خیلی آکبند بود. هنوز در فهم این جمله مانده بود و داشت با خودش حلاجی میکرد که آن بنده خدا یک جمله شاهکار دیگر گفت و صغیر و کبیر ادبیات را شرمنده مرامش کرد. گفت: «حتی یک بار در دوران کودکی میخواست سید بشود اما خدا را شکر که الحمدلله و الا پناه بر خدا!» نگو که بنده خدا منظورش از «سید شدن» همان آخوند شدن است. داود این را نفهمید و فقط سرش را تکان داد که مشخص نشود فهمیده یا نفهمیده! لحظات راحتی نه برای داود بود و نه برای آن بنده خدا! تا این که گفت: «خلاصه میخواستیم زحمت بکشید و مراسم ترحیمش رو اینجا بگیریم و خودتون هم منبر و روضه بخونین.» داود قدری خودش را جمع کرد و گفت: «خواهش میکنم. مسجد متعلق به همه است و باید در خدمت امور عام المنفعه و معنوی و دینی باشه. بسیار خوب. فردا مراسم دارین؟» -نه حاجی. پس فردا مراسم داریم. پزشک قانونی گفته یکی دو روز کار داره. ادامه👇 ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
-چرا؟ چی شده مگه؟ -هیچی. چیز خاصی نیست. گیر و گورِ اداری و این چیزا. پس ما روی پس فردا عصر حساب کنیم؟ -بله. انشاءالله به مدت دو ساعت مسجد دراختیار شماست. آخرش خودمم منبر میرم. البته دعا کنین که حالم بهتر باشه. چون گاهی جاش تیر میکشه و اذیت میشم. معمولا لوتی جماعت، وقتی بخواهد ابراز همدردی بکند، مخصوصا با کسی که جلویش رودربایستی دارد و اصطلاحا از قماش آنها نیست، خیلی برایش سخت است که عفت کلامش را حفظ کند. از همین رو، آن بزرگوار با یک جمله کوتاه اما مملو از گوشه کنایات، اوج همدردی صنف خودشان را با داود اعلام نمود و گفت: «تٌف تو ذاتشون بیاد مادر به خطاها! که اینجوری دهن حاجی ما رو سرویس کردن.» داود فقط تو افق محو شد. از فشار خنده، یا بهتر است بگویم از فشاری که بر اثر کنترل خنده اش به او وارد شده بود، درد و سوزش دستش هم بیشتر شد و مثل مارگزیده به خودش میپیچید. 🔰بازداشتگاه شرایط آرش و غلامرضا اصلا خوب نبود. لحظه به لحظه با بررسی سوابق و خط و خطوط آنها پرونده آنها سنگین تر میشد. آرش که انگار نذر کرده بود هیچ چیز را گردن نگیرد. یک جورایی هم حس میکرد که چیز دندان گیری علیه او وجود ندارد بخاطر همین خیلی بااحتیاط جواب میداد. -چیکار کردم مگه؟ رفیقمو که تو دردسر افتاده بود سوار کردم و زدیم به چاک! از اون پولا هم اطلاع ندارم. اونم مال غلامرضاست. اون گفته بود یه رفیقی داره که میخواد چند مرحله پول براش حواله کنه. منم گفتم باشه و ریخت تو کارت من! همین. بیشتر از همینم نه چیزی میدونم و نه چیزی گردن میگیرم. غلامرضا که خودش میدانست وضعش بد است و از طرف دیگر، سر و زبانِ آرش را نداشت و نمیتوانست زبان بریزد و فورا اعصابش به هم میریخت، همش میگفت: «خب حالا تهش چیه؟ آره اصلا. من زدمشون. مسئله شخصی بوده. مگه شاکی دارم؟ اگه شاکی خصوصی دارم دیگه چرا منو اینقدر این ور و اون ور میکنین؟ جرم سیاسی هم گردن نمیگیرم. میخوای بنویسی، بنویس! اما گردن نمیگیرم. من چه میدونم سیاسی چیه؟» ولی هم آرش و هم غلامرضا میدانستند که در بد دردسری افتادند اما از یک چیزی اطلاع نداشتند و اصلا حواسشان به آن نبود. و آن یک چیز، وجود شخص سومی به نام سروش بود که از اولش هم با آنها بود اما مثل یک وصله نچسب با آنها رفاقت داشت. 