سؤالاتی که حرص ِ آدمو درمیاره:
1- از حموم اومدی حوله دورته ، میپرسن : حموم بودی ؟
نه حوله پیچیدم دورم برم مکّه لبیک بگم 😂😂
2- صبح از خواب بیدار شدی ، میپرسن : بیدار شدی ؟!
نه مشکل روحی دارم توخواب راه میرم 😂😂😂
3-دارم تاریخ انقضای روی تن ماهی رونگاه میکنم ، فروشنده میگه : داری تاریخ انقضاشو میبینی ؟!
گفتم نه میخوام ببینم تولد ماهیه کیه واسش آکواریوم بخرم 😂😂
4-یارو معتاده کنارخیابون نشسته کله اش چسبیده کف آسفالت ، دوستم میگه معتاده ؟!
میگم نه ژیمناستیک کاره داره انعطاف بدنیشو به رخ ملت میکشه... 😂😂😂
5-به دوستم میگم تب کردم... ! میگه: مریض شدی ؟!!!
میگم نه دمای بدنمو بردم بالا ببینم فنش کارمیکنه یا نه 😂😂😂
۶- صف نونوایی بودم یارو اومد، گفت: ببخشید صفه؟ منم گفتم: نه دیوار دفاعی بستیم شاطر میخواد کاشته بزنه
😂😐😂😐😂😐😂😂😂😂
یه دختر بچه تو عروسی گم شده بود
ازش میپرسن مادرت چی پوشیده بود
میگه: لباس خالم
😂😂😂
😁 😁
من تصمیم گرفتم با ۱میلیون تومنی که دولت میده ۴کیلو گوشت و ۲تا جعبه دستمال کاغذی بخرم بقیهشم بذارم بانک با سودش تا آخر عمر بخورم بخوابم، شماها رو نمیدونم دیگه😅😂😂
👀 *#ببین!*
بازی طنابکشی را ببین!
دو طرف دارد، یکی این طرف، یکی آن طرف. این میکشد، آن هم میکشد. بیچارهها چه زوری هم میزنند و چقدر انرژی هدر میدهند تا اینکه بالاخره یکی پیروز میشود. فرد پیروز هم چیزی در دست ندارد جز یک سر طناب!
کشاکشها و کشمکشهای زندگی شبیه به همین طنابکشی است که جز خستگی و هدر دادن وقت و انرژی، فایده و منفعتی ندارد.
بهترین و راحتترین کار این است که آدمی کوتاه بیاید. اینجاست که هم خود خسته نمیشود و هم اگر قرار است کسی آسیب ببیند، حریف اوست که آسیب میبیند نه خود او.
درست مثل همان بازی طنابکشی که اگر یک طرف کوتاه آمد و طناب را رها کرد طرف مقابل به زمین خواهد خورد.
من با این حرف میخواهم همان نسخه امیرالمؤمنین(ع) را پیچیده باشم که فرمود:
*«داوُوا الغَضَبَ بِالصَمتِ»*
کشمکشها و خشم و غضبهای خود را با سکوت، یعنی با پاسخ ندادن یا رها کردن درمان کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت ، 🙏
واسه فرصتایی که میدی
اشتباهاتمونو جبران کنیم.
سختهایی که میتونست از
این سخت تر باشه و
شکرت بابت زمین خوردنها
و دوباره بلند شدنها....
که باعث صمیمیت بین منو تو شد...
واسه تمام دلخوشیای کوچیک زندگی شکرت....
الهی ❤️
تقدير ما را به قلم زرين
لطف و غفران و احسانت رقم بزن...
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رهایی_از_رابطه_حرام 25 ✅ گفته شد که ادم زمانی میتونه توبه واقعی کنه که "برای بعد از توبه" هم برنام
#رهایی_از_رابطه_حرام 27
🔷 گفته شد که ما باید نگاهمون رو نسبت افراد گناهکار یه مقدار اصلاح کنیم.
🚸 اول اینکه امتحان رابطه حرام "حتما برای همه انسان ها" پیش میاد.
🚸 دوم اینکه با توجه به ضعیف بودن تربیت عمیق دینی در جامعه، تقریبا اکثریت افراد در دام چنین گناهی میفتند.
پس نمیشه کسانی که گرفتار این روابط میشن رو کاملا فاسد و پلید دونست.
❇️ سوم اینکه این موضوع هم نمونه ای از امتحانات الهی برای آدم ها هست و همه باید عکس العمل درست رو در این زمینه داشته باشند.
🚸 در واقع همه خانم ها و آقایون و پدر و مادرا باید خودشون رو برای اون روزی که ببینن همسر یا فرزندشون خدای نکرده گرفتار چنین گناهی شده آماده کنند.
