eitaa logo
سَمتِ بِهِشت
2.6هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
217 فایل
‌ فعالیتها سایت www.samtebehesht.ir ویسگون http://www.wisgoon.com/samte_behesht پیام ناشناس http://harfeto.timefriend.net/16074218476816 ارتباط @Amirmehrab56
مشاهده در ایتا
دانلود
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_بیست_دو #روشنا در نزدیکی استراحتگاه چند مغازه قرار داشت به سمت سوپر مارکت رفتم ، چند بستنی خر
آفتاب بی رمق آبان ماه در حال غروب بود ، آسمان گویی از شدت گریه سرخ شده بود؛ خورشید مانند چشمانی که خون داخل آن را پر کرده بود سرخ شده بود آقا جمشید نگاهی به اطراف کرد و با صدای بلند اعلام کرد بلند شوید باید زودتر به ویلا برگردیم با بچه ها وسایل را جمع کردیم و داخل ون چیدیم لیلی ابتدا کمی اطراف چرخید صورتش نشان از تردید داشت ولی بعد سوار ماشین شد ... محتشم هم خودش را سرگرم جمع کردن وسایل کوچک کرد نیم ساعت بعد از حرکت آقا جمشید به ویلا رسیدیم ، همه خسته به طرف ویلا رفتیم آقا جمشید وقتی در را باز کرد همه مانند لشکر شکست خورده خودش روی یکی از مبل ها انداخت تا استراحت کند من به سمت دستشویی رفتم تا وضو بگیرم بعد از نماز به سمت پنجره اتاق رفتم نگاهی دریا کردم ، امواج آرام دریا حس آرامشی در وجودم ایجاد می کرد خانم خوشگل پایه هستی لب دریا برویم ؟! نفس عمیقی کشید زیر لب زمزمه کرد باشه هر دو بلند شدیم و از پله ها پایین رفتیم چکاوک مشغول تماشای مستند بود، به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم جالب بود در این ساعت از شب تماشای مستند جنگ جهانی دوم .... با لیلی از وردوی ویلا خارج شدیم فاصله ما تا ویلا چند قدم بود به همین دلیل احساس امنیت می کردیم لیلی جان نظرت چیه مثل بچه ها روی ماسه ها بنشیم و نقاشی بکشیم ؟! لیلی سر تکان داد و بدون که جلو تر برود روی ماسه ها نسشت نگاهی به اطراف کردم جمعیت زیادی برای تفریح آمده بودند هر کدامشان در تکاپوی بهتر استفاده کردن از فضا را بودند عزیز دلم چی شده می خواهی کمی حرف بزنی ؟ لیلی گویی یک بمب ساعتی به خود وصل کرد بود که در لحظه منفجر شد مدتی بعد آرام شد و شروع به توضیح داد می دانی روشنک حق با تو بود محتشم و ته هیچ پسر دیگری جز مزاخمت هیچ هدف یگری را برای نزدیک شدن به ما دختران دنبال نمی کنند خب الان مطمن شدم مقاومت های تو در برابر صدر دلیل منطقی دارد لیلی در حالی که نفس نفس می زد اشک های روی صورتش را پاک کرد محتشم چیزی بهت گفت ؟! خب... راستش قبل از ناهار به سمت او رفتم و ازش درخواست کردم تا کمی قدم بزند ولی او به جای این که خیلی منطقی بگوید تمایلی ندارد لیلی آهی کشید ولش کن روشنک لیلی جونم چند وقته با هم آشنا بودید حدود یک ماه البته دیدار های فقط سوالات درسی بود همین ... آخر رشته ی تو با او یکی نیست که ... می دانم اصلا ما حتی توی دانشگاه هم زیاد صحبت نمی کردم نهایت آن یک احوال پرسی اما ... بیین از اول این رابطه اشتباه بود اصلا نیازی نبود تو با او ارتباط بگیری خوب هست خودت از کارمندان شرکت و مزاحمت آنان ناراضی هستی لیلی سکوت کرد و بعد بی صدا اشک ریخت بعد از آن هم هر دو به امواج دریا خیره شدیم و به صدای دلنشین آب گوش کردیم نویسنده :تمنا 🌻🌼