شهيد اسماعیل هنيه با اصرار به زیارت مزار شهید سلیمانی در کرمان رفت و این نامه را به خط خود نوشت و بر مزار گذاشت:
«حان اللقاء أخوک اسماعیل هنیة»
وقت دیدار رسیده برادرت اسماعیل هنیه
😔💔
#اسماعیل_هنیه
#رفیق_حاج_قاسم❤️
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮آخرین سخنرانی شهید عزیز دکتر رییسی در مورد حجاب در جمع مردم قم ۲۰اردیبهشت ماه۱۴۰۳
از من میپرسند:
آقا نظر شما در مورد ارزشهای اسلامی حجاب و عفاف چیست❓
آقا نظر من‼️
من طلبه هستم.من اینجا سربازی میکنم.
نظر اسلام چیست⁉️
نظر اسلام و شرع وجوب را حکم میکند ما هم موظفیم نظر اسلام را پیاده کنیم.
✅کشور بر مدار قانون میچرخه باید همه به قانون پایبند باشند با هر سلیقه سیاسی با هر گرایشی‼️
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ #شبهه :
آقا من به لباس عقیده ای ندارم دوس دارم لخت بیام تو خیابون...
استاد رحیم پور ازغدی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#استوری
🥀شهادت مجاهد سرافراز اسلام، رهبر سیاسی جنبش مقاومت اسلامی فلسطین، آقای اسماعیل هنیه را تسليت ميگوییم.
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دختر شهید هنیه: شهادت پدرم باعث توقف جنایتها در فلسطین خواهد شد و پیروزی را رقم خواهد زد.
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
اگر ما بتوانیم حجاب و عفاف زنان ایرانی را از آنان بگیریم، به تمام نقشه های خود رسیده ایم!
🗣 هنفل (مشاور و جاسوس کاخ سفید)
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🔺روزی که حاج قاسم شهید شد
#اسماعیل_هنیه رفت خونش
به خانوادش تسلیت بگه
الان درست اینه که مسئولان ما برن خانه ی ایشون و تسلیت بگن
اما چه بگویم از مجاهدی که تمام اعضای خانواده اش را کشتند و خانه ای هم ندارد 💔💔💔
نمی دانم چگونه توضیح دهم : مظلوم ترین سردار ما را شهید کردند🖤
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🛑#مهم
🚨رفقا خیلی حواستون باشه
🔺تیم سایبری رژیم صهیونیستی شدیدا فعال شده و با اکانت ها و رسانه های مختلف سعی میکنه این اقدامو به دولت پزشکیان ربط بده و تفرقه بندازه
🔹اگاه باشید بازی نخورید و توی زمین دشمن بازی نکنید
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 #پنجره متفاوتی از اقامه نماز رهبر انقلاب بر پیکر مجاهد بزرگ شهید اسماعیل هنیه و محافظ ایشان. ۱۴۰۳/۵/۱۱
❤️ #خونخواهی_هنیه_عزیز
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکوه و عظمت مقام عظمای ولایت را می توان در تشییع امروز شهید هنیه به عینه دید...
شیعیان اینگونه رهبر اهل تسنن حماس را بر دوش گذاشته و با این عظمت او را بدرقه میکنند...
چه چیز جز ولایت ولی فقیه و نائب امام زمان ارواحنا فداه یعنی امام خامنه ای عزیز میتوانست این صحنه را رقم بزند و اینگونه شکوه و عظمت امت اسلام و اتحاد مسلمین را به رخ جهانیان بکشد...
قطعا ثمره ی این اتحاد نابودی دشمنان اسلام بالاخص رژیم جعلی و غاصب صهیونیستی خواهد بود...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پدر_عزیز_امت
#خونخواهی_هنیه_عزیز🚩
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
h hosein yekta.mp3
7.04M
زیارت اربعین آرزوی شهدا
#حاج_حسین_یکتا
#اربعین
#پیاده_روی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
مداحی آنلاین - این موکب به اون موکب - پویانفر.mp3
3.83M
این موکب به اون موکب
دیدن داره
دریای خیل اربعینی ها
تو مشایه
#محمدحسین_پویانفر
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی #قسمت_هفتم 🔺خانه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هشتم
🔺هلدینگ شهسود
فرحناز خسته بود اما انرژی خاصی در وجودش حس میکرد. همان چند دقیقه کوتاه با بهار باعث شده بود اینقدر انرژی داشته باشد که به هلدینگ برود و از نزدیک، با احمدی و تیم بحرینی گفتگو کند.
