eitaa logo
سَمتِ بِهِشت
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
215 فایل
‌ فعالیتها سایت www.samtebehesht.ir ویسگون http://www.wisgoon.com/samte_behesht پیام ناشناس http://harfeto.timefriend.net/16074218476816 ارتباط @Amirmehrab56
مشاهده در ایتا
دانلود
لیلی خودش را به مامان رساند سلام چی شده لیلی عزی ببین چه بلایی سرمان آمد به طرف مامان برگشتم با لحنی جدی مامان این قدر شلوغش نکن هر چی هست زود خوب می شود سکوتی بینمان برقرار شد تا این که لیلی سکوت را شکست خانم شریف لطفا بلند شوید بریم خانه باید استراحت کنید روشنک کنار پدرش می ماند اگر خبری ازشون شد به ما می گویند نه من پیش حسام باید می مونم 😫 مامان برو من هستم مامان در حالی که مرا به طرف عقب هل می داد به سمت پرستار رفت خانم پرستار👩 می تونم شوهرم ببینم آخه .... فقط چند دقیقه💁مامان به طرف اتاق رفت در حالی که با صدای بلندی وای حسام چه بلایی سرت آمده که خانم پرستار با صدای بلند تری از مامان خوب هست گفتم آرام باشید ... مامان بی توجه به صحبت پرستار تودش را کنار تخت بابا رساند بعد در گوشش زمزمه کردی و از اتاق خارج شد من مشغول تماشای صحبت عاشقانه زوج شدم ،که موبایلم شروع به لرزش کرد تماس را پاسخ دادم سلام چطوری ؟! چی شده؟! روشنک کوفت حالش چطوره ؟ سینا در حالی که داد می زد که انگار من این بلا را سرش آوردم؛پرسید کدام بیمارستان ؟ شهید رجایی من الان میام لازم نیست چرا ؟! به نطر میاد حالش خوبه مامان هم داره بر می گرده خانه گوشی را قطع کردم روی نیمکت طوسی رنگ فلزی بیمارستان نشستم و به فکر فرو رفتم مامان در گوش بابا چه زمزمه کرد!؟ که صدا لیلی مرا به خود آورد کجایی هیچی بابا انگار تو جای بابات روی تخت افتادی چقدر رنگت پریده خوب حالا چی میگی 👀 من مامانت می رسونم خونه خودتم زود بیا باش ؟ پس بابا را چه کنم خوب به سینا بگو بیاد امشب پیشش بماند آره فکر بدی نیست تا آمدن سینا منتطر شدم بعد از چند کلمه صحبت از بیمارستان خارج شدم و به سمت خانه تاکسی گرفتم .... نویسنده :تمنا 🌱🌻
ساعت دو بعد ظهر خسته تر از آن چه فکرش را بکنم به خانه رسیدم کیفم کیف را روی مبل انداختم به سمت آشپزخانه رفتم ، فضای آن جا بهم ریخته بود ،میز صبحانه جمع نشده بود ظرف های کثیف میز را اشغال کرده بود دستم را به سمت ظرف شویی بردم از مایع طرف کنار سینک کمی برداشتم و دستم را شستم عطر توت فرهنگی دستم را خوشبو کرد ظرف ها را داخل ماشین ظرف شویی قرار دادم و دادن برنامه به طبقه ی بالا رفتم . در اتاق نیمه باز بود مامان در حالی که روی تخت دراز کشیده بود با صدایی خفه روشنک چ خبر وارد اتاق شدم سینا پیش او می ماند امشب باید تحت نظر باشد اما خوب مشکلش جدی نیست مامان سکوت کرد بعد زیر لب زمزمه کرد زود تر بیا حسام منتطریم چیزی می خوری برات بیارم نه اشتها ندارم به طرف اتاق رفتم لباس هایم را عوض کردم از صبح درگیر همین ها بودم به سمت تخت رفتم تا کمی دراز بکشم که چشمم به عکس افتاد چقدر دلم برایش تنگ شده بود اشک گوشه ی چشمم حلقه بست چند ماهی می شود که .... با صدای مامان به خودم آمدم دلم شوره می زند می خواهم برم بیمارستان مامان جان بابا در حال استراحت هست و سینا پیش او هست هر خبری بشود می گوید می خواهی دو تا قهوه با هم بخوریم ☕️ سری تکان داد بدنیست دوباره پله ها را پائین رفتم قهوه جوش را از داخل کابینت برداشتم و از پیدا کردن قوطی قهوه مقداری آن را پر کردم و درنهایت آن روی شعله اجاق گذاشتم مامان در حالی که خودش را کش و قوس می داد گفت رو عجیبی هست این از صبح این هم از الان .... نویسنده :تمنا🎨
با صدای گوشی از خواب پریدم بلند شدم و آن را پاسخ دادم سلام خروس بی محل 🐔 وای خواب بودی آره برای چی زنگ زدی ؟! روشنک کلاس شروع شده نمیای ؟ نگاهی به ساعت کوچک کنار تخت انداختم هشت 🕖 خوابم برده بود درست مانند دیروز فکر نمی کنم ،باید بروم پیش بابا کار های ترخصیش را انجام بدهم . استاد گفت اگر یک جلسه دیگر غیبت کند این درس را حذف می شود آه تلخی کشیدم عجب وضعیتی شده بلند شدم و آخرین جمله ام را لیلی گفتم سعی می کنم بیام ... البته هیچ تمایلی به رفتن نداشتم به سمت حمام ،دستشویی رفتم تا صورتم را بشویم و بعد هم کمی سرحال شوم دوباره گوشی موبایلم زنگ خورد اما این بار لیلی نبود مامان در حالی که پشت خط داد می زد کجایی پس را نیامدی بابا مرخص نشده ،حالش هم بدتر شده بلند شو بیا باید ببرمیش آنژیو بشود دوباره به سمت اتاق برگشتم سردرگم که کجا بروم ! تصمیم بر این شد اول دانشگاه بروم و بعد نزدیک ظهر خودم را به بیمارستان برسانم از طریق گوشی تاکسی گرفتم طولی نکشید که پشت در خانه رسید و چند بوق زد در دلم حرص می خوردم خوب الان می آیم پائین برای چه این قدر بوق می زند سوار تاکسی شدم و به رانند گفتم خیلی عجله دارم تند بروید راننده مرا با تاخیر بسیار به دانشگاه رساند ؛زمانی که به راهرو رسیدم دانشجویان در حال خروج از کلاس بودند لیلی که مرا دید با تمسخر ساعت خواب خانم زود باش بریم به کلاس ادبیات برسیم 🚶 با اتوبوس داخل دانشگاه خودمان را به دانشکده ی ادبیات رساندیم مامان در این مدت بیست بار زنگ زد و من مجبور بودم رد تماس بزنم 🚫 تا این که پیامک زد ساعت دو بیمارستان باش تا ساعت دو بعد ظهر هیچ چیزی نخورده بودم که لیلی گفت بیا ناهار بخوریم بعد برو بیمارستان که قبول نکردم
