eitaa logo
سَمتِ بِهِشت
2.5هزار دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.3هزار ویدیو
217 فایل
‌ فعالیتها سایت www.samtebehesht.ir ویسگون http://www.wisgoon.com/samte_behesht پیام ناشناس http://harfeto.timefriend.net/16074218476816 ارتباط @Amirmehrab56
مشاهده در ایتا
دانلود
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_هفتم #روشنا رَاس ساعت دو بعد ظهر بیمارستان بودم از اتاق کوچک انتظار گذشتم ، خودم را به سمت س
در حالی که اتاق را مرتب می کردم صدای دینگ گوشی📱 را شنیدم ، به سمت آن رفتم مثل همیشه لیلی بود پیامک را باز کردم سلام رفیق فاب چطوره حال و احوال ؟!😍 مکثی کردم بعد شروع به نوشتن کردم ... سلام خانم آن تایم باز تو پیام دادی جون تو خوبم لازم به این همه احوال پرسی نیست پیام را ارسال کردم به سمت پله ها رفتم مامان در حالی که مشغول درست کردن ناهار بود موسیقی ملایمی🎧 گوش می داد مامان 😶 بله برای چه گفتی حال بابا بدترشده بود اون که ... مامان دوباره به سمت مایه تابه برگشت و مشغول سرخ کردن پیاز هایش شد حالا چی شد یاد دیروز افتادی مامان این همه اصرار برای آمدن من به بیمارستان را نمی فههم ، آن از این همه تماس های مکرر و این از هم از دیدن آقای ... مامان دوباره حرفم را قطع کرد آقای صدرچطور بود خوشت آمد مامان من دارم درباره موضوع دیگری صحبت می کنم و تو الان صدای گوشی📱 را از طبقه ی بالا شنیدم دوباره به اتاق برگشتم فکر کردم لیلی هست اما باز همان شماره ی ناشناس بود بفرمائید سلام من صدر هستم همون که ... سلام بله شناختم امرتون ؟! اگر امکان داره برای رسیدگی به پرونده های شرکت📂🗓 زحمت بکشید چند ساعتی اینجا تشریف بیاورید ؛چون پدرتون این چند روز که نبودند اوضاع اینجا خیلی بهم ریخته است . باشه مانعی ندارد فردا حدود دو بعدظهر شرکت می آیم تماس را قطع کردم و روی تخت نشستم احساس می کنم در باتلاق بدی گرفتار شدم به لیلی پیام دادم لیلی جون امروز می تونی همو ببینم ؟! چند دقیقه بعد پیامک زد چه ساعتی بیام در خانه تان نگاهی به ساعت دیواری اتاقم رنگ صورتی آن نمای خوبی به اتاق داده همچنین کاغذ دیواری که با نقش گل بهاری🌷🌸 حس آرامش را در وجودم ایجاد می کرد زیر لب زمزمه کردم دو ساعت دیگر ... مشغول جمع و جور کردن اتاق شدم اما فکرم درگیر صدر بود که گوشی دوباره زنگ خورد ... نویسنده :تمنا 🌻🌾
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_ششم #سادات_بانو 🧕🏻 شهر در تاریکی فرو رفته بود ، کوچه های تاریک امکان بازگشت مرا به خانه نم
تمنا: پدر در حالی عرق سردی بر پیشانی اش نسشته بود سراسیمه خودش را از دالان داخل حیاط گذاشت دستانش می لرزید زیر لب زمزمه کرو حاج آقا را گرفتند ...😱 مادر در حالی که با دو دست به صورتش کوبید وای خدایا 😢 پدر خودش را به سمت حوض رساند شیر آب را باز کرد ، آب سردی به صورتش زد رنگ صورتش در حالی که تغییر کرده بود به حالت اول بازگشت مادر زمزمه کرد آقا حالا چیکار کنیم حاج آقا خیلی به گردن ما حق دارد .. پدر در حالی که دستانش را بر سنگ های کنار حوض حائل کرده بود بلند شد و با صدای ملایم کاری نمی توان کرد دستور رضا خان هست که هر روحانی موظف به تبلیغ کشف حجاب هست و اگر چنین نکند دستگیر می شود بلند شدم به سمت مطبخ رفتم در حالی که سعی کردم خودم را با کار های خانه مشغول کنم تا فکرم کمی آرام شود ، طاقت نیاوردم از مطبخ خارج شدم و به سمت پله ها دویدم وارد اتاق شدم نگاهی گذار به اتاق انداختم ، فرش قرمز رنگ که پرتوی خورشید روی آن نور افشانی می کرد چادر قجری هم به میخ کنار در آویزان شده بود چادر را روی سرم مرتب کردم به سمت حیاط دویدم مادر در حالی با صدای بلند کجا زهرا سادات 🌿 همان طور که وارد دالان شدم با صدای بلندی میرم خونه حاج آقا در حیاط را با احتیاط باز کردم نگاهی گذرا به کوچه انداختم کوچه آرام بدون هیچ گونه شلوغی بود عجیب بود کوچه هر روز با صدای بازی بچه ها پر می شد عرق سردی بر پیشانی ام نشست قدم هایم را جلو گداشتم چند نفس عمیق کشیدم فقط چند دقیقه گذشت گه خودم را وسط کوچه دیدم که ناگهان نفس را در سینه حبس کردم رنگ از چهره ام پرید و... نویسنده : تمنا🌺 کپی در صورتی با نویسنده صحبت شود🌿 🧕🏻 آژان در حالی که با قدم های محکم به سمت من می آمد لب هایش را بهم فشرد بود گره ای در ابرو هایش انداخته بود دستانش را به سمت من دراز کرده بود هر لحظه امکان داشت چادر از سر من بکشد که با صدای بلندی شروع به فریاد کردم پدر سراسیمه در حیاط را باز کرد و جلوی آژان ظاهر شد. آژان در حالی که دست و پایش را گم کرد بود خودش را به سمت دیوار رساند سعی می کرد از کوچه تنگ خارج شود که ناگهان چند تا از همسایه ها با سر صدا از خانه خارج شدند و با یک حرکت او را داخل خانه ی ما انداختد مادر که با سر صدا های ی که از کوچه شنیده بود ترسیده بود از مطبخ بیرون آند که چشمش به آژان افتاد رنگ از چهره اش پرید با صدای بلند فریاد زد چی شده ! پدر در حالی که با عصابیت فریاد زد شما برید توی مطبخ من و مادرم داخل مطبخ رفتیم و صدای های مبهم شنیدیم که آژان فریاد می زد پدرتان را در می آورم ازتان شکایت می کنم به نظمیه 😱 اما بی فایده بود پدر و مرد همسایه بیشتر از این حرف ها عصبانی بودند حسابی او را کت زدند تا دیگر مزاحم ناموس مردم نشوند بعد هم با تنی زحمی او را در کوچه رها کردند من که از این وضعیت حسابی ترسیده بودم کنار حوض رفتم به آرامی اشک ریختم 😢 نویسنده : تمنا🌺
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_هفتم #ویشکا_۱ چشمانم را باز ڪردم نگاهے به ساعت ڪوچڪ روبروے تخت ڪردم بلند شدم و اتاق را مرتب ڪ
نگاهے به سمت راست خیابان ڪردم در جستوجوے مڪان مناسب براے پارڪ ماشین بودم ، وارد پایگاه شدم صداے مولودے خوانے از طریق دستگاه صوت مے آمد دختران زیادے در آن جا مشغول فعالیت بودند نگاهے به اطراف ڪردم فضایے بسیار زیبایے بود پارچه هاے رنگے با تزئینات بادڪنڪ🎈 آویزان شده بود دختران روسرے هاے رنگ شاد پوشیده بودند در حالے ڪه با شادے مے خندیدند فضاے آن جا را تزئین مے ڪردند نرگس از دور مرا دید و با هیجان به طرف من آمد سلام عزیزم خوش آمدی سلام نرگس جان چقدر این جا قشنگ هست زحمت دختران هست بیا عزیزم یڪ شربت بخور به مناسبت عید امروزجشن داریم البته سخنرانے هفتگے سر جاے خودش هست دنبال نرگس به سمت آشپزخانه رفتم فضایے ڪه وسایل پذیرائے را آماده مے ڪردند ڪلمن بزرگے در آنجا وجود داشت چند قطعه یخ هم درون آن بود دو تا از دختران مشغول پرڪردن لیوان هاے شربت بودند نرگس حسابے سرش شلوغ بود در حال آماده سازے جشن بود دختران عزیزم حاج آقا تا ده دقیقه دیگر تشریف مے آوردند ڪار ها زودتر تمام ڪنید تا براے سخنرانے ایشان آماده شویم بعد از ورود حاج آقا به پایگاه دختران با صداے بلند صلوات فرستادند و صداے مولودے را ڪم ڪردند همه براے شنیدن صحبت هاے ایشان آمده شدیم حاج آقا بعد از تشڪر از تدارڪ این جشن ، بحث هفتگے خودش را آغاز ڪردجایگاه ویژه خانم در 《 همان طور ڪرد ڪه قبلا گفتیم موضوع بحث در مورد اسلام است 》 جایگاه واقعے خانم در اسلام بسیار ارزشمند یڪ است یڪ خانم مے تواند در امور اجتماعے ،فرهنگے و حتے اقتصادے نقش مهم داشته باشند پیامبر به جایگاه به جایگاه دختر در خانواده اهمیت زیادے مے دهد و توصیه مےڪند به همه مسلمانان است ڪه دختران خود را گرامے بدارید برخے از خانم ها اعتراض مے ڪنند ڪه اسلام ما را محدود ڪرده است و در صورتے ڪه اسلام به یڪ خانم اجازه ے فعالیت اجتماعے در جامعه داده است ولے با پوشش مناسب ڪه باعث جلب توجه نا محرم نشود در فڪر فرو رفتم چرا تا این لحظه فڪر مے ڪردم اسلام این قدر دین سخت گیرے است، از حجاب خیلے بدم مے آمد اما وقتے با نرگس آشنا شد بخصوص اتفاق آن شب ڪمے نظرم تغییر ڪرد در میان سخنرانے حاج آقا یڪ سوال پرسیدم. نویسنده :تمنا 🍀🤍
نرگس جان رنگ روت پریده می خواهی برویم بیمارستان یک سرم بزنی ؟ نه گلم خوبم پس بگذار کمی برات شربت آب عسل درست کنم به سمت آشپزخانه رفتم بغض گلویم را می فشرد ،سخت بود جای کسی در خانه خالی باشد نرگس عکس علی آقا را روی میز قرار داده بود چند شاخه گل مریم کنارش قرارداده بود . صدای گوشی مرا به زمان حال برگرداند ویشکا جان گوشیت زنگ می خورد به سمت گوشی رفتم شماره ی ناشناس روی صفحه نمایش می داد سلام بفرمائید سلام سروان احمدی هستم از اداره ی آگاهی بفرمائید در خدمتم خانم دهقان شما باید امروز کلانتری 3 تشریف بیاورید برای چه موضوعی ؟ تشریف بیاورید بهتان می گویم تماس را قطع کردم نرگس نگاهی مضطرب به من کرد چی شده عزیزم نمی دانم باید برم کلانتری مراقب خودت باش، خبرم کن باشه عزیزم فقط می خوای زنگ بزنم مریم خانم بیاید پیشت نه فداتشم💐 به سمت کلانتری حرکت کردم فکرم درگیر بود چه اتفاقی افتاد چرا با من تماس گرفتند تا سر خیابان پیاده رفتم بعد تاکسی گرفتم تا زودتر برسم فاصله کلانتری تا خانه نرگس زیاد نبود به راننده گفتم روبروی کلانتری توقف بکند راننده نگاهی به من کرد و کرایه گرفت وارد ساختمان کلانتری شدم فضای اتاق کوچک بود سربازی پشت میز نشسته بود بفرمائید سلام من دهقان هستم با من تماس گرفته اند بله لطفاً گوشی تون در حالت پرواز قرار دهید و تحویل بدهید از این طرف بروید وارد حیاط کوچک کلانتری شدم چایی که چند تا ماشین پلیس در حالت آماده باش بودند افرادی در رفت و آمد به ساختمان اصلی بودند و چند مامور از کنار من گذشتند یکی از آن ها در حالی که دستبند به دست زده بود و حلقه ی دیگرش در دست متهم بود به سمت ماشین می رفت قلبم تند تند می زد رنگ از چهره ام پرید به سمت اتاق سروان احمدی رفتم سربازی که کنار اتاق روی صندلی نشسته بود بفرمائید با من تماس گرفته بودند که شما خانم ؟ دهقان هستم بفرمائید چند ضربه آرام به در زدم سلام سروان احمدی در حالی که چند پرونده را زیر رو کرد شروع به صحبت کرد در واقعه .... نویسنده :تمنا🍂🍃
🕰 درب خانه محکم به صدا درآمد ، گویی در را می‌خواستند از جای بکندند با وحشت در را باز کردند آژان پشت درب نگاهی غضبناک به من کرد😳 و گفت پدرت کجاست ؟! لرزه‌ای بر اندامم افتاده بود و با لکنت زبان گفتم خانه نیست🥺 مرد آژان در را بیشتر باز کرد ، وارد خانه شد من خودم را به کناری کشیدم . مرد وارد خانه شد مادرم با صدای بلندی گفت چه خبر شده قوم الظالمین وارد خانه شدند ؟ مرد آژان که بیشتر عصبانی شده بود جلو رفت و گفت سید کجاست؟ ما دستور بازداشت او را داریم، مادرم بر صورتش کوبید ، پدرم در حالی که نمازش را مام می‌کرد جلو آمد گفت :اگر می‌خواهید مرا بازداشت کنید برای چی مزاحم اهل و عیال می‌شوید؟! آژان به صورت وحشیانه به پدرم حمله کرد و او را دستگیر کرد . مادر شروع به اشک ریختن کرد 😢گفت به چه جرمی دستگیرش می‌کنید ؟! آژان در حالی که پدرم را می‌برد گفت همکاری در قتل ناصرالدین شاه با دستگیری پدرم شرایط خیلی سخت شد دلم گرفته بود و فضای خانه دچار خفقان شده بود شرایط اقتصادی و سیاسی کشور نابسامان بود ،اکنون شرایط خانه هم نامساعد شده بود. بعد از چند روز مادرم چادرش را سر کرد و به سمت مسجد رفت تا با سید واعظ صحبت کند ،بتواند اجازه ملاقات بگیرد. نویسنده : تمنا 💐😍
صدای پا نزدیک نزدیک تر می شد دهانم خشک شده بود قلبم تند تند می زد در به آرامی باز شد ،کمی جلو آمد در فضای تاریک روشن آنجا متوجه شدم خانم پرستاری با لباس سفید و کلاه کوچکی که به سر وارد سردخانه شد سرش را به سمت من چرخاند با لحن پرسش گرایانه🤔 اینجا چه می کنید ؟!! من من ! راستش ماموران دنبالم هستند نمی دانم چه شد که کل ماجرا را برای پرستار بازگو کردم پرستار چند لحظه سکوت کرد به آرامی ماشین حمل زباله نیم ساعت دیگر برای بردن زباله های بیمارستان داخل حیاط می آید سوار ماشین بشوید از بیمارستان بروید پله های سمت چپ مسیر خروج را به شما نشان می دهد خروج اضطراری هست، خیالتون از دوستون راحت باشد . من ساعت هفت شب شیفتم تمام می شود شما نشانی منزل را برای من بنویسید . پرستار تکه کاغذی از برگه هایی که دردستش بود جدا کرد ، به دستم داد با خودکار قرمز رنگ در آن فضای گرفته شروع نوشتن نشانی خانه محمد رضا کردم امید خاصی در دلم جوانه زده بود احساس می کردم خدا نجاتم در دستان این پرستار قرار داده است . وقت را تلف نکردم از پرستار 👩🏻‍⚕بابت این لطف بزرگ تشکر کردم ، در سردخانه را با احتیاط باز کردم به سمت خروج اضطراری رفتم با دقت از پله های کوچک آهنی پایین رفتم بعد از چند دقیقه خودم را در حیاط دیدم. نویسنده :تمنا 🌱🙃