وارد اتاق احمدی شد. دید عینکش را زده و همین طور که اتاق را بوی سیگار برداشته، جوری غرق در پرونده و کاغذهای اطراف و سیستمش است که متوجه ورود فرحناز نشد.
-اوهوم! سلام.
-ببخشید. سلام. حواسم نبود. بفرمایید!
-ممنون. خسته نباشید. بچه ها گفتن حتی ناهار و شام نخوردید. اینجوری خیلی خسته میشید.
-من بیست ساله که ناهار نمیخورم. از وقتی ناهار نمیخورم، هم خوابم راحتتر کنترل میکنم و هم شکمم کوچیک شده و هم از همه مهم تر، فکرم بهتر کار میکنه. در عوض، سر شب یه شام مختصر میخورم که البته امشب نخوردم چون باید نیم ساعت دیگه بریم سر قرارداد.
-خب اینا درست. اما لطفا به خودتون فشار نیارید. ما هنوز با شما خیلی کار داریم.
-چشم. کارا روبراهه. آقا مهرداد تیم خوبی در اطراف خودش چیده. همین طور که میبینید، با این که دو ساعت از سر شب گذشته، اما همه از صبح سر کارشون هستن و کسی نرفته خونه.
-آره. هیچ وقت ندیدم مهرداد از تیمش ناراضی باشه. گفتین نیم ساعت دیگه جلسه دارین؟
-بله. باعث افتخارمونه که شما هم تشریف داشته باشین. راستی من چند روزه میخواستم یه سوال ازتون بپرسم اما فرصت نشده.
-بفرمایید!
-شما هم سن و سال دخترم هستید. جنس خانما رو خیلی خوب میشناسم. از طرف دیگه، به اندازه دو برابر عمرم تجربه کاری دارم. هم خارج از کشور و هم داخل. تا دو روز پیش فکر میکردم شما فقط مشاور اقتصادی خوبی هستید. اما این یکی دو روز شگفت زده ام. تا حالا ندیدم کسی مثل شما مذاکره کنه. یه کم بیشتر برام میگین. از این مهارت در مذاکره و مشاوره.
-لطف دارین. خب مشاوره اقتصادی که رشته خودمه. نفر اول رشته خودم بودم. بخاطر همین وقتی میخواستم برم آلمان، همه کارام ظرف مدت دو ماه انجام شد. اما مذاکره ... من اینجوری نبودم. یه استاد داشتیم که متخصص مذاکره بود. مخصوصا مذاکره در بحران. اهل اسپانیا بود. پیرمرد شادابی نبود اما آدم از کلاسش خسته نمیشد.
-جالبه!
-آره. تو یکی از کلاساش اعلام کرد که اگر دانشجویی بتونه منو متقاعد کنه که خریدار واقعی هست و میخواد که ماشینمو بهش بفروشم، هم ماشینمو بهش رایگان میدم و هم دو سال مذاکره باهاش کار میکنم. شما تصور کن که یه دانشگاه که دو هزار نفر دانشجو داشت همه تیز کرده بودند که خودی نشون بدن و دو سال شاگرد اون پیرمرد بشن. هر روز، یک ساعت تو محوطه مینشست و همه رو به جون هم مینداخت. چون هر کسی ادعا میکرد که میتونه راضیش کنه، اول باید از روی جنازه رقیبانش رد میشد. اونا رو راضی میکرد. تا برسه به خودش و بتونه با خودش مذاکره کنه.
-خودش ساکت بود در اون مدت؟
-بله. ده ماه طول کشید. اون ساکت. اما در عوض، همه داشتن با هم چالش میکردند. من فرحناز شدم فقط و فقط به خاطر اون ده ماه! باورتون نمیشه. من کل اون ده ماهو فقط میرفتم مینشستم و به حرف بقیه گوش میدادم و تو ذهنم تحلیل میکردم. روزی ده دوازده ساعت به حرفای بقیه و روش هایی که به کار میگرفتند تا از روی رقیبانشون رد بشن، فکر میکردم. تا این یه پسر اهل عراق داشت موفق میشد و با زبان جدل و مذاکره ای که داشت، همه رو سر جاشون نشونده بود. روزی که قرار بود دیگه اعلام بشه که همه باختن و دیگه رقیبی نداره و دو ماه فرصت داره که استاد رو راضی کنه، اعلام کردند که اگر کسی رقیبش نیست و کاندیدا برای مذاکره نمیشه، از فردا با استاد مذاکره کنه.
