فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صیحه آسمانی رخ داد!؟
خداوند متعال قادر است که اسباب را به سرعت و یا به صورت غیر عادی فراهم کند، در این شکی نیست اما باید به این نکته نیز توجه داشت، آن صیحه ی آسمانی که برحق منتظر آن هستیم، جنگ غزه می تواند همان “صیحه ی آسمانی” باشد که عموم بشریت را مخاطب قرار داده و یک غربالگری عظیم در سطح جهان به وجود آورده!!
#استاد_شجاعی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلام آخرش،نماز تقوا حسین...
سلام آخرش،سلام یا حسین...
نوحه شنیدنی حاج محمود کریمی در شهادت امام جعفر صادق علیه السلام..
#لبیک_یا_حسین
#شهادت_امام_جعفر_صادق
#تسلیت_باد
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#سوگواران_خورشید
#لبيك_يا_خامنه_ای
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#سوگواران_خورشید
#لبيك_يا_خامنه_ای
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#سوگواران_خورشید
#لبيك_يا_خامنه_ای
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#سوگواران_خورشید
#لبيك_يا_خامنه_ای
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#استاد_تراشیون
❇️ "عوامل ایجاد خلا عاطفی(۳)"
#تربیت_فرزندان
#خـانـواده_بـانـشـاط
#صمیمیت_بـیـن_افـراد
33.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 #دکتر_سعید_عزیزی
❇️❌زندگی برای دیگران
🔮برای خودت زندگی کن نه دیگران
👌پنج چیز قلب را نورانی میکند:
①زیاد قل هوالله احد را خواندن
②کم خوردن
③نشستن با علماء
④نماز شب خواندن
⑤و راه رفتن در مساجد
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
مداحی آنلاین - دلم شکسته - ابوذر بیوکافی.mp3
6.8M
🔳 #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
🌴دلم شکسته و دوباره زائر مدینهام
🌴تو مسجدالنبی خودم رو دارم میبینم
🎙 #ابوذر_بیوکافی
مداحی آنلاین - شهر مدینه باز عزادار یه داغه - نریمان پناهی.mp3
3.16M
🔳 #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
🌴شهر مدینه باز عزادار یه داغه
🌴بازم بلا پشت بلا داره میباره
🎙 #نریمان_پناهی
⏯ #شور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدرسی که امام صادق(ع) برای نجات مومنان میداد
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 #یکی_مثل_همه۳💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و ششم» [جونم بر
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت بیست و هفتم»
مراسم ترحیم آن بنده خدا برای خودش ماجراها داشت. شما تصور کنید دو ردیف و هر کدام حدودا سی چهل نفر از برادران عملی و اهل دود و دَم، از حیاط مسجد تا صحن ایستاده بودند و به مهمانان خوش آمد میگفتند. جوری که هر کس وارد میشد، فکر نمیکرد اوس تقی اینقدر کَس و کار داشته باشد. آن نه کَس و کارا! کَس و کار! همه ماشالله لاغرِ استخونی و سیبیلی و داش مَشتی.
حتی بخش خواهران هم دیدنی بود. انگار نه انگار که ماه رمضان است! از پیرزن هایی که مرتب سیگار میکشیدند تا خانم های جوانی که به قول سلطنت خانم؛ هر کدامشان برای خودشان ساقی و ساغری بودند. سی چهل تا قلیان با خودشان آورده بودند و زغال بود که تندتند آتیشی میشد و به طرف مجلس مردانه فرستاده میشد.
بزرگواران حتی پذیراییشان هم سیگار بود. هفت هشت ده تا سینی را پر از سیگار کرده بودند و در مجلس میگرداندند. و از آنجا که در منطق آنها «میهمون رو تخم چِشِ ما جا داره» که ترجمه به زبان آزاد همان جمله «مهمان حبیب خداست» مقید بودند که سینی سیگار را جلوی همه بگردانند. حتی بچه های صغیر و کوچک.
البته داود و صالح و احمد هم از آن مَرحمتی بی نصیب نماندند. نه این که برداشته باشند! نخیر! جلوی آنها هم آوردند و تعارفشان کردند. اما همه این دود و دم ها یک طرف، چایی خانه و پذیرایی از مهمانانشان با چایی هم یک طرف! سه چهار تا صندوق لیوان آوردند تا با لیوان از مهمانانی که مثلا از راه دور و شهرستان آمده و روزه بودند پذیرایی کنند.
داود گوشه ای نشسته بود و بخاطر این که خیلی حواسش به جمعیت نباشد، با گوشی همراهش وَر میرفت. حالا در آن لحظه داشت چه کار میکرد نمیدانیم اما قطعا مطلب و محتوای سخنرانی را آماده نمیکرد. چون هر از گاهی لپهایش گل میانداخت و لبخند ریزی بر گوشه لبانش مینشست.