رَاس ساعت دو بعد ظهر بیمارستان بودم از اتاق کوچک انتظار گذشتم ، خودم را به سمت سی سی یو رساند که پ متوجه شدم پدرم آنجا نیست به سمت ایستگاه پرستاری رفتم ببخشید بفرمائید آقای حسام درخشنده تا دیروز در سی سی بو بودند الان پرستار حرفم را نیمه تمام گذاشت به سمت کمد های آخر ایستگاه رفت پرونده ای از کمد خارج کرد و در حالی که سرش پائین بود به بخش منتقل شدند به تابلوی بالای سرم نگاهی انداختم بخش بستری آقایان طبقه ی زیر زمین بود به سمت آسانسور رفتم اما شلوغی کلافه کننده ای داشت ،تصمیم گرفتم از پله ها خودم را به آنجا برسانم که گوشی زنگ خورد نگاهی به صفحه ی آن کردم شماره ناشناس بود . پاسخ ندادم و به سمت اتاق ها رفتم داخل راهرو یکی پس از دیگری بررسی کردم . با صدای مامان به خودم آمدم روشنک کجایی ؟! در حالی که به سمت او می رفتم ؛مگر نگفته بودی بابا آنژیو🩺 شده پس باید .... بی خیال آقای صدر را دیدی؟! نگاهی به مرد بلند قد چهارشونه کردم، که کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت در حالی که سبد گل کوچکی به دستم می داد 💐 ، سلام کرد سلام ببخشید ... مامان ادامه داد روشنک جان ایشان در شرکت پدر به تازگی مشغول به کار شدند بسیار آقای مودب و با فرهنگی هستند،به لطف کردند و یک ساعتی از وقتشان را قرار دادند تا به ملاقات پدر بیایند زیر لب زمزمه کردم ... ما از پونه بدش می آید در لانه اش سبز می شود 🐾🌿🐍 در حالی که به سمت اتاق بابا حرکت رفتم واکنشی به صدا های اطراف نشان ندادم . سلام بابایی 😘 سلام دختر بابا کجایی پس ؟! مامان گفت حالت بدتر شده انگار از دیروز بهتری ؟! بابا در حالی که سرش را به طرف مامان چرخاند چیزی نگفت مهم نیست دخترم تو چه خبر دانشگاه خوبه ؟💻 آهی کشیدم این روزا همه چیز بهم ریخته .... نویسنده تمنا💋🎈
در حالی که اتاق را مرتب می کردم صدای دینگ گوشی📱 را شنیدم ، به سمت آن رفتم مثل همیشه لیلی بود پیامک را باز کردم سلام رفیق فاب چطوره حال و احوال ؟!😍 مکثی کردم بعد شروع به نوشتن کردم ... سلام خانم آن تایم باز تو پیام دادی جون تو خوبم لازم به این همه احوال پرسی نیست پیام را ارسال کردم به سمت پله ها رفتم مامان در حالی که مشغول درست کردن ناهار بود موسیقی ملایمی🎧 گوش می داد مامان 😶 بله برای چه گفتی حال بابا بدترشده بود اون که ... مامان دوباره به سمت مایه تابه برگشت و مشغول سرخ کردن پیاز هایش شد حالا چی شد یاد دیروز افتادی مامان این همه اصرار برای آمدن من به بیمارستان را نمی فههم ، آن از این همه تماس های مکرر و این از هم از دیدن آقای ... مامان دوباره حرفم را قطع کرد آقای صدرچطور بود خوشت آمد مامان من دارم درباره موضوع دیگری صحبت می کنم و تو الان صدای گوشی📱 را از طبقه ی بالا شنیدم دوباره به اتاق برگشتم فکر کردم لیلی هست اما باز همان شماره ی ناشناس بود بفرمائید سلام من صدر هستم همون که ... سلام بله شناختم امرتون ؟! اگر امکان داره برای رسیدگی به پرونده های شرکت📂🗓 زحمت بکشید چند ساعتی اینجا تشریف بیاورید ؛چون پدرتون این چند روز که نبودند اوضاع اینجا خیلی بهم ریخته است . باشه مانعی ندارد فردا حدود دو بعدظهر شرکت می آیم تماس را قطع کردم و روی تخت نشستم احساس می کنم در باتلاق بدی گرفتار شدم به لیلی پیام دادم لیلی جون امروز می تونی همو ببینم ؟! چند دقیقه بعد پیامک زد چه ساعتی بیام در خانه تان نگاهی به ساعت دیواری اتاقم رنگ صورتی آن نمای خوبی به اتاق داده همچنین کاغذ دیواری که با نقش گل بهاری🌷🌸 حس آرامش را در وجودم ایجاد می کرد زیر لب زمزمه کردم دو ساعت دیگر ... مشغول جمع و جور کردن اتاق شدم اما فکرم درگیر صدر بود که گوشی دوباره زنگ خورد ... نویسنده :تمنا 🌻🌾
نگاهی به ساعت اتاق کردم درست دو ساعت گذشته بود؛ گوشی را جواب دادم الان میام پائین نه ببین ماشین بین راه خراب شده بیا خیابان دکتر بهشتی تا ماشین را تعمیر گاه بدهم . باش بدون این که پاسخ درست حسابی به سوالات مامان بدهم از خانه خارج شدم بعد از یک ربع اتوبوس در ایستگاه توقف کرد بعد از سوار شدن فکرم درگیر شد به نظر من صدر اصلا انسان موجه ای نیست حالا مامان بگوید که آقای صدر فلان آقای صدر بهمان در همین فکر بودم که فردی روی شانه ام زد ببخشید خانم بله چهارراه کاشانی کجا میشه؟ نگاهی به خیابان کردم درست همان جایی که من باید پیاده می شدم همین جاست پیاده شوید 😍 بعد از پیاده شدن از اتوبوس وارد محوطه پیاده رو شدم نگاه های مردم برایم عجیب بود بعد از تماس دوباره با لیلی او را پیدا کردم سلام چه خبره امروز سلام دیوانه چی شده 😳 ببین این چند روز حسابی لهه شدم می دانم حق داری روشنک قیافت خیلی داغون هست 😢 راسای ماشین بردی تعمیرگاه واقعا نمی بینی نه دقت نکردم پس خیلی پرت هستی حالا کجا بریم؟! فقط قدم بزنیم آخر من به تو چی بگویم توی این هوای آلوده پیاده روی می شود کرد سکوت کردم که دوباره صدای لیلی را شنیدم بریم کافه ☕️ بد نیست کمی دور هست اما به نفع شما که می خواستی پیاده روی کنی نویسنده: تمنا 💜💝
