سنگر شهدا
از سمت راست: 1-🌷شهید ناصر باباجانیان #سالشب_شهادت 2-🌷شهید سيد علي سادات تبار 3- آقای منصور غلامحسین
🎋 *بی قراری ناصر*
به بهانه سالروز شهادت فرمانده ناصر.
✒️ *مسیب معصومیان*
⬅️ آقا ناصر بابا جانیان ده سالی از من برزگ تر بود، قد و قواره ی بزرگی هم. داشت.
او از کودکی محکم بود، یعنی جدیت ویژه یی در کار ها داشت.
برادر شهیدم محمد علی هم با ناصر، نه فقط نشست و بر خاست، که رفیق صمیمی هم دیگر بودند.
رفاقت آن ها باعث می شد
که من هم به شخصیت ناصر خیلی علاقه مند بشوم و در مراودات مان، ابعاد بیش تری از رفتار و شخصیت ناصر را بشناسم و باعث شد که بیش وقت هایم را با چنین دوستی باشم.
بعد از شهادت محمد علی، احساس می کنم ناصر زود تر دست به کار شده بود!.
این بار او بود که به نوعی مرا برای رفاقت اش انتخاب کرده بود.
اما رفاقت من و ناصر بعد از شهادت جواد نژاد اکبر، به مرید و مرادی تبدیل شده بود.
پس از عملیات مرحله ی سوم کربلای پنج و شهادت آقا جواد و یاران بی شمار او در گردان صاحب، باز مانده ها را به مرخصی فرستادند و من هم آمده بودم مرخصی.
پس از شهادت برادرم و حضور من در جبهه، خانواده ام دل نگران بودند، به خصوص که خبر شهادت آقا جواد و آقا صادق مبلغ الاسلام، باقر قمی بیشه وتعداد زیادی از بچه ها خیلی زود در منطقه و زاد گاه مان پیچیده بود، بیش از همه خواهرم نگران ام بود، برای هم این داشتم می رفتم سمت منزل خواهرم، تا با دیدن ام آرام بگیرد، که از دور ناصر را دیدم.
از همان فاصله سلام کردم و او هم با بلند کردن دستان اش جواب سلام مرا داد.
وقتی به هم رسیدیم، محکم و پر محبت مرا آغوش گرفت، انگار هنوز بوی منطقه و دل تنگی هایش را می دادم.
بغض روی حلقوم اش چنگ انداخته بود، خیلی ناراحت و به هم ریخته، به نظر می رسید.
آقا جواد، که به نوعی مقتدای او به حساب می آمد، لذا خبر شهادت اش ناصر را آشفته کرده بود، برای اطمینان خاطر بیش تر از من پرسید:
ـ از آقا جواد چه خبر؟ چی شد؟.
گفتم: حقیقتاً من به چشم خودم ندیدم، که شهید شده باشه!.
اما ندیدن من و تردید های ما فقط تا صبح فردا طول کشید.
صبح، خبر قطعی شهادت آقا جواد نژاد اکبر منتشر شد.
گفتند: «جواد با گلوله ی مستقیم تانک به شهادت رسید!.»
همین کافی بود تا سروِ قامت ناصر در فراق و داغِ آقا جواد طوری خم شود، که گویا کمر او شکسته است.
دیدن اشک های مدامِ ناصر برای من عجیب بود.
او که آدمی محکم و رزمنده ی قوی و دلاور تمام عیاری بود و مثل کوه استوار؛ اما نمی دانستیم که هر کوهی ریزش هم دارد!.
در واقع ریزش کوهِ صبر و طاقت ناصر آقا، از شهادت آقا جواد شروع شد.
هر روزی که می گذشت، او مثل شمعی بود که قطره، قطره در برابر داغ رفتن آقا جواد، آب می شد.
کاری هم از دست کسی بر نمی آمد. انگار دل داری ها هم فایده یی نداشت، سنگ صبور همه، سنگ صبرش شکسته بود!.
شهادت آقا جواد بزرگ تر و هول ناک تر از آن بود که تصور می کردیم.
فردای آن روز که دو باره دیدم اش گفت: «تا چند روز دیگر میرم لشکر...»
دو روز بعد هم او را دو باره دیدم. گفت: «احتمالاً میرم گردان صاحب!».
خیلی خوش حال شدم با این خبر.
ناصر همان طور که گفته بود، رفت لشکر.
من هم ماندم تا مرخصی ام تمام شود و بعد بروم منطقه.
در روز های مرخصی شنیده بودم که، ناصر به عنوان فرماندهی گردان صاحب معرفی شد....
تا رسیدم به هفت تپه، یک راست رفتم گردان صاحب.
ناصر بیرون چادر ایستاده بود و محوطه ی گردان را نگاه می کرد.
تا مرا دید به سمت ام آمد و من هم سر قدم هایت را تند تر کردم.
و باز همان آغوش... آغوشی که بوی محمد علی را به یادش می آورد و آغوش او هم برای من، یاد آقا جواد را زنده می کرد.
ناهار را در کنارش ماندم. حرف های مان تمامی نداشت.
شب رفتم به گروهان خودم. با تدبیر و هوش و اراده ی قوی ناصر، گردان صاحب به سرعت سازمان دهی شد.
حالا به یُمن حضور ناصر گردان سر پا شده بود و آماده ی کار و گردانی که در مدتی کوتاه در عملیات کربلای ۸ و ۱۰ شرکت کرده بود و برگ زرینی را با یاران گردان صاحب الزمان عج رقم زده بود...
✔️ *یاد آن دو فرمانده ی گردان صاحب و اسوه های صبر و اخلاص و اخلاق گرامی باد.*
#سالشب_شهادت
#سردارشهیدناصرباباجانیان
@sangareshohadababol