احمد هم نشسته بود و زاغ سیاه ملت را چوب میزد و از دیدن آن وجنات که برای کمتر کسی پیش می آید لذت وافره میبرد. اما هر از گاهی در تعارف و کلمات آنها میماند و از خجالت سرش را پایین می انداخت. خب تصدیق بفرمایید که وقتی پدر معتادی بخواهد به بچه اش تذکر تندی بدهد اما هم فضای مسجد نگذارد و هم جلوی رفقای شیش لولَش نخواهد اسم مادر بچه اش که از قضا همسر خودش است بیاورد، ترکیبات نامؤنوسی بین واژگان پیش می آید که از ذکر آن حقیقتا عاجزم.
صالح اما این وسط وضعش از همه بدتر بود. چرا که از او خواهش کرده بودند که برای آن بزرگ خاندان عملی ذکر مصیبت کند. بزرگواری که نه اخلاق درستی داشته و نه کسی از او تعریف کرده. بلکه از جوانی تا ساعت آخر عمرش یک محله را به گند و دود کشانده بوده است. حتی بچه هایش هم نبودند تا بخواهد مثلا از پدر بخواند و آن را چشم و چراغ خانه و گل دردانه و سایه بالای سر خانم و بچه ها بداند و بخواند. عمر کوتاهی هم نکرده بود که بگوید هر گل که به بوستان بیشتر میدهد صفا، گلچین روزگار امانش نمیدهد. بلکه آن گل، دوستان را میبرده است فضا! بخاطر همین بنده خدا صالح مانده بود که چه شعر و ذکر مصیبتی انتخاب کند.
هر چه از قبل از نیمه شعبان تا آن روز، داود و بچه ها رشته بودند در حال دود شدن و رفتن به هوا بود. چرا که مسجد شده بود مملو از کسانی که یا رفته بودند درِ خانه یکی از ساقی ها و دوا گیرشان نیامده بود و مجبور شده بودند علی رغم میل باطنیشان به مسجد بروند که هم دوا بخرند و هم وارد فاتحه بشوند، و یا کسانی که این اواخر به آن مرحومِ مغفورِ خُلداشیانِ جنت مکان، جنس مرغوب فروخته بودند و الان آمده بودند که ورثه را پیدا و طلبشان را زنده کنند.
خلاصه فضا مگسی بود و خفن! تا این که قاری قرآن کارش تمام شد و با صدای مبهمی که از خودش درآورد و کسی ندانست که کدام سوره و آیه را خوانده، بالاخره داود به منبر رفت.
[امروز مراسم ترحیم مردی هست که همسایه شما بوده. به گردن همدیگر حق دارید. خوب و بد در کنار هم زندگی کردید و سالها نون و نمک همدیگر را خوردید. بالاخره هر کسی تو زندگیش بالا و پایین داره. همیشه همه بالا نیستند، پایین هم نیستند.
اما بزرگواران! حرفم اینه که دنیا خیلی کوتاه تر از اونی هست که فکرشو میکنیم. خیلی زود دستمون از دنیا کوتاه میشه و میشینیم سر سفره اعمالمون. دیگه اونجاس که نه کسی به درد کسی میخوره و نه میشه پارتی بازی کرد.
عزیزان! مهم اینه که ما پیوند خودمون را با خدا و اهل بیت حفظ کنیم. اونان که به درد ما میخورن. حتی اگه خیلی اهل هم نباشیم اما اگه تو خط اهل بیت باشیم و در سمت اونا باشیم، بالاخره یه روزی دستمون رو میگیرن. بالاخره یه روزی نجاتمون میدن...]
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🔰خانه الهام
الهام و مادرش در حال آماده کردن سفره افطار بودند. قرار بود آن شب داود پس از نماز برای افطار به منزل الهام برود. الهام همین طور که داشت سالاد درست میکرد، با مامانش هم حرف میزد.
-راستی یه چیزی میخواستم ازت بپرسم. تو عالَم مادر و دختری.
-بپرس.
-با داود راحتی؟ داود پایه است؟ خوبه؟ احساس به خرج میده؟
الهام لبخند ریزی زد و همین طور که سرش پایین بود و داشت خیار و گوجه ها را با هم قاطی میکرد گفت: «پسر خیلی خوبیه. خیلی آرومه. زیر و رو نداره.»
-اینا را که خودمم میدونم. با هم راحتین؟ منظورمو که میفهمی.
-چی بگم. خیلی نه. من از خدامه. اما اون احساس میکنم خیلی مراعات میکنه. شوخی میکنه. حتی منو دس میندازه. اذیتم گاهی اوقات میکنه. اذیتای شیرین. نه از اونا که بی احترامی و این چیزا باشه.
-خب اینجوری که فقط با هم دوستین.
-آره خب. میفهمم چی میگی. چی بگم والا؟
-تا حالا بهت گفته که بریم مسافرت و یا مثلا جایی شب بمونی؟
-نه. ولی یه بار که بهش گفتم بیا خونمون بمون و صبح برو، گفت مزاحم نمیشم.
این را که گفت، المیرا خانم خندید و گفت: «مزاحم؟! این چه حرفیه؟ آدم دلش میخواد دوره نامزدیش شبانه روز با هم باشن.»
-آره. منم بهش گفتم.
-خب؟ اون چی جواب داد؟!
الهام خندید و گفت: «به ریشش دست میکشه و سرشو واسم تکون میده و میگه خیره انشاءالله!»
باز هم مادر و دختری زدند زیر خنده.
-خب یه کاری کن امشب بمونه.
که یهو الهام هول شد و به صورت المیرا خانم زل زد و پرسید: «امشب؟»
-آره. چرا که نه!
-حالا میگم بهش اما نمیدونم قبول کنه یا نه؟
-میگم سرد نباشه این پسره.
-نه مامان. از اون بابت مطمئنم.
-ی سوال بپرسم راستشو میگی؟
-سخت نباشه لطفا!
-مرض و سخت نباشه. اِ . خودشو لوس میکنه.
-باشه. بپرس.
-هر بار میبینتت، بوسِت میکنه؟
-نه.
-حتی وقتی تو ماشین نشستین؟
الهام زد زیر خنده و گفت: «حتی وقتی تو ماشین نشستیم.»
-خب این بده که! نمیشه. دارم نگران میشم.
-خب من که نمیتونم بگم بیا بوسم کن! میرم به طرفشا. ولی یهو برق نگاش میگیرَتَم.
-میگیرم چی میگی. خب امشب جورش کن که بمونه اینجا.
-مامان یه چیز دیگم هست!
-چی؟
-بابا. من وقتی بابا نشسته تو هال، خجالت میکشم که با داود تنها باشم. چه برسه به این که بخوام بگم که شب اینجا بمونه.
-تو با بابات چیکار داری؟ مگه وقتایی که ما با بابات تنهاییم، فکر این هستیم که تو الان تو اتاقِت تنهایی؟
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
الهام خیلی از این فهم و درک و شعور و حرف مامانش خوشش آمد و رفت دستانش را شُست و یه بوس محکم به مامانش کرد. المیرا خانمم آروم درِ گوشش گفت: «یهو بی هوا برو همین جوری داود رو ببوس! بذارش تو عمل انجام شده. مردا خوششون میاد که زنشون پایه باشه و بهش احساس بده.»
الهام رفت تو فکر و فقط با لبخند سرش را تکان داد. المیراخانم گفت: «خب دیگه کم کم داره وقت اذون میشه. تو برو به خودت برس. منم کم کم سفره افطار رو بندازم.»
شب، وقتی داود از مسجد به منزل الهام رفت، آیفون را که زد، رفت بالا. خانه آنها دو سه تا پله میخورد تا به در اصلی برسند. وقتی داود به دم در رسید، دید الهام با یک لباس نامزدی و جذاب و سر و وضع آراسته با یک لبخند شوخ و مهربان منتظرش ایستاده.
داود تا آن صحنه را دید، خیلی جدی گفت: «سلام خانم. ببخشید. اشتباه اومدم. زنگ منزل بغلیتون رو زدم. با اجازهتون!»
الهام که دلش میخواست آن لحظه یک ویشگونِ آبدار و تیز از دست و پای داود بگیرد تا دیگر به خودش جرات ندهد او را آنگونه سر کار بگذارد، فقط چشمانش را نازک کرد و لبخند بر لب گفت: «باشه. بامزه! بیا. بیا داخل که هوا سرده.»
داود بسم الله گفت و همین طور که وارد میشد و از جلوی الهام با آن تیپ و شمایل رد میشد، مثلا زیر لب، جوری که الهام هم بشنود گفت: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. خدایا به امید تو. ازدواج کردم که دیگه چشمم به در و داف نخوره، اما زهی خیال باطل!» و همین طور که کفشهایش را در میآورد و داخل جاکفشی میگذاشت میگفت: «آخه یکی نیست به تو بگه نونت کم بود؟ آبِت کم بود؟ زن گرفتنت چی بود؟ اینم با یه خانم به این ... استغفرالله ... چی بگه آدم؟!»
همین طور که مثل پیرمردها با خودش حرف میزد و الهام هم خنده اش گرفته بود از این مزه پرانی داود، ناگهان داود چشمش به المیرا و سیروس خورد. یهو مثل کسی که هول شده دست گذاشت رو سینه و کمی خم شد و گفت: «سلام عرض کردم. کوچیک شما داودم.»
المیرا و سیروس با لبخند جوابش را دادند. داود باز هم دست برنداشت تا این که همین طور که با سیروس دست میداد گفت: «جسارتا ایشون دخترخانمتون هستند؟»
سیروس هم گرفت که داود چانه اش میخارد، جواب داد: «بعله. کوچیکشون هستین.»
