eitaa logo
سنگر شهدا
2.3هزار دنبال‌کننده
89.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
78 فایل
یادوخاطره شهدا ورزمندگان دفاع مقدس ارتباط با ما https://eitaa.com/Madizadha
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 💠پله پله تا خدا❤️ 🔖قسمت ششم 🪖رضا جان دوره اول حضورش در سپاه را سال۱۳۸۶ به مدت ۱۰ ماه در همدان گذراند و سپس برای آموزش تکاوری در اسفندماه ۱۳۸۷ به مدت ۱۱ ماه به اصفهان رفت. 💥بعد از دوره‌های حضورش در سپاه،سپس در تیپ۳ امامت سپاه کربلا که مستقر در چالوس بود، مشغول به خدمت شد. ☺️رضا جان هر روز مسافتِ منزل تا محل کار خود را که حدود صدها کیلومتر بود(از آمل تا چالوس)، با همکارانش می‌رفت و غروب به خانه می‌آمد و هیچگاه در این رفت و آمدها خستگی از خود نشان نمی‌داد. ☄آقا رضا در مأموریت‌های دفاعی و امنیتی شرکت می‌کرد؛ مخصوصاً دفاع از مرزهای کشور کرمانشاه و پیرانشهر و‌ زاهدان.‌.. 💔اسامی دوستان و همرزمان رضاجان که در تیپ۳ امامت_سال۱۳۹۳ با لشکر ۲۵ کربلا ادغام شد_ در راه دفاع از حریم انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند، عبارتست از: 🎙راوی:مادر شهید ☝️✔️ 🗯... @sangareshohadababol
﷽ 💠پله پله تا خدا❤️ 🔖قسمت هفتم 💞رضا جان و آقا روح‌الله 💛رضاجان و آقا روح‌الله و چند نفر از دوستان‌شون، رفقای صمیمی هم بودند. قبل از اینکه وارد سپاه بشوند، با هم دوست بودند؛ طوری که در غم‌ها و شادی‌هایشان شریک همدیگر بودند... 🎀رفاقتشون خیلی با صفا و ساده بود و این صمیمیّت رو به خانواده‌های خود نیز کشانده بودند... 📚در حین مأموریت‌هایی که می‌رفتند، درس‌هایشان را هم ادامه می‌دادند و با همدیگر به دانشگاه می‌رفتند... 👨‍🎓آنها در دانشگاه آزاد فرهنگ و هنر علمی‌كاربردی آمل، در رشته‌ی حقوق تحصیل می‌کردند که مدرک لیسانس‌شون را بعد از شهادتشون برایمان آوردند... 🎓در حین مأموریت، به دانشگاه هم می‌رفتند ولی در دانشگاه نبودند و فقط تو امتحانات حضور داشتند. اساتید دانشگاه وقتی سوال می‌کردند که "آقای حاجی‌زاده کجاست؟"، همه میگفتند رفته ماموریت؛ چون به کرمانشاه و پیرانشهر و... هم می‌رفتند، دیگه نمی‌تونستند به دانشگاه برن... 🎙راوی:مادر شهید ☝️✔️ 🗯... 🇮🇷 @sangareshohadababol
﷽ 💠پله پله تا خدا❤️ 🔖قسمت هشتم ♨️زمزمه‌ی رفتن به سوریه 🪖رضا جان سال۱۳۹۲ پس‌از شهادت و آوردن پیکرمطهر سردارشهیداسماعیل‌حیدری(اولین‌شهید مدافع‌حرم‌شهرستان‌آمل)زمزمه‌ی رفتن به مناطق برون‌مرزی را سرداد و با آماده‌کردن مقدمات، اصرار به حضور درمأموریت برون‌مرزی ورفتن به سوریه داشت. 🤔بالاخره آقارضا اعلامِ رفتن کرد و گفت که میخواهد برای سوریه اسم بنویسد.من گفتم:«مادر! تو که تمام سال ماموریتی!حالا چرا سوریه؟ کشور خودت که هست!» 🧑‍🎓گفت:«مامان اسم نوشتیم مشخص نیست که ما اعزام بشیم.الان باید بریم زبان عربی یاد بگیریم.» 😅منم به‌این هوا که آقارضا میخواد کلاس بره و زبان عربی یاد بگیره!!! 🙏تااینکه در سال۱۳۹۴ اجازه‌ی رفتن به سوریه آن هم بدون مقدمه خواست که با رفتنش مخالفت کردم! 💔چون واقعاً برام سخت بود!محمدطاهایش تازه به دنیا آمده بود و فاطمه‌حلمایش تازه دو سالش شده بود. منم مخالفت کردم. گفت:«مامان اجازه نمیدهی؟!» گفتم:«نه» گفت:«جانِ مامان اگه اجازه ندی، منم نمیرم امــــا....» 🎙راوی:مادر شهید 🗯... 🇮🇷 @sangareshohadababol
