eitaa logo
سنگر شهدا
2.5هزار دنبال‌کننده
97.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
90 فایل
یادوخاطره شهدا ورزمندگان دفاع مقدس ارتباط با ما https://eitaa.com/Madizadha
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید سید اسماعیل حسین زاده 🌴داستان از انجا شروع میشودکه بعنوان مدیر بابل بهمراه تعدادی از دانش آموزان رزمنده و دوست همسنگر و یار غارم و بقول خودش برادران دوقلو ، آقای شهیری با دریافت خبر نزدیک بودن عملیات(معروف به نیروهای پیامی)عازم جبهه جنوب شدیم. نیروی اعزامی ازبابل به پادگان که محل استقرار نیروهای لشکرکربلا ( مازندران) بود، رسید و اطراق کردو منتظر فرمان برای اعزام به خط مقدم شد. 🌴بعد از مدت کوتاهی خبر ،آماده شدن برای حرکت اعلام شد.طبق معمول همه شاد وشنگول شدند و اغاز شد،هرکدام ازبچه ها دیگری را نورانی میدید و یعنی که تو شهید میشوی. در این اثنا متوجه بگو مگوهای آقای زاده با اکبرآقا (دانش اموزمجتمع رزمندگان) شدم. از نزدیک بین پدر و پسر شدم .طوریکه ازصبح اختلاف بین پدر وپسر برسر اجرای دستور فرمانده اینکه یاپدر و یا پسر( اکبراقا) میتونند در عملیات امشب شرکت نمایند ،حل نشده بود.پسر مصمم به شرکت در عملیات و پدر بادلیل و حق ولایت سعی درمجاب نمودن پسر به ماندن در داشت و بالاخره پدر موفق شد و کاروان عازم شدو 🌴نگاه حسرت پسر هنوز در ذهنم حذف نشد. غروب افتاب به منطقه جنگی رسیدیم.ماموریت گردان ما حمایت قایمشهر بود که در دفاع از رسول الله تهران که محاصره شده بود، تعیین گردید. در منطقه موقعیت سنگرگرفتیم ( در زمین خالی بصورت درازکش )،سمت راست فرمانده لشگر کربلا و بعد از او آقای حسین زاده و جلوتر آقای شهیری و آقای ،فرمانده گردان هم مثل و حاضر درجلوی خط مقدم موقعیت را بررسی واعلام میکرد.. 🌴کمی عقب در پشت سرما بلدوذر در حال کار برای احداث برای بعدی ها بود ،آن شب زمین زیر شکم مان مثل گهواره تکان میخورد ،انگار داریم تاب میخوریم از انفجار خمسه خمسه دشمن( از انواع توپ که توسط توپخانه شلیک میشود) . دشمن که سنگر سازی پشت سر ما را رصد کرده بود ،در مقابل ما با چند دستگاه تانک شلیک مستقیم میکرد بقصد از کار انداختن بلدوزری که در ده متری ما مشغول کار بود.نزدیک صبح شد دیگه باید از پشت سر ما ( سنگر احداث شده) بالا میرفتیم و خودمان را حفظ میکردیم. دستور برخاستن گردان یکی یکی از آخر داده می شد( برای حفظ ارامش، تا هول نکنند) نوبت من شد وبرخاستم و بعد هم آقای قربانی، حالا نوبت آقای زاده شده بود، اما هیچ حرکتی نکرد،خیلی سریع با آقای قربانی برگشتیم، بالای سرش و هرچه صدایش زدیم هیچ پاسخی نشنیدیم ، سریع جابجایش کردیم ومتوجه شدیم در زیر آش بارهای دیشب با ترکش توپ های ارسالی شده وبرحمت خدا رفته است . 🌴مشکل حمل بعلت روشنایی هوا ودر تیررس مستقیم عراقی ها بودن بسیار سخت بود،با توجه به خاکریزی که دیشب ایجاد شده بود، فقط باید باید او را به آن سوی خاکریز می رساندیم وبه خود ادامه می دادیم، برای اینکار بایددر دید تانک و از همه بدتر باید از دیواره سنگر احداث شده بالا میبردیم، موقعیت تصمیم گیری خیلی سخت شده بود و ما درحال چه کنیم چه کنیم بودیم که دیدم غلام اوصیا بدون هیچ ترسی شهید را بدوش گرفت و با شجاعت به بالای خاکریز برده و به اون طرف انتقال داد. @sangareshohadababol