داود دید نخیر! با سیروس نمیتواند کل کل کند. دستش را به طرف المیرا برد و با المیرا خانم هم دست داد و گفت: «جسارتا یه دختر دیگه هم داشتین... اسمش چی بود خدا ؟! فکر کنم اسمشون الهام بود. ایشون تشریف ندارن؟»
المیرا هم خنده کرد و گفت: «بایدم نشناسی داود خان! از بس سَرِت تو کتاب و درس و حوزه و محراب و مِنبَره. دختر به این ماهی. به این خوشکلی.»
داود حالتش را عادی گرفت و گفت: «خب خدا از همگی قبول کنه. بفرمایید برای افطار! بفرمایید تو رو خدا. سرد شد.»
میخواست با سیروس به سر میزِ آشپزخانه برود که المیرا گفت: «سفره شما رو تو اتاق خودش انداختم. بفرمایید اونجا!»
داود نگاهی به الهام کرد. الهام مثل پرستارها که منتظر کسی هستند که از آمپول میترسد، جوری به داود نگاه کرد که یعنی «بیا... تو که باید بیایی ... خودت بیا ... با پای خودت بیا ...»
نگاهی هم به میز آشپزخانه و سیروس کرد و گفت: «فکر کنم اینجا غذاش خوشمزه تر باشه ها.»
المیرا خانم جلوتر آمد و گفت: «نخیرَم! اونجا خوشمزه تره. بدو ببینم!»
داود رو به سیروس خان کرد و گفت: «حاجی نمیذارن ما دو دقیقه با شما گپ بزنیما. ببین زندگیمو. ببین مادر و دختری توطئه کردن!»
سیروس هم گفت: «آره جون عمهات! نیس تو هم خیلی بدت میاد.»
و داود با الهام راه افتادند و به طرف اتاق صورتی رفتند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🔰خانه سلطنت خانم
گوهر و عاطفه یک گوشه از خانه سلطنت خانم نشسته بودند و همین طور که به جمع خانم ها نگاه میکردند، عاطفه سر صحبت را باز کرد.
-راستش من میخواستم یه چیزی ازتون بپرسم که جوابش خیلی مهمه.
-خیره باشه. چی شده؟
-میخوام بدونم شما تو خانوادتون سن و سال خاصی برای ازدواج مدنظرتون هست؟ مثلا دختر باید چند سالش باشه که اگه براش خواستگار آمد، قبول کنید.
-اگه منظورت منصوره و فرشته است، هر چه زودتر بهتر. اونا اهل درس نیستن. کنترلشون هم سخته. من دیگه توانشو ندارم.
-نه منظورم اونا نیستن. کلا پرسیدم.
-خب بگو منظورم فاطمه و آزاده است دیگه. اونام طوری نیست. باباشون راضیه. کی میان؟ فرداشب میان؟
-وای گوهر خانم کی قراره بیاد؟ دارم یه سوال دیگه ازت میپرسم...
-ولی فکر نکنم کسی با اخلاقِ گندِ بابای بچه هام بسازه. خودمم به زور ساختم. با من خوبه. خیلی فحش نمیده. بهش گفتم فحشمم دادی، دادی. اشکال نداره. فقط به خدابیامرز بابا و مادرم فحش نده. بقیه اش خیلی هم خوبه بعضی وقتا. ولی میدونی که، بچه ها میشنفن و یاد میگیرن و این خیلی بده. راستی عاطفه جون حامله نیستی؟ وقتشه ها!
عاطفه دستش را روی پیشانی اش گذاشت و لُپ هایش را باد کرد و نفس عمیقی بیرون داد و گفت: «اصلا پشیمون شدم. پاشو برو ببین مملکت چه کارِت داره؟»
گوهر گفت: «خب سر راس نمیپرسی! رک و راحت بپرس تا جوابت بدم.»
عاطفه سرش را نزدیک تر آورد که کسی نشنود و آرام گفت: «منظورم شادی خانومه. شادی چی؟»
-خب بیاد فرشته رو ببره. هر کی هست. کی هست حالا؟ فرشته هم دختر خوبیه ها!
-میفهمی چی گفتم؟ گوهر خانم به خدا دارم نگرانت میشم.
-خب حالا. تو هم. به خدا منصوره هم دختر خوبیه ها. لاک میزنه اما فقط لاک میزنه. واسه این یکی رو پیدا کن!
-کاری نداری؟ برم خونمون که دیوونه شدم از دستت.
-نه حالا بشین. کجا میخوای بری؟ چه زودم بهش برمیخوره. شادی نه. دوس ندارم شوهرش بدم.
-خیلی خب. حالا اومدی سرِ خط. چرا؟
-چون کوچیکه. چون همدم خودمه. من و اون جز هم کسیو نداریم.