﷽ 💠پله پله تا خدا❤️ 🔖قسمت نهم ♨️اجازه‌ی رفتن به سوریه 🗣«شما میگویید "نرو"، من نمی‌روم ولی در عجبم که به عنوان یک مدّاح در مجلس روضه می‌نشینی و حسین‌حسین و یازینب سر می‌دهی... 🕌در عجبم که برای امام زمان(عج)گریه می‌کنی اما حالا که می‌خواهم برای دفاع از حرم خانم زينب علیهاالسلام بروم، مانع می‌شوی... 🤗باشه! به جانِ مامان نمی‌روم اما روز قیامت، باید خودت جواب آقا اباعبدالله و خانم فاطمه زهرا علیهماالسلام را بدهی!» 😒منم گفتم:«باشه! تو نرو من خودم جوابشون رو میدم.» ✌️آن روز ماجرای اعزام به نفع من تمام شد و گذشت. ما پنجشنبه با هم منزل آقا رضا صحبت کردیم‌. رفتم مسجد، دعای کمیل خواندم و برگشتم خونه. 😨گفته شده انسان مؤمن شب که میشه تمامی اعمال آن روز رو مرور می‌کنه که چه کار کرده. من با خودم یه تأمّلی کردم و گفتم:«اگه بگم نرو، کار من با مردم کوفه فرقی نداره!» 🎙راوی: مادر شهید ☝️✔️ 🗯... 🇮🇷 @sangareshohadababol
﷽ 💠پله پله تا خدا❤️ 🔖قسمت یازدهم 🌹در عملیات‌شانزدهم آذرسال۱۳۹۴ که آقا روح‌الله صحرایی شهیدشد،رضاجان به درجه رفیع جانبازی نائل آمده بود.حال و هوای آقارضا با شهیدشدنِ آقاروح‌الله خیلی دگرگون شده بود. ✅آقارضا پانزده روز بعداز شهادت آقاروح‌الله به خانه آمد. وقتی از سوریه برگشت،از عروسم پرسیدم رضاجان سالمه؟گفت:«آره،سالمه!» 🧤بعد از دو روز،از وسایل جا‌به‌جا کردنها و بچه‌ بغل‌کردن‌هایش متوجه شدم که درخانه آستین بلند می‌پوشد.نگران شدم و پرسیدم:«ما که نامحرم نیستیم،چرا آستین بلند پوشیدی؟» 🤔گفت:«همینجوری میپوشم.» اصرار کردم!رضا گفت:«مامان باز گیر داد...»؛ آستینش را بالا زد؛ دیدم قسمتی از دستانش پاره شده و تمام دستش سوراخ سوراخ است! پرسیدم:«این چیه؟» 🔫رضاجان گفت:«هیچی نیست؛افتادم یک‌کمی دستم درد می‌کند.»وقتی سماجت مرا دید، گفت:«اگه قسمت به رفتن باشد،همین‌جا هم میمیرم ولی گلوله کلاهم را سوراخ کرد و از لای موهایم رد شد و من همچنان زنده‌ام.» 🎙راوی: مادر شهید ☝️✔️ 🗯... @sangareshohadababol
﷽ 💠پله پله تا خدا❤️ 🔖قسمت دوازدهم 💐آخرین‌باری که آقا رضا را دیدم، دوازدهم فروردین مصادف با روز مادر بود که با هدیه‌ای به خانه‌مان آمد. 🛍شب چهاردهم فروردین‌ماه، با او تماس گرفتند که باید سریعاً خودت را برسانی! رضایم تا وسایلش را جمع کند، کمی طول کشید. 🤔ساعت ۱۱ شب بود که به گوشیم زنگ زد و من متوجه نشدم. مجدداً به پدرش زنگ زد و بعد احوال‌پرسی، گفت:«مامان می‌تواند صحبت کند؟» 🇸🇾تا گوشی را گرفتم، گفت:«من دارم به سوریه می‌روم. مواظب زن و بچه‌هایم باش!» منم عصبانی شدم و گوشی رو قطع کردم تا دلسرد شود ولی نشد و رفت. 😇از فردا صبح تا آخرین تماس فقط یک کلمه به او گفتم:«رفتی پسرجان خدا به همراهت ولی بِدان چشم من فقط به راه توست!» در جوابم گفت:«از این خبرها نیست! می‌روم و برمی‌گردم.» 🎙راوی: مادر شهید ☝️✔️ 🗯... 🇮🇷 @sangareshohadababol
‍ ‍ ﷽ 💠پله پله تا خدا❤️ 💔خبر شهادت 📞پنجشنبه روز مبعث رسول اکرم بود، از مسجد موسی بن جعفر برایم زنگ زدند که امروز برنامه داریم و شما باید بیاین.من اون روز اصلا حوصله و توانی نداشتم با این حال گفتم باشه می آیم. 🔈من شروع به خواندن شعر امام زمان(عج) کردم.وقتی شعر را میخواندم، میدیدم اهل مسجد همه دارند گریه میکنند.تعجب کردم و با خودم میگفتم من زیاد چیزی نمیگفتم و فقط شعر خواندم. 😊ساعت ۶ بود که برنامه ما تموم شده بود.یکی از همسایه ها به اصرار بهم گفته بود که حاج خانم امروز باید به امامزاده ابراهیم(ع) برویم و من رو با خودش برد. 😔در همان لحظه، ناگهان افتادم!( حالا بدونید که همان ساعت آقارضا شهید شده بود!) 😥فرداش نزدیک ظهر بود که دیدم گوشیم زنگ میخورد. وقتی گوشی را گرفتم عروسم با گریه بلند گفت: مامان ما بیچاره شدیم و گوشی را قطع کرد! 💔من دوباره زنگ زدم ، مادرِ عروسم گوشی را برداشت و گفتم مریم خانم چی میگه که ما بیچاره شدیم؟! میگن که آقا رضا شهید شده... 🕊جمعه ساعت ۲ و نیم بعد از ظهر خبر شهادت آقارضا را از عروسم شنیدم. رضایم پنجشنبه ساعت ۶ و نیم شهید شده بود... 🎙راوی: مادر شهید 🇮🇷 @sangareshohadababol