وارد کافه شدیم نگاهی به اطراف کردم واقعا زیباست فضایی دنج ☺️ با کاغذ دیواری های بنفش🌈☂️که روی آن گل های سفید حک شده بود به سمت میز دو نفره رفتیم. صندلی را به سمت خودم کشیدم و روی آن نشستم صندلی بنفش با میز کوچک روی آن گلدان نقره ای رنگی بود آرامش خاصی به من می داد لیلی نگاهی به من کرد چی می خوری قهوه ☕️ فقط؟ آره خانم پیشخدمت با ظاهری نه چندان مناسب جلو آمد در حالی که موهایش از مقعنه بیرون آمده بود و آرایش غلیظی کرده بود گفت چیز دیگری میل ندارید؟! لیلی سری به نشانه نفی تکان داد خانم پیشخدمت رفت نگاهی به لیلی کردم واقعا یک دختر جوان مجبور هست در چنین مکانی کار کند و با چنین ظاهری فکرش را بکن چقدر می تواند برایش مزاحمت ایجاد کنند ،لیلی آهی کشید آره درست می گویی خیلی آزار دهنده هست 💔😐 راستی اوضاع محل کارت چطور پیش میره راضی هستی؟! نه اصلا چطور! 😳 خوب دائم پسر های جوان در محیط یا حتی مرد های متاهل مزاحمم می شوند و به بهانه مختلف می خواهند صحبت کنند راستش؛ راستش می خواهم استفا بدهم چون دیگر تحمل ندارم، چند باری با مدیرم صحبت کردم و در مورد مشکلات گفتم اما اصلا گوشش👂بدهکار نیست 😱 دلشوره ی ناگهاتی در دلم ایجاد شد نکند صدر قصدش... حمله در ذهنم تمام نکردم دوست ندارم فکر های پلید آشوب درونم را بیشتر کند بفرمایید نوش جانتان ببخشید خانم بله شما واقعا با این پوشش در این محیط مورد سو استفاده قرار نمی گیرید منظورتون را نمی فههم بی خیال ممنون بابت قهوه خانم جوان در حالی که گره ابرویش هایش را باز می کرد گفت خب... حرفش را ادامه نداد و رفت
مشغول مطالعه مقاله علمی در سیستم بودم که صدای مامان و سینا را از پائین شنیدم سینا پسرم گل💐 یادت نره باشه مامان جان شما نمی آیید ؟ الان آماده می شوم تا با هم برویم ! مامان دیر شده یک ساعت دیگر ساعت ساعت ترخیص تمام می شود باشه باشه از اتاق بیرون آمدم و کنار نرده ها داد زدم سینا کجا میری ؟ چطور ؟!😎 حالا تو بگو !😐 میرم بابا را بیارم خانه مرخص شده لبخندی زدم منم میام سینا در حالی که سرخ شده بود مگر داریم می رویم عروسی منم می آیم منم می آیم 😶 نگاهی متعجب به سینا کردم چه خبرت هست ؟! من دارم میروم شرکت سر راهت منم برسون خواهر جان چرا متوجه نیستی که شرکت با بیمارستان مسیرش خیلی ... مامان در حالی که لباس اش را مرتب می کرد چی شده خانه را گذاشتید روی سرتان روشنک شرکت برای چه میروی ؟ آقای صدر تماس گرفته بود و تاکید داشت برای رسیدگی به پرونده های شرکت سری به آن جا بزنم مامان که گل از گلش💋 شکفته بود چرا زودتر نگفتی ؟ سینا نفس بلندی کشید و از خانه خارج شد من هم رفتم لباس بپوشم نمی دانستم چه لباسی انتخاب کنم با شناخت منصفانه از که از صدر داشتم می دانستم پوشیدن لباس های👗👡 جلو باز مناسب نیست اصلا دوست نداشتم در تیرس نگاه های👀 او قرار بگیرم صدای بوق زدن سینا از پارگینگ شنیدن مامان در حالی که فریاد می زد چیکار می کنی روشنک عجله کن از پله ها پائین رفتم و همراه مامان از خانه خارج شدم داخل ماشین صحبت خاصی نکردم بیشتر مامان و سینا مشغول بودند با صدای سینا به خودم آمدم حواست نیست می گویم کی برمی گردی ؟! دوساعت یا سه ساعت دیگر ... چند دقیقه بعد سینا ماشین را جلوی شرکت متوقف کرد از ماشین پیاده شدم نفسم را در سینه حبس کردم و به طرف ساختمان رفتم . نویسنده :تمنا 🌵🎄🐚🍄
به طرف آسانسور رفتم دکمه آن را فشار دادم مدتی طول کشید اما خبری نشد به نظر رسید آسانسور خراب هست معطل نکردم و از پله ها بالا رفتم واحد پدرم در طبقه ی سوم قرار داشت و من مجبور بودم سه طبقه بالا بروم جلوی ورودی ایستادم و در حالی که نفس نفس می زدم در روبه رویم باز شد وقتی چهره ی صدر در حالی که لبخند گشادی روی لبش بود را دیدم نمی دانستم چه واکنشی نشان بدهم به به خانم درخشنده خوش آمدید به شرکت پدرتون وارد واحد شدم دو ماه بود به شرکت نیامده بودم پدر و سینا گفته بودند قرار هست تغییر دکوراسیون بدهند نگاهی به اطراف کردم دیوار ها در حالی که با چوپ های رنگ شده تزئین شده بود نمای خوبی در این جا ایجاده کرده بود چند گلدان در اطراف قرار داشت و سقف هم کنف کاری شده بود با چراغ های کوچک داخلش قرار داده بودند ناگفته نماند پدر تمام میز صندلی ها را هم تعویض کرده بود میز مشتریان در حالی که به صورت تخت کوچک ابری با روکش کرم رنگ وجود داشت صدر نگاهی به من کرد بفرمایید برای چه سرپا ایستادید ؟! عجیب هست امروز کارمندان شرکت زود تعطیل شدند خب ... کارمندان که ساعت سه بعد ظهر تعطیل می شوند و مستخدم و منشی حدود چهار عصر اما امروز به افتخار شپا گفتم زودتر تشریف ببرنند تا بیشتر آشنا بشویم !☺️ نگاهی به به صدر کردم در حالی که گره در ابروهایم انداخته بودم با صدای بلندی به نظرتون چین کاری لازم بود ؟! ناراحت نشوید منظور خاصی نداشتم خب بگذریم برویم سرکارمان💻 ... به سمت اتاق مدیر رفتیم صدر خودش را به قفسه هایچوپی انتهای اتاق رساند و مشغول در آوردن چند پرونده📁 شد حسابی عرق کرده بودم یکی از صندلی های میز جلسه را بیرون کشیدم و روی آن نسشتم روشنک خانم حالتون خوبه؟! ببینید آقای صدر اگر امکان دارد آرش صدایم کنید ببینید آقا آرش من اینجا برای تفریح نیامدم زودتر کار انجام بدهیم تا بروم صدر که این بار کلافه شده زیر لب زمزمه کرد باشه مشکلی نیست هر چیزی شما بگویید... نویسنده :تمنا 😇🍓🍉
آرش چند پرونده 📂 از قفسه بیرون آورد و روی میز قرار داد و شروع به بررسی آن کردم ،متوجه نمی شدم چرا یک شرکت صنایع غذایی باید برای تهیه کنسرو از کشور های اروپائی وارد کند آه تلخی کشیدم به نظر پیچیده تر از این ها می آید شما چه فکر می کنید ؟! آرش در حالی که مشغول ورقه زدن یکی از پرونده ها بود ،به طوری که حتی سرش را بالا نیاورد و زیرلب زمزمه کرد بودجه شرکت برای خرید و آماده سازی مواد اولیه کم بود ؛ وارد کردن آن ها به صرفه تر بود. حدود یک ساعت🕕 دیگر به پرونده ها نگاه کردم کاملا گیج شده بودم ،از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به آرش کردم من متوجه این حجم از بهم ریختگی نمی شوم بهتر است به پدرم بگویید یک حساب دار مجرب استخدام کند تا پیچیدگی پرونده از بیین برود آرش از جایش بلند شد الان کجا می روید قهوه درست کردم بمونید با هم .... وسط حرفش پریدم ؛به اندازه کافی وقت گذاشتم آرش آهی کشید این بار آخرین تقلای خودش را کرد حداقل اجازه بدید برسانمتان متشکرم اما باید پیاده روی کنم تا ابتدای ورودی پله ها همراهیم کرد بعد در شرکت را بست من هم فورا از ساختمان خارج شدم ،وارد خیابان که شدم زنگ موبایلم به صدا در آمد ،گوشی را کیف بیرون آورد نگاهی به شماره کردم سلام بابایی سلام دختر بابا کجایی ؟! از شرکت آمدم بیرون اوضاع چطور بود خوب بود دوباره آهی کشیدم بد نبود آقای صدر چطوره خوبه ؟ انگار پتکی در سرم زده باشند درست متوجه نمی شدم این صدای بابا بود که آرش حمایت می کرد به لطف شما بله تماس را تمام کرد و به آرامی شروع به راه🚶 رفتن کنار جدول های خیابان کردم نویسنده :تمنا 🍓🎼
نگاه خیره کننده ای به مغازه ی های اطراف میکردم،فروشندگان اجناس جدید خود را عرضه کرده بودند . سرم را کمی به سمت ویترین لباس فروشی👗 چرخاندم مانتوهایی که در این فروشگاه به فروش می رسید؛ را دوست نداشتم لباس هایی جلو باز با ظاهری بدن نما از کنار ویترین فاصله گرفتم و به پیاده روی ادامه دادم تا این که دوباره موبایلم📱 زنگ خورد گوشی را از کیف👜 در آوردم قبل از این که به تماس جواب بدهم کلی آه و ناله کردم حتما دوباره بابا هست می خواهد ... که چشمم به شماره ی لیلی خورد خوشحال از این که بهترین دوستم تماس گرفته پاسخ دادم . به به سلام خانم ،خانم سلام جانا چطوری سلام دلبر جانا به لطف شما خوبم 🌷 چ خبر شرکت رفتی ؟! نفسم را از دورن سینه آن چنان بیرون دادم که احساس کردم قفسه ی سینه ام شکست آره خوب چی شد اوضاع چطور بود؟! وای لیلی بی خیال حتی یک لحظه هم نمی خواهم به آن فکر کنم خب بگذریم تو چه خبر هیچ راستی تا یادم نرفته بچه های دانشگاه قرار گذاشتند آخر هفته بریم شمال🚌 پایه ای دیگر؟! برق از چشمانم پرید این بهترین موقعیت برای فرار از خانواده بود آره خیلی عالیه اما یک مسئله ای ... آره می دونم تو خیلی حساس هستی پسر ها 👀توی گروهمون نیستند 🌱🍀 باش گلی خبرم کن بعد از تماس با لیلی احساس کردم انرژی بدنم چند برابر شده و حسابی شارژ شده بودم خودم را به ایستگاه تاکسی رساندم تا با آن به خانه بروم که مخوجه شدم کیف پولم 👝را نیاورم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم من را تا خانه برسان تا کرایه را از خانه برایتان بیاورم نویسنده :تمنا 🍩🎧🎈
وارد خانه شدم بابا روی مبل نشسته بود مشغول تماشای تلویزیون بود ، صدای مامان از آشپزخانه آمد روشنک آمدی؟! سلام مامان سلام برو لباس های عوض کن دورهمی کیک بخوریم به سمت بابا رفتم سلام بابا به به سلام دختر بابا چ خبر ؟ بابا تاکسی گرفته بودم هزینه اش نداشتم درب خانه منتظر هست بی زحمت پولش را بده کرایه را حساب کنم بابا لبخندی زد بعد به سمت در ورودی رفت من هم به اتاق رفتم تا وسایل سفر را جمع کنم که صدای در اتاق آمد بفرمائید چه می کنی ؟ مامان من می خواهم با بچه های دانشگاه شمال بروم مامان گره ای در ابروهایش انداخت چه زمانی ؟ دو روز دیگر سکوتی بینمان ایجاد شد بعد به سمت راه پله ها رفت حسام ؟ بابا از پایش جواب داد بله روشنک می خواهد با بچه های دانشگاه شمال برود بع نظرت سینا را با آن‌ها برود بابا چیزی نگفت من چمدانم را جمع کردم و یک ربع بعد روی ملل نشسته بود مامان جلوی من و بابا کیک گذاشت بعد نگاهی به من کرد سمال خوش بگذره 🥰 نویسنده :تمنا 😅💐
ون سفید رنگ 🚐درست مقابل چراغ قرمز🚥 توقف کرد لیلی از پنجره دست تکان داد و با صدایی هیجان زده زود باش سوار شو روشنک چمدان بنفش رنگ خودم را بلند کردم و داخل ماشین قرار دادم رانده به من نگاهی کرد و با صدایی ملایم این همه وسیله فقط برای سه روز دوباره نگاهی به لیلی انداختم زیر لب لبخند زدم به سمت او رفتم و کنارش نشستم و به بقیه دختران سلام کردم یکی از آن ها نگاهی به من کرد به به روشنک خانم ستاره سهیل💫⭐️ شدی آهی کشیدم چی بگم این روز ها سرم خیلی شلوغ شده است مهسا که سرش را گوشی بیرون آورد ؛نگاهی به من انداخت حالا بگذریم از آقای صدر چه خبر نگاه تندی به لیلی کردم لیلی کمی خودش را جمع جور کرد که با تکان های ماشین ،متوجه آن حرکت شدم چراغ سبز شده بود خیابان شلوغ بود راننده هر چند دقیقه ،یکبار ترمز می کرد با صدای محکم به مهسا گفتم قرار نبود خبری باشد مهسا سکوت کرد اما لبخند از تمسخر آمیزش مشخص بود ؛حرف هایی برای گفتن دارد یک ربع گذشت راننده صدای رادیو را زیاد کرده بود و بعد با صدای بلند تری به لیلی گفت آقای محتشم کجا قرار هست سوار سود ؟! لیلی گوشی خودش را از کیف بیرون آورد بدون آنکه پاسخ بدهد تماس گرفت چند لحظه بعد سلام آقای محشتم شما کجایید ؟! صدا از پشت خط واضح شنیده می شد من در ایستگاه اتوبوس منتطر لیلی وسط حرفش پرید دیدمتون بعد به راننده با صدای بلندی آقا جمشید نگه دارید اینجاست لیلی از ماشین پیاده شد در حالی که به پسر جوان کمک می کرد چمدان را داخل ون بگذارد به او گفت ممنون که آمدید ! شدایشان این قدر واضح بود که تمام جملاتشان به راحتی شنیده می شد ذهنم درگیر لیلی شده بود این پسر جوان چه زمانی با لیلی آشنا شده بود اصلا قرار بود همراه ما بیاید ؟! نویسنده :تمنا🌈🌴
صدای موسیقی فضای ماشین را پر کرده بود یرم را به شیشه چسبانده بودم و نظاره گر مناظر بودم صدای آقای محتشم به گوش می رسید که با رانند جر و بحث می کرد آقا جمشید خب برای ناهار یک ساعت صبر کن ، چلو کباب شما هم با من آقا جمشید خنده ای کرد بحث چلو کباب نیست من باید تا آخر شب برگردم اصفهان عیال بچه ها منتطر هستند محتشم آهی کشید لیلی از جایش بلند شد و به سمت آن دو رفت پا در میانی لیلی باعث در عرض نیم ساعت ناهار و نماز به انجام برسد یک ساعت بعد آقا جمشید مقابل رستوران اعظم 10کلیو متری یکی از شهر ها توقف کرد نگاهی به اقا جمشید کردم با صدای ملایم بهتر نبود داخل شهر غذا می خوردیم ،فاصله ی ما تا شهر خیلی کم هست مهسا سقلمه ای به من زد و هیس محکمی گفت از ماشین پیاده شدم نگاهی به اطراف کردم ؛ درختان بالای سرم نشان از رییدن خزان می دادند باغچه کوچکی همراه با شیر آب که شلنگ قرمز به آن وصل بود؛ وجود داشت به طرف شیر رفتم دستانم را با صابونی همراهم داشتم شستم داخل رستوران رفتم بعد از نماز غذا سفارش دادم و به سمت میر دوستان رفتم خب چه خبر ؛در چه حال هستید ؟! چکاوک که در این چند ساعت زیاد صحبت نکرده بود هدست ها را از گوهایش در آورد روشنک خانم این چند وقت دانشگاه ندیدمتون آهی کشیدم باز شروع شد به چکاوک گفتم واقعا غیر تز روزمرگی های من حرف دیگری شما برای گفتن ندارید! چکاوک دهانش را کج کرد و به مهسا گفت حداقل تو یک حرفی بزن با خنده بی خیال... راستی لباس جدید خریدم مانتوی صورتی رنگ داخل چمدان گذاشتم چکاوک ذوقی از سر هیجان نشان داد واقعا پس حتما ببینم سلیقه شما که حرف ندارد نگاهم به لیلی بود بیش اندازه اطراف محتشم می چرخید رفتارهایش اعصابم را خورد می کرد پیشخدمت غذا را سر میز آورد نگاهی به جوجه های خام و برنج شفته شده داخل بشقاب کردم از بوی غذا حالت تهوع گرفتم زیر لب غری زدم واقعا این همه مکان برای چی اینجا ما را آورد چکاوک و مهسا با اشتها مشغول خوردن غذا شدند از سر میز بلند شدم و از رستوران به بیرون رفتم تا کمی هوای تازه استمشام کنم زنگ گوشی به صدا در آمد نگاهی به شماره کردم حرکت انگشتانم روی صفحه ی گوشی کند شد حتی اینجا هم صدر بی خیال من نمی شود نویسنده :تمنا❤️🌈🌴
سلام بفرمایید سلام خوب هستین ؟! ممنون صدر که از همان ابتدا حرف برای گفتن کم آورده بود ؛ جاده خاکی رفت بابت آن روز که ... که وقت گذاشتید و تشریف آوردید شرکت واقعا سپاس گذارم کار خاصی نکردم بلاخره شرکت پدرم هست و باید در مواقع نبودشان به آن جا بیایم بله بله ؛ اما خب .... آقا آرش حرف اصلی تون را بگویید برای چه به هر بهانه ای مزاحم بنده می شوید جمله ی من تمام نشده بود که صدای لیلی به گوش رسید روشنک بیا دیگر برای چه آن جا رفتی ؟! ببخشید من باید بروم صدر که کلافه شده بود اما من هنوز صحبتی نکردم اجازه بدهید بعد ... تماس را قطع کردم و گوشی را روی حالت پرواز قرار دادم به سمت ون رفتم لیلی نگاهی به من کرد روشنک حالت خوب هست ؟! چرا رنگ به صورتت نداری ! در حالی که سوار ماشین می شدم، پاسخ دادم ناهار نخوردم کمی ضعف کردم در مدتی که داخل ماشین بودیم سرم را به شیشه چسابنده بودم مسیر طولانی بود ،ماشین در حالی که جاده را چنگ می زد و صدای ناله اش بلند می شد تلاش می کرد خودش را به مقصد برساند ،ناله هایش افکارم را بهم می ریخت خسته از همه جا از روی صندلی بلند شدم عباس آقا با صدای عصبانی برای چی از روی صندلی بلند شدید ! به سمت صندلی جلو رفتم و نزدیک محتشم روی صندلی نسشتم سوالاتی ذهنم را درگیر کرده بود که باید از او می پرسیدم البته درست موفق نشدم چون لیلی با صدای بلند صحبت می کرد و گاهی هم به سوی ما می آمد تا از صحبت های ما چیزی دست گیرش شود آقا جمشید خمیازه ای کشید و بعد اعلام کرد نیم ساعت دیگر به رشت می رسیم وسیله ها را جمع کنید هوا کاملا تاریک شده بود و چراغ های ون پاسخ گوی خوبی برای برطرف شدن تاریکی محیط نبودند من دوباره به جای قبلی خود برگشتم و نظاره گره ستارگان درخشان شب شدم نویسنده :تمنا🌼