عاطفه چند ثانیه به قیافه گوهر زل زد. دید راست میگوید و صادقانه جوابش را داده. گفت: «نظر باباشم همینه؟ اونم مثل شما نمیخواد فعلا شادی رو شوهر بده!»
-اون از من بدتره. جونش هست و همین دختره. میگه بقیه شون سیل بیاد و ببره. اما این دخترو واسم نگه داره.
-خدا حفظش کنه. میدونم. دختر خیلی ماهیه.
-کی؟ فرشته؟ یا منصوره؟ دوتاشون خوبن.
عاطفه خانم دید که اوضاع گوهر خیلی خراب است و میخواهد هر طور شده مثل مغازه دارها حتما یکی از آنها را فورا به یک خواستگار حتی فرضی و مجازی بیندازد. پاشد چادرش را پوشید و گفت: «گوهرجون میخوای فردا واست نوبت بگیرم؟ بخدا نگرانتم. شب بخیر.»
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 #یکی_مثل_همه۳💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و هفتم» مراسم ت
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت بیست و هشتم»
🔰بیمارستان
خانواده سروش در حال انجام کارهای مربوط به ترخیص سروش بودند. بیات هم آنجا بود و به سروش کمک میکرد که لباسش را بپوشد و با هم بروند. چون پس از اعترافی که سروش کرده بود و رد و نشانهایی که ارائه داده بود، باید برای طی مراحل قانونی و محاکمه خودش و آرش و غلامرضا به زندان برود.
وقتی لباسش را پوشید، با بیات چشم تو چشم شدند. بیات به سروش گفت: «نگران نباش. با قاضی تحقیق صحبت کردم. قول مساعد داده که بهت تخفیف بده. نگران شرارت آرش و غلامرضا هم نباش. اصلا با اونا مواجه نمیشی. بسپارش با من.»
سروش گفت: «باشه. بریم.»
وقتی میخواست از مادرش خدافظی کند، مادرش گفت: «خانم آقا فرشاد با گوهرخانم و شادی حرف زده. گفتن خیلی بچه است. هنوز باید درس بخونه.»
سروش تو هم رفت و سرش را پایین انداخت. مادرش گفت: «شادی دختر خیلی خوبیه. ولی بچه است. معلوم نیست که وقتی بزرگتر شد، چی بشه و چطوری بشه؟ اما غصه نخور مادر! حواسم بهش هست. اگه خدا خواست و عفو خوردی و زود آزاد شدی، با هم میریم خواستگاریش. اگرم که طول کشید، هر چی خدا بخواد.»
سروش که بغض داشت، حرفی نزد و فقط به طرف مادرش خم شد. مادرش هم سر پسرش را روی شانه اش گذاشت و او را در بغل گرفت و مادرانه گفت: «به خدا سپردمت.»
سروش وقتی سرش را از روی شانه و بغل مادرش بلند کرد، صورتش گریه داشت. به مادرش گفت: «من یه نذری دارم. میتونی تا آخر رمضون، برای گروه شادی خانم ساندویچ فلافل بزنی و براشون ببری؟»
مادرش که از ان خانم های باتجربه و حدودا شصت ساله بود، چادر مندرسش را بهتر روی سرش جابجا کرد و گفت: «باشه. شد یه بار یه دونه ساندویچ بندازی جلوی مادرت؟»
سروش متوجه شد که مادرش دارد استارتِ یک جنگ را میزند. رو به بیات کرد و صورتش را فورا پاک کرد و گفت: «بریم آقابیات! بریم.»
همین طور که داشت به طرف بیات میرفت، مادرِ دهان دارش ادامه داد: «خدا شانس بده به حق مرتضی علی! دخترهی سی چهل کیلویی هنوز نیومده، هم شد شادی خانم و هم نذر ساندویچ مفتی براش کردی تا آخر رمضون؟!»
بیات فقط محو تغییر فاز و ادبیات مادر سروش شده بود. سروش هم میخواست تا بیشتر آبروریزی نشده، از آن معرکه به زندان پناه ببرد. اما مادرش با هر قدم که سروش دورتر میشد، صدایش را یک وُلُم زیادتر میکرد و ادامه داد: «به ما که یه قرص فلافلم نرسید و خیرِت به ما نرسوندی اما الهی نوش جون دختر مردم بشه. الهی سفیدبخت باشه با همین مهره مارِش. الهی افطار بخوره و یه لیوان آبم روش و نوش جونش. والا. مگه ما بخیلیم. ولی ببین سروش...»
