eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
910 دنبال‌کننده
25.3هزار عکس
11.6هزار ویدیو
328 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های ؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. 💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» 💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو بود...» و مصطفی منتظر همین بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش خودشون رو از مرز رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» 💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو و و تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت کرده؟» 💠 سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» 💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از که روی حنجره‌ام دیده بود، زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون ، چه بلایی ممکنه سر بیاد؟» دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم می‌برم!» 💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»... ✍️نویسنده:
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🌹 رمان 💫شهید احمد علی نیری💫 🌷روش زندگی راوی: جمعی از دوستان شهید ☘احمد اقا در سنین نوجوانی الگوی کاملی از اخلاق و رفتار اسلامی شد. یکی از ویژگی های خاص ایشان احترام فوق العاده به پدر و مادرش بود. به طوری که هربار مادرش وارد اتاق می شد حتما به احترام مادر از جا بلند می شد. این احترام تا جایی ادامه داشت که یک بار دیدم احمد اقا به مسجد آمده و ناراحت است! با تعجب از علت ناراحتی او پرسیدم. گفت: هربار که مادرم وارد اتاق می شد جلوی پایش بلند می شدم. تا اینکه امروز مادرم به من اعتراض کرد که چرا این کار را می کنی؟ من از این همه احترام گذاشتن تو اذیت می شوم و... ** احمد به صله رحم بسیار اهمیت می داد. وقتی دفتر خاطرات او را ورق می زنیم با زندگی یک انسان عادی مواجه می شویم، مثلا در جایی آورده: « امروز به خانه عمه رفتم و مشغول صحبت شدم. بعد به خانه آمدم و رفتم نان خریدم و بعد کمی استراحت کردم. مسجد رفتم و آمدم مشغول مطالعه شدم» ✨احمد آقا ادب را از استاد خود آیت الله حق شناس، فرا گرفته بود. همیشه در سلام کردن پیشقدم بود حتی مقابل بچه های کوچک. هیچ گاه ندیدیم که احمد در کوچه و خیابان چیزی بخورد. می ترسید کسی که مشکل مالی دارد ببیند و ناراحت شود. او هرچه پول تو جیبی از پدرش می گرفت یا کار کرده بود را خرج دیگران بخصوص کسانی که می دانست مشکل مالی دارند می کرد. 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 🌹ـــــانہ ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ Eitaa.com/samenfanos110 ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_هفـتم 🌱آن شب نتوانستم که بخ
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🔅هیجان زده گفت: یه ماجرای عجیبی پیش اومده. خیلی عجیب! گفتم: یعنی از این هم عجیب تر؟! و بعد با دست علیرضا رو نشون دادم. همینطور پسرش را می بوسید😘 و نوازش می کرد. بعد از چند لحظه با صدایی بغض آلود ادامه داد: یادت هست، دیشب وقتی از دکتر برگشتیم نظر کردم که سه تا سفره ابوالفضل ع بندازیم. به مردم غذا بدیم. بعد هم نذر کردم که ان شا الله سه تا روضه تو حرم آقا ابوالفضل ع برپا کنم. پسرم را هم نظر آقا کردم.