روز سشنبه با چشمانی پف کرده از خواب بیدار شدم خستگی سفر بدجوری بی انرژی ام کرده بود. نگاهی به ساعت دیواری اتاق کردم حدود 22 صبح بود لیلی در رخت خواب غلطی زد و زیر لب حرفی زد بدون توجه به لیلی از اتاق خارج شدم در حالی که روسری ام را مرتب می کردم ،خمیازی عمیقی کشیدم و بعد از آن کمی چشمانم را مالیدم تا پف زیاد آن کمی بخوابد به طبقه پایین رفتم مهسا روی دو نفره ی کلاسیک تکیه زده بود و مشغول مطالعه کتاب بود، به سمت او رفتم صبح بخیر مهسا کتاب را بست ولی انگشت سبابه ی خودش را لای آن قرار داد تا صفحه را گم نکند صبح شما هم بخیر البته که دیگر ظهر هست چکاوک و بقیه کجا هستند ؟! مثل چند دقیقه پیش شما خواب هفت پادشاده هفت ده ویرانه می ببیند لبخندی زدم و به سمت آشپزخانه رفتم در یچخال که باز کردم همه چیز حاضر و آماده بود تعجب کردم دیشب که از راه رسیدیم خبری از این همه مواد غذایی نبود کره ، پنیر ، مربا ،حلوا شکری و شیر از یخچال بیرون آوردم و روی میز چیدم زیر اجاق را روشن کردم ، با جلو و عقب کشیدن کشو ها قوطی چایی و هل را پیدا کردم در حالی که کتری را روی اجاق می گذاشتم تا آب جوش بیاید به مهسا نگاهی کردم صبحانه خوردی نه تا این وقت گرسنه مانده ای ؟! مهسا لبخندی زد صبح کمی پنکیک با نوتلا خوردم نگاهی به ظرف های کثیف داخل سینک کردم حداقل ظرف ها را داخل ماشین ظرف شویی قرار می دادی یک ربع بعد آقا جمشید با صدای بلند از پله ها پایین آمد به به دختر خانم ها بیدار هستند با لبخندی که به آقا جمشید هدیه می کردم بفرمایید صبحانه حاضر هست طولی نکشید چکاوک و لیلی از پله ها پایین آمدند چکاوک پوز خنده ای زد و به من گفت می ببینم خانم خانه شدی روشنک جان سکوت کردم ؛ دوست نداشتم در آغاز بیداری بحث کنم همه دور میز صبحانه جمع شدیم و مشغول خوردن بودیم ؛ لیلی هیجان زده به همه نگاهی کرد یک پیشنهاد عالی آقا جمشید در حالی که لقمه در دهانش می گذاشت مبهوت به لیلی زل زد ظهر برای ناهار به جنگل برویم ؟! با یک حرکت از سر میز بلند شدم گفتم حالا ناهار چی بخوریم خوب به نظرم .... لیلی صحبتش را کش داد که چکاوک وسط حرفش پرید سوییس با قارچ و پنیر ... 😋 همه دوباره لبخند زدیم فکر بدی نیست نویسنده :تمنا 😎😍🌹
بعد از تمیز میز صبحانه به سمت اتاق رفتم ، ذهنم درگیر بود فکر می کردم سفر می تواند تغییری در روحیه ی من بدهد ولی بی فایده بود بخصوص میهمان ناخوانده ای که لیلی دعوتتش کرده بود آشوی دورنم در بدتر می کرد لباس های دیروز را عوض کردم و چمدانم را مرتب کردم این روز ها در انتخاب لباس بیشتر دقت می کردم ؛ به پوشیدن لباس های آزاد و جلو باز علاقه ای نداشتم نمی خواستم انسان هایی با افکار سمی مرا در ذهنشان جای بدهند. به سمت لیلی رفتم نگاهی به رنگ شال اش کردم رنگ خیلی جلب توجه می کرد می خواهی شالت را عوض کنی لیلی در حالی که اخمی می کرد با لحنی جدی پرسید چطور؟! خوب به نظرم خیلی برای محیط جنگل مناسب نیست و ممکن هست افراد زیادی به تو نگاه کنند لیلی در حالی که شالش را مرتب می کرد با صدای محکم محتشم این رنگ را دوست دارد مبهوت به لیلی نگاه کردم حالا چند وقت هست این شاهزاده را می شناسید ؟! لیلی حرفی نزد و از اتاق خارج شد دستانم را بهم فشردم باید بیشتر با او صحبت کنم یک ربع بعد همه در ون جمع شدیم نگاهی به اطراف کردم پس آقا جمشید کجاست ؟ نگاهی به اطراف کردم که چشمم به آن سوی ویلا افتاد ، آقا جمشید در حالی که فلاکس به دست به سمت ما می آمد نگاهی به جمع کرد پس چرا فلاکس را نیاورده اید ؟! در طول مسیر کسی با کسی صحبت نکرد فقط آقا جمشید و محتشم چند کلمه ای صحبت کردند با صدای آقا جمشید سرم را از روی شیشه برداشتم حالا کدام جنگل می خواهید بروید ؟ سفید دشت آقا جمشید فکری کرد ؛ کمی راهش دور هست و خوب .... ببیند دختران الان در این فصل از سال نمی توان در داخل جنگل غدا خورد ممکن هست حیوانات وحشی یا حتی افرادی برای ما مزاحمت ایجاد کنند به نطرم همین حاشیه جاده زیر درختان مکان مناسبی برای تفریح هست چکاوک زیر لب غر زد و مهسا با صدای بلند اعتراض خودش را اعلام کرد آخر این چه وضعیتی هست کل دیروز در ماشین بودیم و .... محتشم سعی می کرد همهمه ی ایجاد شده را کاهش دهد که در همین حین ماشین گوشه جاده توقف کرد با صدای آقا جمشید صدای های پراکنده کاهش پیدا کرد اما طولی نکشید دوباره صدا ها بلند تر از قبل ایجاد شد من دیگر از این جا جلوتر نمی روم بنرین ماشین تمام شده و این جا هم فضای مناسبی برای استراحت هست سرم را از شیشه بیرون آوردم یک مرکز خدماتی رفاهی که داخل آن جا جایگاه سوخت ،سرویس بهداشتی و همچنین چند رستوران و فروشگاه قرار داشت از ماشین پیاده شدم حوصله غر زدن های دختران را نداشتم نفس عمیقی کشیدم تا از اکسیژن درختان با برگ های نارنجی و قرمز استشمام کنم نویسنده :تمنا😃🍂🍂
در نزدیکی استراحتگاه چند مغازه قرار داشت به سمت سوپر مارکت رفتم ، چند بستنی خریدم. بعد از برگشت توجه شدم که بچه‌ها از ماشین پیاده شدند . محتشم زیرانداز را از داخل ون بیرون آورد به سمت او رفتم ، زیرانداز را با هم پهن کردیم بدون آنکه صحبتی کنم . بقیه وسایل را از من پیاده کردم ،روی زمین چیدم چکاوک که بیشتر مواقع غر می‌زد با صدایی هیجان زده گفت بچه‌ها نظرتون چیه بازی کنیم؟! همه موافقت کردیم، محتشم و آقا جمشید هم رفتند برای درست کردن آتش زغال بخرند. حدود دو ساعتی مشغول بازی شدیم بعد از ناهار ظرف‌های کثیف را جمع کردیم ن در سبد مخصوصی که قبلاً ظرف‌ها🧼 را قرار داده بودیم گذاشتم دور هم نشستیم و کمی صحبت کردیم از برنامه‌های بعد از سفر گفتیم چکاوک گفت باید خودش را برای امتحان‌های میان ترم آماده کند من که ذهنم خیلی درگیر بود و با این سفر آرام نشده بود صحبتی نکردم و تنها جمله‌ای که بیان کردم این بود که احتمالاً چند وقتی با پدر و مادرم یک سفر خانوادگی بریم کمی از آب و هوای اصفهان فاصله بگیریم پدرم به خاطر سکته‌ای که حدود دو هفته پیش کرده بود نیاز دارد از شهر خارج شود🥺 ناگهان لیلی از جایش بلند شد و به سمت محتشم رفت نگاه من معطوف آن دو شد، مدتی بعد لیلی با صورت سرخ از کنار محتشم برگشت ، از کنار ما گذشت. مهسا که از رفتار لیلی جا خورده بود با لحنی تمسخرآمیز گفت: این چرا اینطوری کرد بلند شدم و به سمت لیلی رفتم. لیلی چی شده لیلی سری تکان داد چیزی نیست . هر دو در سکوتی مرگبار به روبرو خیره شدیم😐 نویسنده :تمنا 🥰☺️