✴️ اصلا گاهی وقتا خداوند متعال اگه ببینه انسان "توجهش به خدا" خیلی کمتر از "توجه به همسرش" هست، خودش کاری میکنه که همسر آدم گرفتار چنین گناهی بشه...
تا انسان یکمی به خودش بیاد بفهمه که "فقط و فقط باید به خدا توجه کرد" و عشق ورزید....
✅ اگه آدم توجهش رو عمیقا سمت خداوند متعال ببره و عمیقا عبد خدا بشه، تقریبا هیچوقت همسرش گرفتار چنین گناهانی نمیشه و اگه هم شد، این خانم یا آقا ضربه روحی بدی نخواهد خورد...
🌹 @fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_ام 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
💠 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
💠 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
💠 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💐 امام موسی بن جعفر ع فرمودند:
به فقرا رحم کنید ، تا خداوند تبارک و تعالی به شما رحم کند.
⭕️⭕️⭕️ #گزارش
شکر خدا توانستیم با یاری دستان پر برکت شما 18 #سبد_کالا به خانواده های نیازمند هدیه دهیم و 650 #ماسک در منزل هایمان برای بیمارستانها بدوزیم.
✅ اینک طبق فرمایش #مقام_معظم_رهبری برای #رزمایش_همدلی... #کمک_مومنانه آماده میشویم و نیازمند یاری شما بزرگوار هستیم تا در این دوران کرونایی، سفره خانواده ای خالی نماند.
❇️ شماره حساب جهت واریز کمک نقدی
6273 8111 4617 2355
بنام خدیجه سلیمی
❇️اقلام غذایی خود را در روز دوشنبه ساعت 3 الی 5 به پایگاه بسیج تحویل دهید.
#گروه_جهادی_پایگاه_شهید_بهشتی_344
#جهاد_ادامه_دارد....
@fanos25
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
⛅️روزے دیگر
🚶و ما دوباره در هیاهوے دنیا
☀نمے دانم امروز
چندباریادتو از خاطرم
عبورمیڪند
♦️امامیدانم
توهنوزمثل دیروز و حتے بیشتراز دیروزتنهایے...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج....
------*------
سلام
صبح تون بخیر 🌷
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
💐 امام موسی بن جعفر ع فرمودند: به فقرا رحم کنید ، تا خداوند تبارک و تعالی به شما رحم کند. ⭕️⭕️⭕️ #
🔺 قلک نارنجکی ...
دانش آموزان کمک های نقدی خود را با انداختن در قلک هایی به شکل نارنجک اهدا میکردند.
#دفاع_مقدس
#کمک_های_مردمی
✅ اینک نوبت من و توست که دست یاری به سمت هم دراز کنیم و به ندای رهبر عزیز تر از جانمان برای #رزمایش_مواسات_همدلی_کمک_مومنانه لبیک بگوییم.... #یاعلی
#جهاد_ادامه_دارد....
@fanos25
🔔🔔🔔
❤️با رمز یا
#امام_حسن_مجتبی
(علیه السلام)❤️
✅ شروع #رزمایش_همدلی
با لبیک به ندای رهبر عزیزتر از جانمان
👈اگر هر کدام از شما بزرگواران فقط #نفری_2_هزار_تومن واریز کنید همشهریهای عزیز و آبرومند در ماه مبارک رمضان سفره های پر رنگ تر و پربرکت تری خواهند داشت.
دست تمامی خیرین رو که مبالغ بالایی رو هم اهدا میکنن به گرمی میفشاریم.
❇️ شماره حساب جهت واریز کمک نقدی
6273 8111 4617 2355
بنام خدیجه سلیمی
✅همچنین جهت کمک های غیر نقدی روز دوشنبه ساعت 3الی 5 به #پایگاه_بسیج مراجعه کنید. 🙏
✳️ #فرصتها_زود_میگذرن، در این کار خیر سهیم باشید.
✳️ کار #خیر بلاخره انجام میشه، من از اجر کار خیر جا نمونم... خوبه
⭕️ سهم هر نفر از اعضا #فقط_2_هزارتومن
📝 گزارش کار،در کانال فانوس ارائه میشود.
اَجْرُکُم عِنداللّهِ🌹
#کمک_مومنانه
#رزمایش_همدلی
#گروه_جهادی_پایگاه_شهید_بهشتی_344
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
🔔🔔🔔 ❤️با رمز یا #امام_حسن_مجتبی (علیه السلام)❤️ ✅ شر
💟 توفیق میخواد... جهاد فی سبیل الله..
❌ جانمونی رفیق...
قافله #رزمایش_مواسات_همدلی_کمک_مومنانه داره حرکت میکنه
✅ فرصت ها زود میگذرند...
@fanos25