😢😭 امروز صبح رفتم مغازه. مشغول کار شدم .داشتم گوشتها را برای ظهر آماده می‌کردم. *یک دفعه جوانی بسیار نورانی با عبا و شال سبز وارد مغازه شد.*🥺🧔🏻 *چهره اش خیلی عجیب بود.* *محو جمالش شده بودم*. دست از کار کشیدم. شاگرد هم ساکت شده بود. فقط نگاهش می کردیم. بی اختیار به ایشان سلام کردیم آقا سید جلو آمد. *بی مقدمه گفت:آقا باقر دیشب علیرضا را نظر قمربنی‌هاشم کردی، مطمئن باش دیگه مریض نمیشه!!* 👌🏻سفره ات را هم فراموش نکن! بالش زیر سر بچه ات را هم عوض کن! بعد گفت :شما نمی توانی برای همین من خودم سه مجلس روضه را در حرم آقا برگزار می کنم.!!☺️ 💠حیرت زده نگاهش می کردم بعد آقاسید اسکناسی💵 را گذاشت داخل جیبم و گفت : این را خرج نکن، برای برکت حفظ کن. کار زندگیت به مو میرسه ولی پاره نمیشه.!!☺️ بعد هم خداحافظی کرد و از مغازه بیرون رفت✋🏻. من انگار که تازه از خواب بیدار شده بودم. با تعجب به شاگردم گفتم🧔🏻: این آقا سید کی بود؟! اسم من رو از کجا میدونست؟ از کجا مریضی علیرضا رو خبر داشت؟!!؟؟؟ با همان لباس کار آمدم تو خیابون. مرتب به اطراف می دویدم. اما هیچ اثری از او نبود. یکی از همسایه ها جلو آمد و گفت: مش باقر چی شده؟!!؟؟ گفتم یه آقا سید با این مشخصات رو ندیدی؟؟ همین الان از مغازه من اومد بیرون. با تعجب گفت خیالاتی شدی🤔 من خیلی وقته کنار مغازه ات وایسادم اصلاً چنین آدمی که میگی ندیدم!🤷🏻‍♂️ من هم فکر کردم خیالاتی شده‌ام اما هم شاگردم دیده بود هم اسکناس ده تومانی توی جیبم بود. برای همین مغازه را رها کردم و آمدم خانه!🏠 وقتی وارد کوچه شدن تعجبم بیشتر شد پسرم با بچه ها مشغول بازی بود و بعد هم علیرضا پرید تو بغلم.😍 آن روز سفره ابوالفضل علیه السلام را پهن کردیم. به خیلی از همسایه ها و مستضعفین غذا دادیم. من یاد ندارم بعد از ماجرای سیده سبز پوش علیرضا مریض شده باشد حتی یک بار هم به دکتر احتیاج پیدا نکرد👨🏻‍⚕️. هر روز بزرگ و قوی تر می شد در حالی که ارادت عجیبی به آقا ابوالفضل علیه السلام پیدا کرده بود😊. پدر همیشه میگفت گفت این بچه متعلق به آقا ابوالفضل علیه السلام است ما امانت دار هستیم این بچه رو برای خدمت به آقا بزرگ می کنیم🥰!!! ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 نامه های قابل توجه دوستانی که کودک خردسال سه تا ده ساله دارند: یه تیم خلاق و خوش فکر ساعت‌ها وقت گذاشته، نشسته مطالعه کرده📖 که چطور میشه بچه‌ها رو با داستان کربلا و بچه‌های امام حسین 💔علیه‌السلام آشنا کرد، جوری که مهم‌ترین پیام‌های کربلا بهشون منتقل بشه و به این خاندان، عشق بورزند. چند تا هنرمند و یه نویسنده با ذوق مثل حامد عسکری رو هم آورده پای کار و نتیجه‌اش شده مجموعه فاخر "نامه‌های ماریه". ماریه دوست حضرت رقیه سلام الله علیها❣ هست و راوی اتفاقات کربلا که با زبانی کودکانه، کلی مفاهیم باارزش رو به بچه‌ها یاد می‌ده. 📝نویسنده :حامد عسکری 🎙گوینده: عطیه ضرابی «تهیه شده در جام جم » 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتم چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نص
