eitaa logo
سنگر شهدا
2.8هزار دنبال‌کننده
123.4هزار عکس
11.3هزار ویدیو
147 فایل
یادوخاطره شهدا ورزمندگان دفاع مقدس ارتباط با ما 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫 https://eitaa.com/Madizadha
مشاهده در ایتا
دانلود
🗓 ✍️به روایت مادر کلاس چهارم ابتدایی بود که یک روز پرسید: «آیا من شما را اذیت می کنم؟» من از پسرم کاملا راضی بودم. گفتم: نه! دوباره از من خواست که فکر کنم و به او بگویم که از او راضی هستم یا نه. گفتم: شما ھیچ وقت مرا اذیت نکردہ ای. گفت: دیشب دو تا مار دنبالم می آمدند. یکی از آن دو به من رسید و از خواب بیدار شدم. من به او گفتم: خیر باشد. لابد با فکر و خیال خوابیده ای. اما همیشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، فهمیدم که آن دو مار، همان دو میگ بودند که پسرم را به رساندند. @sangareshohadababol
🗓 ✍️به روایت مادر کلاس چهارم ابتدایی بود که یک روز پرسید: «آیا من شما را اذیت می کنم؟» من از پسرم کاملا راضی بودم. گفتم: نه! دوباره از من خواست که فکر کنم و به او بگویم که از او راضی هستم یا نه. گفتم: شما ھیچ وقت مرا اذیت نکردہ ای. گفت: دیشب دو تا مار دنبالم می آمدند. یکی از آن دو به من رسید و از خواب بیدار شدم. من به او گفتم: خیر باشد. لابد با فکر و خیال خوابیده ای. اما همیشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، فهمیدم که آن دو مار، همان دو میگ بودند که پسرم را به رساندند. @sangareshohadababol
🗓 ✍️به روایت مادر کلاس چهارم ابتدایی بود که یک روز پرسید: «آیا من شما را اذیت می کنم؟» من از پسرم کاملا راضی بودم. گفتم: نه! دوباره از من خواست که فکر کنم و به او بگویم که از او راضی هستم یا نه. گفتم: شما ھیچ وقت مرا اذیت نکردہ ای. گفت: دیشب دو تا مار دنبالم می آمدند. یکی از آن دو به من رسید و از خواب بیدار شدم. من به او گفتم: خیر باشد. لابد با فکر و خیال خوابیده ای. اما همیشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، فهمیدم که آن دو مار، همان دو میگ بودند که پسرم را به رساندند. @sangareshohadababol
🗓 ✍️به روایت مادر کلاس چهارم ابتدایی بود که یک روز پرسید: «آیا من شما را اذیت می کنم؟» من از پسرم کاملا راضی بودم. گفتم: نه! دوباره از من خواست که فکر کنم و به او بگویم که از او راضی هستم یا نه. گفتم: شما ھیچ وقت مرا اذیت نکردہ ای. گفت: دیشب دو تا مار دنبالم می آمدند. یکی از آن دو به من رسید و از خواب بیدار شدم. من به او گفتم: خیر باشد. لابد با فکر و خیال خوابیده ای. اما همیشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، فهمیدم که آن دو مار، همان دو میگ بودند که پسرم را به رساندند. @sangareshohadababol
🗓 ✍️به روایت مادر کلاس چهارم ابتدایی بود که یک روز پرسید: «آیا من شما را اذیت می کنم؟» من از پسرم کاملا راضی بودم. گفتم: نه! دوباره از من خواست که فکر کنم و به او بگویم که از او راضی هستم یا نه. گفتم: شما ھیچ وقت مرا اذیت نکردہ ای. گفت: دیشب دو تا مار دنبالم می آمدند. یکی از آن دو به من رسید و از خواب بیدار شدم. من به او گفتم: خیر باشد. لابد با فکر و خیال خوابیده ای. اما همیشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، فهمیدم که آن دو مار، همان دو میگ بودند که پسرم را به رساندند. @sangareshohadababol