eitaa logo
سنگر شهدا
2.4هزار دنبال‌کننده
97.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
90 فایل
یادوخاطره شهدا ورزمندگان دفاع مقدس ارتباط با ما https://eitaa.com/Madizadha
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 . ▪️محمد زمانی که به جبهه می رفت، احمد کلاس چهارم بود. به او سفارش کرد که از کبوتر هایم مراقبت کن. برایشان گندم بریز و من هم زمانی که برگردم برایت فشنگ می آورم. احمد هم به او قول داد و مراقب بود اما زمان شهادت او کبوتر هایش بسیار سر و صدا می کردند و هر چقدر گندم می ریختیم به هیچ عنوان نمی خوردند. به نقطه نقطه اتاق می رفتند و از خود صدا در می آوردند. من دلم شک می افتاد که حتما محمد به شهادت رسید که این ها بی قراری می کنند. به احمد گفتم  تو برای کبوتر ها گندم بریز. احمد جواب داد مادر اصلا نمی خورند و دور سرم می چرخند. دو روز گندم نخوردند. بعد از سه، چهار روز خبر شهادت او را آوردند و ما فهمیدیم که از روزی که آن ها بی قرار بودند، او به شهادت رسید. روز تشییع جنازه اش، کبوتر ها روی جنازه اش آمدند. حتی عکس آن روز موجود است. ما آن ها را از امامزاده عباس بردیم اما آن ها برگشتند. زمانی که محمد تیر خورد، به دوستش گفت: «جیب کاپشن من دو تا فشنگ است من به برادرم قول دادم که از کبوترم خوب مراقبت کند و من برای او آن ها را ببرم. دوست و هم سنگرش فشنگ ها را آورد و گفت: احمد، برادرت محمد این ها را برای تو فرستاد.» . 🎥بیاد احمد و محمد یوسفی برنتی_ با شهیدان یوسفی بزودی در هفت تپه ی گمنام. . کانال شهدایی 👇 💠 @hafttapeh @sangareshohadababol
💢 ▪️محمد زمانی که به جبهه می رفت، احمد کلاس چهارم بود. به او سفارش کرد که از کبوتر هایم مراقبت کن. برایشان گندم بریز و من هم زمانی که برگردم برایت فشنگ می آورم. احمد هم به او قول داد و مراقب بود اما زمان شهادت او کبوترهایش بسیار سر و صدا می کردند و هرچقدر گندم می ریختیم به هیچ عنوان نمی خوردند.به نقطه نقطه اتاق می رفتند و از خود صدا در می آوردند.من دلم شک می افتاد که حتما محمد بشهادت رسیدکه این ها بی قراری می کنند.به احمد گفتم تو برای کبوتر ها گندم بریز. احمدجواب داد مادر اصلا نمی خورندو دور سرم می چرخند. دو روز گندم نخوردند.بعد از سه، چهار روز خبرشهادت او را آوردند و ما فهمیدیم که از روزی که آنها بی قرار بودند، او به شهادت رسید.روز تشییع جنازه اش، کبوترها روی جنازه اش آمدند.حتی عکس آن روز موجود است. ما آن ها را از امامزاده عباس بردیم اما آن ها برگشتند.زمانی که محمد تیرخورد، به دوستش گفت: «جیب کاپشن من دو تا فشنگ است من به برادرم قول دادم که از کبوترم خوب مراقبت کند و من برای او آنها را ببرم.دوست و هم سنگرش فشنگ ها را آورد وگفت:احمد،برادرت محمد این ها را برای تو فرستاد. @sangareshohadababol