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 بعضی وقت ها فـردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید.🤦🏻‍♀ یکی از اخلاق های بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما زیرآبی می رفتیم، می دیدیم به! آقا خودش آنجاست‌‌😐 نمـونه اش حسینیه گردان تخریب دوکوهه... رسیدیم پـادگـان دوکوهه.شنیدیم دانشجـویان دانشگاه امام صادق(ع)قـرار است بروند حسینیه گردان تخریب. این پیشنهـاد را مطرح کردیم. یک پا ایستادکه: ((نه، چون دیر اومدیم وبچه ها خسته‌ن ،بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!)) واجازه نداد.😐 گفت:((همه برن بخوابن!هرکی خسته نیست، می تونه بره حسینه حاج همت!)) بازهم حکمرانی!به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود😒 همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع)شدم ورفتم. درکمـال ناباوری دیدم خودش آنجـاست!😳😐... داخل اتوبوس،باروحانی کاروان جلو می نشستند.صنـدلی بقیه عوض می شد، امـا صندلی من نه! از دستش حسابی کفری بودم،میخواستم دق دلم رو خالی کنم😐💔 کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون😂 نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمد.. فقط می خواستم دلم خنک شود. یک بار هم کوله اش را عقب شوت ڪردم🤭😂 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
مجید بربری🌹 #قسمت_هفتم شهید مجید قربانخانی 🌟 پشت هم تیر خالی می‌کرد. از آن طرف،نزدیک دیوار،تا دید
مجیدبربری🌹 شهید مدافع حرم مجید قربانخانی 🌟🌟 _حاج قاسم گفت:مجید آروم باش!بچه ها حالا میان می برنت عقب.و بلند شد ،تق تق،تق تق،.....،صدای گوش خراش تیراندازی حاج قاسم بود.هرچند لحظه، یک مرتبه بلند میشد رگباری می گرفت و دوباره به زانو می‌نشست و فوری سرش را می دزدید،تا سیبل رگبار تکفیری ها نشود. حتی برای یک لحظه، تیراندازی به مسلّحین ،نه خاموش می شد و نه کم.حاجی این بار همین که نشست،مجید گفت:آخ آخ،حاجی پاهام،درد دارم،کمکم کن! حاج قاسم تکه سنگی زیر سر مجید گذاشت،با عجله رفت پایین پاهایش نشست و شروع کرد به ماساژ دادن آنها، عمو سعید توی این هول و ولا،سراغ مجید را از بقیه گرفته بود.گفته بودند: _مجید تیر خورده،بدنش داغه و به تکفیری ها بد و بیراه میگه. سیّد فرشید،با عجله خودش را به مجید رساند.دل نداشت مجید را در آن حال ببیند.مجید که چشمش به سید افتاد،تکانی به خودش داد و گفت: _سیدجون،سه تا تیر خوردم،میرم یا می مونم؟😔 _مجید و جا زدن؟می مونی،الان با بچه ها می بریمت عقب. با همان حالش،هنوز داشت تکفیری ها را،لعن و نفرین میکرد.خونش هم بند نمی‌آمد. جایی که خوابیده بود،پر از خون تازه و لخته بود.سید فرشید و حاج قاسم مراقبش بودند.حاج قاسم میگفت: _مجید ذکر بگو،بگو یا زهرا،یاعلی،لبیک یا زینب. _آخ سرم،یاعلی،یازهرا،لبیک یا زینب حاجی خیلی درد دارم. حاج قاسم ترسید تیر به صورت مجید بخورد.تکه سنگی را جلوی صورتش سپر کرد .درد زیادی می کشید. سید فرشید چند دقیقه ای با مجید حرف زد.دلداری اش داد و سعی کرد آرامش کند.حاج قاسم دیگر تاب نداشت، درد کشیدن مجید را ببیند.یادش آمد قرص همراهش است.فوری دو تا ژلوفن درآورد و گذاشت دهان مجید. خواست آبش بدهد،اما مجید،در حالی که لبخند میزد،بی هوش شد و قرص ها از دهان نیمه بازش افتاد روی زمین. سحرگاه آن شب،گرچه دفتر زندگی خاکی مجید بسته شد،ولی فصل آسمانی و جاودانه آن،باز شده بود. زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی #قسمت_هفتم 🔺خانه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺هلدینگ شهسود فرحناز خسته بود اما انرژی خاصی در وجودش حس میکرد. همان چند دقیقه کوتاه با بهار باعث شده بود اینقدر انرژی داشته باشد