eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
921 دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
10.9هزار ویدیو
327 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
☎️زنگ عبرت: این بار مذهبی های در خطر هستند !! لطفاکامل مطالعه بفرمائید. ✅ تکرار سه زمان حضرت علی(عليه السلام) – در زمان ما .!!!؟ 1⃣ رنگی سهم خواهی- حبس خانگی – انحراف توسط فرزندان – ناکثین 2⃣ مذاکره با شیطان بزرگ زمانه - و فریب خوردن ابوموسی اشعری - قاسطين 3⃣ القای ناکارآمدی القای عدم عدالت- توسط مذهبی های احمق – یا 🔺در اول: یاران نزدیک پیامبر (طلحه و زبیر) که بعد از پیامبر خیلی ثروتمند شده بودند. - وقتی دیدند نمی توانند در حکومت حضرت علی (ع) سهم خواهی کنندو به پست و مال ومقام برسند با همراهی خانواده پیامبر (یعنی عایشه) علیه جانشین پیامبر (یعنی علی ع) شورش کردند– و خیلی ها در این وسط کشته شدند. – زبیر از اولین یاران پیامبر و علی (ع) بود – ولی پسرش او را منحرف کرد . و بعد از جنگ به شکل بدی کشته شد. - حضرت علی (ع) از کشته شدن دوست قدیمی اش (یعنی زبیر) در حال انحراف خیلی غمگین و ناراحت شد – این یک فتنه رنگی بود و به جَمل (یعنی شتر سرخ) شهرت یافت. - در آخر با اینکه بانی اصلی جنگ جمل موجب فتنه و قتل و کشتار خیلی ها شده بود . حضرت علی (علیه السلام) او را به حبس خانگی محکوم کرد تا مسبب دیگری نشود و افراد بیشتری در این میان کشته نشوند. به نظر شما زمان ما چه کسی است؟ 🔺در دوم: حضرت علی(ع) با شیطان بزرگ زمان (یعنی معاویه) در جنگ بود و چون در حال شکست بود پیشنهاد داد – برخی یاران حضرت علی فریب خوردند و پیشنهاد را باور کردند – حضرت قبول نکرد و فرمود به آنها اعتماد نکنید – ولی مردم با سر کَردگی بعضی از و خائنین داخلی ، و مذهبیون بی بصیرت، با تبلیغات مسموم بین یاران ،، حضرت علی (ع) را تحت فشار گذاشته و مجبور کردند. – حضرت پذیرفت و شخصی را برای مذاکره فرستاد یعنی (مالک اشتر) –اما باز مردم و بعضی از مسئولین نظر ایشان را نپذیرفتند و گفتند ما مالک اشتر را نمی خواهیم او جنگ طلب است – ما فرد باسواد سیاستمدار و صلح طلب را میفرستیم (ابوموسی اشعری) که امنیت و آرامش به ارمغان بیاورد. – چند مدت طول کشید – تا اینکه ابوموسی اشعری فریب خورد و ابتدا شرایط را اجرا کرد و انگشتر را درآورد و حضرت علی را از خلافت و رهبری خلع کرد. – ولی و تعهدات را اجرا نکردند و معاویه شد ولی امر و .... – بعد از اینکه مردم دیدند در شکست خوردند به جای اینکه پشیمان شوند و از علی حمایت کنند. – گفتند ما اشتباه کردیم. چرا علی قبول کرد پس علی هم اشتباه کرده و باید توبه کند به نظر شما زمان ما چه کسی است؟ 🔺اما سوم: برخی از حضرت علی(ع) (یعنی مذهبی های بی بصیرت و مدعی) با استدلال خود به این نتیجه رسیده بودند که حکومت حضرت علی ناکارآمد و ناعادلانه است – آنها در نتیجه جنگ های متعدد و تخلف و خیانت های برخی به این نتیجه رسیده بودند – آنها به حضرت علی(ع) اعتراض میکردند و قصد داشتند ایشان را به و مذاکره کنند – آنها خود را از رهبر و ولی امرشان حضرت علی (ع) عادل تر و دین شناس تر و فهمیده تر میدانستند - شروع به اعتراض کردند – سه خصوصیت عجیب این بود که 1- آنها همه را فاسد می دانستند و برای ولی امرمسلمین (یعنی علی ع) تعیین تکلیف میکردند 2– خود را طلب و دین دار واقعی می دانستند و جلوتر از امام حرکت میکردند 3 – و در آخر باقیمانده حضرت علی (ع) را به شهادت رساندند 📌📌📌خیلی مواظب باشیم این قصد القای ناکارآمدی و بی عدالت را دارد و همچنین ناامید کردن بچه های – توسط افراد به ظاهر و با رمز ✍ولی در تمام سخنرانی ها به مردم می دهند و تاکید میکنند خیلی از فاسد نیستند. بصیرت داشته باشیم عمار گونه یاور رهبرمان باشیم کمی تفکررررررر
✍️ 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده: