🔸با او مانوس باش ...🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
دوران کوتاه طلبگی من در قم و در غربت و تنهایی در حال سپری شدن بود. گاهگداری پدر سر میزد؛ بسیار مشتاق بود که من زیطلبگی را ادامه دهم؛ تا آنجا که مخفیانه یکی از طلاب که همکلاس قدیمی و رفیق شفیق بود را مأمور کرده بود که هر آنچه دل مرا به قم و طلبگی خوش میکند مهیا کند. او هم انصافاً اوایل وقت میگذاشت و سیاحت ما را تأمین میکرد؛ اما چه سود که ...
تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد
طامات مدعی را چندین اثر نباشد
باری، در خلال یکی از سرکشیهای گاه و بیگاه پدر، من در حال نماز بودم و از ورود ایشان غافل. سکوت کرده بود و خیرهخیره مرا مینگریست.
آرام گفت: «اهل خواندن نافله نشدی؟»
گفتم: «بار را سنگین نمیکنم تا بشود به مقصد رساند».
سری تکان داد و گفت: «نه! عاشق نماز نشدی!» و ادامه داد: «اسرار الصلوة آشیخ جواد آقای ملکی را خواندهای؟»
گفتم: «نه»
«سر قبرش رفتهای؟»
گفتم: «نه»
«قبرستان شیخان نرفتهای؟!»😳
«نه»
«بیا تا با هم برویم» ...
در راه ادامه میدهد: «من با اسرار الصلوة آمیز جواد آقا، از حوضی کوچک به بحری طویل رسیدم. کتاب را که شروع کردم آنچنان ممحّض در آن شدم که از دنیا غافل شدم. احساس کردم خودش دارد مستقیم بیپرده با من سخن میگوید؛ حتی با ته لهجۀ ترکی! قلبم ضربان گرفته بود؛ از حال خود بیخبر بودم که به پهنای صورت، اشکم جاری بود. یک احساس تعلق خاطر و عشقی به او پیدا کردم. آمدم بالای سر قبرش. بر خلاف سایر علما، هیچ بقعهای، گلدانی، نشانهای بر سر قبرش نداشت. دلم گرفت. کسی که حامل این معارف الهی بوده، چرا قبرش اینهمه ساده و غریبانه است؟! به بازارچۀ پشت شیخان رفتم. با بضاعت مختصری که داشتم، بهترین عطری که میشد را خریدم. بالای سر قبر، شیشۀ عطر را باز کردم. با اشکی که مدام جاری بود، کل سنگ قبر را شستشو دادم تا اینکه قلبم آرام گرفت. او دریچهای جدید، بهروی قلبم گشود. با او مانوس باش، ان شاء الله دست تو را بگیرد ...»
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب بهفریاد آمد ...
https://eitaa.com/sandoghche_manavi