-چه هیجان انگیز!
ادامه👇
-تا این که من دستمو بلند کردم. وسط اون همه آدم، فقط من بودم که دستمو بلند کردم. چون اون پسر عراقی تقریبا همه رو شکست داده بود. من گفتم یه سول دارم! سوالم این بود؛ شما سه ماه دیگه تحصیلتون در این دانشگاه تمام میشه و فارغ التحصیل میشید. این ماشین رو نه میتونید با خودتون به خارج از اروپا ببرید و نه میتونید بفروشید. چون ارزش معنوی زیادی برای شما داره. بعلاوه این که شما دو سال فرصت شاگردی ندارید و باید نهایتا تا چهار ماه آینده این کشور را ترک کنید. پس عملنا نه شما دیگه دانشجوی اینجا میمونید و نه این ماشین به درد شما میخوره! حالا اگر همین حالا اعلام بشه که شما برنده هستید و نشانِ برتر دانشگاه رو هم دریافت کنید، از بردن اون ماشین منصرف میشید؟ اون عراقی اندکی فکر کرد و جواب داد که بله! منصرف میشم. چون واقعا ماشین به دردم نمیخوره و دیگه هم خودم اینجا نیستم.
-خب؟
-من همون لحظه رو به استاد کردم و گفتم شما قیدِ «خریدار واقعی» برای خریدار ماشینتون اعلام کردید. این آقا خریدار واقعی نیست لذا از اولش هم بحث با این آقا بی فایده بوده و این آقا از اولش یک بازنده بوده! تا این را گفتم، استادی که کل اون ده ماه روی صندلیش ساکت نشسته بود و حرفی نمیزد و فقط به دانشجوها نگاه میکرد، از سر جاش بلند شد و گفت «اوکی! همینه. تو از اولش همه رو فریب دادی.» اون بنده خدا هر چی دست و پا زد و جوابم داد، دیگه فایده نداشت. چون یک بار به طور صریح، به نداشتن شرط اصلی که واقعی بودن خریدار بود، اقرار کرده بود.
-عجب! چقدر جالب!
-اینطوری شد که اون استاد، دو سال به من مذاکره یاد داد. من اون موقع فهمیدم که به اندازهای که شرایط خارج از مذاکره در نتیجه مذاکره نقش داره و باید حریف را خارج از گودِ مذاکره زمین گیر کرد، خودِ موضوعِ اصلیِ مذاکره مهم نیست و یه جورایی نقش فرعی داره.
-بخاطر همین اون روز رفتید هتل و تبار رو که اومده بود خفت شماها را ببینه، خارج از هلدینگ زمینگیر کردید و برگشتید؟
فرحناز لبخند زد.
احمدی ادامه داد: «و بخاطر همین به جای مذاکره روی موضوع بهار، ترجیح میدید که از راه جلسه روضه و صلح و صفا با خانم لطیفی و توکل و بردن نذری و تقویت رابطه عاطفی با بهار و این چیزا تمرکز کنید! درسته؟»
فرحناز باز هم لبخند زد.
احمدی گفت: «من حرفمو پس میگیرم! اعلام میکنم که هیچ شناختی روی خانما ندارم و دستمو به نشانِ تسلیم بالا میگیرم!»
تا احمدی این حرف را زد و دستش را بالا گرفت، صدای قهقهه فرحناز بلند شد.
احمدی بلند شد و کتش را پوشید و پرونده را برداشت و با دستش به طرف در اشاره کرد و گفت: «بفرمایید سرکار خانم! بنظرم اگر در جلسه امشب حضور داشته باشید، خیلی چیزا از شما یاد بگیرم.»
فرحناز گفت: «لطف دارین اما میخوام که خودتون زحمتش را بکشید. ضمنا تا بیست درصد جای پایین و بالا دارید.»
احمدی گفت: «بسیار عالی. اتفاقا میخواستم بپرسم اجازه پایین و بالا دارم یا نه؟ امری نیست؟»
فرحناز بلند شد و همین طور که اتاق احمدی را ترک میکرد، گفت: «خیر پیش! هر ساعتی که تمام شد، با من تماس بگیرید. من امشب بیدارم.»