🌷شهید سید اسماعیل حسین زاده ✍️داستان از آنجا شروع میشودکه بعنوان مدیر بابل بهمراه تعدادی از دانش آموزان رزمنده و دوست همسنگر و یار غارم و بقول خودش برادران دوقلو ، آقای شهیری با دریافت خبر نزدیک بودن عملیات (معروف به نیروهای پیامی ) عازم جبهه جنوب شدیم. نیروی اعزامی ازبابل به پادگان که محل استقرار نیروهای لشکرکربلا ( مازندران) بود، رسید و اطراق کرد و منتظر فرمان برای اعزام به خط مقدم شد. 🌹بعد از مدت کوتاهی خبر ،آماده شدن برای حرکت اعلام شد.طبق معمول همه شاد و شنگول شدند و آغاز شد،هرکدام ازبچه ها دیگری را نورانی میدید و یعنی که تو شهید میشوی. در این اثنا متوجه بگو مگوهای آقای زاده با اکبرآقا (دانش آموز مجتمع رزمندگان ) شدم. از نزدیک بین پدر و پسر شدم .طوریکه از صبح اختلاف بین پدر و پسر بر سر اجرای دستور فرمانده اینکه یا پدر و یا پسر( اکبرآقا) میتونند در عملیات امشب شرکت نمایند ،حل نشده بود.پسر مصمم به شرکت در عملیات و پدر با دلیل و حق ولایت سعی در مجاب نمودن پسر به ماندن در داشت و بالاخره پدر موفق شد و کاروان عازم شد و 🌺 نگاه حسرت پسر هنوز در ذهنم حذف نشد. غروب آفتاب به منطقه جنگی رسیدیم.ماموریت گردان ما حمایت قائمشهر بود که در دفاع از رسول الله تهران که محاصره شده بود، تعیین گردید. در منطقه موقعیت سنگرگرفتیم ( در زمین خالی بصورت درازکش )،سمت راست فرمانده لشگر کربلا و بعد از او آقای حسین زاده و جلوتر آقای شهیری و آقای ،فرمانده گردان هم مثل و حاضر در جلوی خط مقدم موقعیت را بررسی و اعلام میکرد.. 🌸 کمی عقب در پشت سرما بلدوزر در حال کار برای احداث برای بعدی ها بود ،آن شب زمین زیر شکم مان مثل گهواره تکان میخورد ،انگار داریم تاب میخوریم از انفجار خمسه خمسه دشمن ( از انواع توپ که توسط توپخانه شلیک میشود) . دشمن که سنگر سازی پشت سر ما را رصد کرده بود ،در مقابل ما با چند دستگاه تانک شلیک مستقیم میکرد بقصد از کار انداختن بلدوزری که در ده متری ما مشغول کار بود. نزدیک صبح شد دیگه باید از پشت سر ما ( سنگر احداث شده) بالا میرفتیم و خودمان را حفظ میکردیم. دستور برخاستن گردان یکی یکی از آخر داده می شد ( برای حفظ آرامش، تا هول نکنند ) نوبت من شد و برخاستم و بعد هم آقای قربانی، حالا نوبت آقای زاده شده بود، اما هیچ حرکتی نکرد ، خیلی سریع با آقای قربانی برگشتیم، بالای سرش و هرچه صدایش زدیم هیچ پاسخی نشنیدیم ، سریع جابجایش کردیم و متوجه شدیم در زیر آتش بارهای دیشب با ترکش توپ های ارسالی شده و برحمت خدا رفته است . 🌷مشکل حمل بعلت روشنایی هوا و در تیررس مستقیم عراقی ها بودن بسیار سخت بود ،با توجه به خاکریزی که دیشب ایجاد شده بود، فقط باید باید او را به آن سوی خاکریز می رساندیم و به خود ادامه می دادیم، برای اینکار باید در دید تانک و از همه بدتر باید از دیواره سنگر احداث شده بالا میبردیم، موقعیت تصمیم گیری خیلی سخت شده بود و ما درحال چه کنیم چه نکنیم بودیم که دیدم غلام اوصیا بدون هیچ ترسی شهید را بدوش گرفت و با شجاعت به بالای خاکریز برده و به اون طرف انتقال داد. روح همه شهدا و داش غلام اوصیا فرمانده گردان ویژه شهدا در عملیات کربلای پنج شاد با صلوات🌺 ✍️ به روایت حاج احمد سرخپر @sangareshohadababol