⚫️#محرم_نامه_شهدایی ②
🖤شهید مدافعحرم #محمدجلال_ملک_محمدی
🎙راوے: همسر شهید
▪️در یکی از روزهای ماه محرم وقتی مرا به دانشگاه رساند، ماشینش را روبهروی یک بوتیک پارک کرد. آن زمان به احترام ماه مُحرم، لباس مشکی پوشیده بود و ریشِ پُری داشت. آقای مُسنّی که صاحب بوتیک بود، به شیشهی ماشین زد و گفت: «آقا به این "یا حسین" که پشت ماشین نوشتهای، چقدر اعتقاد داری؟»
▪️جلال جواب داد: «برای دلِ خودم نوشتهام.» صاحب بوتیک گفت: «نخیر! تو نوشتهای که جامعه ببیند.» جلال گفت: «عزای امام چیز کمی نیست. دلم خواست ماشینِ ناچیز منم برای امام عزادار باشد.» آن آقا گفت: «به ریشی که گذاشتهای، چقدر اعتقاد داری؟» جلال گفت: «من همیشه اینقدر ریش ندارم. این ریش هم به احترام عزای امام است.» از آن روز به بعد، هربار جلال و آن آقا همدیگر را میدیدند، سلام میکردند و دست تکان میدادند.
🕊شهید #جلال_ملک_محمدی
🇮🇷 @sangareshohadababol
⚫️#محرم_نامه_شهدایی ②
🖤شهید مدافعحرم #محمدجلال_ملک_محمدی
🎙راوے: همسر شهید
▪️در یکی از روزهای ماه محرم وقتی مرا به دانشگاه رساند، ماشینش را روبهروی یک بوتیک پارک کرد. آن زمان به احترام ماه مُحرم، لباس مشکی پوشیده بود و ریشِ پُری داشت. آقای مُسنّی که صاحب بوتیک بود، به شیشهی ماشین زد و گفت: «آقا به این "یا حسین" که پشت ماشین نوشتهای، چقدر اعتقاد داری؟»
▪️جلال جواب داد: «برای دلِ خودم نوشتهام.» صاحب بوتیک گفت: «نخیر! تو نوشتهای که جامعه ببیند.» جلال گفت: «عزای امام چیز کمی نیست. دلم خواست ماشینِ ناچیز منم برای امام عزادار باشد.» آن آقا گفت: «به ریشی که گذاشتهای، چقدر اعتقاد داری؟» جلال گفت: «من همیشه اینقدر ریش ندارم. این ریش هم به احترام عزای امام است.» از آن روز به بعد، هربار جلال و آن آقا همدیگر را میدیدند، سلام میکردند و دست تکان میدادند.
🕊شهید #جلال_ملک_محمدی
🇮🇷 @sangareshohadababol