ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
مجید بربری 🌹 #قسمت_شصت_و_پنج شهید مدافع حرم مجید قربان خانی 🌟🌟🌟 سال هشتاد و پنج یه مرکز درمانگاه
مجید بربری 🌹
#قسمت_شصت_و_شش
شهید مدافع حرم مجید قربانخانی
🌟🌟🌟
اون درمانگاه به درد ما نمی خورد.حقوق درست و حسابی نمی داد و روز که میشد تا شب علّاف بودیم.به هیچ کار دیگه هم نمی رسیدیم.همه با هم استعفا دادیم.مجید رفت توی یه شابلون زنی.یه هفته اونجا نبود که ما را هم با خودش راهی کارگاه کرد.اونجا هم زیاد نتونستیم دووم بیاریم.چون روز که می شد دنبال خوشگذرونی بودیم تا کار.آخرش با صاحب کار دعوا کردیم و از اونجا زدیم بیرون. سرکرده دعوامون مجید بود.بعدش یه مدت رفت سربازی.سربازی مجید که تموم شد،گذاشتیمش سولوقون،تا کار کنه.ما اونجا رستوران داشتیم.منتها کرایه داده بودیم و کارگر گذاشته بودیم.دو تا رستوران کنار همدیگه بود.مشتری های ما و رستوران بغلی،سر پارک کردن ماشین هاشون،دعوا داشتند.هوا که رو به خنکی عصر تابستون می رفت،مشتری ها هم تعدادشون بیشتر میشد.مجید رو به عنوان پارک بان رستوران گذاشته بودم،که ماشین های رستوران خودمون رو هدایت کنه.سر یه هفته که شد ،با هفتاد تا کارگر رفیق شده بود.رفیقی که شوخی کنن با هم و تو سر و کله ی همدیگه بزنند.در حالی که ما فقط یه سلام و علیک باهم داشتیم.تازه اون هم به زور.مجید حقوق خوبی هم می گرفت،ماهی دو میلیون تومن از مشتری ها انعام می گرفت.اما سر ماه که میشد،(ما بدهکار هم میشدیم.تمام دوست و رفیق هاش و میآورد توی رستوران و می گفت اینجا مال خودمه و مجانی بهشون غذا میداد.من بدهی های مجید رو هم از جیبم میدادم
فقط میخواستم اونجا باشه که از رفیق رفقای شّر هم محله ای دور باشد.به هر مکافاتی بود،یه مدتی اونجا بندش کردیم
.نمیتونست جایی بند بشه.بعدازظهر ها که مجید باید بود و ماشین ها رو راهنمایی میکرد،می دیدیم که آقا غیبش زده،کجاست؟می رفت دنبال دوست و رفیق هاش.داد و قال صاحب ماشین ها،سر پارک کردن بلند میشد.آخرش هم یه گروه ارکستر آورده بود رستوران،که این آخری ممنوع بود و در رستوران رو،اومدن تخته کردن و تمام شد رفت.
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#مجید_قربانخانی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
مجید بربری 🌹 #قسمت_شصت_و_شش شهید مدافع حرم مجید قربانخانی 🌟🌟🌟 اون درمانگاه به درد ما نمی خورد.ح
مجید بربری 🌹
#قسمت_شصت_و_هفت
شهید مدافع حرم مجید قربانخانی
قسمت آخر 😢
🌟🌟
یه مدتی هم با داداشم حسن،قهوه خونه داشتن و بعدش مجید خودش قهوه خونه زد.همون موقع ها هم با مدافعین حرم آشنا شد.تا قبل از زدن قهوه خونه،این واژه براش عجیب و نا آشنا بود.هوای رفتن به سوریه،توی سرش افتاد.اما من سر سوریه رفتنش،باهاش سرسنگین بودم.حتی به شریکم توی نمایشگاه گفته بودم،حق نداری به مجید ماشین بدی.اون هم می گفت به حساب خودم میدم،کاری به تو ندارم.هر ماشینی می خواست ،بهش میداد.چند دفعه به مجید گفتم؛این فیلم جدیدته که درآوردی؟می خوای پدرومادرت رو زجر بدی که برم برم افتاده توی دهنت؟
هرقدر خواهرم گریه می کرد و می گفت داره میره سوریه،من با بی خیالی می گفتم:بابا،مجید رو من می شناسمش،این حالا جوگیر شده،میره با رفیق هاش شمال و از اونجا بهتون زنگ میزنه؛من سوریه م.داره این حرف ها را میزنه که شماها کاری به کارش نداشته باشید.
گاهی من و حسن به هم دیگه می گیم؛اگه می فهمیدیم رفتنش جدیه،می گرفتیم دست و پاش رو می شکستیم و می انداختیمش گوشه خونه.اما خدا خودش یه طور دیگه ای،برا مجید ما رقم زده بود،که من و حسن و آبجیم و بقیه،حتی توی خوابمون هم نمی دیدیم.
صحبت هایش تمام شد.مهرشاد دستانش را جلوی صورتش گذاشت و بلند بلند گریه کرد.هیچ کس از بغل دستی اش خجالت نمی کشید. همه گریه می کردند،با صدای بلند.تلویزیون صحن و سرای حرم حضرت رضا ع را نشان می داد.نقاره زن ها نقاره می زدند و آغاز سال هزار و سیصد و نود و پنج را تبریک می گفتند.سال تحویل شد.اولین سال تحویل بدون مجید،برای آقا افضل و مریم خانم و بقیه رقم خورد.دعای تحویل سال و دعای خانواده،در هم گره خورده بود.دعا خواندن مادر مجید،صدایش از بقیه بلندتر بود.آخرش گفت:
_خدایا به حق این لحظات نورانی،پیکر پسرم برگرده!
عطیه آرام نشسته و در خیالاتش غرق بود.یاد روزی افتاد که از طرف گردان،خبر شهادت مجید را آورده بودند و چقدر بی تاب می کرد.حالا بعد از چند ماه،رنگ آرامش بر سر و صورتش نشسته بود.هم زمان با تحویل سال است،دستانش را بالا می برد و میگوید:
_خدایا!شکرت که من خواهر شهیدم.مرا فرزند شهید و بعد خودم را شهید کن!بعد از رفتن مجید بود که دانستم؛چه مقام و منزلتی داره،خدایا!خودت گفتی شهدا زنده اند و من زنده بودنش را،به خوبی حس می کنم.این روزها دستم را گرفته و همه جوره هوایم را داره.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پیکر مطهر مجید در اردیبهشت ماه ۱۳۹۸
به کشور بازگشت و با حضور بی نظیر مردم پیکرش تشییع شد.
هم اکنون قبر او در گلزار شهدای یافت آباد زیارتگاه عشاق می باشد.
🌹🌹🌹🌹
و همچنین مزار یادبود شهید مجید در بهشت زهرا قطعه ۵۰ در کنار مزار شهید مرتضی کریمی قرار گرفته است
#پایان
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#مجید_قربانخانی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
1_1652966943.mp3
941.8K
#دعای_فرج
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
✨️درلحظات پرفیض شب نیمه شعبان که با شب قدر برابری میکنه ،مارو هم از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید
به امید ظهورش...💚
🔊دعایالهیعظمالبلاء
👤باسم الکربلایی
💚اِلـهيعَظُمَ الْبَلاء،وَبَرِحَ الْخَفاء،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَالرَّجاءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُفِيالشِّدَّةِ والرَّخاءِ
اَللّـهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد،اُولِيالاْمْرِ الَّذينَفَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْعَنابِحَقِّهِمْفَرَجاًعاجِلاًقَريباًكَلَمْحِالْبَصَرِ اَوْهُوَ اَقْرَبُ
يامُحَمَّدُياعَلِيُّياعَلِيُّيامُحَمَّدُاِكْفِيانيفَاِنَّكُما كافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ
يامَوْلاناياصاحِبَالزَّمانِ
الْغَوْثَالْغَوْثَالْغَوْث
َاَدْرِكْنياَدْرِكْنياَدْرِكْني
السّاعَةَالسّاعَةَالسّاعَة
َالْعَجَلَالْعَجَلَالْعَجَل
يااَرْحَمَ الرّاحِمينَبِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرين
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
همه باهم در این ساعت عزیز دعای فرج و صلوات خاصه امام رضا (ع) را قرائت کنیم💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دوربین مخفی در مسجد مقدس جمکران
نزدیک نیمه شعبان و میلاد با سعادت امام زمان ارواحنا فداه هستیم و نزدیک به ۴ میلیون نفر برای لبیک گویی به حضرت ولیعصر عج به جمکران میان..
از این تعداد چند نفر واقعا پای کار هستند..؟
اینجا که از ۱۱ نفر فقط ۴ نفر قبول کردن!!!
اگر شما بودید چکار میکردید؟؟؟
حتما ببینید.. 👌
#امام_زمان
#لبیک_یا_بقیة_الله
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
میبینم که در آستانه میلاد با سعادت امام زمان ارواحنا فداه، شما منتظران حضرت شون مثل من در پوست خود نمیگنجید..
بعضی ها رو میشناسم از چند هفته قبل دارن برای جشن میلاد امام زمان ارواحنا فداه کار میکنن، در حالی که تولد خودشون سال به سال رد میشه و هیچ اهمیتی نمیدن..
جنس این عاشقی چیه.؟
کسی میدونه؟
کسی میتونه جنس این عاشقی رو وصف کنه..
اصلا چطوریه که ماها اینقدر عاشق کسی هستیم که تا حالا ندیدیمش؟
حالا یه کوچولو براتون بگم فقط که جنس این محبت الهی ست..
یعنی اونایی که عاشق امام زمان ارواحنا فداه هستن رو خدا عاشق کرده..
با هیچ کدوم از عشق های دیگه قابل مقایسه نیست..
نوش جونتون این عاشقی..
ان شاالله به زودی زود هممون بتونیم روی ماه حضرت ولی عصر ارواحنا فداه رو ببینیم.. ❤️
ای ناگهان تر از همه اتفاق ها..
پایان خوب قصه تلخ فراق ها..
ما صبح و شب در انتظار شما هستیم آقاجان ❤️🙏
#امام_زمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹رهبر عزیز انقلاب :
زندگی اصلی بشر تازه بعد از ظهور حضرت حجت ارواحنا فداه آغاز میشود.
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی شاهرخخان که با یه انگشت جلوی قطار و میگیره و با تراکتور تک چرخ میزنه و یه لشکر و حریفه هم فهمید رای دادن مهمه و باید رای داد و مطالبه هم کرد ولی یه عده همچنان در مقابل فهمیدن مقاومت میکنن
فقط باید برای شناختن نماینده اصلح ، ازش سوال کنید
┄┅═✧☫ گونی نیوز ☫✧═┅┄
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدح بسیار زیبای امام زمان ارواحنا فداه توسط حاج محمود کریمی به مناسب میلاد با سعادت حضرت شون.. ❤️
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان 💐✌️
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
خب بچه ها شب همگی تون بخیر..
عیدتون مبارک..
چقدر شیرینه این لحظات..
چقدر دل انگیزه..
چقدر خوبه شب میلاد صاحب العصر و الزمان..
چقدر خوبه که ماها صاحب داریم..
میلاد امام زمان ارواحنا فداه مبارک هممون باشه..❤️✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاالله به زودی..❤️✌️
#امام_زمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
شکر در سختی ها 37.mp3
7.44M
#شکر_در_سختی_ها37
چه میدونی❗️
شاید یه دقیقه،یه روز،یا یه سال دیگه؛
سوت پایانو زدن!
و باید بارِسفر ببندی و...خداحافظ!
اونجا؛بزرگترین مصیبت
آرزوهای درازی بودن
که ازتولدت غافلت کردن
#استاد_شجاعی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋رو منم حساب کنیا
تولدتون مبارک مهربان ترین پدر هستی✨❤️
+به امید اون اتفاق با شکوهِ عالم گیر که قراره به دستای من و تو رقم بخوره
✌️
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت سی و نهم» 🔺 فقط یک زن م
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت چهلم»
🔺 وقتی داری از شرایطت لذّت میبری، امّا ناگهان همهچیز یادت میآید!
فردای آن شب، همهچیز برایم رنگ و بوی دیگری داشت. احساس میکردم خیلی از دنیا عقب هستم و باید خیلی چیزها را یاد بگیرم. احساس میکردم خیلی از ماهدخت، شیرین و بقیّهشان عقب هستم و باید خیلی بدوم تا به آنها برسم. اصولاً عادت به عقب ماندن، رکود و انزوا ندارم و خیلی برونگراتر از این حرفها هستم، امّا آن شب، یک احساس خاصّی به من دست داد که باید پاشنهام را بکشم و تا نفس دارم بدوم.
خیلی درگیر دروس و کلاسهای خودمان بودیم و چندان ارتباطی با ایرانیها نداشتیم. فقط میدیدم که کلاسهای آنها هم مثل ما خیلی پررونق و برووبیا بود و بعضی از کنفرانسها را هم با هم برمیداشتیم و اساتیدمان مشترک میشدند.
بگذارید یک جمله از کنفرانسها بگویم:
موضوعات کنفرانسها خیلی متنوّع و خاص بود. از ریزترین مسائل مربوط به زنان گرفته تا مسائل کلانتر و کلّینگر، امّا نقطه مشترکش سه مسئله بود؛ یعنی آخرش میخواستند به این سه چیز برسند:
1- تأکید بر ناکارآمدی دین مخصوصاً دین اسلام در تعیین و تبیین حقوق انسانها مخصوصاً حقوق زنان و کودکان. حتّی آنها میگفتند باید در خود دین هم تجدید نظر کرد و اگر دین نمیتواند خودش را با خواست انسان مطابق کند و حقوقی که انسان دنبالش هست را تأمین کند، به راحتی باید ترکش کرد و این دین هست که باید کوتاه بیاید و جای خودش را به خواست انسان بدهد.
2- عدم توجّه جوامع علمی، حوزههای علمیّه و ملّاهای شیعه و سنّی بر بسیاری از مسائل حقوق زنان و کودکان. طوری که حتّی یک مرجع شیعه یا سنّی کتاب مستقلّی درباره حقوق زنان و کودکان ندارد و این نشانگر بیتوجّهی و عدم علاقه به این بحث است.
3- تأکید بر مجرّد ماندن زن و اینکه تشکیل خانواده چیز دستوپاگیری هست و اصولاً باید از قیدها آزاد شد تا پرواز کرد و از همهاش بدتر، حتّی از سنّتها و دین بدتر و دست و پاگیرتر، خانواده است.
اگر بخواهم راحتتر بگویم، آن مؤسّسه در حال تربیت انسانهایی منهای سه چیز بود: منهای اسلام، منهای راهنما، منهای اصالت و خانواده!
حتّی وقتی هم در اینترنت سرچ کردم و همه جلسات، همایشها و کنفرانسهای مربوط به فمینیسم، حقوق زنان و کودکان در سرتاسر جهان مخصوصاً در خاورمیانه را رصد کردم، فهمیدم که همه آنها چیزی بیشتر از همین سه نکته ندارند که بگویند و آخر حرفهایشان میخواهند به همین سه چیز برسند.
همهچیز گل و بلبل بود و خیلی داشتم حال میکردم و چیز یاد میگرفتم که اتّفاقی افتاد که خیلی مرا متأثّر کرد. اینقدر که حالم تا دو روز بد بود و بالا میآوردم، امّا بعدش درست شد و تلاش کردم با خودم کنار بیایم.
ماجرا از این قرار بود که دو تا آقا به سالن کنفرانسها آمدند. به نظر نمیرسید یهودی باشند، امّا بعد کاشف به عمل آمد که اصالتاً یهودی هستند و آمریکا زندگی میکنند. از مؤسّسهای به نام مؤسّسه «¬NCBI».
اوّلش شروع کردند و از مؤسّسهشان گفتند که:
مرکز اطّلاعات زیستفنّاوری معروف به NCBI یکی از مراکز و شاخههای کتابخانه مـلّی پزشـکی ایـالات مـتّحـده آمریکاســت که خــود زیـر مجموعه مؤسّسه ملّی سلامــت NIH قرار دارد. مؤسّسه ملّی سلامت در نهایت زیر مجموعه وزارت بهداشت و خدمات انسانی ایالات متّحده آمریکاست. این مرکز در سال ۱۹۸۸ میلادی در پی تصویب طرح پیشنهادی سناتور کلود پپر در کنگره آمریکا شکل گرفت. مرکز ملّی اطّلاعات زیستفنّاوری در شهر بتزدا در ایالت مریلند قرار دارد.
در این مرکز ابزار و پایگاه دادههایی نظیر آنتره، بلاست، پاب مد و ژن بانک اداره میشود.
از وظایف مرکز ان سی بی آی میتوان موارد زیر را نام برد:
1. ایجاد ساختار برای تحلیل و ذخیره¬سازی دادههای تحقیقات ژنتیک، بیوشیمی و زیستشناسی مولکولی.
2.ترویج و شیوع استفاده از این دیتابیسها در بین جامعه محقّقین.
3. هماهنگسازی اطّلاعات با دیگر مراکز مشابه جهانی.
4. پیشبرد پژوهش در تحلیلهای رایانهای روابط کارکردی-ساختاری مولکولهای کلیدی.
خب تا اینجا خیلی هم شیک بود و مجلسی!
تا اینکه یواشیواش بحث را بردند روی تشکیل بانک ژنتیک زنان جهان، ضرورت شناخت و تعیین دقیق ساختار ژنی زنان خاورمیانه و این حرفها.
#نه
ادامه ...👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
من فقط فهمیدم که دلم مثل تشتی که پر از آب باشد و یکمرتبه از پشت بام به زمین بیفتد، همانطور ریخت زمین و یک لرزش کوچک در دست و پاهایم احساس میکردم. با ادامه صحبتهای آن دو نفر، حال به حالی میشدم که میگفتند: «ما خیلی تلاش کردیم تا بانک دقیق و کارآمدی داشته باشیم و حاصل تحقیقاتمون رو فقط در اختیار کشورهای عضو ارشد مرکز اطّلاعات زیست فنّاوری قرار بدیم. حتّی برای این امر مجبور به هزینههای گزاف شدیم و از مقطعی به این طرف، بخش جمعآوری و آزمایشات اوّلیّه این پروژه بزرگ رو برونسپاری کردیم. (یعنی شرکتهای خاصّی را پیدا و تأسیس کردند که مأموریّت جمعآوری ژنهای زنان جهان مخصوصاً منطقه ما را به عهده بگیرند و حتّی آزمایشات اوّلیّه هم روی آنها انجام بدهند! کلّاً خدا لعنتشان کند!)...»
داشت میگفت و میگفت و من هم داشت فشارم زیر و رو میشد. تا اینکه گفت: «یکی از کشورهایی که خیلی صادقانه و بدون هیچ چشمداشتی از اوّلش پای کار بود و حتّی هزینههای اوّلیّه کلّ مؤسّسه ما رو هم تأمین میکرد، همین کشور اسرائیل است. اینقدر سطح همکاریهای اسرائیل با ما بالاست که حتّی تمام شرکتهایی که ما باهاشون قرارداد داریم و برامون نمونه اوّلیّه و ثانویه میارن از ملّت بزرگ یهود و شرکتهای اسرائیلی هستن.»
احساس میکردم دارم بالا میآورم، امّا هنوز نمیدانستم چرا! فقط میدانستم که از حرفهایش احساس خیلی بدی دارم و نزدیک است یک چیزی بگوید که حالم به کلّی بد شود. تا اینکه گفت: «ما اطّلاع نداریم که انستیتوهای اوّلیّه شرکتهای اسرائیلی کجاست و چطوری اینقدر دقیق، ظریف و با سرعت، نیازهای ما رو تأمین میکنن و بهمون اطّلاعات میدن، امّا فقط همینو میدونیم که در جزیرههای مختلف و بر اساس هر منطقه، انسانها مخصوصاً زنها رو مورد آزمایش دقیق قرار میدن.»
تا این را گفت، فهمیدم که دارد چه میگوید. فهمیدم که زندانی که چندین ماه گذشته در آن آرزوی مرگ میکردم و نمیدانستم چرا آنجا هستم و چرا و به چه نیّت تأسیس شده است، دارد چهکار میکند و همه کسانی که آنجا هستند، خرابکار نیستند. حالا آن دو نفر داشتند نتایج تحقیقاتشان از زنهای افغانستان، پاکستان و... را در آن جلسه تحلیل و بررسی میکردند. این که به چه نتایج جالبی رسیدند و حتّی حاصل تحقیقاتشان هم به انواع ابر شرکتهای «غذایی»، «لوازم آرایشـی» و حتّی «داروسازی» و صدها شرکت متقاضی دیگر ارسال میکنند.خیلی ساده است؛ یعنی برنامهریزی برای خوراک، پوشاک، دارو، ظاهر، پوست و خلاصه همهچیز مردم و ملّت خاورمیانه مخصوصاً زنها و دخترهایمان! بر اساس تغییر جهشـی و ژنتیکی خاصّی که دنبالش هستند و برای ملّتهای بیچاره و بی خبر ما تجویز میکنند! دیگر حالم بد شد. یاد انواع هورمونها، سوپ جنین انسان، لیلماهای بیچاره و هایدههای بدبخت و... افتادم، به شدّت تپش قلب گرفتم و دست و پاهایم یخ کرد. هر چه در طول کلّ زندگیام خورده و نخورده بودم، تا شیر مادرم را هم بالا آوردم و دیگر نفهمیدم چه شد.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهلم» 🔺 وقتی داری از شر
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت چهل و یکم»
🔺تو خیلی عاقل و جذّابی... مخصوصاً وقتی که خودت را به سادگی میزنی!
از قبل؛ یعنی از همان موقع که در آن سیاهچال بودم میدانستم و تا حدّ قابل توجّهی حدس زده بودم که ماجرا چیست، امّا وقتی آن دو تا آمریکایی یهودی الاصل، خیلی شفّاف در آن کنفرانس همهچیز را تعریف کردند و از مبانی علمی و پژوهشـیشان و از مراکز متعدّدی که در دنیا دارند گفتند، حالم دگرگون شد و همانی شد که گفتم.
آن کنفرانس برای من خیلی اثرگذار بود. من دو بار تا آخر آن کنفرانس از حال رفتم و دوستانم مخصوصاً ماهدخت خیلی نگرانم شده بودند. اینقدر برایم اثرگذار بود که مثل ریختن یک سطل آب یخ روی یک چوب کبریت روشن بود! سطل آب یخ به آن بزرگی کجا و حجم آتش روی کبریت کجا؟! همانقدر، مطالب آن کنفرانس برای من سخت و یاد آور همه بدبختیهایم بود.
تا دو سه روز نه در کلاسها میتوانستم شرکت کنم و نه چیز خاصّی میخوردم. مدام هم کابوس میدیدم و تا یاد هایده و لیلما میافتادم گریهام میگرفت، میرفتم زیر پتو و گریه میکردم.
شده تا حالا وسط یک عروسی که داری با خیال راحت عشق و حال میکنی و متوجّه گذر زمان نیستی، یکمرتبه مامانت به گوشیات زنگ بزند؟ یا مثلاً یکمرتبه داداشت را وسط جمعیّت ببینی که با خشم و اخم نگاهت میکند؟! دقیقاً همان احساس ذوقپارگی داشتم! کنفرانس آن روز، همه خوشیها و لذّتهای اروپا ماندن، اسرائیل نشینیام و محو افکار شیرین و ترشیده و جلوه و ملوه شدن را در ذائقهام خراب کرد. احساس میکردم وسط لجنزار نشــسـتم و یاد همۀ چیزهایی افتادم که روزبه روز از آنها فاصله میگرفتم و به قهقرا میرفتم.
هیچوقت یادم نمیرود، شب دوّمی بود که حالم آنطور بود. ماهدخت خیلی تلاش میکرد که حالم را بهتر کند و من را از این حسّ و حال بیرون بیاورد. حتّی بهم پیشنهاد تزریق یک آمپول آرامبخش داد، امّا نپذیرفتم و گفتم میخواهم تنها باشم، ولی هیچچیز نگفتم و نمیخواستم بداند که مشکلم چه هست و چرا بعداز دو روز پکر هستم.
آن شب گوشیام را برداشتم و زدم بیرون. یک رودخانه محلّی مصنوعی زیبا نزدیک ما بود که از کنار آن منطقه رد میشد. با پیادهروی فاصلهاش تا خانه ما شاید کمتر از نیم ساعت میشد. راه افتادم و به آن طرف رفتم. در راه هدفونم را زدم و به یک آهنگ ملایم گوش میدادم، شاید بهتر بشوم و بتوانم خودم را جمعوجور کنم، ولی آرامم نکرد. با خشم و ناراحتی هدفون را بیرون آوردم و در جیبم انداختم. حالم خیلی بد بود. حالم از خودم و همه به هم میخورد. حتّی از صدای خنده دختر و پسرهایی که کنار آن رودخانه جمع شده بودند هم بدم میآمد و دوست داشتم همهشان را خفه کنم.
روی یک نیمکت نشستم. بیاختیار داشتم لب پایینم را میجویدم؛ معمولاً وقتی ناراحتم اینجوری میکنم. گوشیام را بیرون آوردم و به سایت گوگل رفتم.
نمیدانستم چه سرچ کنم که حالم را بهتر کند. به فارسی نوشتم دانلود آهنگ؛ کشوی زیرش نوشت: دانلود آهنگ، دانلود آهنگ جدید، دانلود آهنگ با لینک مستقیم، دانلود آهنگ شاد و...
دست و دلم نمیرفت که کلیک کنم، دانلود بشود و گوش کنم.
دنبال یک چیزی میگشتم، امّا خودم هم نمیدانستم چه هست. خیلی با گوگل و گوشیام ور رفتم، امّا نبود، مثل اینکه آب شده و در زمین رفته باشد! هیچچیز پیدا نکردم که به درد دلم بخورد و کمی آرامم کند.
نگاهی به اطرافم کردم، وقتی دیدم کسی نیست، خیلی دیر وقت هست، تقریباً تنها هستم و فاصلهام با بقیّه مردم خیلی زیاد است، دیگر تحمّل نکردم و با صدای بلند جیغ، داد و فریاد زدم و گریه کردم! اینقدر گریه کردم و فریاد زدم که گوشهایم صدا میداد. داشتم خودم را کَر میکردم.
#نه
ادامه...👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
امّا... خدا برایتان نیاورد! روزی که دلتنگ هستی و دلت میخواهد یک دل سیر گریه کنی، امّا هر چه ناله و فریاد و جیغ میزنی باز هم بغض اصلی، همان که ته گلویت هست نمیترکد و منتظر یک چیز دیگر است.
حجم فشار روی ذهنم اینقدر زیاد بود که ترسیدم دوباره غش کنم و فشارم بیفتد، ولی دوست داشتم همانجا روی سنگ، خاک و خلها بیفتم و آن زندگی نکبتی تمام بشود.
ولی غش نکردم.
به خدا نفهمیدم دارم چهکار میکنم. مثل وقتی بچّه بودم و مامانم دستم را میگرفت و یک مداد وسط دستم میگذاشت و به زبان بچّهگانه میگفت روی کاغذ نقّاشیات را بکش! دقیقاً همانطور. یک نفر دستم را گرفت و بهطرف گوشیام برد. به سایت گوگل رفتم! رفتم سایت خرید کد اعتباری، رمز کارت بینالمللی. حتّی یادم نیست چطوری کد و رمز اینترنتیام را وارد کردم با اینکه حفظ نیستم! کد برایم پیامک شد.
نوشتم : 23330000377695000 بهعلاوه کد کشورم و شماره خانهمان.
همینطور که داشت زنگ میخورد، متوجّه ساعت شدم. فهمیدم زیادی دیر وقت است، تقریباً به ساعت رسمی کشورم، ساعت سه نصف شب میشد!
بوووق... بوووق... بوووق...
نمی¬دانستم دارم چهکار میکنم، امّا...
بوووق... بوووق... بوووق...
خب دختر هستم دیگر، هیچکس برای دخترها مثل...
برداشت! سلام علیکم!
وااای خودش بود، یکمرتبه ترکید! یکمرتبه همان بغض لعنتیِ تهِ حلقیِ دمار از روزگار دربیاور ترکید.
بغضم ترکید و مثل زن بچّه مرده گفتم: «بابا جووون! بابای عزززیزززم!»
با همان صدای آرام و اهل سحرش گفت: «جانم گل سمن! جانم دخترِ بابا!»
با هقهقه گفتم: «بابا! چرا نمیذاشتی صدات رو بشنوم؟ بابایی دعا کن خدا منو بکشه راحت بشم. وقتی تو نخوای صدام رو بشنوی؛ ینی همهچی برام تمومه! میدونی چند بار از مامان خواستم گوشیو بهت بده، امّا قبول نمیکردی؟!»
بابام یک نفس عمیق کشید و گفت: «خدا نکنه دختر بابا! من نمی¬خواستم تو ذوقت بخوره و فکر کنی دارم از احساس پدر و دختریمون سوءاستفاده میکنم. میخواستم بهش برسی!»
من که دیگر حتّی وقت نمیکردم اشکهایم را پاک کنم، گفتم: «رسیدم بابا! ینی رسیده بودما، ولی یه چیزی باید میخورد تو سرم، باید یه چیزی میزد تو صورتم. حرفای اینا خورد تو سرم، سکوت تو هم خورد تو صورتم. بابا به دادم برس!»
گفت: «خدا بزرگه. نمیدونم عمرمون به دیدار هم قد بده یا نه، امّا ...»
حرفش را قطع کردم و گفتم: «اینجوری نگو که زودتر میمیرما! بابا من میخوامت، دلم خونهمون رو میخواد. دلم مامانو با همون غذاهای پیرزنیش میخواد. دلم مزار داداشم رو می¬خواد.»
گفت: «خرابش نکن عزیزکم! تو که تا اینجاش رفتی، پس لطفاً خودتو حفظ کن و نذار همهچی به هم بخوره! اگه بفهمن بریدی، بهت رحم نمیکنن.»
گفتم: «میفهمم، امّا نمیتونم! میخوام، امّا نمیشه! وگرنه من بهت قول دادم از اعتمادت سوءاستفاده نکنم.»
گفت: «میدونم دخترم، میدونم جان بابا! تو دختر عاقلی هستی حتّی وقتی که خودتو به سادگی میزنی.»
گفتم: «میشه...؟»
فوراً گفت: «حتّی حرفش هم نزن، خرابش نکن! بالاخره دنیا دیدن، بهتر از ندیدنه. تو خیلی کار داری هنوز.»
فوراً گفتم: «چشم، ولی دیگه نمیکشم! اعصابم نمیکشه، میترسم.»
گفت: «نترس! حالا یهکم خارج از اصولت پیش رفتی و یه شیطنتهایی هم کردی درست! اشکال نداره.»
گفتم: «بابا برمیگردم، مطمئن باش! نمیذارم بدبختیایی که کشیدم به هدر بره.»
گفت: «ایشالّا! منم دلم روشنه که برمیگردی.»
گفتم: «بابا! اینجا کسی رو نداری؟ کسی که بتونم روش حساب کنم؟»
گفت: «پیگیری میکنم، امّا بعیده! دیگه باید بری دخترم، داره میشه دو دقیقه! میدونی که؟!»
گفتم: «آره! چشم. بابا؟»
گفت: «جان بابا؟»
گفتم: «خیلی دوستون دارم!»
گفت: «قبلاً هم که اینجا ور دل خودم بودی، همینو میگفتی! حالا که دور دنیا چرخیدی بازم داری همینو میگی؟»
وسط گریه، خندهام گرفت.
تا آمدم حرف بزنم قطع شد. بوق بوق زد و تماس... فِرت!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهل و یکم» 🔺تو خیلی عاقل
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت چهل و دوم»
🔺 چندی است که هم خودم چشم گذاشتهام و هم خودم دنبال خودم میگردم!
خیلی تحت تأثیر صدا، کلمات، محبّت و توصیههای پدرم قرار گرفتم. اینقدر که هم گریهام بند آمد، هم آرامتر شدم. بلند شدم. حرکت کردم و بهطرف خانه رفتم. آن شب خیلی آرامتر خوابیدم و حسابی فشارهای روانی آن دو سه روز را پشت سر گذاشتم.
به چنین تلنگری نیاز داشتم. در زندگی دخترانه و زنانه، تلنگری که از جنس محبّت پدری باشد تا عمق استخوان، قلب و سینه آدم نفوذ میکند. اینقدر که حتّی ممکن است همه معادلات آدم را به هم بزند و بهطرفی بکشاند که دست خودت هم نیست.
این را گفتم تا بگویم بابام با اینکه آخوند بود و داداشهایم هم چریک و نظامی بودند، امّا هیچوقت مجبور به انجام کارهای دینی و پذیرش زوری حجاب، نماز و این چیزها نبودیم. بابام به دلمان گذاشت که یک بار امر و نهیمان بکند و یا بگوید چرا اینجوری میگردی و ... همیشه اگر با او بحث میکردیم و خودمان سر بحث را باز میکردیم، نظرش را میگفت وگرنه اینجوری نبود که بخواهد بنشیند دو ساعت نصیحتمان کند و بعدش هم مجبور باشیم بگوییم چشم!
تربیت ما بر اساس دو تا چیز بود: یکی اعتمادی که بابامون به ما داشت. دوّمی هم اینکه خودمان بابامون را دوست داشتیم و به معنای واقعی کلمه، هلاکش بودیم. همیشه تا یادمان میآمد که بابامون گفته است: «بهت اعتماد کامل دارم!» جلوی خودمان، گناه، تباهی و این چیزها را میگرفتیم و چون دوستش داشتیم، نمیگذاشتیم کار به اخم، نصیحت، ناراحتی، گلّه و شکایت بکشد؛ چون اگر کار به اینجور چیزها بکشد، دیگر ارزش ندارد و می¬شود یک «تربیت صوری و ظاهری»!
با این که خانوادهام مذهبی بود، اما خودم خیلی مذهبی و اهل قید و بندهای مذهبیها نبودم. مثلاً اگر پیش میآمد، چه بسا ته آرایشی هم میکردم، خیلی هم روی موهایم حسّاس نبودم و خلاصه یک جورهایی که کسـی خیلی احساس نمیکرد دختر آخوندم و حتّی وقتی میفهمید تعجّب میکرد، امّا با همه این چیزها، برای خودم خطّ و خطوط داشتم. وصله بیحیایی به من نمیچسبید و کسـی جرأت نمیکرد دربارهام خیال خام کند؛ چون رفتارم مهربان و لارج نبود و کلّاً با نامحرم سرسنگین برخورد میکردم. پس خیلی تعجّب نکنید که چرا چند ماه گذشت تا یک شب به خودم بیایم و یک تجدیدنظر حسابی در خودم داشته باشم.
آن شب بابام یادم آورد که به من «اعتماد کامل» دارد! همین.
این برای من که آنطوری تربیت شدم؛ یعنی بزرگترین مسئولیّتی که در دنیا میشود روی گردن یکی گذاشت.
بهخاطر همین از فردایش گشتم و خودم را پیدا کردم. باید خودم را در بین خاطرات خوب و چیزهای مفیدی که قبلاً یاد گرفته بودم پیدا میکردم. مخصوصاً اینکه بابام برای بار اوّل بود که مرا در برابر امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) قرار داد و گفت که شرمندهاش نشو! باید دنبال یک چیزهای قوی میگشتم که بتواند وسط اسرائیل حفظم کند و نگذارد فرو بریزم. دقّت کنید لطفاً: «وسط اسرائیل!» نگذارد ویران بشوم، بشکنم و خُرد بشوم.
آن چیزی که دنبالش بودم، نه به فلسفه و آپدیت کردن عقایدم برمیگشت و نه با بحثهای طولانی، جدل و کل کل کردن با این و آن درست میشد؛ یک چیزی از جنس دل خراب خودم بود.
گشتم و گشتم و گشتم...
#نه
ادامه... 👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
تا اینکه اوّلین چیزی که خیلی نظرم را جلب کرد، شعری بود که بابام وقتی میخواست لالایی برایمان بخواند میخـواند. خـیلی یادم نیست، نمیدانم از اوّلش چطوری شروع میشد، امّا یک جایش میگفت:
این رئوفی که میشناسم من
رد نکرده زِخانهاش دشمن
پسر فاطمهست پس حتماً
به قسم نیست احتیاج اصلاً
دردهامان دوا شود اینجا
گره کور وا شود اینجا...
این جملات اصلاً از زبانم نمیافتاد. خیلی آرام و ضعیف، با خودم زمزمه میکردم... هر بار به اینجایش میرسیدم و فکر همه غفلتهایم میافتادم و اینکه چطوری غرق در عشق و حال اروپا شده بودم، مژههایم خیس میشد:
تو گنه¬کار را عوض کردی
دلِ بیمار را عوض کردی
هر گرفتار را عوض کردی
آخرِ کار را عوض کردی...
بقیّهاش را بلد نبودم، امّا با همین چند تا بیت کوتاه، خیلی سوز میگرفتم و حالم خوب می¬شد.
از یک طرف دیگر هم فکر آن دو تا پیرمرد زندانی زندانهای یهود که میافتادم، نوک دماغم از فشار، حسرت و سوز میسوخت و بغضم میگرفت. بهخاطر اینکه خیلی جلوی ماهدخت، شیرین و بقیّه ضایع نباشد، بغضم را میخوردم و هیچچیز نمیگفتم، گریه نمیکردم و میگذاشتم به وقتش!
تا یکی دو روز گذشت و سرپا شدم.
جوری جلوه دادم که مسمومیّت، مشکلات روحی و این چیزها اذیّتم کرده و کاری به آن کنفرانس نداشته است و...
آنها هم خیلی چیزی نپرسیدند و به تحصیل و تحقیقاتمان در آن مؤسّسه ادامه دادیم.
تا اینکه یک شب؛ یعنی فکر کنم سه چهار شب بعداز آن وقفه روحیام، فکری در ذهنم افتاد که نمیشد بیخیالش شد و باید یک جورهایی حلوفصلش میکردم.
فکری که اگر آن موقع به آن نمیپرداختم و برایم مهم نمیشد، تمام پلیسبازیهای داخل آن دخمه و اذیّت و آزارهایی را که بچّهها دیدند، بیفایده میشد.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110