آفتاب بی رمق آبان ماه در حال غروب بود ، آسمان گویی از شدت گریه سرخ شده بود؛ خورشید مانند چشمانی که خون داخل آن را پر کرده بود سرخ شده بود آقا جمشید نگاهی به اطراف کرد و با صدای بلند اعلام کرد بلند شوید باید زودتر به ویلا برگردیم با بچه ها وسایل را جمع کردیم و داخل ون چیدیم لیلی ابتدا کمی اطراف چرخید صورتش نشان از تردید داشت ولی بعد سوار ماشین شد ... محتشم هم خودش را سرگرم جمع کردن وسایل کوچک کرد نیم ساعت بعد از حرکت آقا جمشید به ویلا رسیدیم ، همه خسته به طرف ویلا رفتیم آقا جمشید وقتی در را باز کرد همه مانند لشکر شکست خورده خودش روی یکی از مبل ها انداخت تا استراحت کند من به سمت دستشویی رفتم تا وضو بگیرم بعد از نماز به سمت پنجره اتاق رفتم نگاهی دریا کردم ، امواج آرام دریا حس آرامشی در وجودم ایجاد می کرد خانم خوشگل پایه هستی لب دریا برویم ؟! نفس عمیقی کشید زیر لب زمزمه کرد باشه هر دو بلند شدیم و از پله ها پایین رفتیم چکاوک مشغول تماشای مستند بود، به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم جالب بود در این ساعت از شب تماشای مستند جنگ جهانی دوم .... با لیلی از وردوی ویلا خارج شدیم فاصله ما تا ویلا چند قدم بود به همین دلیل احساس امنیت می کردیم لیلی جان نظرت چیه مثل بچه ها روی ماسه ها بنشیم و نقاشی بکشیم ؟! لیلی سر تکان داد و بدون که جلو تر برود روی ماسه ها نسشت نگاهی به اطراف کردم جمعیت زیادی برای تفریح آمده بودند هر کدامشان در تکاپوی بهتر استفاده کردن از فضا را بودند عزیز دلم چی شده می خواهی کمی حرف بزنی ؟ لیلی گویی یک بمب ساعتی به خود وصل کرد بود که در لحظه منفجر شد مدتی بعد آرام شد و شروع به توضیح داد می دانی روشنک حق با تو بود محتشم و ته هیچ پسر دیگری جز مزاخمت هیچ هدف یگری را برای نزدیک شدن به ما دختران دنبال نمی کنند خب الان مطمن شدم مقاومت های تو در برابر صدر دلیل منطقی دارد لیلی در حالی که نفس نفس می زد اشک های روی صورتش را پاک کرد محتشم چیزی بهت گفت ؟! خب... راستش قبل از ناهار به سمت او رفتم و ازش درخواست کردم تا کمی قدم بزند ولی او به جای این که خیلی منطقی بگوید تمایلی ندارد لیلی آهی کشید ولش کن روشنک لیلی جونم چند وقته با هم آشنا بودید حدود یک ماه البته دیدار های فقط سوالات درسی بود همین ... آخر رشته ی تو با او یکی نیست که ... می دانم اصلا ما حتی توی دانشگاه هم زیاد صحبت نمی کردم نهایت آن یک احوال پرسی اما ... بیین از اول این رابطه اشتباه بود اصلا نیازی نبود تو با او ارتباط بگیری خوب هست خودت از کارمندان شرکت و مزاحمت آنان ناراضی هستی لیلی سکوت کرد و بعد بی صدا اشک ریخت بعد از آن هم هر دو به امواج دریا خیره شدیم و به صدای دلنشین آب گوش کردیم نویسنده :تمنا 🌻🌼
صبح روز بعد همه دور میز صبحانه جمع بودیم که چکاوک نگاهی به جمع کرد من و مهسا امروز به بازار می رویم و قصد داریم بازدیدی از محصولات محلی داشته باشیم ؛ بعد نگاهی به آقا جمشید کرد شما ما را می رسانید ؟! آقا جمشید که به نطر خسته و بی حوصله می آمد ؛ شروع به هم زدن چایی اش کرد و زیر لب گفت نه دختر جان چکاوک تکانی خورد و خودش را جمع جور کرد چطور ؟! حال لیلی خوب نیست باید زودتر برگردیم اما... آقا جمشید حرفی نزد و چکاوک و مهسا شروع به غر زدن کردند، از روی صندلی بلند شدم و به سمت سالن رفتم حال من هم دست کمی از لیلی نداشت تماس های مکرر صدر و رد کردن های من دردسر شده بود ، بابا هم مرتب پیامک می زد کجایی دختر بابا چرا پاسخ تلفن نمی دهی ؟! در همین فکر ها بودم که لیلی مرا صدا کرد روشنک کجا میروی ؟! چی شده عزیزم حالت خوب هست ؟! آره خوبم اما رنگ و رویت این را نشان نمی دهد محتشم بدون هیم گونه حرفی از کنار ما گذشت دستان لیلی را در دست گرفتم عزیزم خیلی دستان سرده می خواهی بیمارستان ببریمت؟!. نه چیزی نیست لیلی این جمله را گفت و از حال رفت در حالی که داست روی زمین می افتاد بغلش کردم و او را به سمت یکی از مبل ها بردم دد همین حین آقا جمشید را صدا می کردم اما صدای بحث چکاوک و مهسا این قدر بالا گرفته بود که صدای من به آن ها نمی رسید موبایلم را برداشتم ، با اوژانس تماس گرفتم در مدت زمانی که اورژانس می آمد مرتب لیلی را صدا می زدم عزیز دلم صدای مرا می شنوی ؟!لیلی جونم لیلی در حالی که چشمانش را سعی می کرد باز کند بی صدا فریاد می زد بیست دقیقه بعد اروژانس زنگ ویلا را زد آقا جمشید با صدای زنگ از آشپزخانه بیرون آمد ، تا چشمش به لیلی افتاد گفت چی شده ؟! من در حالی که دستانم را بهم فشار می دادم گفتم عجله کنید در را باز کنید اورژانس آمد چکاوک و مهسا با شنیدن هیاهوی ایجاد شده در سالن از آشپزخانه بیرون آمدند وفتی من و لیلی را در این وضعیت دیدند؛ زیر لب زمزمه کردند این هم از مسافرت ما ببین چطور سفر را خراب کردند ؟! نویسنده : تمنا🌱🌴🍄
دو مرد جوان حدود سی ساله وارد ویلا شدند ، به سمت لیلی آمدند و به من نگاهی کردند چی شده خانم ؟! از دیروز تا الان زیاد سر حال نبود؛کمی ضعف داشت و سرگیجه البته فشارش هم مایین بود یکی از آن دو مرد جوان کنار لیلی نسشت و دستگاه ضربان قلب و فشارش را گرفت حمله ی عصبی به شده در این مدت از چیزی ناراحت شده است ؟! نگاهی به محتشم کردم و در حالی گره ابروهایم را باز می کردم پاسخ دادم بله مامور اورژانس گفت باید بیرینش بیمارستان حالش خوب نیست بعد از ویلا خارج شد و به سمت آمبولانس حرکت برانکارد را از داخل ماشین بیرون آورد من به لیلی کمک کردن روی تخت بخوابد نگاهی به مامور اورژانس کردم چند دقیقه صبر کنید کیفم را بیاورم درحالی که با عجله از پله ها بالا می رفتم به آقا جمشید گفتم من میروم بیمارستان مشخص نیست کی برگردم شما با بچه ها به تفریح خودتون برسید آقا جمشید نکاهی به همه کرد من امروز برمی گردم هرکسی میاد وسایلش را جمع کند تا برویم ؟! بعد از سوار شدن در آمبولانس اضطرابم بیشتر شد در ذهنم حرف آقا جمشیدرا مرور می کردم من امروز برمی گردم .... پس تکیلف من و لیلی چه می شد ؟! نکاهی به مامور اورژانس ممکن هست چند روز بستری شود ؟! بله امکان دارد یک ربع بعد بهدبیمارستان رسیدیم از ماشین پیاده شدم لیلی درحالی که روی تخت تکان می خورد از ماشین پیاده اش کردند وارد راهروی اورژانس شدیم ؛فضایی شلوغ مملو از جمعیت ، مردم مدام در حال رفت و آند بودند نیم ساعتی کارهای پذیریش لیلی طول کشید و لیلی بی جاان روی تخت دراز کشیده بود بعد از نیم ساعت ناررا به بخش بستری موقت بردند و مشغول تزریق دارو به او شدند رنگ لیلی به حالت اول برگشت لیلی جونم بهتری زیر لب زمزمه کرد بدنیستم چرا این طور شد ؟! آدام باش اتفاقی نیفتاده پریتار دوباره کنار لیلی آمد و از خال پرسید بعد به ایستگاه پرستاری برگشت ------------------------------------ 4ساعت بعد...... لیلی در حالی که تقلا می کرد از روی تخت بلند شود دکتر بالای سر او آمد خانم پاکزاد نیاز هست شما جند روزی مهمان باشید نیاز هست چند آزمایش از شما گرفته شود لیلی آهی کشید به خانواده چه بگویم مکثی کردم و بعد جرقه ای در ذهنم ایجاد شد آقا جمشید که قرار هست برگرد لیلی هم که ... تنها راه تماس با خانواده ی آن هست از بخش بیرون آمدم شماره ی مادر لیلی را صفحه ی مخاطبین جستوجو کردم تماس برقرار شد ... نویسنده : تمنا🐚🌸🌼
سلام خانم جلالی خوب هستین ؟ سلام عزیزم بله مرسی سفر چطور پیش می رود ؟! بد نیست لحن صدایم کمی تغییر کرده بود دیگر شور و نشاط ابتدا ی صحبت را نداشت راستش ... چی شده روشنک جان اتفاقی افتاده است ؟! نیاز هست شما و پدر لیلی تشریف بیاورید شمال شمال برای چی ؟! خوب می دانید لیلی کمی حالش خوب نیست بدون آن که صحبت خود را ادامه بدهم پرستار فردی را در بلند گوی بیمارستان صدا کرد ؛ صدا فضای بیمارستان پر کرد مادر لیلی که حسابی نگران شده بود از پشت خط با صدای بلند داد زد الان کجا هستید این صدا ها چیست ؟ لیلی حالش بد شد و آوردمیش بیمارستان دکتر تشخیص داده است حنله ی عصبی و ضعف جسمانی است باید چند روزی در بیمارستان بستری شود و تحت نطر باشد ،آقا جمشید را هم خودتان بهتر می شناسید بله می دانم 40 سال شناخت کافی نسبت به او دارم قصد برگشت به اصفهان دارد من و لیلی .... سکوت کردم این بار مامان لیلی ادامه داد ما امروز راه می افتیم و نیمه شب می رسیم مراقب لیلی باش بعد از قطع تماس به سمت لیلی رفتم لیلی حوصله زیادی نداشت نگاهش معطوف به به قطرات سرم بود، مرا که دید با لحنی جدی با چه کسی صحبت می کردی ؟! لیلی جان تو باید استراحت کنی به چیزی فکر نکن روشنک چرا حرفی به من نمی زنی اتفاقی افتاده است ؟! نه عزیزم خیالت راحت باشد پس ... حرف لیلی را قطع کردم از این به بعد لیلی خانم باید دختر خوبی باشد و به دیگر کار های بچه گانه نکند لیلی لبخندی زد و بعد زیر لب گفت دیوانه 😂 4 ساعت بعد .... ------------------------------------ خانمی که کادر درمان بود ،به سمت تخت لیلی آمد در حالی که مانتوی شیری رنگی پوشیده بود و یک جفت دستکش ملاستکی در دست داشت در حال درست کردن مقعنه ی مشکی خودش بود؛ تخت لیلی را هل دادو به سمت راهرو برود بعد از سوار شدن من در آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم لیلی در بخش خان هو بستری شد خانم جوان یک دست لباس بیمارستان که داخل پلاستیک بود و با یک جفت دمپایی سفید رنگ به لیلی داد فضای اتاق بزرگ با چند تخت که روی آن تعدادی بیمار با ست ها مختلف در حال استراحت بودند روی صندلی کنار تخت لیلی نسشتم و به فکر فرو رفتم نویسنده: تمنا 🌸🌼
روشنا.pdf
1.05M
پی دی اف داستان روشنا خدمت دوستان ، کل داستان قسمت به قسمت در کانال هست😎🌼 🔰 ثواب نشر با شما دوست عزیز 🌹 ╭─┅─**•°•🦋•°•**─┅─╮ 🆔@DastanTamna ╰─┅─**•°•🌸•°•**─┅─ انگیزشی های خانم نویسنده