که به هلدینگ برود و از نزدیک، با احمدی و تیم بحرینی گفتگو کند. وارد اتاق احمدی شد. دید عینکش را زده و همین طور که اتاق را بوی سیگار برداشته، جوری غرق در پرونده و کاغذهای اطراف و سیستمش است که متوجه ورود فرحناز نشد. -اوهوم! سلام. -ببخشید. سلام. حواسم نبود. بفرمایید! -ممنون. خسته نباشید. بچه ها گفتن حتی ناهار و شام نخوردید. اینجوری خیلی خسته میشید. -من بیست ساله که ناهار نمیخورم. از وقتی ناهار نمیخورم، هم خوابم راحتتر کنترل میکنم و هم شکمم کوچیک شده و هم از همه مهم تر، فکرم بهتر کار میکنه. در عوض، سر شب یه شام مختصر میخورم که البته امشب نخوردم چون باید نیم ساعت دیگه بریم سر قرارداد. -خب اینا درست. اما لطفا به خودتون فشار نیارید. ما هنوز با شما خیلی کار داریم. -چشم. کارا روبراهه. آقا مهرداد تیم خوبی در اطراف خودش چیده. همین طور که میبینید، با این که دو ساعت از سر شب گذشته، اما همه از صبح سر کارشون هستن و کسی نرفته خونه. -آره. هیچ وقت ندیدم مهرداد از تیمش ناراضی باشه. گفتین نیم ساعت دیگه جلسه دارین؟ -بله. باعث افتخارمونه که شما هم تشریف داشته باشین. راستی من چند روزه میخواستم یه سوال ازتون بپرسم اما فرصت نشده. -بفرمایید! -شما هم سن و سال دخترم هستید. جنس خانما رو خیلی خوب میشناسم. از طرف دیگه، به اندازه دو برابر عمرم تجربه کاری دارم. هم خارج از کشور و هم داخل. تا دو روز پیش فکر میکردم شما فقط مشاور اقتصادی خوبی هستید. اما این یکی دو روز شگفت زده ام. تا حالا ندیدم کسی مثل شما مذاکره کنه. یه کم بیشتر برام میگین. از این مهارت در مذاکره و مشاوره. -لطف دارین. خب مشاوره اقتصادی که رشته خودمه. نفر اول رشته خودم بودم. بخاطر همین وقتی میخواستم برم آلمان، همه کارام ظرف مدت دو ماه انجام شد. اما مذاکره ... من اینجوری نبودم. یه استاد داشتیم که متخصص مذاکره بود. مخصوصا مذاکره در بحران. اهل اسپانیا بود. پیرمرد شادابی نبود اما آدم از کلاسش خسته نمیشد. -جالبه! -آره. تو یکی از کلاساش اعلام کرد که اگر دانشجویی بتونه منو متقاعد کنه که خریدار واقعی هست و میخواد که ماشینمو بهش بفروشم، هم ماشینمو بهش رایگان میدم و هم دو سال مذاکره باهاش کار میکنم. شما تصور کن که یه دانشگاه که دو هزار نفر دانشجو داشت همه تیز کرده بودند که خودی نشون بدن و دو سال شاگرد اون پیرمرد بشن. هر روز، یک ساعت تو محوطه مینشست و همه رو به جون هم مینداخت. چون هر کسی ادعا میکرد که میتونه راضیش کنه، اول باید از روی جنازه رقیبانش رد میشد. اونا رو راضی میکرد. تا برسه به خودش و بتونه با خودش مذاکره کنه. -خودش ساکت بود در اون مدت؟ -بله. ده ماه طول کشید. اون ساکت. اما در عوض، همه داشتن با هم چالش میکردند. من فرحناز شدم فقط و فقط به خاطر اون ده ماه! باورتون نمیشه. من کل اون ده ماهو فقط میرفتم مینشستم و به حرف بقیه گوش میدادم و تو ذهنم تحلیل میکردم. روزی ده دوازده ساعت به حرفای بقیه و روش هایی که به کار میگرفتند تا از روی رقیبانشون رد بشن، فکر میکردم. تا این یه پسر اهل عراق داشت موفق میشد و با زبان جدل و مذاکره ای که داشت، همه رو سر جاشون نشونده بود. روزی که قرار بود دیگه اعلام بشه که همه باختن و دیگه رقیبی نداره و دو ماه فرصت داره که استاد رو راضی کنه، اعلام کردند که اگر کسی رقیبش نیست و کاندیدا برای مذاکره نمیشه، از فردا با استاد مذاکره کنه. -چه هیجان انگیز! ادامه👇