سروش فقط داشت از آن اتاق فرار میکرد. چون میدانست که مثل روضه ها که باید آخرش به مصیبت کربلا ختم شود، جر و دعواهای مادرش آخرش ختم به اسم پدر سروش میشود. همان هم شد. مادرش که دیگر رسما دهانش را به پهنای صورتش باز کرده بود و مثل مسلسل به طرف پسرش با مَطلعِ «تو پسر همون پدرِ پدر سگی هستی که...» در حال دُرافشانی بود، جوری از خجالت سروش و پدرش درآمد که برخلاف همیشه، متهم(سروش) دست مامور(بیات) را گرفته بود و میگفت «جان مادرت زود باش. این تا از جلوی چشمش دور نشم، تمام جد و آبادم رو به فحش میکشه. زود باش تو رو ابالفضل که الان آبرو واسمون نمیذاره.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🔰بازداشتگاه
شرایط نه تنها به نفع آرش و غلامرضا نبود بلکه با اعتراف سروش و خط و ربطی که به بیات داد، لحظه به لحظه پرونده سیاه آرش و غلامرضا سیاه تر و سنگین تر میشد.
بازجو به آرش گفت: «دیگه برام مهم نیست که چیزی گردن بگیری یا نه؟ ولی ببین پسر جون! هر کی بهت گفته که کلا بزن زیر همه چیز و حاشا کن و دیوارِ حالا بلنده، بهت نگفته که اینا تا وقتی جواب میده که سند و مدرک علیه تو نداشته باشن. نه الان که دیگه اینقدر مدرک و شاهد علیهِت داریم که فقط میتونم بگم خدا به دادت برسه. این آخرین جلسه بین من و تو هست. پرونده ات از نظر من کامله و میفرستم دادگاه.»
آرش که پُرروتر از این حرفها بود، پرسید: «من حرفامو زدم. دیگه برام مهم نیست. ولی ... گفتی شاهد ... شاهدِ چی؟ شاهد کجا؟»
بازجو لبخند تلخی زد و همین طور که داشت پرونده را جمع میکرد که برود، جواب داد: «شاهد شبی که مسجدو آتیش زدین!»
آرش جا خورد. بازجو ادامه داد: «شاهد شبی که بچه مردمو سوار موتور کردی و یه سی دی دادی دستش! بازم بگم؟»
آرش که رگ پیشانی اش از حرص و ترس زده بود بالا ، هیچی نگفت و فقط به قیافه بازجو زل زد و همه خاطرات آن شبها جلوی چشمش زنده شد.
بازجو سراغ غلامرضا رفت.
-میدونی فرق جرم سیاسی با جرم امنیتی چیه؟ میدونی جزای کسی که اقدام به آتیش زدن مسجد و ترور امام جماعت و ایجاد رعب و وحشت عمومی و ایجاد اخلال در نظم و امنیت محله بکنه، چیه؟ میدونی قانون روی این چیزا خیلی بیشتر از چیزای دیگه حساسه؟
غلامرضا جوری دندانش را روی هم میکشید که صدایش را بازجو میشنید.
-ببین غلامرضا! وقتی از زندان بیایی بیرون، دیگه خیلی جوون نیستی. بدنام و بیکار و بیچاره میشی. بهتر نبود قبل از این که به این دردسرا بیفتی، فکر میکردی و دلت برای خودت و جوونیت میسوخت؟
غلامرضا خیلی عصبی بود و حرفی برای گفتن نداشت.
-ببین! تو آخرین کسی بودی که با هوشنگ ارتباط داشتی. درسته؟ باهاش ارتباط داشتی و بِهت خط داد. درسته؟ یه چیزی بپرسم؟
غلامرضا به چشمان بازجو زل زد.
-غلامرضا ما تا الان به کسی نگفتیم و جایی اعلام نکردیم که تو و آرش گرفتار شدین. خبر دستگیری عامل خرابکاری مسجد صفا و عامل ترور امام جماعت و این چیزا را جایی جار نزدیم. تو و هوشنگ تماستون در لحظه دستگیری قطع شد و تو چند تا فحش بهش دادی و اونم خندید و تمام. مگه نه؟ حتی اونم ندید که شماها دستگیر شدین. درسته؟
غلامرضا بیشتر برایش مهم شد که بازجو در ادامه میخواهد چه بگوید؟
-من یکیو میشناسم که اگه باهاش همکاری کنی و نظرشو جلب کنی، شاید بتونه باعث بانیِ بدبختی تو و آرش و بقیه رو شکار کنه!
غلامرضا با تعجب پرسید: «چطوری؟»
و این «چطوری» گفتنِ غلامرضا سرآغاز همکاری او با یکی از بچه های امنیتی برای تقرب به هوشنگ و رصدِ ریز و درشتِ خطی بود که هوشنگ در آن سالها در محله های مختلف فعال کرده بود و به نام کانون های شورشی محلات ایران معروف بود. این رشته خودش سری دراز دارد که بخاطر ضیق مجال، از ذکرش در اینجا صرف نظر میکنیم.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🔰مسجد صفا
داود و احمد و صالح دور هم نشسته بودند. قبل از ظهر روز بیست و ششم ماه رمضان بود. صالح که تا به آن جمع رسید، مجبور شد دراز بکشد. کلا از آن شبی که به مسجد حمله و زانوهایش شل شد، زود به زود ضعف میکرد. احمد هم به دیوار تکیه داده بود.