🔰بیمارستان روز بیست و سوم ماه رمضان شد و داود باید به بیمارستان مراجعه میکرد تا هم جواب آزمایش و عکس ها را بگیرد و هم با متخصصش مشورت کند. به خاطر همین با الهام به بیمارستان رفتند. -خدا را شکر پاره شدن تاندون و عصب نداری. فقط باید خیلی احتیاط کنی. فعلا با این دستت کار نکنی. عصبی نشی. موقع خواب، حواست بهش باشه. تا داود میخواست حرف بزند، الهام از متخصص پرسید: «نباید فعلا تو خونه استراحت کنه و جایی نره تا کامل خوب بشه؟» که با این حرف، داود یک جور خاصی به الهام نگاه کرد. متخصص جواب داد: «استراحت خوبه اما جای نگرانی نیست. بازم دستِ خودتون.» این را که گفت و چند تا دارو نوشت، الهام و داود خداحافظی کردند و رفتند. داود به الهام گفت: «کاش یه سر به سروش میزدیم.» رفتند اتاق سروش. سروش که روی تختش خوابیده بود، تا چشمش به داود خورد، بدون سلام و علیک فورا گفت: «حاجی خوب شد که اومدی.» داود پیشانی سروش را بوسید و دستی به صورتش کشید و نشست کنار تختش و گفت: «چرا داداش؟ چیزی شده؟» سروش با این که تا حدودی حال ندار بود اما معرفت داشت و به الهام هم تعارف کرد و الهام هم نشست روی صندلی کنار داود. اول سروش یک مقدار آب خورد. سپس گفت: «حرفی که میخوام بزنم خیلی مهمه. باید شما بدونی. ولی ببخشید، میشه درو ببندید که کسی نیاد.» الهام بلند شد و رفت در را بست. ادامه👇 ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
سروش که عرق کرده بود و رنگش هم اندکی پریده بود، شروع کرد همه چیز را برای داود گفت. -راستشو بخوای، من و آرش و غلامرضا با یکی آشنا شدیم تا به ما پناهندگی بده و ما رو بفرسته اون ور آب. اما اون از ما کارایی خواست که اگه بگم، تو صورتم تُف میکنی و دیگه نگام نمیکنی. داود و الهام با تعجب به هم نگاه کردند. داود به سروش گفت: «خدا نکنه. هر چی هست بگو! بگو تا آروم بشی.» -راستشو بخوای ... چطوری بگم ... به قرآن مجید شرمندم ... اما شادی خانم گفت به شما بگم تا خیالم راحت بشه. -بگو داداش! بگو خیالت راحت. -اون دو سه باری که مسجد آتیش گرفت و به به فلاکت خوردین و همه جا پر شد، کار ما سه نفر بود. من و غلامرضا و آرش. داود اصلا تغییری در چهره اش نداد و حتی حواسش بود که به الهام هم با تعجب نگاه نکند. گذاشت تا سروش به راحتی خودش را تخلیه کند. -حتی ببخشید آبجی... روم به دیوار ... (گریه اش گرفت) شرمندم ... حتی عکسای شما که پخش شد و آبروتون رفت، کار آرش بود. اون میخواست با آبروی حاجی داود بازی کنه. منم دیر فهمیدم ... اما ببخشید ... آرش عکسای شما را داد دست جوونا و اینستا و همه جا پخش کرد. الهام با شنیدن این حرف و خاطرات تلخ آن، دوباره داغش تازه شد اما او هم مثل داود عکس العملی به خرج نداد. فقط سرش را انداخت پایین. -من خیلی پشیمونم حاجی ... من از اولشم با اونا مخالف بودم ... تا این که وقتی دیدند شما اینقدر سر جات ممحکم وایسادی، تصمیم گرفتن شما رو بزنن. ینی هوشنگ که اون ور آبه گفت که بزنینش. من مخالفت کردم و کلی از دست غلامرضا کتک خوردم. اما آرش باهاش رفت که کارو تموم کنن. این را گفت و شروع کرد و به هق‌هق افتاد. داود دستش را کف دست سروش گذاشت و کمی به او دلداری داد. -اون شب رفتم درِ خونه شادی خانم تا ساندویچا را بهش بدم. خیلی داغون بودم. شادی گفت که بیام پیش شما و همه چیزو به شما بگم. اینم بگم که شبی که شما تو مسجد عقد کردین، شادی بود که به من گفت برو بشین تو مجلس جشن تا خدا حاجتت بده. من اون شب تازه با شما آشنا شدم و دیدم اینقدر هم آدم بدی نیستید. ولی اون شبی که میخواستن شما رو بزنن، دیر رسیدم. و شروع کرد و صورتش را با دست تمیز کرد. داود از الهام دستمال کاغذی گرفت و به سروش داد و گفت: «اتفاقا خیلی هم به موقع رسیدی. دمت گرم. اگه نبودی، امروز به جای مراسم ترحیم اوس تقی مراسم سوم و هفتم من بود!» سروش دماغش را هم تمیز کرد و گفت: «مگه اوس تقی مُرد؟» داود گفت: «آره بنده خدا. امروز ترحمیش تو مسجده. میگن مرد خوبی بوده! درسته؟» -لابد از برادرزاده اش شنیدی! -دقیقا. چطور؟ میشناسیش؟ -آره. بزرگ خاندان عملی کل محله بود. اصلا بخاطر این که قشنگ تزریق میکرده و مَشتی بخوری میکرده، بهش میگفتن اوستا! یا همون اوس تقی! -دروغ میگی! -به قرآن! پس فکر کردی معلم معارف و دینی بوده؟! اونم یکی بوده مثل بابای خودم. البته بابای من از وقتی تصادف کرد و پاش درد گرفت، بخوری شد. -آخی. بنده خدا! کی تصادف کرد؟ -خیلی وقت نیست. چهل و هفت هشت سال پیش! ادامه👇 ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
تا این را گفت، داود و الهام زدند زیر خنده! خود سروش هم وسط بالا کشیدن آب دماغش و پاک کردن چشم و صورتش از حرف خودش خنده اش گرفته بود. گفت: «خیلی تعریفش نکنیا. که میشی سوژه بچه ها. شرط میبندم تو جوب پیداش کردن! از بس عاشق ته سیگار بقیه بود و تمام زندگیش گند و کثافت برداشته بود.» داود دوباره دستی به سر سروش کشید و گفت: «خوب شد اینا رو گفتی. منظورم حرفای قَبلیت هست. این حرفا رو به دادگاه و پلیس هم میزنی.» سروش جواب داد: «به شرطی که کمکم کنن آره.» داود: «شک نکن. تو با این کارِت، کمک بزرگی میکنی. آفرین.» و داود همان لحظه گوشیش را درآورد و با بیات تماس گرفت. همین طور که داشت تماس میگرفت، سروش به الهام گفت: «میشه از شما یه خواهشی کنم؟» الهام گفت: «حتما! بفرمایید.» سروش گفت: «ببخشید آبجی ... شما هم جای خواهرِ ما ... من خاطرِ شادی خانم میخوام. دوسش دارم. میشه حواستون بهش باشه؟» الهام گفت: «خودشم میدونه؟» سروش: «اصلا تو این حس و حالا نیست ... دبیرستانیه ... ولی خیلی دختر خوبیه.» الهام: «میشناسمش. عالیه. خیلی خانومه. بذارین با خانم آقافرشاد هم مشورت کنم و جوابشو به شما بدم.» سروش: «خدا از خواهری کَمِت نکنه. فقط باباش دندون گِردَها. حواستون باشه بیشتر از صد تا سکه شرط نذاره!» الهام که داشت از تعجب و توهم سروش شاخ در می آورد گفت: «حالا بذارین اول صحبت کنیم. حالا کو تا تعیین مهریه؟!» داود تلفنش تمام شد. رو به سروش گفت: «الان بیات میاد. همین چیزا رو به بیات هم بگو. اون بلده. سفارش کردم که کمکت کنه.» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه: حکمت سیصد و هشتم و درود خدا بر آقا امیرالمومنین علی علیه السلام که فرمود: دوستي ميان پدران سبب خويشاوندي فرزندان است، و خويشاوندي به دوستي نيازمندتر است از دوستي به خويشاوندي. 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶 أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ ۚ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا 🔸روزی، مُقَدَّر است و روزی مقدر را کسی نمی‌تواند از تو بگیرد. اما این به معنی دست شستن از کار و تلاش نیست چون خدا رزق مردم را در دست یکدیگر قرار داده و جز از راه تعامل به دست نمی‌آید. پس غصّۀ روزی‌ات را نخور اما دعا کن که برای به‌دست‌آوردنش به بنده‌های پست خدا محتاج نشوی. زخرف آیه ۳۲ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚🌸 آغاز می شود روزی دیگر دل من اما بی تاب تر از همیشه حسرت دیدار روی ماهتان را می کشد قرار دل های بی قرار آرامش زمین و‌ زمان! دریاب مرا مولای مهربان 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤 ⊰🍃♥🍃🤍🍃⊱ ⊰🍃🤍🍃♥🍃⊱ سلام بروی ماهتون گلهای زندگی 🤚 صبح زیباتون بخیر و شادکامی☺️ روزتون متبرک به نگاه خدا امیدوارم آخر هفته خوبی داشته باشید👌 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110