ادامه👇
این را گفت و به اتاقش رفت. نشست روی راحتی و گوشی را برداشت و برای مادرش تماس گرفت.
-مامان!
-مامان جان! سلام. خوبی؟
-سلام. مرسی. تو خوبی؟ بابا خوبه؟
-آره. اتفاقا کارِت داره. گفته باهاش تماس بگیری!
-چشم. چه خبر؟ خوبی شما؟
-تو معلومه کجایی؟ پاشو بیا پیش خودم.
-شرکتم الان. نمیتونم. خیلی کار دارم. امشب شاید برم خونه خودم. باید چند تا مدرک و این چیزا بردارم. راستی بابا چه کارم داره؟
-حالا گوشیو بهش میدم. از مهرداد چه خبر؟
-بیچاره خیلی گرفتار شده. من نمیرسم پیگیرِ مهرداد باشم. نگرانشم.
-خدا بزرگه. راستی این مُنگل خانم(سوسن-زن داداش فرحناز) امروز رفته ناخن کاشته. میخواد باهات حرف بزنه. گوشی!
سوسن گوشی را گرفت و شروع به حرف زدن کرد.
-الو سلام.
-سلام. خوبی؟ چی میگه مامان؟
-یه ناخن زدم. فقط هفت میلیون تومن! اینقدر نشسته به دستام که نگو!
-لابد بلند و تیز و قرمز جیگری! آره؟
-آره خارشوهر جون! خوشم میاد که سلیقمو میدونی!
-داداشم به درک! سوسن خودت اذیت نمیشی از ناخن دراز و تیز؟
-وا ! نه... چرا اذیت بشم؟ خیلی هم قشنگه!
-مثلا دستشویی اذیت نمیشی! اصلا میشوری خودتو؟
صدای قهقهه سوسن به هوا رفت و گفت: «مگه هر بار باید خودمونو بشوریم؟!» و دوباره زد زیر خنده.
فرحناز با حالت چندش گفت: «دارم با کی حرف میزنم! نه. راحت باش. فقط وای به حالت اگه صورت داداشم خط خطی بشه!»
-باشه بابا! دلشم بخواد. راستی آقاجون کارِت داره!
-باشه. سلام داداش برسون!
-از من خدافظ!
چند ثانیه بعد، پدر فرحناز گوشی را برداشت.
-الو!
-سلام آقاجون!
-سلام. خوبی؟
-ممنون. شما خوبین؟
-بد نیستم. بذار برم تو اتاق!
چند لحظه بعد، صدای بسته شدن در از آن طرف خط آمد. معلوم بود که بابای فرحناز رفته در اتاق و در را بسته و نشسته روی صندلیاش.
-الو!
-جانم بابا!
-میخواستم درباره بهار یه چیزی بهت بگم!
-حتما! جانم!
-با یه مشاور حرف بزن! نری با این دختره فرانک حرف بزنیا! با یه مشاور درست و حسابی حرف بزن!
فرحناز خنده ای کرد و گفت: «فرانک بیچاره دکترای مشاوره است. خیلی کار بلده. دو سه ماه باید طول بکشه که مردم بتونن ازش وقت بگیرن. اما چشم. بابا میشه بگین چی تو ذهنتونه؟»
-خب اگه اونجوری باشه که درباره بهار گفتی و دختر خاصی هست و حرفای عجیب میزنه و این چیزا، ما هیچ کدوممون ظرفیت زندگی و مراقب از این جور بچه ای نداریم. حتی خودِ تو!
فرحناز یکباره لبخند از صورتش رفت و به فکر فرو رفت.
-ببین فرحناز! البته این حرفا رو باید اون فرانک بهت بگه ها! نه من. من میگم یه حسی در تو شکل گرفته و خیلی دوسش داری. این شاید به خاطر ذات درستِ اون بچه باشه. حالا یکی دو بار هم بغلت کرده. اینم ممکنه به خاطر مهربونی تو باشه که آدم خودبه خود دوستت داره. اما این دلیل نمیشه که به درد هم بخورین و بتونی از پس یه بچه خاص، با توانایی خاصی که من هنوز برام مشخص نیست که معنوی هست یا جنیه دیگری داره، بتونین زندگی کنین و مشکلی نداشته باشین!
فرحناز با این حرف های پدرش دچار ایستِ فلسفی و معنایی شد! کل جهان و خلقت و زمین و زمان برایش از حرکت و جوش و خروش ایستاد! ابدا در این فکرها که پدرش میگفت، نبود.
-خب بابا من با کی میتونم مشورت کنم؟ کی میتونه تشخیص بده؟ با همون روحانیِ دوستِ خودت حرف بزنم؟
-نه بابا! این کار همه کس نیست. همین طور که کار فرانکِ مثلا متخصص نیست، کار هر آخوندی هم نیست که بتونه تشخیص بده که این حرفا که بهار میزنه از کجاست و اصلا شماها به درد هم میخورین یا نه؟
-بابا پس من چه خاکی به سر کنم؟ حرفاتون درسته. ولی گیجم. چیکار کنم حالا؟ دلم داره براش میتپه. شما بگو چیکار کنم؟
-نمیدونم. خیلی فکر کردم. باید بیشتر فکر کنم. فقط یه چیزی!
-جان!
-کیا از این حالت خاصِ بهار خبر دارن؟
-من و شما و مامان و احمدی و مهرداد و دیگه فکر نکنم کسی بدونه!
-لا اله الا الله! پس همه میدونن! تو ظلم بزرگی به اون دختر کردی که اینو به من و مامانت و احمدی و فرانک و بقیه گفتی! نمیخوام بترسونمت اما الان اون دختر در خطره!
-وای بابا دلشوره گرفتم! حرفاتون درسته. چیکار کنم حالا؟ نکنه اتفاقی براش بیفته!
-مثلا تصور کن که تا چشمشون به اون دختر مظلوم و بی زبون بیفته، دوره اش کنن و بگن چه خبر و ازش بخوان حرف بزنه! این خیلی بده. به ایناش فکر کردی عقل کل؟
فرحناز از دلشوره بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. گفت: «نه! اصلا تو این فکرا نبودم. نکنه به خاطر من، اتفاقی برای بهار بیفته!»
-دقت کن! زودتر باید یکی رو پیدا کنیم که بتونه راهنماییمون کنه! حتی شاید لازم باشه که فعلا دست نگه داری و حتی یک دور بریم ایران رو بگردیم تا با راهنماییِ یه مرجع تقلید یا بزرگ، یه عالِم یا عارف پیدا کنیم که حرفش حجت باشه و بتونه راهنماییت کنه!
-وای بابا دارم میمیرم از دلشوره. راس میگی. بابا میشه پیگیری کنی؟!
-حتما! منتظر تماسم باش! این کارا خیلی احتیاط داره. دیگه با هیچ کس درباره بهار حرف نزن! تاکید میکنم با هیچ کس! اگه دلت براش میسوزه و دوسش داری، نباید کاری کنی که تو خطر بیفته. فهمیدی چی گفتم؟
-چشم بابا! حتما. دستتون درد نکنه که این حرفو زدین. دیگه منتظرما. زحمتش با شما!
-خدا بزرگه. باشه. ببینم چیکار میتونم بکنم. مراقب خودت باش!
-چشم. شبتون بخیر!
تلفن که قطع شد، تپش قلب فرحناز بیشتر شد.
از فرحناز بانشاط نیم ساعت قبل، تبدیل شد به یک فرحنازِ نگران!
ادامه دارد...
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
این که گناه نیست 14.mp3
4.53M
#این_که_گناه_نیست14
✳️قدرتمندترین انسانها؛
اونایی هستند که، نه تنها، تحت تأثیرِ عوامل مختلف، خودشونـو نمی بازند...
✔️بلــکه؛
با عمــلِ زیبا وکلامِ مهربان
بقیــه رو هم، نجــات میدن
#استاد_شجاعی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
همچنان که رهبر عزیز انقلاب فرمودند خونخواهی شهید هنیه عزیز را وظیفه خود می دانیم...
اماما در این راه ما با جان خود آماده ایم و گوش به فرمان شما..
روی خون قلب ما حساب کن آقاجان... ✌️
#لبیک_یا_خامنه_ای
#خونخواهی_هنیه_عزیز🚩
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻پیکر مطهر شهید هنیه بر دوش مردم ایران...
#سهید_القدس
#خونخواهی_هنیه_عزیز 🚩
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110