داود گفت: «بنظرم برنامه هاتون ادامه داشته باشه تا فرداشب. از فرداشب که میشه شب بیست و هشتم ماه رمضون، به مدت سه شب، فینال و اهدای جوایز و این چیزا داشته باشین.»
احمد: «اون که آره. واسه شَبا نظری نداری؟ این دو سه شب باقیمانده از کی دعوت کنیم؟»
صالح همین طور که دراز کشیده بود گفت: «من بگم کی دعوت کنیم؟»
داود: «بگو!»
صالح: «به نظرم ما داریم خیلی ساده از کنار دستگیری اون سه نفر رد میشیم. هیچ روایتی تو ذهن مردم از این که چرا اونا به مسجد پیله کرده بودن و نقشه چی بوده نداریم.»
احمد: «باریک الله. این چیزام بلدی؟ خب!»
صالح: «بنظرم بیات رو دعوت کنیم تا برای بچه ها توضیح بده. ماشالله هیجانی هم حرف میزنه، بچه ها دوس دارن.»
داود: «آفرین. چقدر پیشنهاد خوبی دادی! اصلا یه چیزی بگم؟ چرا یه برنامه خاص برای عموم نذاریم؟ عموم مردم باید بدونه که قرار بوده چی بشه و چیکار کنن.»
احمد: «نمیدونم برنامه عمومی جور بشه یا نه اما اگه بشه عالیه.»
داود: «چرا جور نشه؟»
احمد: «چون یه بهانه ای میخواد. الان شما میخوای شب عید فطر یا روز عید فطر، بحث امنیتی بندازی وسط و یکی دو تا سخنران دعوت کنی که ابعاد پیچیده این مسئله رو برای ملتی که تازه میخواد روزه اش باز کنه و عید بشه و جشن بگیره، تشریح کنی؟ نچسب نیست به نظرت؟»
داود: «گرفتم چی میگی. منظورت اینه که فکر خوبیه اما نه به این بهانه.»
صالح: «خب ما یه بهانه خوب داریم. ما حداقل سی چهل تا خانواده شهید تو این محله داشتیم. میشه شب عید فطر دعوتشون کنیم مزار شهدا و با بچه ها یه یادواره بگیریم.»
داود: «خوبه اما نمیخوام برنامه هول هولکی بشه. وقتی میگی یادواره و میخوای از خانواده شهید دعوت کنی، اولا نمیشه چند تا را دعوت کنی و بقیه رو دعوت نکنی. ثانیا اگه برنامه در خورِ توجه نباشه، سبُک میشه و درست نیست.»
احمد: «بعلاوه این که هزینه یادواره برای ما در شرایط الان خیلی سنگینه و از پسش برنمیاییم. من میگم یه کار دیگه هم میشه کرد. میشه دو شب بیات را دعوت کنیم مزار شهدا تا برای بچه ها تعریف کنه و همه بچه ها در جریان قرار بگیرن. بعلاوه این که تبلیغات گسترده کنیم برای خطبه های نماز عید فطر که خودت میخوای بخونی. خطبه اول که باید اخلاقی و اعتقادی باشه. اما خطبه دوم رو اختصاص بدی به تشریح عمیلات منافقین برای این محله و سواستفاده از بچه های اینجا برای راه اندازی کانون شورش و این حرفا.»
داود گفت: «آفرین. این عالیه.»
صالح بلند شد و نشست و گفت: «منم شاید بتونم یه سرود با بچه ها درباره [مسجد] و [ما بچه های مسجدیم] و این چیزا کار کنم که بعد از نماز عید و خطبه های تو و مداحی خودم، اونا هم سرود بخونن.»
جلسه تمام شد و قرار شد هر کسی کاری که به او محوّل شده است را انجام بدهد. هنوز تا موقع نماز فرصت بود. داود دلش یاد الهام کرد و رفت یک گوشه نشست و گوشی را برداشت و تماس گرفت. اما آن بار به جای این که به گوشی خودِ الهام زنگ بزند، به خانهشان زنگ زد. المیرا خانم گوشی را برداشت.
-الو
-سلام. خوبین؟
-بَه سلااااام. چطوری شما؟
-ممنون. با داشتن شما و آقاسیروس و الهام خانم مگه میشه حالم بد باشه؟
-قربونت برم. چه خبر؟ خونه زنگ زدی!
-آره. میخواستم قبلش صدای شما رو بشنوم.
-عزیزمی. خوشحال شدم. کجایی؟ افطار پاشو بیا دور هم باشیم.
-از خدامه. ولی درست نیست مرتب مزاحم بشم. مامانم گفته مراعات کن.
-نه بابا. مزاحم کدومه؟ ما دوماد گرفتیم که از جلوی چشممون جُم نخوره.
-میخواستم از بابت اون شب تشکر کنم. خیلی افطاری خوشمزه ای بود.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
-وا ! چرا مثل غریبه ها حرف میزنی؟ نوش جون. میگم آرزومه که تو بگی چی بپزم و چی نپزم؟
-شما هر چی بپزی و نپزی خوشمزه است.
-قربانت. ولی بیشتر سر بزن. اینو نباید مدام بهت بگم. میگیری که چی میگم؟
-چشم. به روی چشم. ولی خداشاهده روم نمیشه. شما خیلی مهربونید. آقاسیروس خیلی بامعرفته. ولی به خدا من خیلی روم نمیشه اما چشم. من از خدامه.
-آفرین. پس تلاشتو بکن که بیشتر بیایی اینجا. کاری با من نداری؟ گوشیو میدم به الهام.
-گوشیو میدین به الهام؟ مگه من اون وقت تا حالا داشتم با کی حرف میزدم؟
المیرا از این شوخی داود زد زیر خنده. اینقدر پشت تلفن قهقه زد که حتی داودِ بلا هم خنده اش گرفت. المیرا وقتی خنده اش تمام شد گفت: «از دست تو! تیکه قشنگی بود. تا حالا نشنیده بودم. از من خدافظ.»
الهام گوشی را گرفت و با همان صدای خاص و حال و هوای گرم و خصوصی گفت: «سلام.»
داود وقتی سلام را از الهام شنید، دست راستش را گذاشت روی قلبش و چشمانش را بست و یک نفس عمیق کشید و جواب داد: «سلاااااااام الهام خانم. احوال شما؟»
الهام که داشت از مامانش فاصله میگرفت و کم کم به طرف اتاقش میرفت گوشی را دهانش نزدیک تر کرد و گفت: «قربانت. خوبم. تو چطوری مرد من؟»
-عالی ام. دلتنگ شدم، گفتم صداتو بشنوم.
الهام دیگر به در اتاقش رسیده بود. وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست و همان طور که گوشی را به دهانش چسبانده بود جواب داد: «ای جووونم. میدونستم افطارِ مامانم معجزه میکنه و مهربون تر میشی.»
-بدجنس نباش. مگه من نامهربون بودم؟
-اگه نامهربون بودی که نفسم نمیشدی. زنت نمیشدم. خانم خونه ات نمیشدم.
-الهام من واقعا جلوی تو کم میارم. تو حتی وقتی حرف میزنی و دلم غنج میره، ادبی و مسجع و گرم و خاصی. من خیلی بلد نیستم حاضرجواب باشم و مثل تو لاو بترکونم. جان داود اینو حمل بر سردی و نامهربونی و این چیزا نکنیا. باشه؟
الهام نشست روی تختش و به دیوار تکیه داد و لبخندی زد و گفت: «تو خودتی. و این قشنگ ترین چیزیه که دارم. تو هر طورم که حرف بزنی، برای من دلنشینه. اما کَلَک بلدیا! روزی صد بار اون نامه ای بود که واسم نوشتی، میخونم و کیف میکنم.»
داود لبخندی زد و پاهایش را جابجا کرد و راحت تر نشست و گفت: «ایشالله هیچ وقت کارمون به نامه نگاری نرسه. خیلی دلم میخواد همیشه پیش هم باشیم. هنوز دو هفته نیست که عقد کردیم اما احساس میکنم بیست ساله میشناسمت.»
الهام جوابش داد: «جانمی. عزیز جورش کن بیشتر با هم باشیم.»
داود: «تو فکرش هستم. شاید عید فطر یه سر رفتیم شهرستان. پیش مامانم و اینا. البته اگه آقاسیروس اجازه بده که بریم مسافرت و یکی دو شب اونجا بمونیم.»
الهام: «به مامانم میگم که راضیش کنه. نگران نباش. شب چه کاره ای؟ بیام دنبالت که بعد از نماز بیاییم اینجا افطار کنیم؟»
-بیا دنبالم اما اونجا نریم. میخوام شب بریم رستوران و یه لقمه نون و کبابِ طلبگی بزنیم. افتخاری میدی؟
-یه درصد فکر کن افتخار ندم!
-قدمت رو چشمام. منتظرتم.
-حتما. مراقب خودت باش.
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فرداشب قسمت اخر رو میذاریم
بخونید تا از دستتون نرفته
دست های گشاده 18.mp3
10.95M
#دستهای_گشاده18
نتـــــرس ⛔️
شیطان از بخشیدن، می ترسوندت...
چون میدونه آخرِ جاده ی بخشش؛
شبیه شدن به خــ❤️ـداست!
نتــرس و ببخـش
حتماً بــزرگ می شی
#استاد_شجاعی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110